Académique Documents
Professionnel Documents
Culture Documents
121
تمهیدات
ملقب به
ن القضات
عی ن
فهرست مطالب
2
بسم المله الرحمن الرحیم
ن ا بل ل علی ال ل
ظابلمین ،و دوا ت ة ل بل س د
ملتقین ول ع د س ب العَاتلمین و العَاقب د
دلللهّ ر ب
ستتعَین ،الحم د
و ببهّ ن ت س
ل
ن الطیبین الطاهرین ،و علی أصحاببهّ ل خلقهّ محمد ب و آبلهّ أجمعَی ت س خسیر ت
ما علی ت الصلوة د و السل د
ن الللهّ تعَالی علیهم .جمعَی دوستان درخواستند کهّ از بهر ایشان سخنی چند درج ضوا د رب س
کرده شود کهّ فایدۀ ۀ روزگار در آن بود .ملتمس ایشان مبذول داشتهّ آمد و این کتاب بهّ
زبدة الحقایق فی کشف الدقایق بر ده تمهید تماما کرده شد تا خوانندگان را فایده بود.
ضل
هّ ف یما معَلوما« بیان وشرح این همهّ کرده است؛ »والل ل دمقا ر ۀا إ بلل ل ت د
هّ ت من ۀ
ما آیت »و ما ب
أ ل
ضلنا بعَضهمل ف سل ر
ر د ال »تلک است؛ بخواستهّ همهّ این عذر الرزق« فی ض
ض بعَ علی ضکم
بعَ ت
3
علی بعَض« پدید کرده است »وفوق کل ذی علم علیم« ظاهر شده است .این همهّ
سخون فی العَلم«؟ این تأویل هّ و الرا ب م تأویتلهّ إ بل ل الل ل د چیست؟ و چهّ معَنی دارد »وما یعَل ت د
تت بینا ر ل هو آیا ر کهّ خدا داند و راسخان در علم .راسخ در علم کداما باشد؟ برخوان» :ب ت س
هّ صدتره للسلما فهو شترح الل ل د ن ت م س فی صدور الذین اوتوا العَلم« .این صدر کجا طلبند؟ »أفت ت
من س ت
ن فی ذلک لذ بکری ل ب ت سیة قلودبهم« .این نور کجا جویند؟ »إ ل ل للقا ب وی ر علی نورب من رلبهّ فت ت
هّ قلب«! گم راه را این همهّ گم و راهنمایی را این همهّ پیدا شده است و ز بهر این کان ل ت د
مهّ علمارء ال العَلمادء بالللهّ فتبإذا ت
ن العَلم ب ک تهتی سأةب المکنون لیعَسل ت د م ت ن ب گفت مصطفی-صلعَم» :-إ ب ل
ل
ل الغبیرة باللهّ«. کره إ بلل اه د نطقوا بهّ لم ی تن س د
علمها سهّ قسم آمدند :قسم اول علم بنی آدما آمد و قسم دوما علم فرشتگان و قسم
سوما علم مخلوقات و موجودات اما علم چهارما علم خداست تعَالی و تقدس کهّ علم
مکنون و مخزون میخوانند پس علم مکنون جز عالم خدا کس نداند و ندانم کهّ هرگز
صین« ترا بچین و ماچین باید م وت ل توس بال ل دانستهای کهّ عالم خدا کیست؟ »داطدلبوا العَل ت
متی کأنبیاء بنی بإسرائیل« بیابی. رفت ،آنگاه »ع دتلمادء ا د ل
بر کداما راه میباید رفت؟ بر راه عمل ،عمل تن نمیگویم بر راه عمل دل میگویم و معَلوما
م مالی تسعَلم«. عل س ت هّ الل ل د
هّ ب ل ببما ع تبلم وتلرث ت د م ت ن عت ب م ساست کهّ گفتهّ است » :ت
م الناس علی قتد ترب عقوبلهم« پندی تمامست؛ أما درین ورقها بعَضی سخنها گفتهّ دریغا »ک تل ب ت
شود کهّ نهّ مقصود آن عزیز بود ،بلکهّ دیگر از محبان باشد کهّ وقت نوشتن حاضر نباشند،
ایشان را نیز نصیبی باید تا نپنداری کهّ همهّ مقصود تویی .زیرا کهّ هر کهّ چیزی شنود کهّ
نهّ مقاما وی بود ونهّ در قدر فهم وی باشد ،ادراک و احتمال آن نکند .تو ای عزیز پنداری
کهّ قرآن مجید خطابست با یک گروه یا با صد طایفهّ یا با صدهزار؟ بلکهّ هر آیتی و هر
حرفی خطابست با شخصی ،و مقصود شخصی دیگر بلکهّ عالمی دیگر .وآنچهّ درین
ورقها نوشتهّ شد ،هر سطری مقامی و حالتی دیگر است و از هر کلمهای مقصودی و
مرادی دیگر ،و با هر طالبی خطابی دیگر کهّ آنچهّ با تزسید گفتهّ شود نهّ آن باشد کهّ با عمرو
بود ،و آنچهّ خالد بیند بکر مثِل ا نبیند.
دلللهّ رب العَالمین« بوجهل شنید ،یا مقصود او بود؟ او از ای عزیز! تو پنداری کهّ »الحم د
قرآن »دقل یا اریها الکافرون« شنود و نصیبش این بود؛ اما »الحمدلللهّ« نصیب محمد بود
و محمد شنید .و اگر باور نمیکنی از عمر خطاب بشنو کهّ گفت :مصطی -صلعَم -با
ابوبکر سخن گفتی کهّ شنیدما ودانستم و گاه بود کهّ شنیدما و ندانستم ،و وقت بود کهّ
نشنیدما و ندانستم ،چهّ گویی؟ از عمر دریغ میداشت! نهّ حاشا و کل ازو دریغ نمیداشت،
لیکن فرزند طفل را کهّ رضیع بود از بره بریان و حلوای شکر نگاه دارند کهّ او را معَده
مضراو نشود. مشروبات د مأکولت و ت احتمال نکند ،تا رسیدۀ ۀ روزگار شود آنگاه ت
خلق السموات و هّ الذی ت ل
ن ترلبکم الل د عبدالللهّ بن عباس میگوید کهّ اگر این آیت را کهّ »إ ل
متمونی بالحجارة« ج سض فی ستةب ایاما ثم استوی علی العَرش« تفسیر میکنم »ل تتر ت الر ت
هریره -رضی اللهّ عنهّ -گفت کهّ اگر ل یعَنی صحابهّ -رضی اللهّ عنهم -مراسنگسار کنند .ابو د ل
ل المدر ن ی تتتنلز د هت
ب د ی لمثِ الرض من و سموات خلق سبع این آیت را شرح کنم کهّ »الللهّ الذی ت
فدرتمونی« ،یعَنی خلق مراکافر خوانند. ن«» ،ل تک ت ل بینهد ل
ل
عبداللهّ بن عباس میگوید:شبی با علی بن ابی طالب -کرما اللهّ وجههّ -بودما تا روز ،شرح ل
ت نفسی کالجیرةب عند البحرب العَظیم«.یعَنی خود را نزد وی بای بسم الللهّ میکرد» :فرأی د
چنان دیدما کهّ سبویی نزد دریایی عظیم .از دریا ،چهّ بر توان گرفت؟ تا ساکن دریا
دی دارد؛ ملح از دریا ،چهّ حد ب و وصف کند و چهّ برگیرد؟! ح ل دری و ت نشوی ،هرچهّ یابی قت ت
زیرا کهّ هرچهّ برگیرد باز بریزد کهّ مقاما در بحر دارد ،اما ب تلر از بحر چهّ خبر دارد؟ »ظ تتهر
ۀ خدا ۀ خلق باشد بر و بری باشد و هرچهّ آموخت ۀ الفساد د فی البلر و البحر .هرچهّ آموخت ۀ
ن ع تیلم القرآن« .بحر و بری باشد و بحر نهایت ندارد »ولدیحیطون بشیبء باشد کهّ »الرحم د
ن علمهّ«. م سب
مسرآة د المؤمن« بدینجا لیق د بن المؤم ت » کهّ حدیث ازین ای شمه عزیز! ای شنوی می چهّ
است .هر کهّ چیزی نداند و خواهد کهّ بداند او را دو راهست :یکی آن باشد کهّ با دل خود
4
ۀ دل خود خود را بدست آرد .مصطفی -علیهّ رجوع کند بتفکر و تدبر تا باشد کهّ بواسط ۀ
فتون« گفت :هرچهّ پیش آید باید م س ال فتاک س فت قتل سبکت و إن أ ت
د ت ب س ت ست ت س ب السلما -ازاینجا گفت کهّ» :إ ب س
مفتی آن صدق دل باشد .اگردل فتوی دهد امر خدا باشد میکن؛ و اگر فتوی کهّ محل و د
مة« .هرچهّ دل ت
ة و للشیطان ل ل م ر ت
ملک ل ی ت س
ن ل بل ت
ندهد ترک کن ،و اعراض پیش گیرد کهّ »إ ل
ۀ
مهّ در هم ۀ ت
فتوی دهد خدایی باشد ،و هرچهّ رد کند شیطانی باشد و نصیب این دو ل ل
ماره ل ا نفس ما جسدها هست از اهل کفر و اسلما .کارهای ما دشوار بدانست کهّ مفتی
مارة ر بالسوبء« .هر کرا مفتی دلست او متقی و سعَید است و هر فس تل لن الن ت ساست کهّ »إ ل
کرا مفتی نفس است او خاسرو شقی است؛ و اگر شخصی این اهلیت و استعَداد ندارد
ۀ دل خود بداند دل کسی دیگر بجوید و بپرسد کهّ این اهلیت یافتهّ باشد بواسط ۀ کهّ
ۀ تو باشد. ت د ت ت ت
ذکر بإن کن سدتم لتعَلمون :تا دل غیری آین ۀ »فأسألوا أهل ال ب
ۀ قلم الللهّ است کهّ بر وی ۀ مقابل در خود قسمی قسم: دو بر است منقسم ای دوست دلها
ن الللهّ کاتب باشد؛ پس هرچهّ هّ فی قلوبهم الیمان« و یمی د نوشتهّ شده است کهّ »ک تتتب الل ل د
نداند چون بادل خود رجوع کند بدین سبب داند .قسم دوما هنوز نارسیده باشد و خاما در
ۀ قلم الللهّ نبود؛ چون از یکی کهّ دلش آینهّ و لوح قلم الللهّ باشد بپرسد و معَلوما کند، مقابل ۀ
ۀ جان مرید ۀ جان پیردیدن چهّ باشد .پیر ،خود را در آین ۀ او از اینجا بداند کهّ خدا را در آین ۀ
ببیند اما مرید در جان پیر خدا را بیند.
و مثِال همهّ کهّ گفتم آنست کهّ جماعتی بیماران برخیزند و بنزد طبیب روند و علج خود
بجویند .طبیب نسخهای مختلف بجهت تسکین امراض بدیشان دهد اگر کسی گوید :این
اختلف نسخها از جهل طبیب است غلط گفتهّ باشد و جاهل این گوینده باشد کهّ این
اختلف نسخها کهّ افتاد از اختلف علل افتاد .پس علتها گوناگونست ،نسخت همهّ علتها
بیک علت باز دادن سخت جهل و خطا باشد؛ آنها کهّ دانند کهّ چهّ گفتهّ میشود خود دانند.
ما علی خمس« خود نسخهای ی السل د اکنون علت دین و اسلما قالب یک رنگ باشد» .ب دن ب ت
ما کار باطن ۀ مؤمنان است؛ ا ل معَین داده است کهّ پنج نسخت است کهّ علج و دوای جمل ۀ
و روش قلب ،ضبطی و اندازهای ندارد .لجرما بهر واردی پیری بباید کهّ طبیب حاذق
باشد کهّ مرید را معَالجهّ کند و از هر دردی مختلف درمانی مختلف فرماید .آنها کهّ ترک
م الللهّ علج و طبیب کردهاند خود آن بهتر باشد کهّ در علت فرو شوند زیرا کهّ »وتل توس ع تل ب ت
دس فیهم خیرا ا تلسمتعَهم« .پس چون طبیب حاذق در راه رونده بباید ،باجماع مشایخ -ق ل
خ لهّ لدین لهّ« .و شیخ را نیز ن لشی ت م س الللهّ ارواحهم -فریضهّ باشد؛ و از اینجا گفتهاند » :ت
فریضهّ بود خلفت قبول کردن ،و تربیت کردن مریدان را فرض راه بود .اگر تمامتر
ضکم خلئف فی الرض وتترفتعت ب تعَس ت جتعَلکم ت خواهی از خدای تعَالی بشنو کهّ گفت» :هوالذی ت
خبلفلنهم فی الرض کما وق بعَضی د تترجات« .و بیان خلفت باطن جای دیگر گفت» :ل تتیست ت س فت س
خلف الذین من قتب سبلهم«بیت: ت است ت س
ز احوال دل خویش حسسذر نتسسوان کسسرد کسسس را ز نهسسان دل خسسبر نتسسوان کسسرد
انسسسانی را ز خسسود بسسدر نتسسوان کسسرد کسسس عسسالم شسسرع را تزب تسسر نتسسوان کسسرد
بسسا خسسویش بکسسوی او گسسذر نتسسوان کسسرد محجوبسسان را بسسدین ،نظسسر نتسسوان کسسرد
دریغا قفل بشریت بر دلهاست ،و بند غفلت بر فکرها ،و معَنی »أتفل ی تتتدیبرون القرآن تأما
ب أقفادلها« این باشد .چون فتوح فتح و نصرت خدای تعَالی درآید کهّ »إذا جاء علی دقلو ض
سهم« پدید ف بسدنریهم آیابتنافی الفاق و فی ان د فستح« این قفل از دل بردارد » .ت صدر الل لهّب وال ت
نت س
ملک د و ملکوت آید، بدر خود از شود حاصل نباتا« الرض من
ب کم د تب نأ
د ستت هّل ل»وال تب نبا و اید
ت و الرض« از م ملکوت السموا ب ری ابراهی ت ملک شود کهّ »کذلک ن د ب س ملک و مالک ال د ببیند و د
خود بدر آید.
م ت
نل سم س ت ت ت السموا ب ل ملکو ت خ د
عیسی -علیهّ السلما -ازین واقعَهّ خبر چنین داد کهّ »لی تد س د
یولد س میرتین« گفت :بملکوت نرسد هرکهّ دوبار نزاید یعَنی هر کهّ از عالم شکم مادر بدر
آید این جهان را بیند و هرکهّ از خود بدر آید آن جهان را بیند» .أبدادنهم فی الدنیا و قلودبهم
ت والرض« کتاب وقت او سیر فی السموا ب م ال بۀ »ی تعَسل ت د
فی الخرة« این معَنی باشد .آیین ۀ
5
ف نفسهّ« او را روی نماید» ،فقد ع تترف ریبهّ« نقد وقت او شود .از »یوما عر ت ن ت م س شود » .ت
عسند ربی ت ب أبیلرض« رسیده »رأی قلبی ربی« بیند » .ت لرض« گذشتهّ بود و »بغتسیر ا ت لا ت ت دب تد ی د
د ب ب د
ده ما أوحی« بشنود. سقین« بچشد .فأوحی بإلی ع تب س ب منی و ی ت س ی دط سعَب د
ای عزیز اگرخواهی کهّ جمال این اسرار بر تو جلوه کند از عادت پرستی دست بدار کهّ
دنا أباتءنا ج س عادت پرستی بت پرستی باشد .نبینی کهّ قدح این جماعة چگونهّ میکند »إ بلنا وت ت
س س
مقتدون«! و هرچهّ شنودهای ازمخلوقات فراموش کن »ب بئ ت علی امةض و إ بلنا علی آثارهم د
ماما« .و هرچهّ ن
ی ت ل نة الج خل د د
ت س ی»ل کهّ گیر ناشنوده ای شنوده هرچهّ مهّ« .و جل تزع س د ة الیر د مط بی ی د ت
سسوا« .و هرچهّ بر تو مشکل گردد جز بزبان دل سؤال مکن و ی ج
ت ت ت»ول گیر نادیده بنماید
ج إ بل تسیهم تلکان خیرا ا ل تدهم« .نصیحت خضر قبول خدر ت صبروا حتی ت ت س ت هم رسی »وتل توس أن د صبر کن تا
هّ بذکرا«. د ت
من س دث لک ب سألنی عن شیضء حتی أحد ب ت کن »فل ت ت س
جلون«؛ و میطلب کهّ زود بیابی کهّ د د
ستتعَ ب سأریکم آیاتی فل ت ت س چون وقت آید خود نماید کهّ » ت
ت ث بعَد ذلک أمراا« .چون روی رسی و بینی؛ و هرگز تا نروی نرسی »أ ت
م س ل ت ف س حد ب د س ت هّ ی ت س ل الل ل د »ل تعَت ی
ل ت ت د
جروا فیها« امر است بر ة فتدتها ب ض اللهّب واسعَ ا ن أر د م ت تک د س تیسیروا فی الرض فتی تن سظروا«» .أل س
جر فی سبیل اللهّل ن یها بم س منزلی »وت ت سیر و سفر؛ اگر روش کنی عجایب جهان بینی در هر ت
ستعَة« .در هر منزلی ترا پندی دهند و پند گیری »فتذ تکسرک غما ا کثِیرا ا وت ت مرا ت جد فی الرض د یت ب
فعد المؤمنین«. ذکری ت تن س ت فإ ت ب
ال ن
عد ت المتقون« .ترا بجایی رسانند کهّ ل الجینة التی ود ب مثِ د این همهّ آیتها جز بمثِل ندانی کهّ » ت
جو ن یأجو ت مسنفوش«» .إ ب ل ن ال ت س جبا د
ل کالعَبهس ب ن ال ب دها و کوهها چون پشم رنگین شود »توتکو د س ل
مفسدون فی الرض« ترا بنمایند .بدانی کهّ این همهّ در تن آدمی کداما ج د ماجو ت
سک التی ب تسین ت ت
ف دعدی ع تد دوبک ن س ماره را دریابی »أ س صفتهاست؟ پس دجال ،حال نفس ا ل
قلین« درآید و ترا بمیراند و فانی ت الحق دتوازی عمل الثِ ت ذبا ب ج ت ن ت م س ة ب جسنیک« .پس »جذب ر ت
د
ملیت یمشی علی وجهّ الرض تفلی تن سظر بإلی ابن ابی دقحاتفة«. ت إلی ت ب ر د ظ ینت أن أراد ن
ت س م » کهّ کند
میتا ا فاحییناه« .چون باقی شدی ترا بگویند کهّ چهّ کن و چهّ کان ن م وپس زنده شوی »أ ت
ت ت ت س
ۀ عشق نهند و هر زمان سب دتلنا« .آنگاه ترا در بوت ۀ هدوا فینا ل تن تسهدی بن تدهم د باید کرد »والذین جا ت
جهابده« تا آتش ترا سوختهّ گرداند .چون سوختهّ شدی نور هدوا فی اللهّ حقی ب ل گویند» :وجا ب
ن تیشاء« ،و خود نور تو باطل است و نور وی حق ت س م لنوره ب هّ
د ل لال یهدی ب ر نو علی باشی »نورر
و حقیقت نور او تاختن آرد ،نور تو مضمحل شود و باطل گردد .همهّ نور وی باشی
ذف الحق علی الباطل فیدمغهّ«. طل بل نق ب ب الللهّ الحقت و البا ب ضرب د کذلک ی ت س » ت
ن ترلبهّ« خود میگوید کهّ کار چونست م س علی نورض ب پس اگر هیچ نشانی نتوان دانستن »فتهدوت ت
و چون باشد .کار را باش اگر سر کار داری و اگر نهّ بخود مشغول باش .مگر کهّ از
شتتغل ل وتإ بلل تفلت ت س ل الروح فتتتعَا ت ت علی ب تذ س ب در ت ن قت ب ذوالنون مصری نشنیدهای کهّ چهّ گفت» :إ ب س
بت دیرهات الصوفیة« .اگر برگ آن داری کهّ اول قدما ،جان دربازی بر ساز باش ،و اگر
نتوانی ترهات صوفیان و مجاز و تکلفات صوفیانهّ ترا چهّ سود دارد؟ خواجهّ ابوعلی
سرخسی این بیتها را مبحث سخت وارد و لیق گفتهّ است در معَنی قول ذوالنون:
وگرنهّ رو بسلمت کسسهّ بسسر سسسر کسساری در آی جانسسا بسسا مسسن بکسسار اگسسر یسساری
تسسسرا سسسسلمت بسسسادا مسسسرا نگوسسسساری نهّ همرهی تو مسسرا راه خسسویش گیسسر و
دگسسسر مسسسرا بغسسسم روزگسسسار نسسسسپاری بسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسرو
کسسسهّ سسسسیر گشسسستم ازیسسسن زیرکسسسی و ۀ خمسسسار بسسسر بسسسدو بسسسسپار مسسسرا بخانسسس ۀ
هشسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسیاری نبیسسسذ چنسسسد مسسسراده بسسسرای مسسسستی را
با تو گفتم اگرچهّ مخاطب تویی اما مقصود و فایده دیگری و غایبی بر خواهد داشت .از
آن بزرگ نشنیدهای کهّ گفت :سی سالست کهّ سخن با خدایتعَالی میگویم و خلق می
پندارند کهّ با ایشان میگویم ای عزیز معَذور دار .قاضی فضولی همدانی از کجا ،و این
سخنهای اسرار ازکجا؟ گوینده نمیداند کهّ چهّ میگوید شنونده چهّ داند کهّ چهّ میشنود!
بسیار رسائل بروزگار دراز بقاضی اماما سعَدالدین بغدادی و خواجهّ اماما عزالدین و اماما
ضیاءالدین و خواجهّ کامل الدولت و الدین نوشتم کهّ مجلدات بود ،اما این ساعت مدتی
6
بود کهّ بنوشتن عزما نداشتم ،و تقصیر میبود و میافتاد .و چنان قصد کهّ در اوقات ماضی
میبود بمن اکنون نمیبود،از بهر آنکهّ مدتی بود کهّ دل این شیفتهّ از زبان میشنود کهّ زبان
مستمع .در آن وقت قصد و عزما نوشتن بسیاری میافتاد؛ اکنون قایل بودی و دل د
مدتیست کهّ زبانم از دل میشنود دل قایل است و زبان مستمع .و این بیچاره را اوقات و
حالت بوالعَجب روی مینماید مدتها و وقتها میباشد.
اما سید را -صلوات الللهّ و سلمهّ علیهّ -هر لحظهّ و هر لمحهّ خود هر دو حالت کهّ گفتهّ
ن هوإ بل ل وحی یوحی« خبر ده این معَنیست .چون عن الهوی إ ب س شد بودی» .توما ی تسیطقد ت
ت
خواستی کهّ زبانش از دل شنود .گفتی» :أبرحنا یا بلل« ما را از خودی خود ساعتی با
مسیرا« ای ح ت حقیقت ده؛ و چون خواستی کهّ دل مستمع زبان باشد ،گفتی» :ک تکلمینی یا د
عائشهّ مرا ساعتی از حقیقت باخود ده ،و مرا با خودآر؛ تا جهانیان فایده یابند ،تا وی
مکابرما الخلق«. د
م ت م تت بلت ک عبارت میکند کهّ »ب دبعَثِ د
ۀ چند درخواست کرد بر ۀ نکت بزرگوار عزیز آن آنچهّ کهّ آمد آن این خود رفت ،مقصود
طریق سؤال ،در جواب آن دستوری با نهاد و حقیقت خود بردما ،و حقیقتم و نهادما
دستوری با دل برد و دلم دستوری با جان مصطفی -علیهّ السلما -برد ،و روح مصطفی
از حق تعَالی دستوری یافت و دلم از روح مصطفی -صلعَم -دستوری یافت؛ حقیقتم
ازدل دستوری یافت و زبانم از نهاد و حقیقتم دستوری یافت.
پس هرچهّ در مکتوبات و امالی این بیچاره خوانی و شنوی از زبان من نشنیده باشی ،از
دل من شنیده باشی از روح مصطفی -علیهّ السلما -شنیده باشی؛ و هرچهّ از روح
ن هو ن الهوی إ ب س مصطفی -علیهّ السلما -شنیده باشی از خدا شنیده باشی کهّ »مای تن سط بقد ع ت ب
ن الذین دیبایعَوتنک إ بلنما ل فقد اطاع ت الللهّ«» .ا ب ی من ی دط ببع الرسو ت ی یوحی« .بیان دیگر » ت إ بل ل توح ر
ن
م سح ب ل اللرو دن اللروح قد ب سألوتنک ع ت ب هّ ی تد د الل لهّب فوق أیدیهم« همین معَنی دارد» .و ی ت س دیبایعَون الل ل ت
لولی عب سترة ر ب د م بصه س ص بقد کان فی قب ت مر ربی« منبع این همهّ شده است .ای عزیز »ل ت ت ات س
اللباب« بإذنی و گستاخی داده است بسخن گفتن و واقعَهّ نمودن پیران بامریدان »وک دلال
ۀ انبیا و رسل بر تو دک« گفت :ما قص ۀ ت بهّ فؤا ت ن أسنباء الدرسل مان دثِ تب ب د م س
علسیک ب قصُ ت نت د
میخوانیم و مقصود از آن همهّ آراما و آسایش دل تو میجوییم.
چون حال چنین آمد کهّ گفتم من نیز چنانکهّ آید گویم ،و از آنچهّ دهند بمن من نیز زبده بر
ون ون بود و در تل ل خوان کتابت نهم ،و ترتیب نگاه نتوان داشت کهّ سالک رونده را اگر متل ل
بماند متوقف شود و ساکن گردد و سخن گفتن حجاب راه او باشد اما اگر سخن گوید و
اگرنهّ برچهّ خطر باشد! اما ترتیب و نظم و عبارت در کسوتی زیباتر نتوان آوردن .این
ل بلسادنهّ« همین معَنی باشد .این سخن هنوز ن ع تترف الللهّ ک ی م سهنوز نصیب خاص باشد » ت
تحقیق و حکمت نباشد .اما خاص الخاص خود رسیده باشد و او را با خود ندهند ،و اگر
دهند روزگار بحساب گذارندو خود بجایی باز نماند کهّ آنگاه از آن وصف کند .مقاما بی
نهایت دارد،اگر دستوری یابد از خدا با اهلن ،سخنهای چند از بهر اقتدا و اهتدای مریدان
بگوید و ترتیب نگاه نتواند داشتن.
اما اصل سخن سخت قوی و برجای باشد اما هر کسی خود فهم نکند ،زیرا کهّ در
ن ع تترف الللهّ م س کسوتی و عبارتی باشد کهّ عیان آن در عین هر کسی نیاید .درین مقاما » ت
ل بلسادنهّ« بود کهّ چون خود را غایب بینم آنچهّ گویم مرا خود اختیار نباشد ،آنچهّ بوقت طا ت
ل ما یشادء فعَ د مره« یعَنی بر امر عباده »ی ت س ت
ب علی ا س ل
اختیار دهند خود نوشتهّ شود »واللهّ غال ب ر
کم ما دیرید« والللهّ الهادی. و یح د
7
همگی مرد را چنان بغارتد کهّ ازمرد طالب چندان بنماند کهّ تمیز کند کهّ او طالب است یا
جد« این حالت باشد. جد ی وت تب وت ت ن ط تل ت ت م س نهّ .مطلوب او را قبول کند » .ت
ای عزیز طالبان از روی صورت بر دوقسم آمدند :طالبان و مطلوبان .طالب آن باشد کهّ
حقیقت جوید تا بیابد .مطلوب آن باشد کهّ حقیقت وی را جوید تا بدان دأنس یابد .انبیا-
علیهم السلما -با جماعتی از سالکان طالب خدا بودند .سر ایشان ابراهیم خلیل و
موسی کلیم بودند -صلوات الللهّ علیهما -نعَتشان بشنو» :ولما جاء موسی بلمیقابتنا« آمد
م خلیل« ابراهیم را دوست گرفت؛ در هّ ابراهی ت خذالل ل د بما موسی؛ این ،طلب باشد» .توات ت
اصل دوست نبوده باشد آنکس کهّ دوستش گیرند چنان نباشد کهّ خود در اصل دوست
خری« باشد .باصطلحی دیگر فنا قدر فت س ف س بوده باشد .این طلب را فقر خوانند ،اولش »ال ت
قد ب وقت شود. ل
قدر فهو اللهّ« ن ت س م الف س خوانند ،انتهای او آن باشد کهّ »بإذا ت ت ی
اما گروه مطلوبان سر ایشان مصطفی آمد -علیهّ السلما -و امت او ب بت تتبعَیت وی کهّ
حکبوتنهّ« .محمد اصل وجود ایشان بود و دیگران ت دیبع .موسی را گفتند» :جاء« حیبهم و ی د ب »ی د ب
ت
سری« او را بیاوردیم .آمده چون آورده نباشد ان سببیا بنامها و ت
آمد؛ مصطفی را گفتند» :ا س
صفاتهای خدا سوگند خوردند ،اما خدابجان و سر و موی و روی او سوگند یاد کرده
سجی« .موسی را گفتند» :دانظ دسر بإلی الجبل« بکوه نگر؛ ل بإذا ت ضحی و اللی ب مرکت وال د »ل تعَت س
م ت تتر إلی رکبک ک تسیف مد ی مصطفی را گفتند :ما بتو نگرانیم ،تو نیز همگی نگران ما شو »ا تل ت س
نم س ت بإلیهّ بذراعا ،وت ت شسبرا ا تتقیرب س د ب بإلی ب ل« .جماعت امتان او را بیان کرد کهّ »من تتقیر ت الظ ب ی
ت
ن أتانی یمشی اتی سدتهّ هتسروتلة« ،تا اگر یک روش طالب ت ت ا
م س ت بإلیهّ باعا ،وت ت ی ذراعا تقیرب د ب بإل لتقیر ت
را بود ،دو کشش مطلوب را بود .اما از آنجا کهّ حقیقت است ،طالب خود مطلوب است
کهّ اگر نجویندش نجوید و اگر آگاهیش نکنند آگاه نشود.
شوقد البرار بالی لقائی وتإ بلنی الی ل ت ۀ مطلوبان هر لحظهّ خطاب اینست »الطا ت با طایف ۀ
ا
شد ر شوقا«! شوق از حضور و رؤیت باشد نهّ از غیبت و هجران »واشوقا الی لقائهم ل ت
من قبتبل الیمن« جواب ده این همهّ ن ب ت ت
فس الرحم ب جد د ن ت ت لقاء اخوانی« گواه اینست» .أ بلنی ل ب
ا د
شده است .باصطلحی دیگر این مقاما را بقا خوانند و مسکنت» .اللیهم احینی مسکینا و
مترة المساکین« علم این سخن آمده است؛ و از این حشرنی فی دز س مستنی مسکینا ا توا د ات ب
حییهم فی عافیةب و دیمیدتهم فی عافیة و ن لللهّ عبادا ا ی د س طایفهّ بعَبارتی دیگر خبر داد کهّ »ا ب ل
خلهم الجنة فی عافیة« .دانی کهّ این کداما عافیت س ما القیامةب فی العَافیةو ی دد س ب شدرهم یو ت ح د یت س
فو و د
است؟ آن عافیت است کهّ شب قدر خواستی در دعا »اللهم انی اسألک العَت س
العَافیة«.
ۀ محققان خود مجمل گفته ۀ جمل کهّ خدا راه در بسیارست طالب شرطهای عزیز اما ای
ۀ مذاهب هفتاد و سهّ گروه کهّ معَروفند ،اول در راه سالک اند .اما یکی مفصل کهّ جمل ۀ
در دیدۀ ۀ او ،یکی بود و یکی نماید؛ و اگر فرق داند و یا فرق کند ،فارق و فرق کننده باشد
نهّ طالب .این فرق هنوز طالب را حجاب راه بود کهّ مقصود طالب از مذهب آنست کهّ
باشد کهّ آن مذهب کهّ اختیار کند او را بمقصد رساند .و هیچ مذهب بابتدای حالت بهتر از
ۀ ایشان یکی گفتهّ است: ترک عادت نداند چنانکهّ از جمل ۀ
س ولیهسسسود ت و مجسسسو ت مسسسسلمین و ل ت ل د ن ی تترسون العَار عسسارا ة ما ا ت سببالقابدسی لةب فبت سن ت ر
لنصسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسساری
چون بآخر طلب رسد خود هیچ مذهب جز مذهب مطلوب ندارد .حسین منصور را
ب رلبی« گفت :من بر مذهب خدااما پرسیدند کهّ تو بر کداما مذهبی؟ گفت» :أنا علی مذه ب
مختلط باشد؛ و بزرگان طریقت زیرا کهّ هر کهّ بر مذهبی بود کهّ آن مذهب نهّ پیروی بود ،د
را پیر خود خدای تعَالی بود؛ پس بر مذهب خدا باشند و مخلصُ باشند نهّ مختلط .اختلط
صُ لللهّ أ تسرتبعَین
خل ت ت
ن ات س
م س
توقفست و اخلص ترقی و اخلص در طالب خود شرط است » ت
ت تینابیعد الحکمة من تقلبهّ علی بلسانهّ« .او از مذهبها دور است ،ایشان نیز صباحا ا ظ تتهر س
ق الللهّ« .مگر نشنیدهای این دو بیت: ختلقوا ببأخل ب
دور باشند گواهست برین »ت ت ت
رنگ من و تو کجسسا خرنسسد ای ناداشسست آنکس کهّ هزار عالم از رنسسگ نگاشسست
8
او بسسی رنگسسست رنسسگ او بایسسد داشسست این رنگ همهّ هسسوس بسسود یسسا پنداشسست
اگر مذهبی مرد را بخدا میرساند آن مذهب اسلمست و اگر هیچ آگاهی ندهد طالب را،
بنزد خدای تعَالی آن مذهب از کفر بتر باشد .اسلما نزد روندگان آنست کهّ مرد را بخدا
رساند و کفر آن باشد کهّ طالب را منعَی یا تقصیری در آید کهّ از مطلوب بازماند .طالب
را با نهندۀ ۀ مذهب کارست نهّ با مذهب .بیت:
عشقت بنهسسم بجسسای مسسذهب در پیسسش آتش بزنم بسوزما این مذهب و کیسسش
مقصود رهی تسسویی نسسهّ دینسسست و نسسهّ تا کی دارما عشسسق نهسسان در دل ریسسش
کیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسش
تو چهّ دانی کهّ چهّ میگویم؟ میگویم طالب باید کهّ خدا را در جنت و در دنیا و در آخرت
نطلبد ،و در هرچهّ داند و بیند نجوید .راه طالب خود در اندرون اوست ،راه باید کهّ در
سکم أ تتفل ت دسبصرون« .همهّ موجودات ،طالب دل رونده است کهّ هیچ خود کند »توفی تانف ب
ت الللهّ« همین معَنی دارد .بیت
ب ب تی س د
راه بخدا نیست بهتر از راه دل »القل د
ایسسن سسسعَی تسسرا چسسهّ سسود دارد گسویی ای آنسسک همیشسسهّ در جهسسان مسسیپسسویی
با تست همی ،تو جسسای دیگسسر جسسویی! چیسسزی کسسهّ تسسو جویسسان نشسسان اویسسی
داود پیغمبر -علیهّ السلما -گفت :الهی ترا کجا طلب کنم ،و تو کجا باشی؟ جواب داد کهّ
سرةب قلودبهم بلجلی« از بهر آنکهّ هرکهّ چیزی دوست دارد ذکر آن بسیار من سک ت بعسند ال د»أنا ب
سدعَنی ت ت ت س ت ا
ن ذکرنی« همین معَنی دارد» .لی ت ت م س
س ت
جلی د
ب شیا أکثِر بذکتره« »أنا ت ح ی نأ ت م سکند » ت
ب ع تسبدی المؤمن« .آسمان با او چهّ معَرفت دارد کهّ حامل د قل عَنی س
ب ت و و لسمائی و أرضی
او باشد؟ و زمین با او چهّ قربت دارد کهّ موضع او بود؟! قلب مؤمن هم مونس اوست و
ش الللهّ« .هر کهّ طواف ب المؤمن ع تسر د هم محب اوست و هم موضع اسرار اوست »قل د
قلب کند مقصود یافت ،و هر کهّ راه دل غلط و گم کند چنان دور افتاد کهّ هرگز خود را
بازنیابد! شبی در ابتدای حالت ابویزید گفت :الهی راه بتو چگونهّ است؟ جواب آمد:
ت« گفت تو از راه برخیز کهّ رسیدی؛ چون بمطلوب صل س ت طریق فت ت
قد س وت ت ن ال تم تسک ب »إ بسرتفع نف ت
رسیدی طلب نیز حجاب راه بود ،ترکش واجب باشد.
وز خلعَسست تسسو وصسسف کجسسا گسسویم مسسن مل بکسسسا تسسسرا کجسسسا جسسسویم مسسسن گفتسسسم ت
نسسزد دل خسسود کسسهّ نسسزد دل پسسویم مسسن گفتا کسسهّ مسسرا مجسسو بعَسسرش و ببهشسست
ج تت
دة«. دوا ل ت د
هّ ع د ی لع ل باش تا از خود بدرآیی بدانی کهّ راه کردن چهّ بود »ولوأرادوالخرو ت
زنهار تا نپنداری کهّ قاضی میگوید کهّ کفر نیکست و اسلما چنان نیست .حاشا و کل! مدح
کفر نمیگویم یا مدح اسلما .ای عزیز هرچهّ مرد را بخدا رساند اسلما است ،و هرچهّ مرد
را از راه خدا بازدارد کفرست؛ و حقیقت آنست کهّ مرد سالک خود هرگز نهّ کفر باز پس
گذارد و نهّ اسلما کهّ کفر و اسلما دو حالست کهّ از آن لبد است ماداما کهّ با خود باشی؛
اما چون از خود خلص یافتی ،کفر و ایمان اگر نیز ترا جویند درنیابند .بیت
رفتن بطواف کعَبهّ از عقل خطاسسست ۀ ماسسست
در بتکسسده تسسا خیسسال معَشسسوق ۀ
ۀ ماسسست د
با بوی وصسسال او کن بسسش کعَبسس ۀ گر کعَبهّ ازو بسسوی نسسدارد ک دنسسش اسسست
تا از خودپرستی فارغ نشوی خداپرست نتوانی بودن؛ تا بنده نشوی آزادی نیابی؛ تا پشت
بر هر دو عالم نکنی بآدما و آدمیت نرسی؛ و تا از خود بنگریزی بخود درنرسی؛ و اگر خود
را در راه خدا نبازی و فدا نکنی مقبول حضرت نشوی؛ و تا پای بر همهّ نزنی و پشت بر
همهّ نکنی همهّ نشوی و بجملهّ راه نیابی؛ و تا فقیر نشوی غنی نباشی؛ و تا فانی نشوی
باقی نباشی.
در دایسسسسسسرۀۀ محققسسسسسسان دما نزنسسسسسسی تسسا هرچسسهّ علیقسسست بسسر هسسم نزنسسی
یسسک روز میسسان کسسم زنسسان کسسم نزنسسی تسسسسا آتسسسسش در عسسسسالم و آدما نزنسسسسی
9
ای عزیز آشنایی درون را اسباب است و پختگی او را اوقات است و پختگی میوه را
اسباب است؛ کلی آنست کهّ آشنایی درون چنان پدید آید بروزگار کهّ پختگی در میوه و
سپیدی در موی سیاه و طول و عرض در آدمی کهّ بروزگار زیادت میشود و قوی میگردد،
اما افزونی و زیادتی کهّ بحس بصرو چشم سر آنرا ادراک نتوان کرد ال بحس اندرونی و
بچشم دل؛ و این زیادتی خفی التدریج باشد ،در هر نفسی ترقی باشد چون سفیدی در
موی سیاه و پختگی در میوه و شیرینی در انگور؛ اما بیک ساعت پیدا نشود بلکهّ هر
ساعتی تو افزونی و زیادتی پذیرد .اما پختگی کهّ در میوه پدید آید آن را اسباب است:
ل و اللنهار« ف الللی ب
خاک بباید و آب بباید و هوا بباید و تابش آفتاب و ماهتاب بباید »واخبتل د
بباید؛ این اسباب ظاهر است و اسبابی دیگر بباید چون زحل و مشتری و ستارگان ثابت
متلک الریح بباید و هفت آسمان و بعَضی از عالم ملکوت بباید چون فرشتگان مثِ ا
ل :ت
ۀ آسمان؛ و معَبود این همهّ یکیست ۀ باران و فریشت ۀ ۀ زمین و فریشت ۀ ۀ با دو فریشت ۀ فریشت ۀ
ۀ معَدومات بتقدیر موجود بودی و کهّ اگر نهّ او بودی ،خود وجود همهّ محو بودی و جمل ۀ
ۀ موجودات بتقدیر ،عدما بودی. جمل ۀ
ملکوتی؛ همچنین آشنایی ت ملکی و بعَضی ت س همچنانکهّ پختگی میوه را اسباب است ،بعَضی د
ملکی د دارد، تعَلق قالب و بظاهر هرچهّ درون را اسباب است ،هم ملکی و هم ملکوتی.
بود چون نماز و روزه و زکاة و حج و خواندن قرآن و تسبیح و اذکار و آنچهّ افعَال قالب
بود کهّ ثواب دان حاصل شود و هرچهّ بباطن تعَلق دارد بعَضی ملکوتی باشد چون حضور
و خشوع و محبت و شوق و نیت صادق؛ همچنین دل آدمی بروزگار آشنا گردد و این
هّ لدین تلهّ« خ لت د
ن لشی ت م ساسباب چنانکهّ باید دست فراهم ندهد ال در صحبت پیری پختهّ »وت ت
ل من یشادء« دور باشند» .و ض ر
ن یشادء« باشد ،و از صفت »ی د ب م س
کهّ پیران را صفت »ی تسهدی ت
ة یهدون بالحق« تربیت و آداب ایشان است» .أصحابی کالدنجوما ببأی کدهم خل ت س
قنا ام ر ن ت م س م ی
ب
م اهت تد تسیتم« احوال پیر و مرید است. اقت تد تی ست د د
دریغا این بیتها جمال خویش واخلق نمودندی تا خلق همهّ از حقیقت خود آگاه شدندی.
بیت
او در خطسسر اسسست و خلسسق ازو آگسسهّ آن را کسسهّ دلیسسل ره چسسون مسسهّ نیسسست
نیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست از خود بخود آمدن رهی کسسوتهّ نیسسست
بیرون زسر دو زلف شاهد ره نیسسست
تو چهّ دانی ای عزیز کهّ این شاهد کدامست؟ و زلف شاهد چیست؟ و خد ل و خال کداما
مقاما است؟ مرد رونده را مقاما ها و معَانیها است کهّ چون آنرا در عالم صورت و
جسمانیت عرض کنی و بدان خیال انس گیری و یادگار کنی جز در کسوت حروف و
عبارات شاهد و خد ل و خال و زلف نمیتوان گفت و نمود .مگر این بیتها نشنیدهای.
مهریست ز مشسسک بسسر شسسکر ،پنسسدارما د خالیسسسست سسسسیهّ بسسسر آن لبسسسان یسسسارما
مهسسر و شسسکر بسسردارماد آن سسکنم
ش ب من گسسر شسساه حبسسش بجسسان دهسسد زنهسسارما
دریغا چهّ میشنوی خال سیاه مهر محمد رسول الللهّ میدان کهّ بر چهرۀ ۀ »لالهّ ال ل الللهّ«
ختم و زینتی شده است .خد شاهد هرگز بی خال کمالی ندارد .خد جمال »ل الهّ ال ل
الللهّ« بی خال محمد رسول الللهّ هرگز کمال نداشتی و خود متصور نبودی و صد هزار
جان عاشقان در سر این خال شاهد شده است .میان مرد و میان لقاءالللهّ یک حجاب
دیگر مانده باشد ،چون ازین حجاب درگذرد جز جمال لقاءالللهّ دیگر نباشد؛ و آن یک
حجاب کدامست؟ مصراع :بیرون زسر دو زلف شاهد ره نیست این مقاما است.
دریغا چهّ دانی کهّ شاه حبش کدامست؟ پرده دار »الالللهّ« است کهّ تو او را ابلیس
میخوانی کهّ اغواپیشهّ گرفتهّ است،و لعَنت غذای وی آمده است کهّ »فتببعَیزبتک تل تغ سوبی تن یدهم
أجمعَین« .چهّ گویی شاهد بی زلف زیبائی دارد؟! اگر شاهد بی خد و خال و زلف،
صورت بندد رونده بدان مقاما رسد کهّ دو حالت بود و دو نور فراپیش آید کهّ عبارت از آن
10
یکی خالست و یکی زلف ،ویکی نور مصطفی است ودیگر نور ابلیس؛ و تا ابد با این دو
مقاما سالک را کارست.
ۀ افعَال و اقوال ای دوست اینجا ترا معَلوما شود کهّ نشان پیر راه رفتهّ آن باشد کهّ جمل ۀ
مرید از ابتدا تا انتها داند و معَلوما وی باشد زیرا کهّ پیر کهّ هنوز بلوغ نیافتهّ باشد و تماما
نرسیده باشد ،او نیز خود مرید و طالب باشد ،پیری را نشاید .مریدی جان پیر دیدن
ۀ پیر است کهّ در جان او ۀ مرید است کهّ در وی خدا را ببیند ،و مرید آیین ۀ باشد ،چهّ پیر آئین ۀ
خود را ببیند؛ همهّ پیران را تمنای ارادت مریدانست .دریغا هر کهّ بر راه و طریق پیر رود
مرید باشد مرپیر را .و هرکهّ بر طریق ارادت خودو مراد خود رود مرید مراد خود باشد.
مریدی ،پیرپرستی باشد و راه ارادت خود زنار داشتن در راه خدا و رسول او .اول مرید
را در راه ارادت این باشد کهّ گفتهّ شد.
امامرید را ادبهاست :یکی ادب آن باشد کهّ از پیر ،معَصومی و طاعت نجوید چنانکهّ
دانستی؛ و دیگر آنکهّ او را بصورت و عبارت طلب نکند ،و او را بچشم سر نبیند کهّ آنگاه
قالب مجرد بیند از گوشت و پوست ،بلکهّ حقیقت و مغز علم و معَرفت وی ببیند بچشم
دل .چهّ گویی ابوجهل و ابولهب و عتبهّ و شيبهّ ،مصطفی را ظاهر میدیدند بچشم سر،
همچنانکهّ ابوبکر و عمر و عثِمان و علی میدیدند! اما دیدۀ ۀ دل نداشتند تا قرآن بیان
ظرون إ بل تسیک وهم لی دسبصرون« آنچهّ حقیقت مصطفی بود م ی تن س د
نادیدن ایشان کرد کهّ »وتتتراهد س
نتوانستند دیدن ،مقصود آنست کهّ پیر حقیقت و معَنی باید طلبیدن و جستن ،و نهّ قالب و
صورت؛ زیرا کهّ مرید باشد کهّ در مشاهدۀ ۀ پیر صدهزار فایده یابد.
ادب دیگر آنست کهّ احوال خود جملهّ با پیر بگوید کهّ پیر او را روز بروز و ساعت بساعت
ن ت
س ت ح ت صُ علیک أ س ق د ن نت دح د تربیت میکند و او را از خطرها و روشهای مختلف آگاه میکند» .ن ت س
صصُ« ازین کلمهّ نشان دارد کهّ پیر از بهر راهست بخدا و آنچهّ بدین پیر تعَلق دارد آن ق تال ت
باشد کهّ راه نماید و آنچهّ بمرید تعَلق دارد آن باشد کهّ جز پیر بکس راز نگوید و زیادت و
شر حد ت ع ت ت تأ ت ت إ بلنی ترأی د ف بلبیهّ یا أب ت ب ل یوس د ۀ یوسف صدیق »إذ س قا ت نقصان نگذارد .واقعَ ۀ
صصُ درؤیاک علی ق د ی لت ت س ۀ گفتن مریدانست با پیران .پس یعَقوب گفت» :یاب دن ت ل کباا« واقعَ ۀ ک توس ت
ۀ خود را بکسی مگو .پس خوتبتک« .اول وصیت کهّ پیر مرید را کند آنست کهّ گوید :واقعَ ۀ إب س
هرچهّ فراپیش مرید آید باید کهّ آن را احتمال کندو آن را خود از مصلحت در راه پیر نهاده
عجبی نیاید .پس چون مرید ازین همهّ فارغ گردد ،پیر را نشان با مرید آن باشد تا مرید را د
من تأویل الحادیث« ،و راه و مقصود مرید با وی مکت ب ک
جتتبیکت ترب رکت وتی دعَتل د
ذلکت ی ت سباشد کهّ »وتک ت ت
ختلقوا م تتکونوا تعَلمون« .چون ت ت ت م مال ت س نماید تا وی را نیز استادی درآموزد کهّ »وتی دعَتل ک د
مک د س
جدا«. س ی خلروا لهّ د ببأخلق الشیخ حاصل آید کار بجایی رسد کهّ »وتترتفع أب توتسیهّ علی العَرش وت ت
دب مؤ ل ادب دیگر آنست کهّ مرید مبتدی حضور و غیبت پیر نگاه دارد و در حضور صورت د
مراقب باشد و پیر را همچنان بصورت حاضر داند اما مرید منتهی باشد و بغیبت صورت د
را حضور و غیبت خود یکسان باشد .آن نشنیدهای کهّ آن روز کهّ جان مصطفی را وعده
در رسید کهّ پیش خدای تعَالی برند؛ عبدالللهّ زید انصاری را فرزندی بود بنزدیک او رفت،
و از برون رفتن مصطفی ازین جهان پدر را خبر کرد؛ پدر گرفت :نخواهم کهّ پس از
ی« خداوندا چشم عین ت ی ۀمن کس را بیند ،و دعا کرد و گفت» :الللهم اعم ب مصطفی این دید ۀ
میت عیناه« در ساعت کور شد. من کور گردان .حق تعَالی دعای وی اجابت کرد »فتعَت ب
ل
معَلوما است کهّ عشق ابوبکر و عمر و عثِمان و علی -رضی اللهّ عنهم -با مصطفی هزار
چندان و بیشتر بود .چرا این معَنی بر خاطر ایشان گذر نکرد؟ ای عزیز عبدالللهّ زید قوت
از ظاهر و صورت مصطفی میخورد و میچشید کهّ چون غیبت صورت آمد ،موت چشم
حاصل آمد؛ و قوت و غذای ابوبکر از دل و جان مصطفی بود و آن دیگر صحابهّ کهّ
هّ فی صدر ابی بکر« .ابوبکر را -رضی الللهّ عنهّ- هّ فی صدری شیئا ا إ بتل و ت
صب تب ست د د ب الل ل د
ص ی
»ما ت
همچنان غذای جان میدادند .دریغا مصطفی -علیهّ السلما -آن روز کهّ از دنیا بیرون
جةب إ بل ل أبی ل فدسر د سد ر ک د ر ما ت د ت خواست رفت اشارتی لطیف کرد در این معَنی وگفت» :ألی توس ت
بکر« گفت همهّ روزنها بستهّ گردد ال روزن ابی بکر و ابوبکر صفتان کهّ همچنان پهن
گشاده باشد.
11
اویس قرنی -رضی الللهّ عنهّ -چونکهّ مصطفی را میدید بحقیقت قصد صورت را بصورت
ننمود زیرا کهّ مقصود ازدیدن صورت معَنی بود ،چون دیدن معَنی حاصل شد ،صورت
ی« کهّ ما أصل ر حجاب آمد .عالمان نارسیدۀ ۀ روزگار عذر مادر در پیش نهند؛ مادر بود اما »ا د ل
کتاب« .مادر اصلی را چگونهّ گذاشتی و کی آمدی کهّ او خود مادر اصلی ما ال ب عن سد ته د ا د ر »وت ب
بود کهّ چون مادر را میدید صورت کهّ فرزند او باشد کهّ محمد است هم تبع آن باشد؟
مگر کهّ آن نشنیدهای کهّ مجنون را گفتند کهّ لیلی آمد ،گفت :من خود لیلیاما و سر
بگریبان فرو برد ،یعَنی لیلی با منست و من با لیلی.
ای دوست بدانکهّ هرکاری کهّ پیر ،مرید را فرماید خلعَتی باشد الهی کهّ بدو دهند ،و هرجا
ن ی دط ببع
م س باشد » ،ت کهّ مرید باشد در حمایت آن خلعَت باشد کهّ فرمان پیر فرمان خدا
ت
رنا« بیان این ة یهدون ب بأم ب کم أبئم ا من س دجعَتسلنا ب هّ« همین توان بود» .وت ت قد س أطاع الل ل ت لف ت الیرسو ت
همهّ شده است.
این شیفتهّ را مدتی حالتی و وقتی روی نمودی کهّ اندر سالی چند اوقات ناما خدای-
ن« این بیچاره را طرو ت س ت تعَالی -بر زبان نتوانستمی راندن تا جمال »ن والقلم و مای ت س
د« .چهّ توانی دانستن کهّ این در کداما ت بنواخت ،و قبول کرد و گفت :بگو »قد س
ح رل هو اللهّ أ ت
مقاما باشد و در کداما حالت شاید گفتن؟! خواندن حقیقی آن باشد کهّ خدا را بخدا
خوانی؛ و قدیم را بزبان محدث و آفریده خواندن حقیقی نبود .از آن بزرگ نشنیدهای کهّ
هّ« .گوش دار تا بدانی کهّ چهّ رف الل ل ت هّ لیعَ ب ل الل ل د ن قا ت م س ل الل ل ت
هّ وت ت هّ لیقو د ف الل ل ت
ن ع تتر ت م س گفت » ت
ل ل
میگوید :گفت :هرکهّ خدا راشناسد هرگز نگوید کهّ »اللهّ« و هرکهّ »اللهّ« را بگفت خدا
را نشناخت و نشناسد .چهّ دانی کهّ خدا را بخدا چگونهّ توانی خواندن! تا نقطهای نشوی
»الللهّ« گفتهّ نباشی.
هّ
از جملهّ آنکهّ پیر ،مرید را فرماید در اوراد؛ یکی اینست کهّ گوید :پیوستهّ میگوی »ل بإل ت
هّ« .چون ازین مقاما درگذرد گوید بگو» :الللهّ« .نفی و فنای جملهّ در »ل« بگذارد و إ بل ل الل ل ت
ۀ حرف »هو« شود دو مقاما کهّ در میان دو لما ۀ »إلاللهّ«زند .چون نقط ۀ ل رخت در خیم ۀ
ۀ سالکان راه است واپس گذارد کهّ این دو مقاما و این دو ولیت کهّ مسکن و معَاد جمل ۀ
خداست واپس گذاشتهّ باشد ،چون مرید بدین مقاما رسید پیر او را فرماید تا پیوستهّ
گوید» :هوهوهو« ،در میان این دو مقاما »الللهّ« فرماید گفتن ،چون اعراض از همهّ باشد
ت
د« پس ازین توحید باشد .خواندن باید ح ر ل هوالللهّ أ ت جز »هو« هیچ دیگر نشاید گفتن» .قد س
کهّ در آن توحید و یگانگی باشد.
ک این سخنها کهّ خواهد بود و کهّ فراگیرد؟! و مدرب ب مع این رمزها و د مست ب دریغا گویی کهّ د
ذوق این کرا چشانند؟ و خلعَت این فهم در کداما قالب قلب مطالعَهّ کننده پوشانند؟! اما
فراگیر این وردها؛ کهّ این ضعَیف بیچاره ،بسیاری فتوح روحی دیده است ازین وردها.
اگرچهّ اذکار و وردهای خدا خود همهّ مرتبتی بلند دارد اما این اذکار خصوصیتی دیگر
ب العَالمین« و الصلوة د و دلللهّ ر ک دارد .ابتداکرده شد »بسم الللهّ الیرحمن الیرحیم ألحم د
ۀ
م ۀ مرویست از ائ ل مجیربست و ت ما علی محمد ب و آلهّ أجمعَین .و در همهّ اوقات این دعا د سل د ال ل
دس مق
د ی ال قدس د ال زل ن م
ل د د ست ال ما سل ال مخزون؛ ت ال مکنون ت ال ت ک م
ب باس ت ک أدعو أنی ب لهم ل ت
ال » کبار
من لم یبلد ولم یوتلد ،یا یا أبد ل یامن تلم یزل ،یا ت د طاهر ،یا دهسر یادیهور یا دیهار ،یا ت
أز طهر ال ل ال ل
ت ت ت د ت د تس د
ن
هو یاهو یا هو یا من ل الهّ ال هو ،یا من لی تعَسلم ماهوالهو ،یا من لی تسعَلم أین هوالهو ،یاکائ د ت
ن ،یا اهیا ل کو ب ونا ا ل بک د ب مک ت ب ن ،یا د ل کو ب ن و یاکائنا ا بعَد ت ک ک ل کو ب ح ،یا کائنا ا قبل ک ک ن یارو د یا ک تسینا د
د
م الموبر ،سبحانک جللی عظائ ت م ت ب العَسکرب الجلرار< یا د شراهیا آذونی اصباوث> ،یاقلهادر یار ل
هّ
ت لال هّ
د ل لال ي سب
ت س ت ح قل د ت ف لوال و
ت ت ت فإن ت » قدرتک بعَد عفوک عسلمک سبحانک علی علی حلمک ب تعَسد ت ب
سمیعد التبصیدر«. مثِ سل بهّب شیرء و هو ال ی س کت ب ب العَرش العَظیم .لی ت ت و هو ر د ال ل هو علیهّ ت توتک یل س د
م و علی آل ت علی ابراهی ت أللهم صل علی محمد و علی آل محمد ب بعَتد تد ب کل شیء کما صل یی س ت
م و علی آل ابراهیم إلنک ت علی ابراهی ت ابراهیم و بابرک علی محمد و آل محمد کما باترک س ت
د.حمید ر مجی ر
دریغاندانم ای عزیز کهّ قدر این دعا دانستهای یا نهّ؟ دریاب کهّ این دعا بر صدر لوح
محفوظ نوشتهّ است ،و قاری این دعا جز محمد -علیهّ السلما -نیست و دیگران طفیلی
12
باشند .خدای -تعَالی -ما را از ثواب این دعا محروما مگرداناد و بلطف و کرما خویش بمنهّ
و لطفهّ.
13
ن ل بللهّ
مقیربون« .بقربت و معَرفت رفعَت و علو یابند» .إ ب ل ما تیشهد ده ت ال د ب مسرقو ر عللیون .کتا ر ب
منافع الناس« این گروه باشند و خاصگان حضرت باشند .مقاما شفاعت قدهم ل تب عبادا ا ت
خل ت
ن ارتتضی« .خلق از وجود ایشان بسیاری منفعَت دنیوی و فعَون إ بل لل ب ت
م س ش ت دارند »ولی ت س
اخروی بیابند و برگیرند.
ب دین رسیده باشند و حقیقت یقین چشیده و در اما قسم سوما طایفهای باشند کهّ بل ل
ت بقبائی لی تعَسربدفهم غیری« .و بتمامی از این ح
ت س ت ت »أولیائی حمایت غیرت الهی باشند کهّ
طائفهّ حدیث کردن ممکن نبود زیرا کهّ خود عبارت از آن قاصر آید ،و افهاما خلق آن را
احتمال نکند ،و جز در پردهای و رمزی نتوان گفت :و نصیب خلق از معَرفت این طایفهّ
ن الحقل شیئاا«. م ت ن لدیغنی ب ن الظ یم إ بل ل ظ تن لا ا إ لجز تشبیهی و تمثِیلی نباشد »و مای تت یب بعد أکثِ تدرهد س
ذکرون ما أقول ست ت س ت
دریغا ما خود همهّ در تشبیهّ گرفتاریم و مشبهی رالعَنت میکنیم کهّ »ف ت
ن الللهّ بصیر بالعَباد« .شمهای در قرآن ذکر این طایفهّ چنین ض أمری بإلی الللهّ إ ل لکم وت دافوک د
دقوا ماعاهدوالللهّ علیهّ«؛ و از آن عهد چهّ بیان توان کردن و چهّ نشان ص تل ت کردند کهّ»برجا ر
لو ف اللی ب ن فی اختل ب توان دادن؟ و اگر گفتهّ شود کهّ فهم کند! جایی دیگر فرمود »إ ب ل
النهارب لیات بلولی اللباب« .از همهّ چیزها شرح توان کردن تا ببلب رسند چون بلب
رسیدند چهّ شاید گفت؟ و از دلب جز خاصیتی نتوان نمود و برمز با مصطفی -علیهّ
ما علی آل یاسین«. السلما -این خطاب فرمود کهّ »سل ر
ختلقت الکونین« دارند .اگر وجود او با این طایفهّ ولکت تلما ت برادر سید باشند و نعَت »ل ت س
ل إن ک دن سدتم دتحلبون اللهّل نبودی ،موجودات و مخلوقات خود متصور و متبین نشدی »قد س
ت بإخوانی« این گروه باشند. هّ«» .ل تی ستتنی تلقی د کم الل ل دحببب د فإلتبعَونی ی د س
»أبرنا الشیاتء کماهی« از این جماعت پای کفش در میان دارد .مصطفی -علیهّ السلما-
ل النبیاء ن الشمس وتفبعَسدلهم فبعَس د ن بللللهّ عبادا ا دقلودبهم أنوتدر ب
م ت از این طایفهّ خبر چنین داد »إ ل
شهداء« .گفت :دل ایشان از آفتاب منورتر باشد چهّ جای آفتاب زلة ال د من بم عندالللهّ ب ب ت وتهد س
باشد؛ اما مثِالی و تشبیهی کهّ مینماید نور دلی در آن عالم ،آفتابی نماید؛ و آفتاب دنیا را
نسبت با آفتاب دل همچنان بود کهّ نور چراغ در جنب آفتاب دنیا و فعَل ایشان فعَل انبیا
ۀ شهیدان دارند باشد و پیغمبر نباشند؛ اما کرامات دارند کهّ مناسب معَجزات باشد و درج ۀ
ل أحیارء عند ترلبهم« باشد. و شهید نباشند .شهید را مقاما این بود کهّ »ب ت س
این جماعت یک لحظهّ از حضور و مشاهدت خالی نباشند .مگر این حدیث دیگر نشنیده
طهم زلتی عندالللهّ ،ماهم بأنبیاتء ول شهداتء ی تغسب ب د من س ب
م بب ت ف أقواما ا هد س ای کهّ گفت» :إ بلنی تل تع سرب د
متتحالبون بروح الللهّ« گفت :جماعتی از م ال د مکان تبتهم< عندالللهّ وتهد د النبیادء و الشهدادء >ل ب ت
امت من مرا معَلوما کردند ،منزلت ایشان بنزد خدای -تعَالی -همچون منزلت من باشد.
پیغمبران و شهیدان نباشند بلکهّ انبیا و شهدا را غبطت و آرزوی مقاما و منزلت ایشان
باشد ،و از بهر خدا با یکدیگر دوستی کنند.
دریغا اگر منزلت و مقاما مصطفی توانی دانستن آنگاه ممکن باشد کهّ منزلت این طایفهّ
را دریابی ،و کجا هرگز توانی دریافتن! اینجا ترا در خاطر آید کهّ مگر ولیت اولیا عالیتر و
ۀ رسالت دیگر است و منقبت قربت ولیت بهتر از نبوتست .ای عزیز در آن حضرت ،درج ۀ
دیگر.
اما رسالت را سهّ خاصیت است :یکی آنکهّ برچیزی قادر باشد کهّ دیگری نباشد چون
شق قمر و احیاء موتی و آب از انگشتان بدر آمدن و بهایم با ایشان بنطق درآمدن ،و
معَجزات بسیار کهّ خواندهای .خاصیت دوما آنست کهّ احوال آخرت جملهّ او را بطریق
مشاهدت و معَاینت معَلوما باشد چنانکهّ بهشت و دوزخ و صراط و میزان و عذاب گور و
صولت ملیکهّ و جمعَیت ارواح .خاصیت سوما آنست کهّ هرچهّ عموما عالمیان را مبذول
است در خواب از ادراک عالم غیب ،اما صریح و اما در خیال ،او را در بیداری آن ادراک و
دانستن حاصل باشد .این هر سهّ خاصیت انبیاء و رسل -علیهم الصلوة و السلما -است.
اولیا را این سهّ خاصیت کهّ کرامات خوانند و فتوح و واقعَهّ ،اول حالت ایشان است؛ و
اگر ولی و صاحب سلوک درین سهّ خاصیت متوقف شود و ساکن ماند ،بیم آن باشد کهّ
از قربت بیفتد و حجاب راه او شود .باید کهّ ولی از این خاصیتها درگذرد و از قربت تا
14
رسالت چندانست کهّ از عرش تاثری.
ن
ت لسا لی إجعَل
ب » گفت: چرا یکی بودند؛ العَزما اولوا دریغا ابراهیم و موسی از رسل و
مة محمد«؟ مگر کهّ از آن ل
ق فی الخرین«؟ و آن دیگر گفت» :اللهم اجعَلنی من أ ل صد ض
ۀ عرش بار خدا باشند ،و خاصگان امت بزرگ نشنیدهای کهّ گفت :رسولن در زیر سای ۀ
ۀ لطف و قربت و مشاهده خدا باشند زیرا کهّ مقاما آدما بهشت آمد و محمد در زیر سای ۀ
مقاما ادریس همچنان و مقاما موسی کوه طور و مقاما عیسی چهارما آسمان؛ اما مقاما و
در« آمد. قت ت ب
م سک د عسند ملی بق بقعَتد ب صد ب م س
ۀ خواص »فی ت وطن طایف ۀ
معَلوما شد کهّ آن بزرگ چهّ گفت ،یعَنی انبیاء و رسولن بیرون پردۀ ۀ الهیت باشند ،و
گدایان امت محمد درون پردۀ ۀ صمدیت باشند .دریغا مگر کهّ فضیل عیاض از این جا
متهّ« گفت هیچ پیغامبر نباشد کهّ چون هّ نظیر فی ا ل ن نبی ال ل وتل ت د م س
جنبید کهّ گفت» :ما ب
خودی و نظیری هم در قوما خویش ندارد .این نظیر پیغمبر در رسالت ،محالست؛ اما اگر
او را رسالت باشد یکی از امت او را ولیت باشد و اگر او را علمات مشافههّ باشد او را
جذ سب ت د
ة امارات مخاطبت باشد و اگر او را رسول جبرئیل -علیهّ السلما -باشد وی را بیک » ت
ۀ دیوانگان مجنبان »د تبع قل تسین« باشد .بگذارد سلسل ۀ مل الثِ ت ت ذبات الحق دتوازی ع ت ت ج تن تم س ب
سل المجانین«. س
حربک سل ب الشریتعَة ولت د ت
فسهّ م ل بن ت س
ر ظال هم ن
ب سدمت ف عبادنا من طفینا ت اص الذین الکتاب ثنا س ر و
ی ستأ م د ث » کهّ دار گوش ای عزیز
من سدهم سابقر بالخیرات ب بباذن اللهّ« این سهّ گروه کهّ بیان کردما از آدمیان ،درین آیت بجمع ل وت ب
بیان کرده است .آن را کهّ نهّ کفر دارد و نهّ اسلما او را ظالم خواند کهّ همگی همت او
ه« و معَبود او دنیا و هّ هوا دخذ ت بإلهت دن ات ی ت
م ب
ت ت جزدنیا نباشد،و معَبود او هوای او باشد کهّ »أفتترأي ت
هّل
وجود اوست ،و او میپندارد کهّ بندۀ ۀ خداست؛ او محبان خود را بخود میخواند کهّ »والل د
مدبر ظالم در تمنای آنکهّ مرا نیز میخواند و بر تمنا تکیهّ زده سلما«؛ و این د دعو بإلی دابرال ی یت س
و خدا با ایشان بزبان حال میگوید:
تسسو پنسسداری کسسهّ مسسن تسسرا مسسیخسسوانم مسسن بسسر سسسر کسسوی ،آسسستین جنبسسانم
خود رسم منست کسسهّ آسسستین جنبسسانم نی نی غلطی کهّ من تسسرا کسسی خسسوانم
د« کافر را مقتصد میخواند .دریغا کهّ چهّ فهم خواهی کردن! کفر میانهّ ص ر
قت ت ب
م س
من سدهم د
»و ب
مرتبت عبودیت است و اوسط طریق حالتست ،و آخر هدایت جز نصفی نیست باضافت
ضل من تیشادء وتتیهدی من یشادء«. با ضللت و ضللت همچنین نسبت دارد با هدایت »ی د ب
شیخ ما یک روز نماز میکرد و بوقت نیت گفت :کافر شدما و زنار بر خود بستم» .اللهّل
ۀ عبودیت نرسیدهای و بپردۀ ۀ اکبر« چون از نماز فارغ شد گفت :ای محمد تو هنوز بمیان ۀ
م أجمعَین« ترا راه ندادهاند؛ باش تا دهندت: آن نور سیاه کهّ پرده دار »فتب بعَبیزت بکت تلغ سوبی ین تهد س
دزدیسسده بکسسوی مسسدبری نتسسوان رفسست بسسی دیسسده ره قلنسسدری نتسسوان رفسست
آسسسان آسسسان بکسسافری نتسسوان رفسست کفسسسر انسسسدر خسسسود قاعسسسدۀۀ ایمانسسسست
از کفر نمیدانم کهّ چهّ فهم میکنی! کفرها بسیار است زیرا کهّ منزلهای سالک بسیار
است .کفر و ایمان هر ساعت رونده را شرط و لزما باشد ،چنانکهّ سالک خبری دارد و
م« خلص نیابد؛ چون خلص یافت هنوز خود را چیزی باشد ،از دست راه زن »وتتل د ب
ضل ین یهد س
سدرةب المنتهی رسد ،او را در آن راه دادهاند؛ اما چون از انتها و ابتدا و وجود و عدما و بب ب
ۀ موجودات واپس گذاشت ،واز بند امر و نهی و آسمانها و زمینها و عرش و فرش وجمل ۀ
ۀ آفتها و بلها
ۀ هم از شد، پاک نادیدن رسیدن و نارسیدن خود برخاست و از توقع دیدن و
رست .هیچ بلی سختتر از وجود تو در این راه نیست ،و هیچ زهری قاتل تر در این راه از
تمنای مریدان نیست .از سر همهّ بر باید خاست:
چسسون شسسیفتگان سسسر بجهسسان انسسدر ده مسسا را خسسواهی تسسن بغمسسان انسسدر ده
وانگسسهّ ز ره دو دیسسده جسسان انسسدر ده دل پسسر خسسون کسسن بدیسسدگان انسسدر ده
ای عزیز اگر تمامتر از این خواهی کهّ گفتم ،از این سهّ طایفهّ بیان و شرح خواهی ،گوش
15
م، شبهون التبهائ ت م ید س س ر س علی تثلث تةب أقساما :قب س دار و از مصطفی -علیهّ السلما -بشنو »النا د
شبهون النبیاتء« .گفت :بنی آدما سهّ قسم شدهاند: م یت س س ر ة ،و قب س شبهون الملئک ت م یت س س ر و قب س
د
بعَضی مانند بهایم باشند ،همهّ همت ایشان اکل و شرب بود و خواب و آسایش» ،اولئک
ل« این گروه باشند؛ و بعَضی مانند فریشتگان باشند ،همت ایشان م أض ر ل هد س کالسنعَاما ب ت س
تسبیح و تهلیل و نماز و روزه باشد ،فریشتهّ صفتان باشند؛ و بعَضی مانند پیغامبران و
شبهّ رسولن ،همت ایشان عشق و محبت و شوق و رضا و تسلیم باشد .زهی حدیث
جامع مانع.
گروه سوما را کسی شناسد کهّ این جملهّ را دیده باشد ،و بر همهّ گذر کرده! تو خود هنوز
یک مقاما را ندیدهای ،این همهّ چگونهّ فهم توانی کردن؟! چون عنایت ازلی خواهد کهّ
مرد سالک را بمعَراج قلب در کار آرد ،شعَاعی از آتش عشق »نادرالللهّ الموقدة د التی
تط تل بعد علی الفئدة« شعَلهای بزند ،شعَاعی بر مرد سالک آید مرد را از پوست بشریت و
ة الموت« ق دس ذائ ت ف ب ل نت س عالم آدمیت بدر آرد .درین حالت ،سالک را معَلوما شود کهّ» :ک د ر
ن علیها فان« روی نماید تا بجایی رسد کهّ م سل تچهّ باشد و در این موت راه میکند» ،ک د ر
ض غ تی ستر الرض« بازگذارد .تا بسرحد فنا رسد ،راحت ممات را بروی ل الر د ما ت دب تد ی د »ی توس ت
ن أراد أن ینظرد م س عرضهّ کنند و آن را قطع کند و بذبح بی اختیاری از خلق جملهّ ببرد کهّ » ت
ۀ صدیق باشد ظر الی ابن ابی دقحافة« :این واقعَ ۀ ملیت یمشی علی وجهّ الرض فتل ستین د الی ت
ت تفقد س ن ما ت م س کهّ هرچهّ از وی با دنیا بود مرده بود و هرچهّ از خدا بود بدان زنده باشد » .ت
هّ« این بود .آنگاه احوال قیامت بر وی عرض دهند. مت بقیامت د د قا ت
ن الناس من م ت پس بدایت توحید ،مرد را پیدا گردد .مرد را از دایرۀ ۀ این قوما بدر آرد کهّ »وت ب
م ببمؤمنین« .نامش در جریدۀ ۀ آنها ثبت کنند کهّ وما الخرب و ما هد س ل آملنا بالللهّ و بالی ت س یقو د
ن بالغیب« در گذشتهّ باشد و بعَالم یقین در م یوبقنون« زیرا کهّ از »تیؤمنو ت خترةب هد س »وتببال ب
مشاهدات باشد ،و ایمان در غیب و هجران باشد .از اینجا ترا معَلوما شود کهّ چرا با
ب تولالیمان« او را باکراه بعَالم کتاب ت تدری ما الکتا د مصطفی خطاب کردند کهّ »ما کن ت
و ایمان آوردند از بهر انتفاع خلق و رحمت ایشان ،و خلق قبول کرد زیرا کهّ صفت
ة للعَالمین« این معَنی میدان کهّ او خود را با سلناکت ال ل رحم ر رحمانیت داشت کهّ »وما أر ت
کتاب« داد و ایمان و اسلما را بخود راه داد نصیب جهانیان را وگرنهّ او ما ال ب عسنده أ ر کتاب »وت ب
از کجا و غیبت از آن حضور از کجا و رسالت و کتاب از کجا؟!
هّ ما یشادء« ل
حوالل د م ددریغا کهّ سالک در عالم یقین خود را محو بیند ،و خدا را ماحی بیند» .ی ت س
ت« اثبات کرده باشد؛ بقا را مقاما وی سازند و آنگاه با پس پشت گذاشتهّ باشد و »ی دلثِب د
اهل اثبات را و اهل محو حقیقت را بر دیدۀ ۀ او عرض دهند .مرد اینجا اثباتی باشد نهّ
محوی ،و اهل محو را باپس پشت گذاشتهّ باشد.
اما درین همهّ مقامات و درجات نامتناهی باشد تا خود هر کسی در کداما درجهّ فرود آید:
ت« بیان این میکند .دریغا کهّ چهّ خوف دارد این آیت با ض تتمو د س ببأی أر ب ف ر دری ن ت س »و مات ت س
ة ،فی ت
ما اتودی ا ب ابن آد ت ن قل بت خود؟ اگر خواهی از مصطفی -علیهّ السلما -بشنو کهّ گفت» :إ ب ل
هّ« گفت :در دل بنی آدما هّ فی أیت واد ض أهل تک ت دب لم دیبال الل ل د شعَت ت من التبع تقلدبهّ ال ر ة فت ت شعَسب ت ر کل واد ض د
وادیهای فراوان و عظیمست ،و هر کهّ متابع آن وادیها و مغارها شد بیم آن بود کهّ هلک
ح«؛ باد رحمت عشق کریشةض ببأرض تفلةب دتقل تدبها الریا د ب ت ل القل ب مثِ ت د
شود و جای دیگر گفت » ت
لیزالی دل را در ولیتهای خود میگرداند تا جایی ساکن شود و سکون یابد و قلب ،خود
ض روبح عبد ض هّ قتب س ت ما بإذاأراد ت الل ل د متقلبست یعَنی گردنده است از گردیدن نایستد .ای عزیز »أ ل
ة« چون خواهند کهّ در ولیتی نیاز دل سالک را آنجا متوقف ل لهّ فیها حاج ت جعَت ت ض ت ببار ب
گردانند و قبض روح او کنند ،در آن مقاما او را محتاج و مشتاق آن زمین و مقاما گردانند تا
سر بدان مقاما فرود آرد و بدان قانع شود.
ن«؛ اما تا خود بعَالم ن علیها فا ب م سل ت د
در عالم فنا همهّ سالکان هم طریق و هم راهند کهّ »ک ر
هّ
ت د وج یبقی ت »و آید؟ فرود کجا بقا کرا رسانند؟ و تا کهّ خود را بازیابد و تا خود هرکسی
معَلوما« عذر همهّ سالکان بخواستهّ است و للهّ مقاما ت ملنا إ ب لترکبک« همین معَنی دارد» .وما ب
ن
م سن الرض ل بلهّ یوبرثها ت ل نهایت هر یکی پدید کرده .ای عزیز از ارض چهّ فهم میکنی؟ »إ ی
16
عباد« این زمین خاک نباشد کهّ زمین خاک فنا دارد ،خالق را و باقی را نشاید؛ ن بم سیشادء ب
زمین بهشت و زمین دل میخواهد .فردا کهّ بدین مقاما رسی بر تو لزما شود گفتن» :و
م أجدر ث نشاء فتن بعَس ت حی س د جن یةب تض نت تیبوأ من ال ت دقنا وتع سد ته د وأوسترثنا الر ت دلللهّ الذی ت
ص ت قالوا الحم د
ن الرض ی تربدثها ذکر إ ب ل
ن ب تعَسد ل ال ب
م س ت
العَاملین« .و جایی دیگر بیان میکند» :ولقد کت تسبنا فی الزبور ب
ن«.صابلحو تعبادیت ال ی
چون زمین فنا و قالب بزمین بقا و دل مبدل شود مرد را بجایی رساند کهّ عرش مجید را
در ذرهای بیند و در هر ذرهای عرش مجید بیند .از آن بزرگ نشنیدهای کهّ گفت :در هر
ذرهای سیصد و شصت حکمت خدا آفریده است؛ اما من میگویم کهّ در هرذرهای
ۀ موجودات صدهزار حکمت نامتناهی تعَبیهّ است ،و این ذره در موجودات نگنجد و جمل ۀ
ده« همین معَنی دارد. م ب
ح سح بب ت ن شیبء إ بل ل ی د ت
سب ک د م س ن ب نسبت با این ذره ،ذرهای نماید؛ »وتإ ب س
ۀ
دریغا کهّ مرد منتهی در هر ذرهای هفت آسمان و هفت زمین بیند .زهی ذرهای کهّ آین ۀ
کل موجودات و مخلوقات آمده ،چون در ذرۀ ۀ موجودات ببیند ،ندانم کهّ از موجودات چهّ
ت ت
هّ فیهّ« ت الل ل تت فی شیء ال ل وتترأی س د سبهم«» .مان تظ تسر د ق وت فی أسنف ب سدنریبهم آیاتنا فی الفا ب بیند » ت
ۀ او شود ،و از همهّ چیز فایده و معَرفت یابد. ۀ معَاین ۀ همین معَنی دارد کهّ همهّ چیز آین ۀ
سببح ل بللهّ مافی السموات و ما فی الرض« این همهّ بیان کهّ گفتهّ شد بکرده است. »ی د ی
تمهید اصل رابع
17
و نادر است ،اینجا هر کس نرسد ،هرکسی نداند.
ای عزیز معَرفت خود را ساختهّ کن کهّ معَرفت در دنیا تخم لقاءالللهّ است در آخرت .چهّ
ن
م س میشنوی؟ میگویم هرکهّ امروز با معَرفت است ،فردا با رؤیتست ،از خدا بشنو »وت ت
ل سبیل« .هرکهّ در دنیا نابیناست از دنیا داعمی فهو فی الخرةب أعمی وأض ر کان فی هذه ال د
معَرفت خدا در آخرت نابیناست از رؤیت خدا .از مصطفی -علیهّ السلما -بشنو کهّ گفت:
»یکی در قیامت گویدکهّ یارب ،ندا آید کهّ مرا مخوان کهّ تو خود در دنیا مرا نشناختی
هم هّ تفانسا د سوا الل ل ت »لن یکت لم تعَرفنی فی دار الدنیا« ،پس در آخرتم چگونهّ شناسی؟ »ن ت ت
سهم« همین معَنی دارد .هر کهّ نفس خود را فراموش کند او را فراموش کرده باشد ف ت أن د
ن م س ف رلبهّ ،وت ت سهّ ع تتر ت ف تف نت سن ع تتر ت م س و هر کهّ نفس خود را یاد تآرد او را با یاد آورده باشد » ت
جتز عن معَرفةب رببهّ« .سعَادت ابد در معَرفت نفس سهّ فتأحری أن ی تعَس ت مسعَرفة نف ب جز عن ت عت ب
مرد ،بستهّ است؛ بقدر معَرفت خود هر یک را از سعَادت نصیب خواهد بود.
و معَرفت خدای تعَالی بر سهّ نوع است :یکی معَرفت ذات ،و دیگر معَرفت صفات ودیگر
معَرفت افعَال و احکاما خدا .اما ای عزیز معَرفت افعَال الللهّ و احکامهّ از معَرفت نفس
فسهم«. سدنریهم آیابتنا فی الفاق و فی أن د صرون«؟ » ت فسکم أتفل ت دب س ب حاصل شود »توفی ان د
هرگاه کهّ معَرفت نفس خود کاملتر ،معَرفت افعَال خدا کاملتر؛ و معَرفت صفات خدای
سکم« حاصل آید؛ ف ب ن أن د م سقد جاءکم رسول ب آنگاه حاصل آید کهّ معَرفت نفس محمد کهّ »ل ت ت
کروا ف ی ل
کروا فی آلء اللهّب ول ت ت ت ف یو معَرفت ذات او -تعَالی -کرا زهره باشد کهّ خود گوید» :ت ت ت
ت الللهّ« .جز برمزی معَرفت خدا حرامست شرح کردن. فی ذا ب
ملکی و ملکوتی. ای عزیز بدانکهّ افعَال خدای -تعَالی -دو قسم است :د
این جهان و هرچهّ در این جهان است ملک خوانندو آن جهان و هرچهّ در آن جهان است
ملکوت خوانند؛ و هرچهّ جز این جهان و آن جهان باشد جبروت خوانند .تا ملک نشناسی و
واپس نگذاری بملکوت نرسی؛ و اگر ملکوت را نشناسی و واپس بگذاری بجبروت
نرسی؛ و خدای را -تبارک و تعَالی -در هر عالمی از این عالمهای سهّ گانهّ خزینهای
ت
ت والرض« ولیکن هر کسی نداند .ای عزیز بجلل قد سرب ن السموا ب خزائ د هست کهّ »وتل بل لهّب ت
م ی تتزل کهّ چندان سلوک میباید کرد کهّ از ملک بملکوت رسی ،و از ملکوت اسفل تا لت س
بملکوت اعلی رسی چندان سلوک میباید کرد.
ت
ملکو د سسبحان الذی ب بتیده ت پس آنگاه سلوک باید کردن تا جمال این آیت روی نماید کهّ » د
جعَون« در این آیت جمال خالق ملکوت را بیند» ،ع تترف تریبهّ« او را روی کل شیء وتبالیهّ ت دسر ت
نماید .اما »عرف ریبهّ« تماما نباشد تا از پردۀ ۀ ربوبیت بپردۀ ۀ جمال الهیت رسد و از پردۀ ۀ
الهیت بپردۀ ۀ عزت رسد؛ و از پردۀ ۀ عزت بپردۀ ۀ عظمت رسد ،و از پردۀ ۀ عظمت بپردۀ ۀ
ن بدو ن علسیها فا ب م سل ت کبریا رسد .در پردۀ ۀ کبریاءالللهّ دنیا و آخرت محو بیند» ،ک ت ر
هّ ترکبک« باشد. ج د قی وت س
کریم« .همهّ »وتی تب س ب جههّب الل لهّب ال ت ظر الی وت س گوید»:أ دن س د
اینجاهیچ از عارف نمانده باشد و معَرفت نیز محو شده باشد ،و همهّ معَروف باشد» ،تال
حبهم وتدیحربونهّ« یکی نماید .پس الی الللهّ تتصیر ا د
لمور« همین میگوید .در این مقاما» ،ی ت ر ت
این نقطهّ ،خود را بصحرای جبروت جلوه دهد .پس حسین جز »أنا الحق« و بایزید جز
سسبحانی« چهّ گویند؟! اینجا سالک هیچ نبود ،خالق سالک باشد .ورای این مقاما چهّ » د
مقاما باشد؟ و بالی این دولت کداما دولت باشد؟! و از برای عذر وی ،ندا در ملک و
دلنا أمثِاتلهم ت تسبدیل«. شئنا ب ت ی ملکوت دهند »وت بإذا ب
دریغا چهّ میشنوی؟! اگر نهّ آنستی کهّ هنوز وقت زیر و زبر بشریت نیست! و ال بیم
دلنا شئنا ب ت ی آنست کهّ حقیقت ،این معَانی شریعَت را مقلوب کند .دریغا شنیدی »توإذا ب
مثِاتلهم ت تسبدیل« چهّ معَنی بود؟ یک ساعت مرا باش تا بدانی کهّ »تبدیل« چهّ باشد :نور أ س
اللهّ باشد کهّ بر نهاد بنده آید .هر چند کهّ رسد و تابد از مرد چندان بنماند کهّ خود را با ل
هق« .زهی کیمیاگری! از کجا متنهّ فتبإذا هو زا ب طل فتی تد س ت
ف بالحق علی البا ب قذ ب د ل نت س خود بیند »ب ت س
تا کجا؟! »فهو علی نورض من ربهّ« نور با نور شود و نار از میان برخیزد کهّ چون شعَاع
آفتاب بتابد و محیط ستارگان آید ،ستارگان را حکمی نماند .اینجا سالک مراد خود را
بهمهّ مرادی دربازد و دیدۀ ۀ خود را بهمهّ دیده دربازد تا همهّ دیده شود؛ ابوالعَباس قصاب
18
در سماع پیوستهّ این بیتها گفتی:
و آن را ز ره دیسسسده غسسسذا مسسسیدادیسسسم در دیسسسسدۀۀ دیسسسسده دیسسسسدهای بنهسسسسادیم
از دیسسسسده و دیسسسسدنی کنسسسسون آزادیسسسسم نسسساگهّ بسسسسر کسسسوی جمسسسال افتسسسادیم
ای عزیز مناظرۀ ۀ قالب بین با دل ،کهّ قالب با دل چهّ میگوید .از بهر آنکهّ قالب چهّ داند
کهّ دل را چهّ افتاده است کهّ بیشتر آنست کهّ دل بر قالب بپوشاند؛ و دل قالب را چهّ
جواب میدهد؟ گوش دار:
کسسو چسسون تسسو هلک کسسرد بسسسیاری را ای دل بچسسهّ زهسسره خواسسستی یسساری را
ایسسن خواسسستن از بهسسر چنیسسن کسساری را دل گفسست کسسهّ بسساش تسسا شسسوما همسسی
یکتسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسایی
حرمان دانس الهیت کهّ از اوصاف بشریت باوصاف این سخن درجهان خود کهّ داند ال ل ت
م س
الهیت رسیده باشند ،و حقیقت ایشان با بشریت پیوستهّ این بیتها میگوید:
ای هر کهّ ز آدمست او از مسسا نیسسست در عشسسق ،حسسدیث آدما و حسسوا نیسسست
خورشید نامحرمست کس بینا نیسسست ما را گوینسسد :کیسسن سسسخن زیبسسا نیسسست
سهّ
ف ت
ن ع تترف ن ت س
م س
ۀ تمهیدها خود بیان» ت
زیادت از این ساعت نمیتوانم گفتن بعَد ما کهّ جمل ۀ
قد س ع تترف رلبهّ« آمده است .نیک طلب میکن و باز مییاب ،و نگاه میدار و از من شنیده می فت ت
باش تا دانی.
19
باطنست چون ایمان بخدا و بهّ پیغمبران و فریشتگان و کتابهای او و بروز قیامت وآنچهّ
بدین ماند.
ملنی« .کار دل مسلمان دارد .در قیامت هیچ م فتهدوت ب سل تت نأ س م س دریغا مگر کهّ از اینجا گفت » ت
سلیم« .با هّ ببقلب ت ل
ن أتی الل ت م س ل
ن إ بل ت ل ولبنو ت فعد ما ر ما لی تن س تچیز بهتر از قلب سلیم نباشد »ی توس ت
م قال هّ ترربهّ أسل ب س ابراهیم خلیل الللهّ همین خطاب آمد کهّ دل ،مسلمان کن »إ بذ س قال ل د
ت
ل :لم ملنا قد س بآ ت ب العَالمین« .گفت دل را مسلمان کردما .دریغا »قاتلت العرا د ت ل بیر ب م دأسل ت س
ستلمنا« همهّ مؤمنان مسلمان باشند اما همهّ مسلمانان مؤمن منوا تولکن قولوا أ س تؤ ب
شدا« .هرکهّ از ما خلروا تر ت م فأولئک ت ت ت سل تت نأ س م س نباشند ،ایمان کدامست و اسلما چیست؟ »فت ت
دون الللهّ سلمت و رستگاری یافت مسلمان باشد و هر کهّ از همهّ مراد و مقصودهای
خود ایمن گردد و در دو جهان امن یافت او مؤمنست.
هّ
بی د ن إ ت ف » کهّ بایزید مگر اند. آمده ما ۀ ۀ بند ۀ خلیق مگر نشنیدهای از آن بزرگ کهّ گفت» :جمل ۀ
أخی« کهّ او برادر ما آمده است کهّ »المؤمن اخوالمؤمن« .ای عزیز شمهای از این
ت
هّ ل بی دن سذ بتر المؤمنین علی ما أن سدتم احوال باشد کهّ خدا مؤمن و بندۀ ۀ مؤمن و دریغا »ما کان الل ل د
ن الطیب« گفت :مرد ،مؤمن نباشد تا خبیث را از طیب پاک م ت ث ب می کتز الخبی ت علیهّ حتی ی د ت
نگرداند! خبیث ،جرما آدمیت و بشریت است ،و طیب جان ودل است کهّ از همهّ طهارت
یافتهّ است.
دانی کهّ جمال اسلما چرا نمیبینیم؟ از بهر آنکهّ بت پرستیم ،و از این قوما شدهایم کهّ
ت
ن م ب ت ت ة« ،بت نفس اماره را معَبود ساختهایم» .أفتترأی ت ن دوبنهّ آله ا م س منا التخذوا ب هؤلء قو د » ت
هّ هواه« همین معَنی دارد .جمال اسلما آنگاه بینیم کهّ رخت از معَبود هوایی ت
خذ ت إ بلهت د ات ت ت
بمعَبود خدایی کشیم عادت پرستی را مسلمانی چهّ خوانی؟ اسلما آن باشد کهّ خدا را
منقاد باشی و او را پرستی؛ و چون نفس و هوا را پرستی بندۀ ۀ خدا نباشی .از مصطفی-
ض بإلهّض ع دب بد ت فی الرض« گفت :بدترین علیهّ السلما -بشنو کهّ چهّ میگوید» :الهوی أب سغت د
س ع تب سد د خدای را کهّ در زمین میپرستند هوا و نفس ایشان باشد .جای دیگر فرمود کهّ »ت تعَب ت
ة«. ج بس ع تب سد د الدینار و اللزو ت م ،تتعَ ت الد بسرهت ب
ن تنعَب دد ت جن لسبنی و ب تبنی أ س ابراهیم خلیل را بین چهّ میگوید؛ از بت پرستی شکایت میکند کهّ »وا س
مشرکین« .او را ن ال د م ت ما« .از آن میترسید کهّ مبادا کهّ مشرک شود» .و ما کان ب صنا ت ال س
ی للذی فتطر السموات ت
ت وجهب ت جه س د بری کردند از نفس و هوا پرستی تا شکر کرد کهّ »وت ت
سبلما« درست آمد .مگر کهّ مصطفی ا م س حنیفا ا د ض حنیفاا« .چون مسلمان شد او را » ت والر ت
ت ت
ملنی« .دریغا کهّ خدای-تعَالی -همهّ اهل اسلما را با خود می م فتهدوت بسل ت از اینجا گفت» :من أ س
ن
مل صالحا و قال إ بلننی م ت ا ل
من دعا الی اللهّ و ع ت ب م ت ا
ن قول ب س د ن أح ت م س
خواند کهّ »وت ت
ة«. ت ت ف کا سلم ب ال فی لوا د خ
د س د د ا منوا ت آ الذین یها
ل أ »یا فرمود: دیگر جایی و المسلمین«.
ۀ مؤمنان یکی حارثهّ است .گوش دار :روزی مصطفی -علیهّ السلما -حارثهّ را و از جمل ۀ
قا« .مصطفی او را ح ل منا ت ا ت مؤ ب ح د صب ت س ت یا حاربتثة؟« تا حارثهّ گفت» :أ س ح ت صب ت س
فأ س ت
گفت» :کی س ت
ة ایمان بک یا حارثة«؟ از ت ة فما حقیق د ن ل بکل حق حقیق ا د د
آزمون کرد و گفت» :أسنظر ما تقول فا ی
ت س
ت نهاری مأ د ت لیلی و أظ ت سهتسر د ت نفسی عن الدنیا و أ س زبان قالب ،این جواب گفت کهّ »ع تترفس ت
ب الدنیا و مددرها و حجدرها« .این نشان صورت بود. و استوی عندی ذ تهت د
کأنی ان سظر الی د ت ا
ش رلبی بارزا وت ت د
از حقیقت جان چهّ نشان داد؟ گفت» :کألنی أنظدر الی عر ب
ن« .مصطفی -علیهّ السلما -چون این نشان ل الجلنة ی تتتزاتورون و الی اهل اللنار ی تتتغاوتدرو ت أهس ب
ت فالتزما« .سهّ بار بگفت :محکم دار و س ت صب س د ت
ازو بشنید ،دانست کهّ او مؤمنست .گفت» :ا ت
ملزما این ایمان باشی .این حالت هنوز خود مؤمن مبتدی را باشد ،مؤمن منتهی را از
منوا آمنوا بالللهّ و رسولهّ« .مؤمن این ایمان بایمان دیگر میخواند کهّ »یا أدیها الذین آ ت
منتهی مرغیست کهّ در عالم الهیت میپرد و بی سبب و حیلتی روزی بوی میرسانند .از
طیر فی أوس کابرها من سزبتلة ال ل ن فی الدنیا ب ب ت م د مصطفی -علیهّ السلما -بشنو کهّ گفت» :المؤ ب
من دون لقاءب ة للمؤ ب ح ت ل
هّ ی تسردزدقها بغیر حیلة« .این رزق چهّ باشد؟ لقاء اللهّ باشد کهّ »لرا ت والل ل د
الللهّ -تعَالی .«-یا تصدیق باش ای عزیز! کهّ اول درجات ،تصدیقست.
اقل درجات این تصدیق آن باشد کهّ باعث باشد مردرا بر امتثِال اوامر و اجتناب نواهی؛
20
چون این مایهّ ازتصدیق حاصل آمد مرد را بر آن دارد کهّ حرکات و سکنات خود بحکم
ن دتطیعَوا شرع کند؛ چون در شرع محکم و راسخ آمد او را بخودی خود راه نمایند کهّ »وا ب س
سب دتلنا« .چون این هدوا فینا ل تن تسهدی تن یدهم دت تهستتهدوا« .از طاعت جز هدایت نخیزد »والذین جا ت
هدایت پدید آید تصدیق دل یقین گردد .امیر المؤمنین علی بن ابی طالب -رضی اللهّل
ت یقیناا« .این تصدیق ما أسزد تد س دف الغطاءد تش ت عنهّ -از این حالت خبر چنین داد کهّ »لو ک د ب
تربیت صورت باشد اهل دین را در راه دین و اهل سلوک را در راه سلوک .تصدیق چندان
باعث باشد کهّ عمل صالح مؤثر آید؛ چون عمل صالح مؤثر شد عمل خود مرد را بیقین
ض غیتر الرض« بر دیدۀ ۀ او عرض کنند .آخرت و ل الر د رساند؛ چون بیقین رسد »یوما ت دب تد ی د
احوال آن عالم و علوما و معَارف آن جهان او را خود ذوق گردد.
ن قدیرةب أع سدین« .چون از شک و فی تلهم ب
م س س ما أخ ب ف رم نت ستا اکنون در تشبیهّ بود کهّ »فلت تعَسل ت د
تشبیهّ فارغ گردد نفس او را برنگ دل او گردانند .از این قوما شود کهّ »أبدادنهم فی الدنیا
و قلوبهم فی الخرة« تنش در دنیا باشد و دلش بعَقبی و آخرت باشد .یقین او پس از دنیا
ۀ دل ببیند عین باشد کهّ چون او از دنیا برفت علم الیقین نقد شود؛ آنگاه هرچهّ در آئین ۀ
الیقین باشد؛ باش تا آخرت نیز گذاشتهّ شود تا خود همهّ حق الیقین باشد .و حق الیقین
ۀ علمها با حق الیقین همچنان باشد کهّ خیال مرد کاری عظیمست و مرتبتی بلند .جمل ۀ
ۀ آیینهّ و غیره بیند. ۀ بواسط متخیل با عقل مخیل ،یا صورتها کهّ
بسسر دیسسدن آن خیسسال عمسسری بگذاشسست در دیسسده رهسسی ز تسسو خیسسالی بنگاشسست
در دیده غلط نماند و درسسسر پنداشسست چسسسسون طلعَسسسست خورشسسسسید عیسسسسان
سربرداشسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست
ف
ای عزیز از این حدیث چهّ فهم کردهای کهّ مصطفی -علیهّ السلما -گفت» :الیمان ن تی ک ر
ة الذی عن الطریق و أعلها شهادة د أن لإلهّ ال الللهّ«؟ گفت: دناها بإماط ت د ت
و سبعَون باباا ،أ س
کمترین درجات ایمان ترک ایذا باشد ،و اعلی و بهترش گفتن »ل الهّ ال الللهّ« باشد.
دریغا مصطفی را -علیهّ السلما -فرمودهاند کهّ خلق و مردما را کشد تا »ل الهّ ال الللهّ«
قبول کنند چون این کلمهّ بگفتند مال و خون ایشان معَصوما شد .ای عزیز هر کهّ بدنیا
مشغول باشد و این کلمهّ از سر زبان گوید ،فایدۀ ۀ او از این »ل الهّ ال الللهّ« جز نگاه
داشتن مال و تن او نباشد از شمشیر .دریغا حراما و دروغ گفتن شرط نیست ،و دروغ
گفتن خود حراما است؛ و هرجا کهّ از دروغی عصمت مال و خون مسلمانی حاصل شود و
بطریقی دیگر حاصل نشود ،آن دروغ واجب باشد و دروغ ننهند در شرع» .ل الهّ ال الللهّ«
بزبان گفتن کهّ دل از آن خبر ندارد و دروغ باشد ،و دروغ حراما باشد؛ اما چون عصمت
مال و خون جز بدین کلمات حاصل نمیآید این دروغ مباح شود .دریغا بنزدیک مختصر
همتان و قاصر دیدگان مصور شده است کهّ این کلمات گفتن بزبان راست آید.
گوش دار و بشنو کهّ این کلمات بنزدیک ارباب بصایر چهّ ذوق دارد و گفتن ایشان چگونهّ
باشد .ای عزیز ندانم کهّ تو از »ل الهّ ال الللهّ« چهّ ذوق داری .جهد آن کن کهّ »ل الهّ«
واپس گذاری و بحقیقت »ال الللهّ« رسی .چون بهّ »الالللهّ« رسی امن یابی و ایمن شوی
ۀ کبریاء الللهّ ت »ل الهّ ال الللهّ ب
ن عذابی« ای عزیز چون نقط ۀ م س
ن بم ت
صنی أ ب
ح س خ ت
ل ب ن دت تم س صی ،فت تح س
از ذات احدیت ،قدما در دور لم یزل و لیزال نهاد؛ بر هیچ چیز نزول نکرد تا صحرای
سسلناکت ال ل ترحم ا
ة صفات خود در عالم ذات بگسترانید ،و آن نیست ال جمال »و ما أسر ت
ن ع تل تی سکت ل تعَستنتی الی یوما الدین«.بللعَالمین« و جلل »إ ل
دریغا از دست خود نمیدانم کهّ چهّ گفتهّ میشود! »ل الهّ« عالم عبودیت است و فطرت و
ن الل ل ت
هّ »ال الللهّ« عالم الهیت و ولیت عزت .دریغا روش سالکان در دور »ل الهّ« باشد »إ ب ی
شظلمة«؛ پس چون بدور »ال الللهّ« رسند در دایرۀ ۀ »الللهّ« آیند» .ثم تر ی ختلق الخل سقت فی د ت
ن نوره« این نور باوی بمناجات درآید» .ل« دایرۀ ۀ نفی است؛ اول قدما ،در این م س
علیهم ب
دایره باید نهاد :لیکن متوقف و ساکن نباید شد کهّ اگر در این مقاما سالک را سکون و
توقف افتد ،زنار و شرک روی نماید .از »ل الهّ« چهّ خبر دارد! هر صد هزار سالک طالب
ۀ مادون »ال الللهّ« یابی در دایرۀ ۀ لی نفی قدما نهادند بطمع گوهر »ال الللهّ« چون بادی ۀ
21
الللهّ بپایان بردند ،پاسبان حضرت »ال الللهّ« ایشان را بداشت سرگردان و حیران.
دانی کهّ پاسبان حضرت کیست؟ غلما صفت قهر است کهّ قتد س تالف دارد کهّ ابلیس است.
در پیش آید ،و باشد کهّ راه برایشان بزند تا آن بیچارگان در عالم نفی »ل« بمانند و هوا
ت ت
ه« همین معَنی دارد .مگر کهّ ن ایتخذ ت بإلهت د
هّ هوا د م بت تپرستند و نفس پرست باشند» ،أفتترأی ت
این معَنی نشنیدهای؟ بگوش هوش بشنو:
روبسسسی بمسسسژه درگسسسهّ آن سسسسلطان را گسسسر آب زنسسسی بدیسسسده آن میسسسدان را
گویسسد کسسهّ خطسسر نباشسسد آنجسسا جسسان را صد جسسان بسسدهی برشسسوه آن دربسسان را
دریغا چهّ دانی کهّ دایرۀ ۀ »ل« چهّ خطر دارد؟ عالمی را در دایرۀ ۀ »ل« بداشتهّ است ،صد
هزار جان را بی جان کرده است و بی جان شدهاند .در این راه جان ،آن باشد کهّ بهّ »ال
الللهّ« رسد .آن جان کهّ گذرش ندهند بهّ »ال الللهّ« کمالیت جان ندارد ،چون کشش جذب ر
ة
م الغالبون« دنا ل تهد د
جن س ت
ن د
ذبات درآید ،مرد از دست او نجات و خلص یابد کهّ »وتإ ب ی ج ت
من ت
من اللهّ و فتستح قریب« باوی دهند: ل صرر ب
نصرت کنندۀ ۀ او شود .و توقیع نصرت »ن ت س
کآنجسسسسسانبود بصسسسسسد دلیلن راهسسسسسی افکنسسسسد دلسسسسم رخسسسست بمنزلگسسسساهی
میکشسستهّ شسسود کسسهّ بسسر نیسسارد آهسسی د چون من دو هزار عاشسسق انسسدر مسساهی
سلطنت ابلیس بر کاهلن و نا اهلن باشد و اگر نهّ با مخلصان چهّ کار دارد! »إ بلنما
مشرکون« همین معَنی دارد .بندگان مخلصُ م بهّ د سلطادنهّ علی الذین ی تتتوللونهّ و الذین هد س
خلصین«؛ و عباد مخلصُ پس از این م س من سدهم ال د
دک ب آنگاه باشند کهّ از او برگذرند کهّ »إل عبا ت
حتنفاتء«.هّ الدین د ت
هّ مخلصین ل د مروا ال ل ل بتیعَدبدوا الل ل ت باشد »و ما ا د ب
دریغا سالک مخلصُ را بجایی رسانند کهّ نور محمد رسول الللهّ بروی عرض کنند ،بداند
سالک در این نور کهّ »إل ل الللهّ« چهّ باشد» .ع تترف نفسهّ« نور محمد حاصل آید و »ع تترف
ریبهّ« نقد وی شود .دریغا اگر نور محمد رسول الللهّ بنور »لالهّ ال ل الللهّ« مقرون و متصل
ن عمدلک« .از شرک درباید گذشت؛ اینجا حب تط ت ی ت ل تی ت سن أشترک س ت نبیند ،این شرک باشد کهّ »ل تئ ب س
ک«.ش ل ک و ال ت ترا معَلوما شود کهّ مصطفی -علیهّ السلما -چرا گفتی کهّ »أعوذ دببک الشر ب
دریغا دانی کهّ این شرک چهّ باشد؟ نورالللهّ را در پردۀ ۀ نور محمد رسول الللهّ دیدن باشد
ت
مسعَراج فی ت ربی ل تی ستلة ال ب ۀ جان محمد رسول الللهّ دیدن باشد» .رأی س د یعَنی خداه را در آین ۀ
ة« .مبتدی را آن باشد کهّ جز در پردۀ ۀ محمد خدای را نتواند دیدن؛ اما چون، ن صور ب حس ب أ س
ت وجهی للذی ،نقد وقت شود؛ جه س د
منتهی شود،نور محمد از میان برداشتهّ شود؛ »وت ی
ۀ اخلص او شود زیرا کهّ نور محمد رسول الللهّ متلشی و مخلصین« قبل ۀ »لن تعَسدبد بإل الیاه د د
مقهور بیند در زیر نور الللهّ.
دریغا اگرچهّ فهم نخواهی کردن اما سالک منتهی را دو مقاما است :مقاما اول نور »ل الهّ
ال ل الللهّ« در پردۀ ۀ نور محمد رسول الللهّ همچنان بیند کهّ ماهتاب در میان آفتاب .مقاما
دوما آن باشد کهّ نور محمد را در نور الللهّ چنان بیند کهّ نور کواکب رادر نور ماهتاب .دریغا
تو از »ل الهّ ال الللهّ« حروفی گویی و یا شنوی و بایزید از این توبهّ کند آنجا کهّ گفت:
ل ل إلهّ إل ل الللهّ«! دریغا دانی کهّ از »ل الهّ ال ن قتوس ب م س
ذنوببهم وتت توستبتی ب من د ة الناس ب »ت توسب ت د
س ت
ل ما قدلدتهّ أنا و ض دالللهّ« چرا توبهّ میکند؟ مصطفی -علیهّ السلما -از اینجا گفت» :أفس ت
النبیون من قبلی ل إلهّ إل ل الللهّ« .چهّ گویی کهّ »ل إلهّ إل الللهّ« پیغامبران و اولیا را از
گفتار زبان باشد یا گفتاردل؟ »ل الهّ ال ل الللهّ« گفتن دیگر است ،ل الهّ ال الللهّ بودن دیگر.
بعَزت خدا کهّ اگر جمال »ل الهّ ال الللهّ« ذرهای بر ملک و ملکوت تابد ،بجلل قدر لم یزل
کهّ همهّ نیست شوند .باش تا »ل الهّ ال ل الللهّ« را راه رو باشی؛ پس »ل الهّ ال الللهّ« را
قاا« مؤمن م المومنین ح ل بینی نصیب عین تو شده؛ پس »ل الهّ ال ل الللهّ« شوی» ،داولئکت هد د
این ساعت باشی.
ۀ جمال الللهّ در رسد ،از دایرهها بیرون آمدن سهل باشد .ای عزیز ای عزیز چون جذب ۀ
دانستن و گفتن و شنیدن این ورقها ،نهّ کار هر کسی باشد؛ و زنهار تا نپنداری کهّ بعَضی
ب فی دقلوببهم از این کلمات خوانده است یا شنیده! خوانده است اما از لوح دل کهّ »ک تت ت ت
22
متعَهم« .اینجا ترا س ت هّ فیهم خیرا ا تل س ۀ »لوس ع تتلم الل ل د الیمان«؛ شنیده است ولیکن ازت تسعَلیم خان ۀ
خل الجنة« چهّ باشد .مگر نشنیدهای کهّ روح ل ل الهّ ال ب الللهّ د ت ت ن قا ت م س معَلوما شود کهّ » ت
اعظم تا دروجود آمده است اللهّ آغاز کرده است و میگوید تا قیامت؛ و چون قیامت ل
برخیزد ،هنوز بکنهّ و انتهای الللهّ نرسیده باشد .هرچهّ در عالم خداست همهّ در طی علز
»الم« است .دریغا کهّ خلق بس قاصر فهم آمدهاند و مختصر همت و از حقیقت خود
خسلق عن ال ت سخت غافل ماندهاند! و حقیقت ایشان از ایشان غافل نیست »و ما ک دلنا ت
غابفلین«.
رکن دوما نماز است کهّ حق تعَالی بیان و شرح آن میکند کهّ »حابفظوا علی الصلوات و
سطی و قوموا ل بللهّ قانتین« .و مصطفی -علیهّ السلما -نیز بیان کرد کهّ الصلوةب الود س
مصلی یناجی ترتبهّ«. ل ن« .و نیز گفت» :ال د دی ت دما ال ل قد س هت ت ت
ن ت تترکها ف ت ت م س ت
دین ف ت عماد د ال ل »الصلوة د ب
اما شرط صحت نماز موقوفست بر طهارت کهّ بی طهارت ،نماز حاصل نیاید.
ۀ اول طهارت پاک کردن اعضا و طهور« .درج ۀ ح الصلوةب ال ی فتا د م س ازمصطفی بشنو کهّ » ب
ۀ دوما پاکی جستن اندامست از نجاست .اما بآب یا بخاک؛ این طهارت اعضاست و درج ۀ
اندرونست از خصال ذمیمهّ ،چون حسد و کبر و بخل و حقد و حرص و مانند این خصلتها.
چون از این خصلتهای بد ،درون خود را پاک کردی ،بتوبهّ و ریاضت و مجاهدت تجدید وضو
هّ ایمانهّ«. جد یوت الل ل د جد ید ت الوضوتء ت ترا حاصل آید »من ت
م ت
لل س ص س ف ب م ی تن س ت نل ست م س ل و الصلوة د اتصال فت ت از شبلی مگر نشنیدهای کهّ گفت» :الوضودء انفصا ر
ت« در معت اللهّب وتقس ر ل ییتصل« .اگر انفصال از مادون الللهّ در وضو حاصل نیاید ،اتصال »لی ت
طهرون« این خطاب با کسانی باشد کهّ جز طهارت م ی سهّ إل ل ال د م ر نماز حاصل نیاید» .لی ت ت
هّ صلوة ا بغیر ظهور« هیچ نماز مقبول حضرت نباشد مگر با ل الل دل قب ت د صورت فهم نکنند» .لی ت س
چنین وضو و طهارت کهّ شنیدی .چون وضو و طهارت تماما شد نماز حاصل آید »أقم
شمس«. ک ال ل دلو ب الصلة ت ل ب د
ۀ قالب این آمد ای عزیز نماز را شرایط بسیار است :از آن یکی قبلهّ است .اگرچهّ قبل ۀ
ۀ جان نهّ این قبلهّ ة ت تسرضاها« .قبل ۀ سمابء فتل تن دوتل بی تن تکت قبسبل ا ب وجبهک فی ال ل قل د ت
کهّ »قتد س تنری ت ت ت
ت د
د«؛ گویی مکهّ باشد یا مدینهّ؟ مکهّ هست ل ببهذا الب تل ت ب ح ر ت ب م ببهذا الب تتلد وتأن س ت س د ۀ لأقس ب باشد ،قبل ۀ
ل و لنهاتر و ذلل تی س ت نإ س ش الرحم ب ولیکن آن مکهّ کهّ »ص« بحر بمکهّ چین »کان علیهّ ع تسر د
ض و لسماتء«. لأر ت
دانم کهّ ترا در خاطر آید کهّ صلوة چهّ باشد؟ اشتقاق صلوة از صلتست و از صلیت ،دانی
مصللی دیناجی کهّ صلت چهّ باشد؟ مناجات و سخن گفتن بنده باشد با حق -تعَالی -کهّ »ال د
ن«. ت دائمو صلتهم م علی ت صلبتهم دیحابفظون ،والذین هد س م علی ت هّ« این باشد» .والذین هد س ترب ی د
این ،نهّ آن نماز باشد کهّ از من و تو باشد از حرکات قیاما و قعَود و رکوع و سجود .از این
من الللهّ تعَالی« گفت: شة ب ب ح ت مرة د الوت س عة ث ت ت نماز عبدالللهّ یناجی بیان میکند کهّ »بإسبتحلدء الطا ت
حلوت یافتن طاعت ثمرۀ ۀ وحشت باشد؛ حلوت از فرمایندۀ ۀ طاعت باید یافتن نهّ از ت
طاعت.
صلبتهم ساهون«! از مصطفی بشنو س ت ن ت ع م د
ت س ه ن الذی لین ل مص د لل
ب ل ر ی
تس و » میشنوی؟ چهّ دریغا
س فیما ب تی ستنهم ت
جد ب ودیصلون ولی س ت ر مسا ب معَون فی ال ت جت ت ب متی زمان ی ت س علی أ ل کهّ گفت» :تیأتی ت
سبلم« .این نمازکنندگان کهّ شنیدی ،ما باشیم نماز آن باشد کهّ ابراهیم خلیل طالب م س د
ن ذ تیریتی«. م س م الصلوةب وت ب مقی ت ب اجعَلنی د آنست کهّ »ر ک
ای عزیز صلوة خدا آنست کهّ با بنده مناجات کند ،و با بنده گوید؛ و صلوة بنده آنست کهّ
باحق -تعَالی -گوید .آن شب کهّ مصطفی را –علیهّ السلما -بمعَراج بردند جایی رسید کهّ
هّ تعَالی دیصللی« .مصطفی گفت» :توماصلودتهّ«؟ ن الل ل ت ف« .چرا گفتند؟ »ل ل با او گفتند» :قب س
ملئکةب ب ال ت سر د دو ر سلبوح قد ل سهّ د ف ب
گفت :نماز وی چگونهّ باشد؟ گفتند» :صلودتهّ الثِنادء علی ن ت س
واللروح«.
صللون فی دقبوبرهم« ترا روی نماید؛ آنگاه بدانی د ت ی د ء »النبیا کهّ حدیث این تا عزیز باش ای
صللی«همین معَنی باشد .از برای م تریبهّ فت ت ک صلودتهّ« آمد» .وذ تک تتر اس ت ت الدی ب کهّ چرا »صو د
قي زمانا طویل ،ثم ا خدا کهّ این کلمهّ را گوش دار؛ روزی شبلی برخاست تا نماز کند »فتب ت ب
23
ت« ل کت ت ص ک صللی؛ تفلما فترغ ت من صلوبتهّ قال :یاویله والللهّ ا بن صل ییت جحدت ،و إن ل ت د
فسر د مأ ت ب س ت س ت س د ت ت س د ت د ت ب س ل
گفت :اگر نماز بکنم منکر باشم و اگر نماز نمیکنم کافر میشوما پنداری کهّ شبلی از این
هم علی صلوبتهم دائمون«؟! جماعت نبود کهّ »الذین د
هّ أکتبر«» ،تبل ت ل ی
ت« را نیز بشنو .چون نمازکننده گوید» :الل د صلی س د صلت را شرح شنیدی » ت ب
ت« خود را در آتش افکندن باشد. صلی س د ی هّ« او را بخورد؛ » ت مغ ت دطل فی تد س تت ف بالحقک علی البا ب قذ ب د ن س
ل الل لهّب دیصللی وت فی قلببهّ هّ« شود! هیچ باقی نماند» .کان رسو د غ
ت س ت ت د م د یت ف » آتش در گویی چهّ
ت ت
ل« همین باشد .کلو حاشا کهّ هیچ بنماند! پس اگر از باطل هیچ نماند، ج س مسر ت أزیرز ک تأزیزب ال ب
ت
سبیل« .پروانهّ کهّ عاشق آتش ب اللنفس إ بل تسیهّ ت ح ب ن یکون بلصا ب هّ أ س همهّ حق را ماند »أبی الل ل د
متغهّ« او را قبول کند ،نفی است قوت از آتش خورد چون خود را بر آتش زند آتش »فتی تد س ت
غیرت دهد .از همهّ آتش قوت خورد تا چنان شود کهّ قوت او همهّ از خود باشد .بی
زحمت غیر ،ووجود پروانهّ همهّ غیر است.
دریغا نمیدانم کهّ چهّ میگویم! اندر این مقاما جهت برخیزد هرچیز کهّ جان وی بدر آرد ،آن
هّ الللهّ« آنجا باشد؛ نهّ شب باشد نهّ روز .پنج ج تم وت س ۀ او شود» .فأی ستنما ت دوترلوا فتثِ ت ی چیز قبل ۀ
مسارء« همین معَنی باشد .دریغا از ح ول ت عن سد ت رلبی صبا ر س ب ت
اوقات نماز چگونهّ دریابد؟ »لی س ت
دست راه زنان روزگار،عالمان باجهل ،طفلن نارسیده کهّ این راه را از نمط و حساب
حلول شمرند! جانم فدای خاک قدما چنین حلولی باد!!!
ای عزیز شرط دیگر نماز را نیت است کهّ نماز بدان منعَقد شود؛ و تو چهّ دانی کهّ نیت
ن إشاترة ر ف الدنو ب حسر ت ن ت ة نورر بل ل چهّ باشد؟! از سهل عبدالللهّ تستری بشنو کهّ چهّ گوید» :الن بی ت ر
م
ة تنسی د ن الن بی ی ت ة الللهّ تعَالی فتإ ب ل هدای د ف الها ،ب دالللهّ علی ع تسبده و حر ت ف الیابء ی ت د الی النور ،و حر ت
ل بالنلیات« همین معَنی باشد .نیت از عالم ة تنعَیم«» .العما د د جن و ن
ر ریحا حو اللروبح .فتترو ر
کسب نباشد از عالم عطا و خلعَت الهی باشد .و از اینجا بود کهّ بشر حافی بر جنازۀ ۀ
ة« گفت :نیت هنوز حاضر نیست و ضسرنی الن بی ل د ح د حسن بصری نماز نکرد »وقال :لم ت ت س
ة« گفت :باشید تا هّ النی ل ت ت
جد ت ل د طاوس الحزین را گفتند؛ از بهر ما دعایی بکن »فقال :حتی أ ب
نیت دعا کردن بیابم.
ة«؟ »الللهّ ی ب صلو ال د ک ر
ب تس ت ر س ف د ک ال ن ی ب و
تس ت ت س ب تس ت د ب عَ ال ن یب» کهّ ای کرده فهم چهّ ای عزیز از این خبر
أکبر« نیت شنیدی ،اکنون فاتحة الکتاب را نیز گوش دار کهّ مصطفی ع.ما .گفت:
ب الی رلبی« رفتی؟ صلوة ت إ بل ل بفابتحة الکتاب« .ای عزیز! هرگز در استقبال »بإنی ذاه ر »ل ت
هرگز در »اللهّ اکبر« کهّ گفتی وجود ملک و ملکوت را محو دیدی؟ هرگز در تکبیر ،اثبات ل
دالللهّ کثِیراا« شکر کردی بر نعَمت اثبات بعَد المحو؟ بعَد المحو دیدی؟ هرگز در »الحم د
ة« بدایت آدمیان دیدی؟ هرگز ر
د ت ا س ک ب» در هرگز دیدی؟ ن الللهّ« منزهی او سسبحا ت هرگز در » د
صببحون« باتو بگوید ن وحین ت د س سو ت م د ن اللهّب حین ت د س ل سسبحا ت در »أصیل« نهایت مردان دیدی؟ »فت د
ج الینهاتر فی اللیل« چهّ معَنی دارد. ی ل فی الینهارب و دیول ب د ج الیلی ت کهّ »یول ب د
ی للذی«؟ هرگز یای »وجهی« را دیدی ت وجهب ت جه س د هرگز بعَد از این احراما گرفتی کهّ »وت ی
کهّ در میان دریای »لللذی« غرقهّ شده؟ هرگز در »فطتر« خود را گم دیدی؟ هرگز در ت ت
د
ن« این صرو ت ن تومالت دب س ب صدرو ت م ببما ت دب س ب س دض« دو مقاما را دیدی؟ »تفلأقس ب »السموات و الر ت
شرکین«؟ اینجا م س ن ال د م ت م« را دیدی کهّ گفت» :توما أنا ب ة ابراهی ت مل ت ت ا
باشد .هرگز در »حنیفا ب
م« .هرگز در ة ابراهی ت مل تت بدانی کهّ با مصطفی -علیهّ السلما -چرا گفتند کهّ »إیتبعس ب
شرکین« خود را دیدی کهّ م س من ال د مسبلماا« استغفار از قول کردی؟ هرگز در »و ما أنا ب » د
ۀ وجود تو زدند تا فانی گردی؟ در آن حالت پس در مشرکین ،صادق شدی. ۀ تخت بر دست
نت س م لر د ک » کند؟ چهّ اینجا مشرکیت شد، نیست المشرکین« ن
ت م
ب أنا ما »و چون مرد در
ن« مشرک کجا باشد؟! ع تل تسیها فا ب
ب العَالمین« پیش از تو ناطق مماتی ل بللهّ تر ک محیایت وت ت سکی وت ت صلوتی وتن د د ن ت پس دیدی کهّ »ا ب ل
وقت آمد و دل تو زبان او آمد؛ پس زبان مستنطق و گویا آمد؛ پس بگفتن »رب
هّ« خود ،معَنی این حدیث با تو بگوید .اگر گوش العَالمین« روی تقلید دیدی» .لشریکت ل ت د
د
سلمین« م س ل ال د ت« بدانی و بشنوی .هرگز دیدی »توأنا أوی د مر د داری تمامی این در »وتب بذ بل بکت أ ب
هّ«ترا مسلمانی آموخت؟ پس »أعوذ د بالللهّ« در این مقاما درست باشد .بدایت »بسم الل ل ب
24
گفتن ضرورت باشد» .الیرحمن الیرحیم« مهر صفات اوست کهّ بر ذات نهد؛ چون نقش
دلللهّ« شکر است بر ترتیب. کهّ تو بر در درگاه نهی ،او آن مهر بنهاد .پس »الحم د
ب العَالمین« مهر دیگر کهّ با »الیرحمن اللرحیم« بعَد از الللهّ ،یعَنی صفات و ذات »ر ل
ن اللرحیم« بالللهّ زیبا بود ،پس الللهّ و بالللهّ یکی گردد. »الللهّ« زیبا باشد ،چنانکهّ »اللرحم د
ن الرحیم« اینجا تکرار ضرورت باشد. »الرحم د
ۀ آخرت بیند کهّ آخرت را ۀ آین در را دنیا الدین« ما و ی
ب ت س للک »ما کردن! نخواهی فهم هیچ دریغا
در دنیا جای نیست .ای عزیز! از سورت فاتحهّ اگر هیچ شراب طهور نوش کردی ،از
م ترربهم شرابا ا طهورا« ممکن باشد کهّ بدانی کهّ چهّ گفتم! پس ،از آن سقاهد س
دست »وت ت
مست شوی؛ پس از آن هشیار گردی »إلیاکت ن تعَسدبد« را کمر بندگی بندی ،و از حال گذشتهّ
ستتعَین« بگفت درآید .پس ،طمع ترا در رباید کهّ روی جمال و فضل دیده یادآری؛ »الیاکت ن ت س
ستقیم« بگویی. م س باشی» .اهدنا الصرا ت
ط ال د
ت ت
پس از رفیقان کهّ با تو از آن شراب میخورند یاد داری .گویی» :صراط الذین أن ستعَم ت
عل تسیهم« .پس محرومان و مهجوران را بینی بر در بمانده؛ چون خلق بر در و تو درون خانهّ
ة صلوة ت إ بلل ببفات ب ت
ح ت ب علیهم« بگویی .پس معَلوما تو شود کهّ »ل ت مسغضو بنشستهّ» ،غیر ال ت
الکتاب« چهّ معَنی دارد .نماز بی فاتحهّ درست نباشد؛ و فاتحهّ اینست کهّ شنیدی .چرا با
خود لف زنی کهّ من نیز نماز میکنم؟! هیهات هیهات! عمر خود بباد بیگانگی بر مده.
آشنائی را ساخت باش:
بستردنیسسست هسسر آنچسسهّ بنگاشسستهایم بفکندنیسسست هسسر آنچسسهّ برداشسستهایم
دردا کسسهّ بعَشسسوه عمسسر بگذاشسستهایم سسسودا بودسسست هسسر آنچسسهّ پنداشسستهایم
رکن سوما ای عزیز زکاة است کهّ مصطفی -علیهّ السلما -بیان کرد و گفت» :التزکوة د
سلما« .آن طایفهّ کهّ مال دارند و زکوة مال بر ایشان واجب آید خود علم آن و قبن سط تترة د ال س
مساکین« از این هشت گروه تو فقراءب و ال ت ت بلل د دقا د ص ت کیفیت آن دانند؛ اما ندانم کهّ »إلنما ال ت
چهّ فهم کردهای کهّ در عمری یکی بدست نیاید؟ این جماعت هشت گانهّ کهّ علما گویند
دیگر باشند ،و آن جماعت کهّ محققان گویندو ایشان را خواهند دیگر.
این جهان اگرچهّ از بهر اولیای خدا آفریدند اما ایشان خود را بدنیا و با کسب ندهند .از
زکوة خدا کهّ اصل و فرع ،هر دو خود از بهر وجود ایشان ظاهر شد؛ نصیبی بهریک باید
دادن تا مدار و قرار قالب ایشان باشد .اما این گروه کهّ مال و زکوة دادن نعَت ایشان
من العَبسلم« .از ت
باشد ایشان را خود مال نباشد ،ایشان را علم لدنی باشد کهّ »لک تن ستزأسنفعد ب
سناا« هم قرینان و هم ح تملنا ربسزقا ا ت ن ترتزسقناه ب م سآن کنز و علم و رزق کهّ ایشان را دهند »وت ت
ت
هّ«؛ آن بقدر
من سعَد دل تح ی م لی ت د صحبتان و مریدان را از آن زکوتی و نصیبی دهند کهّ »أل سبعَل د
فقون«. ما ترتزسقناهم ی دن س ب م لۀ خلق نثِار کنند و این آیت را کار بندند »وت ب حوصل ۀ
ف« نصیبی دهند و هم صحبتان را. ت ا ا ت د
ن أع ستر ت تأ س حب تب س د
خفی لا فأ س م س ت کسنزا ت خلق از معَرفت گنج »کن س د
اما عموما خلق را از دعای ایشان و از برکت ایشان از بلها و از رنجها خلص دهند و روز
قیامت نیز زکوة رحمت خدا نثِار کنند؛ هر یکی هفتاد هزار محبوب مستحق عقاب را اهل
خفی لاا« چیست؟ آن گنج رحمت م ست ک تسنزا ا ت بهشت گردانند .هان! تو چهّ دانی کهّ زکوةب »ک دن س د
مة« .پس زکوة این گنج کرا دهند و کهّ خواهد سهّب الیرح ت ف ب کم علی ن ت س ب ترب ر داست کهّ »ک تت ت ت
ة بللعَالمین« خود گواهی میدهد مر این سخن را. حم ا سسلناکت إ بل ل تر س ستدن؟ دریغا »و ماأسر ت
پس مصطفی -علیهّ السلما -آن رحمت را قسمت کند بر خصوص امت و خصوص
ة فی قلوب المؤمنین« تا ایشان قسمت کنند بر خصوص کهّ »هدوت الذی أن ستزل السکین ت ت
ده« .تا هر کهّ در عصر او بود ،در دنیا و آخرت از ح ت ل وت س ن أ تک ت ت م س
شرر الناس ت عموما خلق کهّ » ت
نصیبی از آن رحمت خالی نباشد ،و پیش از این زکوةب این کلمات آن عزیز را نتوان دادن
ۀ هلک افتد .و این هنوز یک نصیب است از صد هزار کهّ دلها برنتابد و خاطرها در ورط ۀ
صد سرب أبی ب تک ستر«! اما نوش میکن ت فی تهّ ب ب
ت ت تسدص و ل ل ا ا ا شیئ دری ص سهّ فی ت ب الل ل دص ینصیب »ما ت
مزید« میطلب. ن تم س
ل ب »فتهت س
رکن چهارما ای عزیز صومست؛ و صوما در شرع عبارتست از امساک طعَاما و شراب کهّ
25
روزۀ ۀ قالب است .اما صوما در عالم حقیقت ،عبارتست از خوردن طعَاما و شراب؛ کداما
هّ موسی تکلیما« این را کلم الل ل د عند ت رلبی« .کدامشراب؟ شراب »وت ت ت ب طعَاما؟ طعَاما »أبی د
ما لی« .چرا؟ زیرا کهّ ت
صوما معَنوی خوانند روزۀ ۀ جان باشد؛ این صوما خدا باشد کهّ »الصو د
در این صوما جز خدا نباشد کهّ »وأنا أجزی ببهّ« همین معَنی دارد .چون این صوما خدایی
باشد ،جزای این صوما جز خدا نباشد کهّ »و أنا اجزی بهّ یعَنی أنا الجزادء«.
ن الللهّ ل بدرؤی تةب الللهّ تعَالی«. ة عن درؤیةب ما دو ب ما الغتسیب د از آن بزرگ نشنیدهای کهّ گفت» :الصو د
صوماا« کهّ افطار ت للیرحمن ت صوما ما دون الللهّ را بیان میکند .مریم میگوید کهّ »إنی ن تذ تسر د
حتان آن جز لقادء الللهّ تعَالی نباشد .مصطفی -علیهّ السلما -از اینجا گفت» :بللصائم فر ت
طروا لدرؤتیتهّ« ة عند بلقاء رببهّ« دریغا از خبر »صوموا ل بدرؤیت تهّب و أف ب ح ر عسند إفطاره و فتسر ت ة ب ح ر فتسر ت
چهّ فهم کردهای؟ و از آن صوما چهّ خبر شاید دادن؟ کهّ ابتدای آن صوما از خدا باشد ،و
جینة« سپر و سلح صوما برگیر .گاهی صایم باش ،و ما ت صو د آخر افطار آن بخدا باشد» .ال ت
گاهی مفطر کهّ اگر همهّ صوما باشد محرومی باشد؛ و اگر همهّ افطار باشد ،یک رنگی
هّ«. صیاما ل ت د ن صاما ال تب تد ت تفل ب م س باشد .مگر کهّ مصطفی -علیهّ السلما -از اینجا گفت » :ت
م ولی دطتعَم« این معَنی بود. س س
مد« نعَت او بود» .و هو ی دطعَب د ص ت صایم ابد خود یکی آمد کهّ »ال ت
طروا س ت
ة وأف ب صایم الدهر او بود -جل جللهّ -دیگران را فرموده است کهّ »صوموا ساع ا
ة« تا خود صوما هر کسی از چیست و افطار هر کسی بچیست .شنیدی کهّ صوما چهّ ساع ت ا
باشد.
سبیل« .ای عزیز ا من استتطاع ت بإلیهّ ت ت ت ج الب تی س ب ح ی ت ل
رکن پنجم حج است »وتل بلهّب ع تلی اللناس ت
بدانکهّ راه خدا نهّ از جهت راست است ونهّ از جهت چپ ،ونهّ بال و نهّ زیر و نهّ دور و نهّ
فسک و تعَالی« .مگر از مصطفی- نزدیک؛ راه خدا در دلست ،و یک قدما است» :د تع س ن ت س
ن الللهّ« خداکجاست؟ فقال- :علیهّ ت
علیهّ السلما -نشنیدهای کهّ او را پرسیدند» :أی س ت
تن ب تی س د م ب ب المؤ ب مؤمنین« گفت :در دل بندگان خود» .قتل س د عباد بهب ال د ب ب السلما» -فی قددلو ب
الللهّ«این باشد .دل طلب کن کهّ حج ،حج دلست ،دانم کهّ گویی :دل کجاست؟ دل
ن أصابع اللرحمن«. م س صتبعَین ب ن اس س ب المؤمن ب تی س ت آنجاست کهّ »قتل س د
ای عزیز حج صورت ،کار همهّ کس باشد؛ اما حج حقیقت نهّ کار هر کسی باشد .در راه
حج زر و سیم باید فشاندن در راه حق جان و دل باید فشاندن .این کرا مسلم باشد ،آن
ل« این باشد. سبی ا ن استتطاع ت الیهّ ت م س را کهّ از بند جان برخیزد » .ت
ای عزیز این کلمهّ را گوش دار .عمر خطاب -رضی اللهّ عنهّ -بوسهّ بر حجرالسود میدادل
ل الللهّ-صللی الللهّ ع تتلیهّ و سیلم- ت ت
ت رسو ت ول ألنی ترأی د فعد ل ت س ضرر تولت تن س ت جدر لت ت د ح ت و میگفت» :إ بینک ت
قتب یل تکت تلما قتیبلدتک« گفت :مصطفی را دیدما کهّ برین سنگ بوسهّ داد و اگر نهّ من ندادمی.
ع« آن عهد ف د ضرر و ی تن س ت ل هدوت ی ت د عمدر ب ت س مهسل ا یا د امیرالمؤمنین علی -رضی الللهّ عنهّ -گفت » :ت
حمن عهداا« .آن بوسهّ بر روی عهد خذ ت عند الر ی من ات ی ت ۀ بندگان خدا در میان اینست کهّ » ت نام ۀ
ن اللهّ فی أسرضهّ« او رادست خدا ل جدر السوتد د یمی د ح ت ازل میدهند نهّ بر سنگ دریغا »ال ت
خوانند ،و تو او را سنگ سیاه بینی! ای عزیز آنچهّ موسی -علیهّ السلما -طالب و مشتاق
جد ت ل بللهّ فل ن المسا ب کوه طور سینا بود ،آن کوه سنگ نبود بلکهّ حقیقت آن سنگ بود »وأ ی
معت الل لهّب أحداا« .جمال کعَبهّ نهّ دیوارها و سنگهاست کهّ حاجیان بینند ،جمال کعَبهّ آن عوا ت ت دد س ت
نور است کهّ بصورت زیبا در قیامت آید ،وشفاعت کند از بهر زایران خود.
ج المساکین«؟ ةح ر معَ د ج سای عزیز هرگز در عمر خود یک بار حج روح بزرگ کردهای کهّ »ال د
مگر کهّ این نشنیدهای کهّ بایزید بسطامی میآمد ،شخصی را دید گفت :کجا میروی؟
ت الللهّ تعَالی« بایزید گفت :چند درما داری؟ گفت :هفت درما دارما .گفت: گفت »بإلی ب تی س ب
ل ما ۀ نور »أول د بمن ده و هفت بار گرد من بگرد و زیارت کعَبهّ کردی .چهّ میشنوی!!! کعَب ۀ
هّ تعَالی نوری« در قالب بایزید بود ،زیارت کعَبهّ حاصل آمد: خل تقت الل ل د ت
سلطان جهسسان در دل بیچسسارۀۀ ماسسست محراب جهان جمال رخسارۀۀ ماسسست
ۀ دیدهای خون خسسوارۀۀ ماسست ۀ درگوش شسسور و شسسر و کفسسر و توحیسسد و یقیسسن
در هر فعَلی و حرکتی در راه حج ،سری و حقیقتی باشد؛ اما کسی کهّ بینا نباشد خود
26
نداند طواف کعَبهّ و سعَی و حلق و تجرید و رمی حجر و احراما و احلل و قارن و مفرد و
قلوب« .هنوز قالبها وی ال دق ت
ن تت س شعَائترالللهّ فإ بلنها ب
م س م ت
ن ی دعَتظ ب س
م س
ممتنع در همهّ احوالهاست »وت ت
ن فی الناس یأدتوکت رجال« .دریغا ت
نبود و کعَبهّ نبود کهّ روحها بکعَبهّ زیارت میکردند »وأذ ک س
ۀ ربوبیت رسیم! و بشریت نمیگذارد کهّ ربوبیت رخت بر کهّ بشریت نمیگذارد کهّ بکعَب ۀ
ۀ دل رود خدا را ۀ گل رود خود را بیند ،و هرکهّ بکعَب ۀ صحرای صورت نهد! هرکهّ نزد کعَب ۀ
بیند .انشاء الللهّ تعَالی کهّ بروزگار دریابی کهّ چهّ گفتهّ میشود! انشاءالللهّ کهّ خدا مارا حج
حقیقی روزی کند.
دریغا عشق فرض راه است همهّ کس را .دریغا اگر عشق خالق نداری باری عشق
مخلوق مهیا کن تا قدر این کلمات ترا حاصل شود .دریغا از عشق چهّ توان گفت! و از
عشق چهّ نشان شاید داد ،و چهّ عبارت توان کرد! در عشق قدما نهادن کسی را مسلم
شود کهّ با خود نباشد و ترک خود بکند و خود را ایثِار عشق کند .عشق آتش است هرجا
کهّ باشد جز او رخت دیگری ننهد .هرجا کهّ رسد سوزد ،و برنگ خود گرداند.
با جان بودن بعَشق در سامان نیست در عشق کسی قسسدما نهسسد کسسش جسسان
کانگشسست بهرچسسهّ بسسر نهسسی عشسسق آن نیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست
نیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست درماندۀۀ عشق را از آن درمان نیست
ۀ آن بخدا رسند ،فرض باشد ای عزیز بخدا رسیدن فرض است ،و لبد هرچهّ بواسط ۀ
بنزدیک طالبان .عشق بنده را بخدا رساند ،پس عشق از بهر این معَنی فرض راه آمد.
ای عزیز مجنون صفتی باید کهّ از ناما لیلی شنیدن جان توان باختن ،فارغ را از عشق
لیلی چهّ باک و چهّ خبر! و آنکهّ عاشق لیلی نباشد آنچهّ فرض راه مجنون بود ،او را فرض
نبود .همهّ کس را آن دیده نباشد کهّ جمال لیلی بیند و عاشق لیلی شود؛ تا آن دیده یابد
کهّ عاشق لیلی شود کهّ این عشق خود ضرورت باشد .کار آن عشق دارد کهّ چون ناما
لیلی شنود ،گرفتار عشق لیلی شود .بمجرد اسم عشق عاشق شدن کاری طرفهّ و
اعجوبهّ باشد:
دل ،نسسامزد تسسو کسسرد و مهسسر تسسو گزیسسد نادیده هسسر آنکسسسی کسسهّ نسساما تسسو شسسنید
جان بر سر دل نهاد و پیش تو کشسسید چون حسن و لطافت جمسسال تسسو بدیسسد
کار طالب آنست کهّ در خود جز عشق نطلبد .وجود عاشق از عشق است؛ بی عشق
چگونهّ زندگانی کند؟! حیات از عشق میشناس وممات بی عشق مییاب:
شسسسسرمم بسسسسادا اگسسسسر بجسسسسانم زنسسسسده روزی دو کسسسهّ انسسسدرین جهسسسانم زنسسسده
و آن دما میرما کهّ بسسی تسسو مسسانم زنسسده آن لحظهّ شوما زنده کهّ پیشسست میسسرما
سودای عشق از زیرکی جهان بهتر ارزد ،و دیوانگی عشق بر همهّ عقلها افزون آید .هر
کهّ عشق ندارد ،مجنون و بی حاصل است .هرکهّ عاشق نیست خودبین و پرکین باشد و
27
خودرای بود؛ عاشقی بی خودی و بی راهی باشد .دریغا همهّ جهان و جهانیان کاشکی
عاشق بودندی تا همهّ زنده و با درد بودندی!
ای هرکسسسهّ نسسسهّ عاشقسسسست او خسسسود عاشق شدن آیین چو من شیداییسسست
راییسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست در عسسسالم پیسسسر هسسسر کجسسسا برناییسسسست
عاشسسسق بسسسادا کسسسهّ عشسسسق خسسسوش
سوداییسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست
ای عزیز پروانهّ قوت از عشق آتش خورد بی آتش قرار ندارد و در آتش وجود ندارد تا
آنگاه کهّ آتش عشق او را چنان گرداند کهّ همهّ جهان آتش بیند؛ چون بآتش رسد ،خود را
بر میان زند .خود نداند فرقی کردن میان آتش و غیر آتش ،چرا؟ زیرا کهّ عشق ،همهّ
خود آتش است:
ال همسسهّ عشسسق تسسو گرفسست از پسسس و اندر تن من جای نمانسسد ای بسست بیسسش
پیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسش گر قصد کنم کهّ برگشایم رگ خسسویش
ترسم کهّ بعَشقت انسسدر آیسسد سسسرنیش
چون پروانهّ خود را بر میان زند ،سوختهّ شود؛ همهّ نار شود .از خود چهّ خبر دارد! و تا با
خود بود ،در خود بود؛ عشق میدید و عشق قوتی دارد کهّ چون عشق سرایت کند
بمعَشوق ،معَشوق همگی عاشق را بخود کشد و بخورد .آتش عشق پروانهّ را قوت
میدهد و اورا میپروراند تا پروانهّ پندارد کهّ آتش ،عاشق پروانهّ است؛ معَشوق شمع
همچنان با ترتیب و قوت باشد بدین طمع خود را بر میان زند ،آتش شمع کهّ معَشوق
باشد باوی بسوختن درآید تا همهّ شمع ،آتش باشد :نهّ عشق و نهّ پروانهّ .و پروانهّ بی
طاقت و قوت این میگوید:
جان همهّ عشاق جهان از تو غمیست ای بلعَجب از بس کهّ تسسرا بلعَجبیسسست
بیچاره ضعَیف کش قوی بایسسد زیسسست مسکین دل مسسن ضسسعَیف و عشسسق تسسو
قویسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست
بدایت عشق بکمال ،عاشق را آن باشد کهّ معَشوق را فراموش کند کهّ عاشق را حساب
با عشق است ،با معَشوق چهّ حساب دارد؟ مقصود وی عشق است و حیات وی از
عشق باشد ،و بی عشق او را مرگ باشد .در این حالت وقت باشد کهّ خود را نیز
فراموش کند کهّ عاشق وقت باشد کهّ از عشق چندان غصهّ و درد و حسرت بیند کهّ نهّ
در بند وصال باشد ،و نهّ غم هجران خورد زیرا کهّ نهّ ازوصال او را شادی آید ونهّ از فراق
ۀ خود را بعَشق داده باشد. او را رنج و غم نماید .هم ۀ
هجران و وصال تسسو مسرا شسسد یکسسسان چون از تو بجز عشسسق نجسسویم بجهسسان
خواهی تو وصال جوی خواهی هجران بسسی عشسسق تسسو بسسودنم نسسدارد سسسامان
ای عزیز ندانم کهّ عشق خالق گویم و یا عشق مخلوق .عشقها سهّ گونهّ آمد ،اما هر
عشقی درجات مختلف دارد :عشقی صغیر است و عشقی کبیر و عشقی میانهّ .عشق
صغیر عشق ماست با خدای تعَالی و عشق کبیر عشق خداست با بندگان خود ،عشق
ختصر فهم آمدهایم! اما انشاءالللهّ کهّ شمهای برمز م س
میانهّ دریغا نمییارما گفتن کهّ بس د
گفتهّ شود.
ای عزیز معَذوری کهّ هرگز »کهیعَصُ« با تو غمزهای نکرده است تا قدر عشق را
بدانستی .ای عزیز آفتاب کهّ در کمال اشراق خود جلوه کند ،عاشق را از آن قوتی و
حظی نباشد؛ و چون در سحاب خود را جلوه کند ،قرار و سیری نیاید .از مصطفی -علیهّ
ت فها تل ت س
حترقت س مةب ل توس ک ت ت
ش ت ن نورض و ظ دل س ت
م س
ب ب سبعَین تأل ت
ف حجا ض ن ل بل لهّب بالسلما -بشنو کهّ میگوید» :إ ب ل
لم ت
ه« این حجابها از نور و ظلمت خواص را باشد؛ اما صدر د ن أد سترک ت د
هّ ب ت ت جبههّ ک د ی ت س
ت وت س
سدبحا د
د
خواص خواص را حجابهای نور صفتهای خدا باشد؛ و عواما را جز از این حجابها باشد هزار
28
حجاب باشد :بعَضی ظلمانی و بعَضی نورانی ،ظلماتی چون شهوت و غضب و حقد و
حسد و بخل و کبر و حب مال و جاه و ریا و حرص و غفلت الی سایر الخلق الذمیمهّ ،و
حجابهای نورانی چون نماز و روزه و صدقهّ و تسبیح و اذکار الی سایر الخلق الحمیده.
ۀ جمال محمد ت والرض« بی آیین ۀ سموا ب هّ نودر ال ی دریغا ندانی کهّ چهّ میگویم! آفتاب »ألل ل د
ۀ جمال آفتاب توان کردن علی ۀ آیینهّ مطالعَ ۀ ل الللهّ دیدن دیده بسوزد ،بواسط ۀ رسو د
الدواما؛ و چون بی آیینهّ معَشوق دیدن محالست و در پرده دیدن ضرورت باشد .عاشقی
منتهی را پرده و آینهّ جز کبریاءالللهّ و عظمت خدای تعَالی دیگر نباشد .از مصطفی
جبههّ«. ظروا الی ربهم فی الجنة إ بل ل ردادء الکبریاء علی وت س ن ی تن س د
س ب تی سن تدهم و بین أ س بشنوکهّ »ل تی س ت
دریغا گویی :مصطفی را -علیهّ السلما -در عشق ،آیینهّ چهّ بود؟ گوش دار از حق تعَالی
ن آیات ترکبهّ الک دسبری«؛ ابوبکر الصدیق پرسید کهّ یا رسول الللهّ این آیات م س قد س رأی ب بشنو» :ل ت ت
ن یاقوتةب م س
ب ب لحجا ر با ت حجا ر هّ بس بینی و بین ت د ل ل تی س ت
ج ی
ت رلبی عیزو ت کبری چیست؟ »فقال :ترأی د
بیضاتء فی روضةب خضراء« .جانم فدای آنکس باد کهّ این سخن را گوش دارد .این
ت رلبی«؟ ای نشنیدهای کهّ رسول الللهّ -علیهّ السلما -جبریل را پرسید کهّ »هت س ت
ل ترأی س ت
ن نورب م س حجابا ا ب جبرئیل! خدای را تبارک و تعَالی دیدی؟ جبرئیل گفت» :بینی و بیتنهّ سبعَون ب
ت« گفت :میان من کهّ جبرئیلاما ،و میان لقاءالللهّ هفتاد حجاب حت تترقس دت واحدا ا تل س ل توس د تن توس د
باشد از نور؛ اگر یکی از این حجابهای نور مرا نماید ،سوختهّ شوما.
هد اندر مجا بجلیا« .د ای عزیز ببین کهّ با موسی -علیهّ السلما -چهّ میگوید» :وتقتیرسبناه ن ت ب
تفسیر این آیت میگوید کهّ بالی عرش هفتاد حجابست از نور و ظلمت و موسی -علیهّ
السلما -سلوک میکرد در این حجابها تا جملهّ را واپس گذاشت ،تا یک حجاب بماند میان
ت
ب أبرنی أنظ دسر بإلیک« موسی آوازی شنید کهّ »نود ب ت
ی موسی و میان خدای تعَالی ،گفت» :ر ک
ت
بهّ ر ر ن :یا موسی إ بلنی أناالل ل د ن الشجترةب أ س م تقعَتةب المباترک تةب ب ن فی الب س ی الیم ب طيبء الواد ب ن شا ب م سب
ۀ او توان دید وشنید. ۀ بواسط رؤیت و کلما کهّ دان می را محمد نور درخت، این العَالمین«.
دریغا دانی کهّ چرا این همهّ پردهها و حجابها در راه نهادند؟ از بهر آنکهّ تا عشاق روز بروز
دیدۀ ۀ وی پختهّ گردد ،تا طاقت بار کشیدن لقاءالللهّ آرد بی حجابی .ای عزیز جمال لیلی
دانهای دان بردامی نهاده؛ چهّ دانی کهّ داما چیست؟ صیاد ازل چون خواست کهّ از نهاد
مجنون ،مرکبی سازد از آن عشق؛ خود کهّ او را استعَداد آن نبود کهّ بداما جمال عشق
ازل افتد کهّ آنگاه بتابشی از آن هلک شدی بفرمودند تا عشقی لیلی را یک چندی از نهاد
ۀ عشق لیلی شود ،آنگاه بارکشیدن عشق الللهّ را قبول مجنون مرکبی ساختند؛ تاپخت ۀ
تواند کردن.
ای عزیز تو ببین کهّ با موسی چهّ میگوید» :توقررسبناه« .آن ندیدهای کهّ چون مرکبی نیکو
باشد کهّ جز سلطان را نشاید؟ اول رایضی باید کهّ برنشیند ،تا توسنی و سرکشی وی را
برامی و سکون بدل کند .این خود رفت ،مقصود آنست کهّ ذات آفتاب نوازنده است ،و
شعَاعش سوزنده است .این آن مقاما دان کهّ عاشق بی معَشوق نتواند زیستن و بی
جمال او طاقت و حیوة ندارد و با وصال و شوق معَشوق هم بیقرار باشد و بار وصل
معَشوق کشیدن نتواند؛ نهّ طاقت فراق و هجران دارد و نهّ وصال معَشوق تواند کشیدن،
و نهّ او را تواند بجمال دیدن کهّ جمال معَشوق دیدۀ ۀ عاشق را بسوزاند تا برنگ جمال
معَشوق کند:
چسسسون بینسسسم روی تسسسو بغسسسم بنشسسسینم غمگیسسن باشسسم چسسو روی تسسو کسسم بینسسم
کسسسز دیسسسدن و نادیسسسدن تسسسو غمگینسسسم کس نیست بدینسان کهّ من مسسسکینم
ت
ن احد رم« بر تو جلوه میکردند و سماع »وإ س ت ب بترب لک د سس د ای عزیز یاد آر آن روز کهّ جمال »أل ت س
هّ« میشنیدی! هیچ جان نبود کهّ نهّ ما الل ل ب
معت کل ت س ت جسره د حتی ی ت سستتجاترکت تفأ ب م س
شرکین ا س من ال د
وی را بدید و هیچ گوش نبود ال کهّ از وی سماع قرآن بشنید .اما حجابها برگماشت تا
ۀ آن حجابها بعَضی را فراموش شد و بعَضی را خود راه ندهند تا مقاما اول ،و کار بواسط ۀ
بعَضی موقوف آمد بر قیامت و بعَضی جز این نمیگویند:
می داد ،دلسسم ز مسسن بسسدین حیلسسهّ بسسبرد اول کسسهّ بتسسم شسسراب صسسافی بسسی درد
29
بسسازار چنیسسن کننسسد بسسا غسسر چسسهّ و گسسرد و آنگسساه مسسرا بسسداما هجسسران بسسسپرد
دریغا شغلهای دینی و دنیوی نمیگذارد کهّ عشق لم یزلی رخت بر صحرای صورت آرد!
مگر کهّ مصلحت در آن بود! و ال بیم سودای عظیم بودی! و جنون مفرط علت دیگر
است ،و سهو و نسیان دیگر .بیگانگان خود را و نااهلن ،عشق را حجاب غفلت و بعَد در
ن هذا« .از این جماعت جای دیگر فل تةض ب
م س ت فی غ ت س پیش نهاد تا دور افتادند کهّ »لقد ک دن س ت
م غافلون« .عشق عن الخرةب هد س م ت شکایت میکند کهّ»تیعَتلمون ظاهرا ا من الحیوة الدنیا وتهد س
کار معَین است خود همهّ کس دارند؛ اما سر و کار معَشوق هیچ کس ندارد .این غفلت
نشان بدبختیست.
اما غفلتی کهّ از سعَادت خیزد کهّ آن را سهو خوانند کهّ در راه نهند ،آن خود نوعی دیگر
ن دأشهی« گفت :مرا سهو نیفتد، باشد .سهو در راه مصطفی نهادند کهّ »النی لأسدهو تولک ب س
سسهو«ت ال ذلک ت
س د ند ک تنی
ست یت ل» گفت: اما سهو در راه من نهادند تا ابوبکر -رضی الللهّ عنهّ-
گفت ،ای کاشکی من این سهو بودمی کهّ اگرچهّ سهو میخواند اما یقین جهانیان باشد.
ة« همین معَنی دارد کهّ اگر نماز و طیب و نسا را محبوب او من د دسنیاک د س
م تثلث ت ر ی ب
ب إل ی
حب ک ت
» د
نکردندی ذرهای در دنیاقرار نگرفتی .این محبت سهّ گانهّ را بند قالب او کردند تا شصت
و اند سال زحمت خلق اختیار کرد؛ واگرنهّ ،دنیا از کجا و او از کجا؟ و خلق از کجا و همت
محمد از کجا؟! »مالی و للدنیا و ما للدنیا و مالی«! هرکسی را بمقامی بازداشتهاند ،و
ۀ او کردهاند .هر کسی را بدان راضی کرده؛ چون وقت »اللناس آن مقاما را مقصود و قبل ۀ
ما فتبإذا ماتوا ان ست تب تدهوا« بکار درآید و همهّ را از حقیقت خود آگاه کنند ،آنگاه بدانند کهّ جز بنیا ر
بت هیچ نبودهاند و جز سودا و غفلتی و دورافتادنی نبوده است:
دور از تسسو هسسزار گسسونهّ محنسست دیسسدیم زان یسسک نظسسر نهسسان کسسهّ مسسا دزدیسسدیم
تسسو عشسسوه فروخسستی و مسسا بخریسسدیم در کسسوی هسسوس پسسردۀۀ خسسود بدریسسدیم
عاشق مبتدی را کهّ دنیا حجابش آمد ،هنوز پختهّ نبود .عشق ازلی را چون آوردند ،در
میان جان ودل پنهان بود؛ چون کهّ در این جهان محجوب آمد راه بهّ سلر عشق نبرد و
عشق خود او را شیفتهّ و مدهوش میداشت و او خود میداند کهّ او را چهّ بوده است.
پیوستهّ با حزن و اندوه باشد .ای عزیز این مثِال را گوش دار .کودک ده سالهّ زنان را
دوست دارد .اما هنوز اهلیت فراش نداردتا وقت بلوغ :چون بالغ شود ،قصد مراد خود
کند .اگر مرادش حاصل شود فهوالمراد واگر نشود آن حب و اقتضای شهوت بلوغ سر از
درون او بر کند ،و در طلب قوت و مقصود خود آید .و بعَضی باشند کهّ از این مقاما جز
اضطراب و بی شکیبایی حاصل ایشان نباشد و نداند کهّ اورا چیست.
اول مقاما از مقاما مرد رونده این باشد کهّ درمانده و متحیر باشد .داند کهّ او را حالت
کم« بوده است؟ اما جز خیالی از آن باوی نمانده باشد ،و در آن خیال متحیر ت ب بترب ک د
»ألس د
و شیفتهّ مانده باشد:
ۀ روی تسسسو مسسسنۀ سسسیفت
ش سسسدما
ش سسساه
گ نا سسن م سسو
ت سسوی
ک در سسردما
یسسک روز گسسذر ک
ماندما شب و روز در تکسساپوی تسسو مسسن بنسسواز مسسرا کسسهّ از پسسی بسسوی تسسومن
طالب گوید :کاشکی یکبار دیگر با سر آن حالت افتادمی تا نشان راه خود با دست
آوردمی کهّ راه خیال چنان نباشد کهّ راه عیان! و آن راه کهّ از سر فراغت بخود کنند،
چنان نباشد کهّ بمعَشوق و عشق کنند .اگرچهّ فترتی از راه صورت و حجابی از راه
بشریت دامن گیر شود ،این خود بلی راه همهّ بود.
با خود گوید :اگر این بار با سر حقیقت خود افتم ،عهدی بکنم کهّ دیگر بجز عشق و
معَشوق پروای دیگر کس نکنم ،و جان را بعَد از این فدا کنم:
در دیده کشم چو سرمهّ خسساک کسسویت آیسسا بسسود آنگسسهّ کسسهّ بسساز بینسسم رویسست
امسسسروز همسسسهّ جهسسسان وتسسسای مسسسویت گر قسسدر تسسو دی همسسی ندانسسست رهسسی
30
ۀ مجنون چهّ گوید؟ میگوید :ای مجنون اگر دانی از عزیز کهّ جمال لیلی با عشق شیفت ۀ
ۀ ۀ غمز ۀ ۀ افتاد و درآیند پای از همهّ کهّ باشند غمزهای زنم ،اگر صد هزار مجنون صفت
ماشوند .گوش دار کهّ مجنون چهّ میگوید .میگوید :فارغ باش کهّ اگر غمزۀ ۀ تو فنا دهد
مجنون را ،وصال و لطف تو بقا دهد .مجنون عاشق را اگرچهّ فنا از معَشوق باشد ،اما
هم بقا از معَشوق یابد .دل فارغ دار:
بسساد از طسسرب رنسسگ رخسست بسساده شسسود گسسر رنسسگ رخسست ببسساد بسسر داده شسسود
کوه از لب تسسو عقیسسق و بیجسساده شسسود ور تسسو بمثِسسل بکسسوه بسسر بوسسسهّ دهسسی
محرمان عشق ،خود دانند کهّ عشق چهّ حالتست؛ اما نامردان و مخنثِان را از عشق جز
مللتی و ملمتی نباشد .خلعَت عشق ،خود هر کسی را ندهند؛ و هر کسی خود را لیق
عشق نباشد و هر کهّ لیق عشق نباشد خدای را نشاید؛ و هر کهّ عشق را نشاید ،خدای را
نشاید .عشق با عاشق توان گفت و قدر عشق خود عاشق داند .فارغ از عشق جز
افسانهّ نداند و او را ناما عشق و دعوی عشق خود حراما باشد:
تا باز روما کسهّ کسار خامسست ای جسسان آن راه کسسهّ مسسن آمسسدما کدامسسست ای
نامردان را عشق حرامسست ای جسسان جسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسان
در هر نفسی هسسزار دامسسست ای جسسان
ن التعَجائز« سخت خوب گفت کهّ ای عاجز کهّ تو سر و طاقت عشق نداری، »ع تل تی سک د س
م ببدی ب
خدرون« .هر کهّ بهشت جوید، ما آ ت مجال ت ت
سةب قو ر ة تالب دل ت د
هّ وت بلل د جن ی ت ابلهی اختیار کن کهّ »أک سثِ تدر أهس ب
ل ال ت
او را ابلهّ میخوانند .جهانی طالب بهشت شدهاند ،و یکی طالب عشق نیامده! از بهر
آنکهّ بهشت ،نصیب نفس و دل باشد و عشق نصیب جان وحقیقت .هزار کس طالب
مهره باشند و یکی طالب در و جوهر نباشد ،آنکس کهّ بمجاز قدما در عشق نهد ،چون
ۀ عشق رسد گوید کهّ من میدانستم کهّ قدما در نمیباید نهادن ،لجرما بباید کشیدن. بمیان ۀ
بزور و کراهیت خودرادر راه عشق آورده باشد .اما عشق را نشاید؛ و آنکس کهّ طاقت
بار کشیدن عشق ندارد گوید:
کم گرد بگرد عشق با عشق مکسسوش بسسا دل گفتسسم کسسهّ ای دل زرق فسسروش
تسسا لجرمسسش زمسسانهّ میمالسسد گسسوش نشسسنید نصسسیحت و بمسسن بسسر زد دوش
دریغا مگر کهّ گوهر جانت را عرض ،عشق نیست؟ کهّ هیچ جوهر نیست کهّ از عرض
خالی باشد و بی عرض نتواند بودن .جوهر عزت را عرض ،عشق ماست .این حدیث را
شق علیهّ شقهّ و ع ت ب هّ ع تسبدا ا ع ت ب
ب الل ل د
گوش دار کهّ مصطفی-علیهّ السلما -گفت» :إذا أح ی
د«م ت درب ت ت ت
ت او س ل سن أترد س ت
ب لک إ ب س ح ر م بشقر ل تکت و د
ت عاشقی و محبی و أتنا عا ب فیقول :عبدی أن ت
گفت :او بندۀ ۀ خود را عاشق خود کند؛ آنگاه بر بنده عاشق باشد؛ و گفت :بنده را گوید:
شئ سدتم أ س
ما تو عاشق و محب مایی ،و ما معَشوق و حبیب توایم قال الللهّ تعَالی» :أنا لکم ب
أب تی سدتم« .اگر تو خواهی واگرنهّ .دانستی کهّ جوهر عزت ذات یگانهّ را عرض ،و عرض جز
عشق نیست؟
ای دریغا هرگز فهم نتوانی کردن کهّ چهّ گفتهّ میشود! عشق خدای -تعَالی -جوهر جان
آمد ،و عشق ما جوهروجود او را عرض آمد .عشق ما او را عرض و عشق او جان ما را
جوهر .اگر چنانکهّ جوهر بی عرض متصور باشد ،عاشق بی معَشوق و بی عشق ممکن
باشد؛ و هرگز خود ممکن و متصور نباشد .عشق و عاشق و معَشوق در این حالت قایم
بیکدیگر باشند ،و میان ایشان غیریت نشاید جستن مگر این بیتها نشنیدهای:
جانم عرض و عشق تو جسسوهر کردنسسد چسسون آب و گسسل مسسرا مصسسور کردنسسد
عشسسق تسسو و جسسان مسسا برابسسر کردنسسد تقسسدیر و قضسسا قلسسم چسسو می تر کردنسسد
اگر چنانکهّ مردی و عشق مردان داری ،این سهّ نوع عشق را کهّ برمز گفتهّ شد در این
بیتها کهّ خواهم گفتن ،بازیاب کهّ قطعَهای سخت بامعَنی آمده است .دریغا مطربی شاهد
31
کم« بگفتی ،و من و آن عزیز حاضر بی ت ب بترب ک د
س دبایستی وسماع تا این بیتها بر نمط »أل ت س
زحمت دیگری؛ آنگاه آن عزیز را سماع معَلوما شدی کهّ عشق چیست ،و شاهد بازی چهّ
ۀ تو شدی و بت پرستی ترا قبول کردی! مست از تو صادر شدی ،کون و مکان بود! پیش ۀ
ۀ بای بسم اللهّل ل
ترا خادما آمدی ،آنگاه »بسم اللهّ« بر تو گشاده شدی .پس ترا نقط ۀ
ل
ة بابء بسم اللهّ«.قط ت دکردندی .در این مقاما شبلی را معَذور داری آنجا کهّ گفت» :أنا ن د س
ۀ »بسم الللهّ« از ۀ نقط و ۀ بای »بسم الللهّ« اما گفتند وی را کهّ تو کیستی؟ گفت :من نقط ۀ
ۀ با حاجت اصل »بسم الللهّ« نیست ،و غیر »بسم الللهّ« نیست؛ اصل بسم الللهّ را بنقط ۀ
ۀ »ب« بی اسم ببین چهّ باشد .این بیتها را باشد کهّ اظهار بسم بدان باشد ،اما نقط ۀ
بخوان:
بسسر کسساف کلما کسسل ،کله آمسسد عشسسق بر سین سریر سلر ،سسپاه آمسسد عشسسق
با این همهّ یک قدما ز راه آمسسد عشسسق بر میم ملسوک ملسک ،مساه آمسد عشسق
ای عزیز دانی کهّ شاهد ما کیست؟ و ما شاهد کهّ آمدهایم؟ شرح عشق کبیر و عشق
میانهّ را گوش دار ،و شاهد و مشهود بیان این هر دو شاهدها نموده است .میانهّ عشق را
فرقی توان یافتن میان شاهد و مشهود ،اما نهایت عشق آن باشد کهّ فرق نتوان کردن
میان ایشان؛ اما چون عاشق منتهی ،عشق شود و چون عشق شاهد و مشهود یکی
شود ،شاهد مشهود باشد و مشهود شاهد .تو این از نمط حلول شماری و این حلول
نباشد ،کمال اتحاد و یگانگی باشد و در مذهب محققان جز این دیگر مذهب نباشد .مگر
این بیتها نشنیدهای؟!
در مسسذهب کفسسر زاهسسد و عابسسد نیسسست آن را کهّ حیوتش آن بت شاهد نیست
چسسون کفسسر چنیسسن اسست کسسسی واحسسد کفر آن باشد کهّ خود تو شاهد باشسسی
نیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست
تمامی شرح شاهد و مشهود در تمهید دهم گفتهّ شود انشاء الللهّ .اما در اوراق اول گفتم
کهّ مذهب و ملت محبان خدا چیست و کدامست .ایشان بر مذهب وملت خدا باشند؛ نهّ
بر مذهب و ملت شافعَی و ابوحنیفهّ و غیرهما نباشند ،ایشان بر مذهب عشق و مذهب
خدا باشند تبارک و تعَالی .چون خدا را بینند لقای خدا دین و مذهب ایشان باشد! چون
محمد را بینند لقای محمد ایمان ایشان باشد؛ و چون ابلیس را بینند این مقاما دیدن نزد
ایشان کفر باشد .معَلوما شد کهّ ایمان و مذهب این جماعت چیست و کفر ایشان از
چیست .اکنون هر یک را از این مقامها در این بیتها بازیاب:
کفر ما آن زلسسف تسسار و ابسسروی ترکسسانهّ دین ماروی و جمال و طلعَت شسساهانهّ
اسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست اسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست
و از شسسراب عشسسق او هسسر دو جهسسان از جمال خد و خالش عقل مسسا دیسسوانهّ
میخسسسسسسسسسسسسسسسسسسانهّ اسسسسسسسسسسسسسسسسسسست اسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست
هر کرا ملت نهّ اینست او ز ما بیگسسانهّ روح مسسا خسسود آن بتسسست و قلسسب مسسا
اسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست بتخسسسسسسسسسسسسسسسسسسانهّ اسسسسسسسسسسسسسسسسسسست
شاهد را شنیدی کهّ کیست ،خد و خال و زلف و ابروی شاهد را گوش دار .ای عزیز چهّ
دانی کهّ خدو خال و زلف معَشوق با عاشق چهّ میکند! تا نرسی ندانی! خد و خال
هّ نوری« .نور احمد ختلق الل ل د معَشوق جز چهرۀ ۀ نور محمد رسول الللهّ مدان کهّ »أ توی د
ل ما ت
خد و خال شده است بر جمال نور احد؛ اگر باورت نیست بگو» :ل بإلهّ الل الل ل د
هّ محمد ر
ل الللهّ« .دریغا اگر دل گم نیستی در میان خد و خال این شاهد ،دل بگفتی کهّ این رسو د
خد و خال معَشوق با عاشق چهّ سلرها دارد .اما دل کهّ ضال شد ،و در میان خد و خال
متواری و گریختهّ شد؛ این دل را کهّ بازیابد؟ اگر بادست آید بگوید آنچهّ گفتنی نیست:
دل گسسم کسسردما میسسان خسسد و خسسالش آن بسست کسسهّ مسسرا داد بهجسسران مسسالش
آن دل کهّ مرا نیست چهّ دانم حسسالش پرسسسسند رفیقسسسان مسسسن از حسسسال دلسسسم
32
ای عزیز اگر بدین مقاما رسی کافری را بجان بخری کهّ خد و خال دیدن معَشوق جز کفر
و زنار دیگر چهّ فایده دهد؟ باش تا رسی و بینی! آنگاه این بیچاره را معَذور داری بگفتن
این کلمات .هرگز مسلمان کافر را دیدی؟ از حسن و جمال محمد رسول الللهّ جمل ۀ
ۀ
مؤمنان کافر شدهاند ،و هیچ کس را خبر نیست! تا این کفرها نیابی بایمان بت پرستی
نرسی،و چون بسرحد ایمان رسی و بت پرستی را بینی ،بردرگاه »ل بإلهّ بإل الللهّ مح ل
مد
رسول الللهّ« نقش شده و ایمانت تماما ،این وقت باشد؛ و کمال دین و ملت در این حال
نماید .این بیتها بر خوان:
بسسر چهسسرۀۀ خسسوب خسسد و خسسالی دارد ۀ مسسن حسسسن و جمسسالی دارد معَشسسوق ۀ
کسسسافر باشسسسد هسسسر آنکسسسهّ خسسسالی دارد کسسافر شسسود آنکسسهّ خسسد و خسسالش بینسسد
خد و خال این شاهد شنیدی .زلف و چشم و ابروی این شاهد دانی کهّ کدامست؟ دریغا
مگر کهّ نور سیاه بر تو ،بالی عرش عرضهّ نکردهاند؟! آن نور ابلیس است کهّ از آن
زلف ،این شاهد عبارت کردهاند و نسبت با نور الهی ،ظلمت خوانند؛ واگرنهّ ،نوراست.
دریغا مگر کهّ ابوالحسن بستی با تو نگفتهّ است ،و تو ازو این بیتها نشنیدهای؟
وز علسسسست و عاربرگذشسسسستیم آسسسسسان دیسسدیم نهسسان گیسستی و اهسسل دو جهسسان
زان نیز گذشتیم نهّ ایسسن مانسسدو نسسهّ آن آن نسسسور سسسسیهّ زل نقسسسط برتسسسر دان
ن الکابفرین« خلعَت او آمده است .شمشیر دانی کهّ آن نور سیاه چیست؟ »و کان م ت
حر«ت س بال و ر
تک بال د
لمات ت ظ »فی ظلمات در است. معَین« کشیده »فتب بعَبیزت بکت تل ت س
غوی بن یدهم أج ت
فضولی و خود را بی اختیار کرده است .پاسبان عزت آمده است .دربان حضرت »أعوذ
من الشیطان الترجیم« شده است .دریغا از دست کسی کهّ شاهد را بیند با چنین بالللهّ ب
ق« نگوید؟! باش تا بایزید بسطامی این خد و خال و زلف و ابرو و حسین وار »أنا الح ل
معَنی با تو در میان نهد ،و ترا از حقیقت این کار آگاه کند .این بیتها را نیز گوش دار:
و آن خال و خد و آن لب چسسون شسسکر آن را کهّ حیوتش آن دل و دلبر نیست
نیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست جسسسان ودل را چسسسو ارو و زلسسسف بسسسبرد
در هر دو جهسسان مشسسرک و هسسم کسسافر از کفسسر بکفسسر رفتنسست بسساور نیسسست
نیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست
زیرا کهّ ازو جز او دگر درخور نیسسست
مها دفجوترها« شربت قهر و کفر میدهند؛ و ۀ »تفأل سهت تقومی را هر لحظهّ در خرابات خان ۀ
عن سد ت ترلبی« میدهند،
ت ب ت ة العَبل سم ب و ت
ي بادبها« شربت »أبی س د عل ي ۀ »أنا مدین ت د
قومی را در کعَب ۀ
من قویها« این حالت باشد؛ و هر دو شربتها پیوستهّ بر کارست ،و هردو طایفهّ »هت س
ل ب »وت ت س
سقاهم ترب یدهم
قتد بضر« از شربت »وت ت م س
ک د
عن سد ت ملی ضۀ» ب مزید« را جویانند .مستان او در کعَب ۀ ت
مها دفجوترها« بی عقلی کنند. هس لطهورا« مستی کنندو طایفۀ دیگر در خرابات »فتأ ت ت ا ا شراب ت
ت ت ۀ
صدور اللناس« با تو حرب نکرده است؟! از شیخ بربطی س فی د سوب دمگر کهّ هرگز »دیو س
این بیتها بشنو:
روزی کسسسهّ نسسسهّ از بهسسسر بل برخیسسسزد زلسسف بسست مسسن هسسزار شسسور انگیسسزد
دل دزد دو جسسان ربایسسد و خسسون ریسسزد و آن روز کسسسهّ رنسسسگ عاشسسسقی آمیسسسزد
خلق از ابلیس ناما شنیدهاند؛ نمیدانند کهّ او را چندان ناز در سر است کهّ پروای هیچ کس
ندارد! دریغا چرا ناز در سر دارد؟ از بهر آنکهّ هم قرین آمده است با خد و خال .چهّ
گویی! هرگز خد و خال ،بی زلف و ابرو و موی کمالی دارد؟ ل توالللهّ کمال ندارد .نبینی
ن الرجیم« واجب آمد گفتن! از بهر این معَنی در سر ن ال ت
شسیطا ب کهّ در نماز »أعوذ د ببالللهّ ب
م ت
ن نارض وت
م س
قتتنی ب ت
خل سگرفتهّ است ناز و غنج و دلل و او خود سر متکبران و خود بینانست » .ت
ن طین« همین نازست .این بیتها بشنو: م س
هّ ب خل ت س
قت ت د ت
33
کسسز دلسسبری و کشسسی کسساری دراز دارد گسسویی دو زلسف یسسارما در سسر چسهّ نساز
بر مهّ زره نگسسارد بسسا زهسسره سسساز دارد دارد؟
با گل حدیث گویسسد بسسا للسسهّ پسسای کوبسسد
ن الک د س
فتر ای عزیز آن بزرگ را گوش دار کهّ چهّ گفت مر این دو مقاما را .گفت» :إ ی
ن العَتسبد« گفت :کفر و ایمان بالی ن الل لهّب و ب تی س ت
حجابان ب تی س ت ن ورابء العَتسرش ب م س
ن بمقاما ب ن تلیما توا ب
عرش دو حجاب شدهاند میان خدا وبنده زیرا کهّ مرد باید کهّ نهّ کافر باشد و نهّ مسلمان.
آنکهّ هنوز با کفر باشد و با ایمان هنوز در این دو حجاب باشد؛ و سالک منتهی جز در
ی ل
حجاب »کبریاء اللهّ و ذابتهّ« نباشد ،شنیدی کهّ مصطفی-علیهّ السلما -چهّ میگوید» :ل ب ت
ل« خود گواهی میدهد بر اسرار این س ر
مسر ت ی د ب تولن تب ب ر
قیر ر ملکر د
م ت ت لتیسدعَنی فیهّب ت معت الل لهّب وق ر
ت
مقامها تاأتبدالببدین و دهر الداهرین .از این مقامها کهّ خواهد جستن؟
وین کون و مکان هسسر دو بسسر انسسداختن از عشسسق نشسسانهّ ،جسسان ودل بسساختن
اسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست اسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست
با این دو مقاما تسسا ابسسد سسساختن اسسست گسسهّ مسسؤمن و گسساه گسساه کسسافر بسسودن
چهّ دانی کهّ چهّ گفتهّ میشود؟ دریغا کهّ از عشق الللهّ کهّ عشق کبیر است هیچ نشان
نمیتوان دادن کهّ بیننده در آن باقی بماند؛ اما آن چیز کهّ درهر لحظهّ جمال خوبتر و زیباتر
شیرء«؛ مثِ سل بهّب ت نماید و عالم تمثِل را بر کار دارد ،هیچ عبارت و نشان نتوان داد جز »ل تی س ت
س کت ب
ت د
ک« .چون او س تت ع تتلي تنف ب حصی ثنااء ع تل تی سکت أن ت
ت کما أث سن تی س ت دیگر عبارت و شرح نباشد »لأ س
عذر بی ادراکی و بی نهایتی بخواست ،دیگران چهّ بیان کنند؟ بیان آنجا قاصر آید ،فهم
آنجا گداختهّ شود مرد آنجا از خود برست! دریغا این بیتها بشنو:
در اصسسسل وجسسسود خسسسود کمسسسالی دارد چون عشق تو بی نشسان جمسالی دارد
این عشسسق دریغسسا کسسهّ چسسهّ حسسالی دارد هسسسسر لحظسسسسهّ تمثِسسسسل و خیسسسسالی دارد
ۀ تمثِل نداشتی ،همهّ روندگان راه کافر شدندی؛ از بهر آنکهّ هر چیزی کهّ اگر عشق حیل ۀ
او را در اوقات بسیار بر یک شکل و بر یک حالت بینند ،از دیدن آن وقت او را وقت
ملمت آید؛ اما چون هر لحظهّ و یا هر روزی در جمالی زیادت و شکلی افزونتر بیند،
عشق زیادت شود وارادت دیدن مشتاق زیادتتر» .دیحربهم« هر لحظهّ تمثِلی دارد مر
»دیحربوتنهّ« را و »دیحربوتنهّ« هم چنین تمثِلی دارد .پس در این مقاما عاشق هر لحظهّ
معَشوق را بجمالی دیگر نبیند ،و خود را بعَشقی کمال تر و تماما تر:
وز حسسسن تسسو در بنسسد جمسسالی دگسسرما هسسر روز ز عشسسق تسسو بحسسالی دگسسرما
مسسن آیسست عشسسق را کمسسالی دگسسرما تسسسو آیسسست حسسسسن را جمسسسالی دگسسسری
هرگز دانی کهّ قوت و حظ معَشوق از چیست؟ و عاشق نصیب را چهّ یابد؟ و عاشق خود
بچهّ زنده است؟ و از عشق نیز بیان نتوان کرد جز برمزی و مثِالی کهّ از عشق گفتهّ شود
و اگر نهّ از عشق چهّ گویند و چهّ شاید گفت؟! اگر عشق در زیر عبارت آمدی ،فارغان
روزگار از صورت و معَنی عشق محروما نیستندی اما اگر باور نداری از این بیتها بشنو:
حسسسظ تسسسو ز خسسسود باشسسسد و حسسسظ از ای عشسسسق دریغسسسا کسسسهّ بیسسسان از تسسسو
34
محالسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست تو د محالسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست
د
قسسوت تسسو ز خدسسست و حیسسوة تسسو ز انسسس تسسو بسسابرو و بسسآن زلسسف سسسیاهت
خالسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست اسسسم تسسو شسسریعَت اسسست و عیسسن تسسو
جسسان ودل مسسا تسسویی دگسسر خسسود همسسهّ گناهسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست
قالسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست
ای عزیز هرگز دانستهای کهّ عاشق با معَشوق چون سوگند خورد ،سوگند بچهّ یاد کند؟
بدانکهّ چون معَشوق با عاشق خود غمزهای زند و سوگندی یاد کند ،باشد کهّ گوید :بجان
لرض« بدین ماند ،و باشد کهّ چون معَشوق با من کهّ چنین کن کهّ »فتورب السمابء ا ت
تت ب
ضحاها و القمرب بإذا سو د ب شم ت »وال کهّ مگر من. روی و بموی کهّ عاشق سوگند یاد کند گوید
ل بإذا ی تسغشاها« همین معَنی دارد. تلها و اللنهارب إذا جللها و الللی ب
دانی کهّ این آفتاب چیست؟ نور محمدی باشد کهّ ازمشرق ازلی بیرون آید؛ و ماهتاب
ن شربقتی س بم س
ب ال ت
دانی کهّ کداما است؟ نور سیاه عزراییلی کهّ ازمغرب ابدی بیرون رود» .ر ر
مغسربب تسین« این سخن بغایت رسانیده است و بیان این شده است .هرگز این ب ال ت
وت تر ر
ضحی«؟ این همهّ بدان ل و ال ل ل
ن و اللی ب سوگندها ترا روی نموده است کهّ »والطولبر ،و اللتی ب
دو بالی تو؛ و چون ت
ب ل ق ب و تو پاک بجان ت ک ماند کهّ میگوید :بجمال تو ،و بروی زیبای تو .ل تعَت س
مدر
ل ،بدان ماند کهّ گوید :ب بدزلف ع تن ستبر بوی تو و بگیسوی چون هندوی تو. گوید :واللی ب
دریغا کهّ این همهّ را یک مقاما خواهی دانستن ،عین جهل و محض ضللت باشد؛ این
مقامها بسیار است .تمامی عشق ،انشاء الللهّ کهّ درتمهید دیگر گفتهّ شود کهّ عاشق را
عشق هنوز حجاب راه باشد و عشق حجاب است میان عاشق و معَشوق .البتهّ عشق
باید کهّ عاشق را چنان بخورد و چنان فارغ گرداند کهّ جز این بیت حالت او نباشد:
گسسم کردیسسسم کسسسو را بمیسسسان انسسسدهش د چندان غم عشق مسساه رویسسی خسسوردیم
کسسسو عشسسسق و چسسسهّ معَشسسسوق کسسسرا اکنسسون ز وصسسالش و فراقسسش فردیسسم
پروردیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسم؟
حربهم و
پس از عشق عالم محبت پیش خواهد آمد و روی خود خواهد نمود ای عزیز »ی د ب
حربهم« حربوتنهّ« آنگاه درست آید کهّ همگی خود را روی در »ی د ب دیحربوتنهّ« را گوش دار» .ی د ب
حربهم« کهّ او بهمهّ اندر رسد .آفتاب همهّ جهان را تواند آری؛ آنگاه او را برسد کهّ گوید :ی د ب
بودن کهّ روی او فراخ است؛ اما سرای دل تو تا همگی روی خود در آفتاب نیارد ،از
س« خود گواهی میدهد کهّ شم د ن آیات بهّب ال ی
م س
آفتاب هیچ شعَاعی نصیب او نتواند بودن» .و ب
حربونهّ« تا همگی او د ب ی» اما بودن. تواند را کس حربهم« چگونهّ صفت واسعَیت دارد همهّ »ی د ب
ۀ »دیحدبونهّ« میگوید کهّ را نباشد ،بهمگی ازو شعَاع نیابد» .دیحربهم« خود در خلوت خان ۀ
ۀ »کهیعَصُ« هم سلر »فأسوحی محبت چیست ،و محبوب کیست .دریغا هرگز در خلوت خان ۀ
ده ما أسوحی« بودهای؟ و شنیدهای هرگز این بیتها ،و گفتهای بزبان حال؟ الی ع تب س ب
بگرفت و بقهر حلقسسهّ در گوشسسم کسسرد دوش آن بسست مسسن دسسست در آغوشسسم
لب بر لب من نهسساد و خاموشسسم کسسرد کسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسرد
گفتسسم صسسنما ز عشسسق تسسو بخروشسسم
خلق الل لهّب تعَالی« در این خلوت خانهّ حاصل آید .دریغا اویس قرنی را بین کهّ خیلقوا ببأ س »ت ت ت
ة ل بل سعَتسبد ی د
د بی دعَبو ال مت
ت ی ت »اذا کهّ گوید می چهّ و دهدمی خبر چهّ أوحی« ما ه دب
تس ب ب ع الی فأوحی » ت
ش الللهّ تعَالی« گفت :چون بندگی تماما شود ،عیش بنده همچون عیش شهّ ک تعَتی س بن ع تی س د
یکو د
خلقوا« بنده را نیز ت معَبود شود .دریغا هرچهّ او را باشد کهّ خداوند است ،از نصیب »ت ت ت
باشد از صفات او چون سمع و بصر و قدرت و ارادت و حیوة و بقا و کلما؛ از آن او قدیم،
از جهت بنده باقی و دایم باشد.
ۀ دیگر کهّ ابوالحسن خرقانی گفتهّ است! چهّ گفت؟ »فقال :أنا تأق ر
ل دریغا از دست کلم ۀ
سنت تسین« میگوید :او از من بدوسال سبق برده است ،و از من بدوسال پیش ن ترلبی ب ب ت م سب
35
هم بألیاما ب الللهّ« این کر د افتاه است :یعَنی کهّ من بدو سال ازو کمتر و کهتر باشم» .وتذ ت ک
نسالها سالهای خدا باشد .هر ساعتی روزی باشد و هر روزی هزار سال باشد کهّ »إ ب ی
ت
دون«. سن تةض مما ی تعَد ل ف ت عن سد ت ترب ککت ک تأل س ب یوما ا ب
دریغا در این مقاما حسین منصور را نیز معَذور باید داشت چون کهّ گوید» :لفتسرقت بینی و
ت القائملیة ،قیامنا ببهّ و ذوادتنا منهّ« گفت :هیچ صف د فتان :صفت الذات بتیة وت ب ن رلبی إ بلل ببص ت ب تی س ت
فرق نیست میان من و میان خداوند من مگر بدوصفت :صفت ذات کهّ وجود ذوات ما
ازو آمد و حاصل ما از او حاصل شد ،و قواما و قیاما ما بدو آمد و ازوست .چهّ خوب بیان
کرده است!
قدر الی نفسهّ و فت ت ب
فقیر هدوت الذی لی ت س مگر استاد ابوبکر فورک از اینجا جنبید کهّ گفت» :ال ت
لبإلی ترکبهّ« فقیر آن باشد کهّ نهّ محتاج خود باشد ،و نهّ محتاج خالق خود؛ زیرا کهّ احتیاج
هّ« او را قدر فتهدوت الل ل دف س م ال تهنوز ضعَف و نقصان باشد ،و فقیر بکمالیت رسیده باشد» .بإذا ت ت ی
ۀ او آمده باشد .دریغا این مرتبهّ ق الللهّ« سرمای ۀ خل ب خیلقوا ببأ س نقد وقت شده باشد» .ت ت ت
بلندست! هر کسی را آن توفیق ندهند کهّ ادراک این تواند کرد ،و اما با همهّ میباید
ساخت.
ۀ یوسف -علیهّ السلما -چرا احسن القصصُ آمد؟ زیرا کهّ نشان ای دوستدانی کهّ قص ۀ
حربهم و دیحلبونهّ« آنگاه خبر یابی کهّ آیت »و ما کان د ب ی » سر از دارد. حبونهّ« حربهم و ی د ک »ی د ب
سل ترسول ا تفیوحی بإ بذ سن بهّب ماتیشادء« ترا ت
ب اوس ی دسر ب
حجا ضن تورابء ب م س ت ا
حیا اوس ب ب ل
هّ إ بلوت س ل
هّ الل د ن ی دک تل ب ت
م د شر ض أ سل بب ت ت
ۀ »طهّ« جملهّ ترا بنماید و تو ببینی و روی نماید و بیان این جملهّ با تو بگوید ،و یا در نقط ۀ
حلبونهّ« چیست .انگبین و شکر بزبان گفتن دیگر باشد ،و بچشم حربهم و ی د ب بدانی کهّ »ی د ب
دیدن دیگر باشد؛ و خوردن و چشیدن دیگر .عاشق بودن لیلی دیگر است و ناما بردن
حربونهّ« ۀ مجنون بر وی خواندن و شنیدن دیگر .جوانمردا »دیحلبهم« با »ی ب لیلی دیگر و قص ۀ
حمة فی التبین«!!! در خلوت خانهّ هم سلر شده است »و لتز س
تنهسسا ز همسسهّ خلسسق مسسن و تنهسسا بسسا تسسو تسسا مسسن بمیسسان خلسسق باشسسم بسسا تسسو
آیسسسی بسسسر مسسسن سسسسایهّ نیایسسسد بسسسا تسسسو خورشسسید نخسسواهم کسسهّ برآیسسد بسسا تسسو
ب قیر ر م تمل تکر د »یحبهم و یحبونهّ« سودای خود با یکدیگر میگویند چنانکهّ »لیط یل بعد علیهّ ت
ن ل
ن کان ل بلهّ کا ت م س سل« یعَنی کهّ نهّ ملک نهّ نبی از آن آگاه باشند و خبر ندارند؛ » ت مسر ت
ي د
تولتنب ر
هّ تلهّ« این معَنی دارد .دریغا آفتاب هیچ خانهّ را نتواند بود ،و در هیچ خانهّ نگنجد ،آفتاب الل ل د
ۀ پیرزنان کجا گنجد؟ اماترا با صد و شصت چندانست کهّ ازمشرق تا بمغرب در خان ۀ
ۀ ترا همگی روشن کند. ۀ خان کهّ همگی آفتاب چهّ شمار؟ نصیب تو از آفتاب آن باشد
قعَتد ب م س
قت تد بضر«؟ دانی کهّ » ت م س
ک د ملی ض
عن سد ت ت
ق ب
صد س ب
قعَتد ب ب
م س
از این آیت چهّ فهم کردهای کهّ »فی ت
صدق« سریر سرست کهّ محبان خود را بر آن نشاند .از قعَتد ب ب
م س
صدق« چهّ باشد؟ » ت ب
مصطفی -علیهّ السلما -بشنو کهّ با جابربن عبدالللهّ چهّ گفت آن روز کهّ پدرش عبداللهّل
بن رواحهّ کشتهّ شد روز احد و شهید گشت گفت :خدای-تعَالی -پدر ترا زنده کرد و او را
بر عرش مجید با موسی -علیهّ السلما -بداشت و عرش مجید را مقاما او کرد.
ۀ »ن و القلم« صد وچهارده هزار بار کلما »وک تتلم موسی دریغا از حق تعَالی در خان ۀ
ده ما أسوحی« کلیما« شنیده بود؛ یکبار در درون »کهیعَصُ« وحی خدا کهّ »تفأسوحی بإلی ع تب س ب تت س
ن
م س حلبائی ب او را از سر گفتن با محبان خود از امتان محمد آگاه کردند کهّ میگفت» :یا أ ب
مد« .از لذت استماع این ندا کهّ ت
مةب مح ل مةب محمد ویا فقراء ا ل محمد ،و یا مساکین أ ل مةب د أ ی
خلر موسی بایشان میکرد با آنکهّ آن همهّ کلما ازو شنیده بود ،او را بی هوش کرد» ،فت ت
مة محمد«. ن ات ی م س
جتعَلنی ب ما س صبعَقاا« از اینجا افتاد .چون او را با خود دادند دعا کرد »اللهد ی ت
ضة ضم فی تروس ت مغنی و مطرب این جماعت کهّ محبان خدااند ،خود او باشد کهّ »فتهد س
حبرون« بیان سماع میکند کهّ او با بندگان خود باشد .سخن و کلما با همهّ کس گویند اما ید ت
سر جز با دوستان و گدایان امت محمد نگویند .از سر وحی تا کلما بسیاری مراتب و
درجات است.
دریغا در مقاما اعلی ،شب معَراج بامحمد -علیهّ السلما -گفتند :ای محمد وقتهای دیگر
36
قایل من بودما و سامع تو ،و نماینده من بودما و بیننده تو ،امشب گوینده تو باش کهّ
محمدی و شنونده من ،و نماینده تو باش و بیننده من .دریغا در این مقاما کهّ مگر
معَشوق ،مصطفی بود و عاشق او کهّ عاشقان کلما معَشوقان دوست دارند .آن
نشنودهای کهّ مجنون چون لیلی را بدیدی از خود برفتی و چون سخن لیلی شنیدی با خود
آمدی؟ این مقاما خود مصطفی را عجب نیست .ابوالحسن خرقانی از این مقاما نشان
باز میدهد؟ گفت :کهّ مرا وقتی با دید آمدی کهّ در آن وقت گفتمی کهّ من معَشوق تو ،و
در حال دیگر گفتمی کهّ ای تو معَشوق من؛ و وقتی گفتمی کهّ ای خدا مرا از تو دردی با
دید آمده است،و از تو دردی دارما کهّ تا خداوندی تو برجای باشد این درد من بر جای
باشد ،و خداوندی تو همیشهّ باشد ،پس این درد من همیشهّ خواهد بودن و از حالت
سنوا -یعَنی ده ما أوحی« جای دیگر بیان میکند ،گفت کهّ اگر جان تبل ت »تفأسوحی بإلی ع تب س ب
بوالحسن زبان روستایی -کهّ جانم فدای او باد حاضر نبود ،آنجا »تفأسوحی الی ع تسبده ما
أسوحی« رفت .پس چهّ بلحسن و چهّ متبهّ و چهّ شیبهّ؛ یعَنی کافرما اگر آنجا حاضر نبودما.
ای عزیز از اسرار وحی خبر نتوان دادن زیرا کهّ این مقاما باشد کهّ مرد را بقربت بجای
رسانند کهّ در آن مقاما سؤال کردن حراما باشد :مثِل ا چون مکان او جستن و هم سر و
مقصود او طلبیدن و مانند این؛ و آنچهّ بدین تعَلق دارد گفتن و پرسیدن حراما باشد و
خطری تماما با خود دارد .در این مقاما اگر آنچهّ او نداند معَلوما او کنند ،ببیند و بداند؛ و
اگر نکنند سؤال کردن او را قطعَیت و فرقت آرد کهّ اگر سلطان اسرار مملکت خود با
یکی بگوید رتبتی عالی باشد اما نشاید کهّ کسی از سلطان این اسرار پرسد بهیچ حال؛
چهّ اگر سلطان گوید کهّ قیاما و پادشاهی من بتست هیچ خطری نباشد ،و اما اگر سلطان
ن
مخبلصو ت را گویی کهّ قیاما و پادشاهی تو بمنست و از منست ،کار بر خطر باشد» .وال د
عظیم« همین معَنی دارد. خط ترض ت علی ت
ة« با تو غمزهای ظر ر ضرة ر الی ترکبها نا ب مئذ ض نا ب دریغا مگر کهّ ببهشت نرسیدهای ،و »توجوه ر ی توس ت
نزده است؟ آن بهشت کهّ عامهّ را وعد کردهاند زندان خواص باشد چنانکهّ دنیا زندان
دنیا ن ال ر ن العَابرفین کما أ ی ج د س س ة ب جن ی د
مؤمنانست .مگر یحیی معَاذ رازی از اینجا گفت کهّ »ال ت
منین« .خواص با خدا باشند چهّ گویی! خدای-تعَالی -در بهشت باشد؟! بلی مؤ بن ال د ج دس س ب
جن یةب
ت ال فی »ما گفت: شبلی کهّ بهشت آن در باشد؛ خود بهشت در ولیکن باشد بهشت در
سویت الل لهّب تعَالی« گفت :در بهشت جز خدا دیگری نیست و نباشد و اگر خواهی حد ر ب أ ت
ل« .در س ر ن تولع ت ت ت
حورر ولدقصودر وللب ت ر ة لسیس فیها د ت جن ی ر ل
ن ل بلهّ ت ازمصطفی نیز بشنو کهّ گفت» :إ ی
ت د ت
خطر علی ت تول ت معَت س س ب ن ت ت ولأذ د ت ن ترأ س این بهشت دانی کهّ چهّ باشد؟ آن باشد کهّ »مالع تی س ت
ر« .کسی را کهّ بهشت این باشد او را بهشت عواما طلب کردن خطا باشد کهّ ش ض ب بت تقتل س ب
جبا ااین طایفهّ را بزنجیرهای نور و لطف ببهشت کشند و نروند و قبول نکنند کهّ »یاع ت ت
م کابرهون« .همت عالی چنان باید کهّ زن فرعون سل وتهد س سل ب وما دیقادون بإلی الجن یةب بال ل ق سلب ت
عندک بیتا فی الجلنة« .این »عندک« جز ا ب ابن لی ب آسیهّ را بود کهّ در دعا میخواهد »ر ب
بهشت خواص نباشد.
ة« چهّ فهم کردهای؟ اگر خواهی جن یةض عالیةض دقطودفها دابنی ر ت فی ة
ب ب ضی را عیشةب دریغا از »فی ب
ل« عبودیت خود درست کن تا این خطاب با سسبحان الذی أسری بعَبده لی ا ۀ» د بدانی در نقط ۀ
خلی فی ة فاد س د ضی ل ا
ة مر ب ضی ا جعَی الی رب ککت را ل مئ بینة إر ب مط ت س ال دف د تو نیز باشد کهّ »یا أریها الن ی س
جلنتی« گفت :در دل بندگان من درآی تا در بهشت من توانی آمدن .آن خلی ت عبادی واد د ب
دس د ق ال ة ن
ت ی تج بی ر لنی ت خس ت د ت أ» گفت: ک؟« ت ب هّ ل لال عَل ت ف »ما پرسیدند: ازو کهّ بین را بزرگ
د ت ل د ب ت
هّ« .گفت :مرا در بهشت قدس خود آورد ،گاهی صفات ب ب
فنی ب ب ب ش س دیخاط بدبنی ببذات بهّب وت دیکا ب
ضیةض فی جینة عابلیة« این ۀ ذات مییابم» .فی عیشةض را ب مکاشفهّ صفات میکنم گاهی مخاطب ۀ
ة« رزق باشد در این بهشت .آخر دانی کهّ جز از رزق معَده مقاما باشد .دقطودفها دانی ض
رزقهای دیگر هست :رزق قلبست و رزق روحست؛ رزق قالب همهّ کس را دهند کهّ
ت
ن
م س ض« ،اما رزق جان ودل هر کسی را ندهند »وت ت سمابء والر ب ن ال ی م ت م ب »وتهدوت ایلذی ی تسردزقک د س
ا
سنا«. ح ت ملنا ربسزقا ا ت ترتزسقناه د ب
دریغا هر چند کهّ بیشتر مینویسم بیشتر میآید ،و افزونتر میآید! اما ای دوست از سعَادت،
37
محبت خیزد و از محبت رؤیت خیزد .ندانم کهّ هرگز از محبت هیچ علمت دیدهای؟
ه« .دریغا شیئا ا أک سثِ تتر ذ بک سرب بب تح ی من أ ت علمت محبت آن باشد کهّ ذکر محبوب بسیار کند کهّ » ت
حب لا ا ل بللهّ« محکهای بسیار با خود دارد .علمت محبت خدا آن باشد کهّ شد ر د منوا أ ت »والذین آ ت
محبوبات دیگر را در بازد و همهّ محبتها راترک کند و محبت خدا را اختیار کند؛ اگر نکند
ۀ
هنوز محبت خدا غالب نباشد .زن و فرزند و مال و جاه و حیوة و وطن همهّ از جمل ۀ
محبوباتست ،اگر حب این محبوبات غالب باشد ،نشان آن باشد کهّ نگذارد کهّ زکوة و حج
ۀ خدا و رسول و صدقهّ از تو در وجود آید کهّ هر یکی خود محکیست .تا خود بزیارت خان ۀ
ۀ خدای -تعَالی -اختیار او تواند رفت؛ بود کهّ این همهّ محبوبات را وداع کند ،و محبت خان ۀ
کند .مأکولت و مشروبات همچنین محبوبست؛ بامساک این محبوبات ،اختیار محبوب
زکوة کند و صوما را اختیار کند .همچنین از علمات یکایک میشمار .اگر چنانکهّ این حب
محبوبات غالب آمد بر حب خدا ،بدانکهّ او را با خدا هیچ حسابی نیست .از خدا بشنو:
ل اسقتترفسدتموها و کم و اموا ر جکم و عشیترت د د کم و أسزوا د کم و أبناؤکم و بإخوان د ن آباؤ د د ن کا ت ل إب س »قد س
سبیبلهّ ل د ت ت ت خ ت
جهاد ض فی ت من اللهّ و رسولهّ و ب ب إ بلی سکم ب ح ی
ن ت تسرضوتنها أ ت دها و مساک د ن کسا ت شو ت بتجارة ر ت ت س
ره«. هّ بأم ب ل
حلتی یأبتی الل د فتتتریبصوا ت
دریغا این آیت همهّ را از خدا باز داشتهّ است .ترا اینجا در خاطر آید کهّ مصطفی گفت:
حسبل«. ک فی قتسلبی کالدعَقدةب فی ال ت حب ر ب من د دسنیاکم ثلث«؛ و با عایشهّ گفت » :د ی ب حب ک ت ت
ب إ بل ی » د
دنا« .اما بدانکهّ این محبت اصلی نباشد ،این محبت خود دنا أکبا د جای دیگر گفت» :أول د
مصلحت باشد و در راه نهاده باشد هم تأکید محبت خدا را؛ اما محبوبات دیگر کهّ اصلی
باشد ،ترک آن واجب باشد و محبت خدا بر آنغالب باشد .اما مگر کهّ این خبر نشنیدهای
ت تأباتبکرب خلیل« .اگر دوست گرفتمی ابوبکر را دوست خذ س د خلیل ا لت ت ت میتخذا ا ت ت د کهّ »ل توس ک دن س د
گرفتمی ،اما دوستی خدا مرا بآن نمیگذارد کهّ بوبکر رادوست گیرما .اما اینجا ای عزیز
دقیقهای بدان :چیزی رادوست داشتن بتبعَیت در کمال عشق و محبت قدح و نقصان
نیارد .مگر کهّ این بیت نشنیدهای:
هواهسسسسا ت ت
شسسسستغفی ببهسسسسا لسسسسوسل ت مسسسسا ت و ت جسسسسسسد ض
ت نت س حکبهسسسسسسا ت تتلعَسسسسسسا ب ب لب د حسسسسسس ر أد ب
دیارن السسس ل سسسسک ت ت ن ت مسسس س ب دحسسس ر ن د کسسس س وتل ت ب ن قتسلسسسسبی ف تشسسسسغت س دیارب ت ب السسسس ک ح ر تومسسسسا د
اگر مجنون را با سگ کوی لیلی محبتی و عشقی باشد ،آن محبت نهّ سگ را باشد ،هم
عشق لیلی باشد ،مگر این بیت را نشنیدهای!
مجنون همگسسی بسسر سسسر سسسگ شسسادان مجنون روزی سگی بدیسد انسدر دشست
گشسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست گفتند کهّ بر سگی ترا شسسادی چیسسست
گفتسسسا روزی بکسسسوی لیلسسسی بگذشسسست
هر محبت کهّ تعَلق بمحبوب دارد ،آن شرکت نباشد کهّ آن نیز هم از آثار حب محبوب
باشد :مثِل اگر عالم ،قلم و حبر و کاغذ دوست دارد ،نتوان گفت کهّ بهمگی عاشق علم
نیست .محبوب لذاتهّ یکی باید کهّ باشد ،اما چیزهای دیگر اگر محبوب باشد از بهر
محبوب اصلی ،زیان ندارد .هرکهّ خدا را دوست دارد لبد باشد کهّ رسول او را کهّ محمد
است دوست دارد ،و شیخ خود را دوست دارد و عمر خود را دوست دارد .از بهر طاعت
ونان و آب دوست دارد کهّ سبب بقای او باشد و زنان را دوست دارد کهّ بقای نسل
منقطع نشود و زر و سیم دوست دارد کهّ بدان متوسل تواند بود بتحصیل آب و نان .لبد
سرما و گرما و برف و باران و آسمان و زمین دوست دارد بآن معَنی کهّ اگر آسمان و
زمین نباشد گندما از سنگ برنروید ،و برزگر را همچنین دوست دارد .آسمان و زمین را
ت و الرض« مثِال این چنان مل سکد ال ل
سموا ب دوست دارد کهّ صنع و فعَل خداست کهّ »وتل بللهّ د
باشد کهّ عاشق خط و فعَل معَشوق دوست دارد .همهّ موجودات فعَل و صنع اوست ،و
بتبع محبت او دوست داشتن ،شرکت نباشد؛ اما اصل و حقیقت این محبتها شرکت باشد
و حجاب راه محب و بازماندن از محبوب اصلی نباشد .گوش دار کهّ چهّ گفتهّ میشود و
الللهّ الهادی.
38
تمهید اصل سابع
39
گفت :در تن آدمی مضغهای است کهّ چون آن بصلح باشد قالب بصلح باشد ،و چون تباه
و فاسد باشد قالب نیز فاسد باشد و آن نیست مگر دل .قالب را شرح شنیدی و نهاد و
ۀ خود بدانستی .نفسهای سهّ گانهّ آمد :نفس اماره و نفس لوامهّ و مطمئنهّ در این لطیف ۀ
مقاما خود با تو نمایند و چون بدین مقاما رسی بی شنیدن معَلوما تو شود ،و شمهای در
هّ«. ن شاء الل ل د تمهید دیگر از نفسها گفتهّ شود »إ س
دریغا ای عزیز کهّ قلب نداری کهّ اگر داشتی آنگاه با تو بگفتی کهّ قلب ،چیست کار دل
ن من تأصاب ببع صب تعَتی س د
ن إب س دارد .دل را طلب کن ،و بادست آر .دانی کهّ دل کجاست؟ دل را »ب تی س ت
من أصاب ببع اللرحمن« حجاب کبریا ن ب صب تعَتی س ب اللرحمن« طلب میکن .دریغااگر جمال »إ ب س
برداشتی ،همهّ دلها شفا یافتندی .دل داند کهّ دل چیست و دل کیست :منظور الهی دل
ن ی تن سظ ددر إلی م تولبإلی اعمابلکم و ل تک ب س صوتربک د س ن الللهّ لی تن سظ ددر إلی د آمد و خود دل لیق بود کهّ »إ ی
قلوبکم« .ای دوست! دل نظرگاه خداست چون قالب رنگ دل گیرد و هم رنگ دل شود.
قالب نیز منظور باشد.
ای دریغا ندانم کهّ فایده و حظ از این سخنها کهّ خواهد برداشت! جانم فدای او باد.
ح« .دلها را باد رحمت قل کدبها الکریا د ض تفلةض ت د ت ل ریشةض ببار ض مثِ ت د قسلب ت ل ال ت مثِ ت دمعَذور دار مرا کهّ » ت
ولن میکند .از إصبعَین جز ج ت الهی در عالمهای خود میگرداند ،و دلها در عالم دوانگشت ت
این دو مقاما کهّ مسکن سالکان باشد فهم مکن کهّ این باد کداما باشد کهّ دلها را
فس من ن ت ت سلبوا اللریح تفإنها ب میگرداند؟ از مصطفی -علیهّ السلما -بشنو کهّ گفت» :لت ت د
من اأصاب ببع الیرحمن« باشد .این رحمن صتبعَین ب ن إب س من ب تی س ت مؤ ب ب ال د الیرحمن« .این وادی »تقل د
کدامست؟ »الرحمن علی العَتسرش استتوی« .دریغا این رحمن چرا جمال بخلق ننمود تا ت
ش اللرحمن« چهّ باشد؟! زهی دل کهّ صفت واسعَیت ن ع تسر د م ب مؤ س ب ب ال د بدانستندی کهّ »قتل س د
ي«صددر هدوت الک دسرس ر ش و ال ی ب هدوت العَتسر د قل د دارد! مگر سهل عبدالللهّ از اینجا گفت کهّ »ال ت
گفت :عرش دل باشد و صدر کرسی.
ظ« ابن عباس گفت :این لوح محفوظ ،دل مجید ر فی ل توسضح محفو ض ن ت ل هدوت تقرآ ر
دریغا »ب ت س
جمیعت ما د
ش تینال ت ن العَتسر ت مؤمنانست .مگر کهّ مصطفی -علیهّ السلما -از اینجا گفت کهّ »إ ب ی
ۀ مخلوقات و موجودات آمده است .باش تا خل تقت الللهّ« یعَنی عرش مجید محیط جمل ۀ ت
ن« زمین مرا ب م
ب مؤ د ال عبدی ت بد قل ت سعَنی ب ت و ولکن ت سمائی ت ت ول رضی س أ عَنی ت تس
ب و »ما کهّ بدانی
برنتابد و آسمان طاقت ما ندارد؛ عرش در خور ما نیامد و دل مؤمن ما را قبول کرد؛
نخست ما او را قبول کرده بودیم.
ه« در دل بندگان ب عباد ب ب د
هّ«؟ گفت» :فی قلو ب ل
ن الل د روزی یکی از مصطفی پرسید کهّ »أی ت
م أ تی ستنما ک دن سدتم« این معَنی باشد .چون دل ترا حاصل آمد ودل را معَتک د س جست؛ »وتهدوت ت خود باید د
بازیافتی ،روح خود جمال عزت با تو نماید .دریغا اگر شریعَت ،بند دیوانگی حقیقت آمده
نیستی ،بگفتمی کهّ روح چیست؛ اما غیرت الهی نمیگذارد کهّ گفتهّ شود .عیسی -علیهّ
السلما -کمال و رفعَت کهّ داشت از آن داشت کهّ او را خلعَت روح القدس درپوشیده
دس« .آدما و آدما صفتان کهّ کرامت کمال ت
ق د دناه د بروح ال د بودند ،و او را همهّ روح کرده »وتأی ی س
هّ« .و روح را از عالم خدا من س د هم ببروبح ب و فضیلت یافتند بر دیگران ،بروح یافتند کهّ »وتأ تی ید ت د
ن روحی« این باشد .باش تا این آیت کهّ »توکذل بکت م س ت فیهّب ب خ د ف سبقالب فرستادند کهّ »وتن ت ت
ت
ن أمر رلبی« چهّ معَنی دارد. م س حینا إ بتلیکت روحا ا ب
أو س ت
حش«! او غیورست؛ از فوا ب حیرما ال ت ن غ تی سترت بهّب ت م س غیورر وت ب هّ ت ن الل ل د دریغا از دست غیرت الللهّ کهّ »إ ب ی
غیرت ،او همهّ محرمات را حراما کرد؛ و شرح جان نیز کردن از غیرت حراما کرد:
کسسسسس ندیدسسسسستش عیسسسسان و کسسسسس ای دریغسسسا جسسسان قدسسسسی در درون دو
ندادسسسسسسسسسسسسسسسستش نشسسسسسسسسسسسسسسسان جهسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسان
بر درخت غیرتش آویختهّ شد پیش از گر کسی گویسسد کسسهّ دیسسدما در مکسسان و
آن لمکسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسان
ح فیها«.
ة اللرو د شب قدر کهّ منزلت و قدر یافت ،از روح و ملیکهّ یافت کهّ »ت تن تیز د
ل الملئک د
جمال روح چون جلوه کند،هر جا کهّ پرتو این جمال رسد آن چیز را قدر دهد و آن چیز
40
من أمر رلبی« خود شرح تمامست و لیکن اهل معَرفت را؛ ح ب قدر یابد .ای عزیز »تقل اللرو د
مدره إذا أراد ت شیئا ا ت
زیرا کهّ روح از امر باشد و امر خدا ارادت و قدرت است ،از آیت »إ بینما أ س
ن فتتیکون« بشنو. ل لت د
هّ ک د س ن تیقو ت أ س
نم س ن أمرب رلبی« یعَنی » ب م س دریغا مگر مقاتل -رحمة اللهّ علیهّ -از بهر این معَنی گفت کهّ » ب ل
ن« لک س د ت ذد ک ح ت ل تت س خ د دنورب ترلبی« .دریغا مگر اماما ابوبکر قحطبی از اینجا گفت» :الروح لی تد س د
ن« نباشد از عالم آفریده نباشد از عالم ن فکا ت ل کن« نیاید؛ چون در »ک د س گفت :روح در »ذ د ل
آفریدگار باشد ،نعَت قدما و ازلیت دارد .دریغا امر چون فرماینده و پدید کنندۀ ۀ اشیا و
ۀ امر باشد :پس آمر باشد نهّ مأمور ،فاعل باشد نهّ مفعَول، مخلوقات آمد و روح از جمل ۀ
ل
قاهر باشد نهّ مقهور .از برای خدا کهّ این خبر را نیز گوش دارکهّ عبداللهّ بن عمر روایت
میکند کهّ مصطفی -علیهّ السلما -میگوید کهّ ملیکهّ گفتند :بارخدایا بنی آدما را مسکن و
وطن کردی کهّ در دنیا میخورند و میآشامند ،چون دنیا نصیب ایشان کردی آخرت را
خل ت س هّ -تعَالی -إ بل تی سدهم :إلنی لأفسعَت د ت
ن
م س ت ب بتیدی ک ت ت ق د ن ت م س ل ت جعَت د ل ولأ س سرای ما گردان »فتأسوحی الل ل د
ن تفکان« گفت :ای فریشتگان! آن کس کهّ او را بید قدرت خویش پدید کرده ت لت د
هّ ک د س قدل س د
باشم چنان نباشد کهّ آنکس کهّ گفتهّ باشم :وجود او را کهّ بباش آنگاه بباشد یعَنی کهّ
صن سعد الللهّ«. ل الللهّ و د ت ب بتیدی« مخلوقات »ب بتیدالللهّ« چنان نباشد کهّ مخلوق »فبعَس د ق دخل ت س
» ت
ف
ت س لت أ فیت بأل ما جسا ال ت
ل بت ق ح روا ال ق ت لخت تعَالی- هّ-ل لال ن »إ کهّ آید خاطر در ترا کهّ دانم
ب س ت س ت س ت ی
ستنة« .نزدیک محققان ،این خلق و خلقیت روح عبارت از اظهار و عرض آمد مر صفت ت
ة« هر سالی خود دانی کهّ سن ت ب ف تی أل ب س ت ف »أل و خلقت، و قدرت بصفت را ارادت و فطرت
ستنة« کهّ رسد؟! آنگاه او را در عالم ف ألف ت چند باشد؟ روزی هزار سال باشد! بکنهّ »أل ت
تقدیر کمیت و کیفیت آورد .آسمان کجا بود؟ و زمین خود نبود ،و روز و شب خود کجا
ستنة« خود پدید باشد! جان را چنان مپندار کهّ مخلوقات دیگر؛ ف ت ي أل ب باشد؟ کهّ »ألف ت
ل
جان عزتی و لطافتی دیگر دارد .مگر کهّ استاد ابوعلی دقاق -رحمة اللهّ علیهّ -این بیتها
از جهت این معَنیها گفتهّ است:
وز هرچهّ مثِسسل زنسسی از آن بیرونسسست شهر و وطن جسسان زجهسسان بیرونسسست
یعَنی کسهّ خسدا از دو جهسان بیرونسست ایسسسن راز نهفتسسسهّ از نهسسسان بیرونسسسست
آن بسسسا نقسسسط اسسسست و نقطسسسهّ زان جانهسسا ز حسسق اسسست و حسسق ز جسسان
بیرونسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست بیرونسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست
این روح را قدسی خوانند؛ و دو روح دیگر کهّ هستند اطبا و حکما یکی را حیوانی و متحر
کهّ خوانند ،و آن دیگر را علما روحانی خوانند؛ و بروحانی آن خواهند کهّ با قالب ،آنرا
اضافت کنند .و اضافت کردن این روح روحانی با قالب بر دو وجهّ باشد:
وجهّ اول :آنست کهّ چنین توان دانتستن کهّ جان آدمی حقیقت آدمی باشد؛ و آن را دو
حال باشد :در حالی متصرف باشد ،و در حالی دیگر نباشد.و این جان در تن است و
تصرف او در قالب چنان دان کهّ تصرف من در این قلم :اگر خواهم ساکن دارما،و اگر
خواهم متحرک دارما .اکنون متصرف بودن ،جان را در این قالب حیوة خوانند؛ و این
تصرف را منقطع شدن ،موت خوانند؛ و باز دادن این تصرف را بعَد انقطاعهّ احیا خوانند
و بعَث خوانند؛ و این انقطاع یا جزوی باشد کهّ نوما خوانند ،یا کلی بود کهّ مرگ خوانند؛ و
باز دادن روح هم چنین ،یا جزوی باشد کهّ انتباه خوانند ،یا کلی باشد کهّ بعَث خوانند و
کم فیهّ« باز م ی تب سعَتثِ د دکم بالیلیل« انقطاع جزوی میدان؛ »ث د ی والذی ی تتتولفا دقیامت خوانند» .وتهد ت
می« تا مدت بودن او در قالب بسر آید مس ل ل دآمدن جزوی مییاب .تا چهّ بود؟ »ل بدیقضی أج ر
و وقت بودن او در دنیا منقضی شود.
منامها«! اگر مدت بودن در ت فی د
م سم تت د د ل
موسبتها والتی ل س
ن ت حی ت
س ب ف ت
وفی الن د دریغا »الللهّ ی تت ت ت
قالب بآخر رسیده باشد .خود تصرف جان بیکبارگی منقطع شود ودیگر تصرف نکند و از
ت« .و اگر از اجل و عمر مسمی پدید مسک التی قضی علیها المو ت خواب باز نیاید »فتی د س
ل ت د س د
ج ضخری بإلی أ ت ل ال س کرده چیزی مانده باشد ،دیگرباره پس از خواب بتصرف درآید »وتی دسر ب
ذهمه ب می« .و مصطفی -علیهّ السلما -بوقت خواب همین معَنی در دعا گفتی» :اللهد ی س ل
م ت
د
41
سل ستتها فسی أنت تتوتفاها ،ل تکت مماتها ومحیاها إ ت
ن أسر تفسرتلها ،وت إ ب س کها فاغ س ب ت مال ب دسک ستتها فأن س تم ت
نأ س ب س د ت ت س س ت ت ی نت س
صالحین«. ل ال ت ک ت د عبا
ب هّ ب م صعَ
تس ب د ب ب ت بما تفا ب س
مها ص س ع
عبابده« ترا ن بم س
ن تیشادء ب م س ن أمربهب علی ت حم س اگر آن عزیز میخواهد کهّ جمال »دیلقی اللرو ت
جلوه کند ،از کون و مکان درگذر؛ چون از هر دو جهان در گذشتی ،از خود نیز درگذر تا
ستوی« .پس از عرش شا س ن علی العَتسر ب روح را ببینی بر عرش مستوی شده کهّ »الیرحم د
دره«؛ پس ت ق ق ح هّل ل ال دروا ت ق»ما عالم در ش« را بینی
ی س ت ت ت ذوالتعَر ب نیز درگذر تا »ترفیعد الد یترجا ب
تو سموا ب مقالید د ال ل هّ ت در این مقاما ،تو خود کلید و مقالید آسمان و زمین شدی کهّ»ل ت د
الرض« .از شیخ ما بوسعَید ابی الخیر -رحمة الللهّ علیهّ -بشنو کهّ چهّ میگوید و چهّ خوب
میفرماید:
پسسس کسسهّ دیدسسست روی او و نسساما او ای دریغا روح قدسی کز همهّ پوشیده
کشسسسسسسسسسسسسسسسسسنیده اسسسسسسسسسسسسسسسسسست اسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست
ای دریغا کین شریعَت گفت ما ببریده هرکهّ بیند در زمان از حسسسن او کسسافر
اسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست شسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسود
کیسسن چنیسسن جسسانی خسسدا از دو جهسسان کون و کان بر هم زن و از خود بسسرون
بگزیسسسسسسسسسسسسسسسسسده اسسسسسسسسسسسسسسسسسست شسسسسسسسسسسسسو تسسسسسسسسسسسسا رسسسسسسسسسسسسسی
تو خود هنوز دل خود را ندیدهای جان را کی دیده باشی؟! و چون جان را ندیده باشی
قرآن« آرند و م ال دن ع تل ی ت خدا را چگونهّ دیده باشی؟ چون وقت باشد تو را در عالم »الیرحم د
ۀ اسرار الهی در دایرۀ ۀ باء بسم الللهّ و یا در میم بسم الللهّ بتو نمایند ،پس »ع تل ت
م ی جمل ۀ
متعَلم تو شود .این همهّ در دل تو منقش شود؛ دل تو لوح د لم«ت عَ ی
س تس م ت لما ن
ت ق ت ت ت بس
نسا ل ا می لع لم بال ت
ظ« ترا خود گوید آنچهّ با روح المین حفو ض م سن مجید ر فی ل توسضح ت محفوظ شود» .تبل هدوت قتسرآ ر
گفت .پس قطرهای از علم لدنی در دهان دل تو چکانند کهّ علم اولین و آخرین برتو
م الیولین و الخرین« این مقاما عل س ت
ت بها ب طر قتط سترة ا فی تفمی ع تل ب س
م د ق ت روشن و پیدا گردد» .فت ت
ن علی قلببک« بر کار بود ،ترا نیز س ت ح المی د ت
باشد؛ چنانکهّ انبیا و رسل را پیک »ن تتزل ب بهّب الررو د
ذبات الحق در پیغاما و راه باشد. ج تة من ت جذب ر
حربهم« تاختن آرد دریغا نمیدانم کهّ چهّ فهم خواهی کردن! میگویم کهّ چون محبت »ی د ب
ن فتتیکون«. د
هّ ک س ت
لل د قو ت ن یت د مدره د بإذا أراد ت شیئا ا أ س بارادت ،و ارادت تاختن آرد بامر کهّ »إلنما أ س
مر رلبی« گواهی میدهد کهّ امر کیست و بر چیست. نأ س
م س ح ب
ل الررو د این امر کدامست ؟»قد ب
ۀ عبودیت کهّ تو آن را قالب خوانی .پس قالب را چون پس امر کیمیاگری کند با نقط ۀ
پروانهّ بر آتش عشق و محبت مستغرق کند تا همگی تو چنان شود کهّ این بیتها با تو
بگوید کهّ ترا از این واقعَهّ چهّ بوده است:
ۀ ماسست ۀ پیمانس ۀ غمها همسهّ یسک جرع ۀ ۀ
گسسر عشسسق همسسی مسسونس و هسسم خانسس ۀ
ۀ ماسسسسسست او نیسسسسسز غلما دل دیوانسسسسس ۀ ماسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست
از عقسسل فراگسسذر کسسهّ در عسسالم عشسسق
قتتلم الللهّ خود با لوح دل تو بگوید آنچهّ گفتنی باشد و دل تو خود با تو بگوید آنچهّ باشد.
این جملهّ آنگاه باشد کهّ تو خادما و مرید دل باشی .چون دل پیر باشد و تو مرید دل
مخدوما باشد و تو خادما و دل آمر باشد و تو مأمور؛ آنگاه کهّ این همهّ اهلیت در تو پدید
آید دل ترا قبول کند و ترا تربیت کند تا کار تو بجایی رسد کهّ جزاومزد خدمت تو هر روز
بتو رساند ،و تو با خود این بیتها میگویی:
بسسسردما بسسسر دلسسسبرما پیسسساما دل خسسسویش بسسستم کمسسر عشسسق بنسساما دل خسسویش
ای من ز میان جسسان غلما دل خسسویش مسسراد و کسساما دل خسسویش
حاصل کردما ب
باش تا بدانی کهّ جان را بقالب چهّ نسبت است :درونست یا بیرون.
دریغا روح هم داخل است و هم خارج ،او نیز هم داخل باشد با عالم و هم خارج؛ و روح
هم داخل نیست و نهّ خارج ،او نیز با عالم نهّ داخل باشد و نهّ خارج .دریغا فهم کن کهّ چهّ
42
گفتهّ میشود :روح با قالب متصل نیست و منفصل نیز هم نیست ،خدای -تعَالی -با عالم،
متصل نیست و منفصل نیز نیست .این بیتها گوش دار:
ای نهسسان انسسدر نهسسان انسسدر نهسسان انسسدر حق بجان اندر نهان و جسان بسدل انسدر
نهسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسان نهسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسان
ای جهان اندر جهان انسسدر جهسسان انسسدر این چنین رمزی عیان کو با نشانسسست
جهسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسان و بیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسان
وجهّ دوما :اضافت کردن این جان با قالب چنان باشد کهّ اضافت و اطلق لفظ انسان با
آدمی؛ چون لفظ انسان اطلق کنند قومی از عواما پندارند کهّ مفهوما از این ،جز قالب
نیست؛ اما اهل حقیقت دانند کهّ مقصود از این خطاب و اطلق جز جان و حقیقت مرد
ن و کافبرر«. مؤم ر لو د ی و تبخی ر سخ ي ل و قاد برر و عاجرز و ت م و جاه ب ر ن عال ب ر نباشد چنانکهّ گویند» :دفل ر
این همهّ اوصاف جان است و نعَت او ،و نشاید کهّ قالب بچیزی موصوف باشد از این
عنی لفظ انسان صفات بهیچ حال ،اما بر قالب نیز »من طریق المجاز« هم اطلق کنند أ ت س
م«؛ اما کافری و ص ر عمی و أ ت ض و ات سعری ر لو ت طوی ر و آدمی چنانکهّ گویند» :زید ر اقصیرر و ت
مسلمانی و سخاوت و بخل و علم و جهل ،این مخصوص بجان باشد بی نصیب قالب؛ اما
کوتاهی و دراز و کوری و کری و مانند این ،نصیب قالب باشد و جان را از آن هیچ نصیب
نباشد .پس فرق باشد میان اطلق مجازی بر قالب و میان اطلق حقیقی بر جان و دل.
در این معَنی خلق سهّ گروه آمدهاند :گروهی از عواما چنین میپندارند کهّ آدمی جز قالب
هّ« .و مشابج ن تب ستتلی ب فة ض أ س ن ن دط س ت م س لنسان ب خل ت س
قنا ا ب نیست چنانکهّ خدای -تعَالی -میگوید» :إ بلنا ت
ب« و گروهی دیگر از علما ،هم جان فهم ن لز ب ب ن طی ضم سم ب قناهد س خل ت سجایی دیگر گفت» :إ بلنا ت
صوتتر د ت صویتر د
کم« .یعَنی ن د س ت ح ت کم فتأ س کنند و هم قالب ،چنانکهّ خدای -تعَالی -گفت» :وت ت
کم بالرروبح« .اما گروهی خواص اطلق انسان و آدمی را صوتتر د ن د س ت کم بالقالب فأح ت صویتر د » ت
جز جان ندانند؛ و قالب را از ذات انسان ندانند بهیچ حال ،بلکهّ قالب را مرکب دانند و
آدمی را کهّ جانست راکب و سوار؛ هرگز مرکب از ذات راکب نباشد .اگر کسی بر اسب
نشیند او دیگر باشد و اسب دیگر .قفس دیگر باشد و مرغ دیگر؛ نابینا چون قفس بیند
گوید :این مرغ خود قفس است ،اما بینا درنگرد ،مرغ را در میان قفس بیند داند کهّ
قفس از برای مرغ باشد و از برای مرغ بکار دارند؛ اما مرغ را خلص دهند قفس را کجا
برند؟
ۀ
دریغا آنچهّ بصفات بشریت و قالب تعَلق دارد ،چون اکل و شرب و جماع و نوما طایف ۀ
خواص این صفات را باطلق از خود نفی کنند :نگویند کهّ خوردیم و خفتیم بلکهّ بخورد و
بخفت و گرسنهّ است وتشنهّ است .ارباب بصایر را این احوال بطریق مشاهدت معَلوما
شده است ،و بدانستهاند کهّ جان چون راکبست و قالب چون مرکوب؛ چون کسی اسب
را علف دهد و او علف خورد هرگز اضافت خوردن اسب با خود نکند .این قوما همچنین
روا ندارند اضافت خوردن و خفتن با خود کردن بعَد ما کهّ حقیقت ذات انسان چیزی دیگر
باشد و آنچهّ خورد و خسبد چیزی دیگر.
اما ای عزیز هرکهّ گوید کهّ آدمی مجرد قالب است و بپوسد و بریزد در گور ،و جان را
عرض خواند و جز عرض نداند؛ چنانکهّ اعتقاد بعَضی متکلمانست و گویند کهّ روز قیامت
خدا باز آفریند؛و اعادت معَدوما از این شیوه دانند؛ این اعتقاد با کفر برابر باشد .اگر
د ق رفی ل ال تآدمی بمرگ فانی شود ،پس مصطفی -علیهّ السلما -بوقت مرگ چرا گفت» :ب ت ب
جن یةب کما د صقی وال ت ت ت
ض ال ت ن بریا ب م سة ب ض رقب سدر تروس ت ل السوفی«؟ و آنکهّ گفت» :ال ت ش ال س العلی والعَتی س د
فرب النلیران«؟ و آنکهّ گفت با دختر خویش -رضی الللهّ عنها -و وی ح ت ن د م سفترة ر ب ح سن د م س ا توس ب
غدا ا تنلقی بخندید کهّ »وإ بن یکت أسترع د بلحاقا ا بی«؟ دریغا چرا بلل حبشی بوقت مرگ گفت » :ت
ن الذین قدبتلوا فی مدا ا و ب ا ت
سب ت یح ت حزتبهّ« .و تمامی این معَنی از خدا بشنو» :تولت ت س ة؛ مح ی لحب ی ت
عن سد ت ترب کبهم« .و مصطفی -علیهّ السلما -جای دیگر چرا م أحیاء ب ل هد س مواتا ا ب ت سسبیل الل لهّب أ س
ت
ن وتلکن ل ت
مودتو ت ن«؟ و جای دیگر گفت» :أوسبلیادء اللهّب لی ت د داری ت ي فی ال ل نح ر وم د م سگفت» :ال د
ن دارض الی دار«. م سقلون ب ی دن س ت
43
این همهّ بیان آنست کهّ اگرچهّ قالب بمیرد ،جان زنده و باقی باشد .اگر قالب را بمنزل
دق« رسانند .اما آنچهّ فهم توانند کردن و اعتقاد عواما را ص س قتعَد ب م س گور برند ،جان را »ب ت
بشاید آنست کهّ قالب مسخر و مطیع روح باشد ،و روح فرمایندۀ ۀ قالب؛ اما گاه باشد کهّ
ما کفورر«؛ ظلومی و کفوری صفت ظلو ر ن النسان ل ت ت اضافت و نسبت باروح باشد چنانکهّ »إ ی
شرر ل إ بلنما أنا ب ت ت د
جان باشد نهّ صفت قالب؛ آنجا کهّ با مصطفی -علیهّ السلما -گفتند» :ق س
ن الللهّ د خزائ ت ندی ع س م ب ل ل تک د سکم« این اشارت باشد .بقالب و آیتی دیگر کهّ گفت» :ولأقو د مثِ سل د د ب
د ی
ت ک د س »أنا گفت: آنچهّ اما است. بقالب اشارت نیز این لک« ت م
ت إنی د
ل ولأقو بت الغی م
د ت ل س ع لأ و
ت کأحد بکم« این خطاب با جانست .و این حدیث کهّ مصطفی -علیهّ د ت س د ت
ما« »وتل س دولد ب آد ت
ت ل ت
ث لیال« .این نیز ن تثل ب م س عنی فی الدتراب أکثِ تتر ب ن ی تد ت ت
م س السلما -گفت» :أنا أع ترز علی اللهّب ب
ت تأک دلد ن أمراةض کان ت س اشارت با جان پاک اوست کهّ در خاک نگذارند .اما آنچهّ گفت» :أنا اب د
ن ی
ت د تس تب ما د آ و ا اهلکیة« این اشارت با قالب شریف او باشد .دریغا »ک دن س د ت ب ل
ی ب ن ت قدید ت فی الجا ب ال ت
ن« هم با جان باشد. ل
المابء و الطی ب
پوشیده نیست کهّ قالب از این معَنی معَزول بود؛ اما بمجاز ،قالب را جان شاید خواند کهّ
قالب در حکم جانست ،و عتاب و عقاب و عطا و جزا جملهّ با اوست .از مصطفی -علیهّ
ل ما فی ص ت ح ک س علی ن بییاتهم«؛ و جای دیگر گفت» :و د شدر اللنا د ح ت السلما -بشنو کهّ گفت» :ی د س
سرائدر« .اگر سواری آید روا بود کهّ گویند: ی ال بلی ت ما
ت س ت دس و ی» گفت: صدور«؛ و جای دیگر ال ر
اسبی میآید؛ و روا بود کهّ گویند :مردی میآید بمجاز؛ و روا بود کهّ گویند :سواری میآید اما
ة بإذا ضغ ت ر م س ما ل ت د وف ابن آد ت ج س ن فی ت این ،حقیقت بود نهّ مجاز .از مصطفی بشنو کهّ گفت» :إ ک
سد د ک ددلهّ«. ج ت سد ال ت ت فت ت سد ت س هّ و بإذا فت ت سد د ک دل د د ج ت ح ال ت صل د ت ت ت ح د صل د ت ت
اگر خواهی تمامتر ،بشنو :نظر حق -تعَالی -و محبت او هرگز بر قالب نیاید و نیفتد بلکهّ
ظر الی م تولکن ی تن س د عمال بک د س م ولبإلی أ ت س صوتربک د س ن اللهّ لی تن سظ ددر الی د بر جان ودل افتد کهّ »إ ی
کم« .دل بنیابت خدا مدتی نظر مجازی با قالب کندتا یک چندی در دنیا باشد تا بوقت دقلوب ب د
حی بی تینهّ ت
مرگ؛ چون وقت مرگ درآید ،اگر قالب منظور دل بوده باشد مگر نیابد کهّ »فتلن د س
ت غیدر أحیاضء« این موا ر ة« .واگر قالب منظور دل نباشد مرگ کلی باشد» .أ س حیوة ا ط تی کب ت ا
معَنی دارد.
دریغا هر کهّ جان پاک مصطفی را بشر خواند کافرست .از خدا بشنو کهّ گفت» :وقالوا
ر«. سعَد ضلو د ضل ض ملنا واحدآ ا ن تت یب بدعَهّ إ بلنا تلفی ت شرا ا ب کفروا«؛ و جای دیگر گفت» :أ تب ت ت شرر ی تسهدون تتنا فت ت أ تب ت ت
شرر این جان باشد کهّ از بشریت صافی باشد ،و از این جهان بری باشد» .إینما أنا ب ت ت
نح د کم« قالب باشد کهّ قالب از آن جهان نباشد .دریغا جهودان و ترسایان گفتند» :ن ت س مثِ سل د د ب
م
ب ت ل ت ف س
ل د ق » را: ایشان دادن جواب خداییم؛ فرزندان و دوستان ما باؤه« ب ل ح أ و لهّ ل ال د ء أبنا
ختلق« شما هنوز در کسوت بشریت مقیم شدهاید، ن ت م م شر ت ب تم نل أت س ب ذنوبکم؟ کم ب ب د ی دعَتذ کب د د
ی س ب ت د س ت
دوست ما چگونهّ باشید؟! دوستان خدا بشر نباشند ،کلیت شما همهّ بشریت است.
باش تا از صورت بحقیقت رسی آنگاه بدانی کهّ اصل ،حقیقتست نهّ صورت .چهّ گویی
حقیقت تو همچون حقیقت محققانست؟ باش ای عزیز تا آنجا رسی کهّ حقیقت عناصر و
طبایع و ارکان بر تو جلوه کنند چنانکهّ این چهار ارکان و چهار طبایع صوری :چون آب و
خاک و باد و آتش ،و چون حرارت و برودت و رطوبت و یبوست کهّ این جملهّ نسبت دارد
بعَالم دنیا ،و مدار دنیا باین آمده است .پس جایی رسانند ترا کهّ حقیقت این چهارگانهّ ترا
ما
مدر و النجو د ق تس وال ت شم د روی نماید ،زنده شوی؛ عیش حقیقی ترا حاصل آید» .وال ل
خ ت ت
ض
س ب ر ال ن
ب ت ب ت م و ت سموا ع
ت س ت ت ب س لق ذی ت هّ ال ی ه« اینجا بیان این همهّ میکند» .الل ل د مرب ب ت ب بأ س خرا ر س ی م ت د
من ستتهی« ترا د ال ت ک ب
ت ب ر الی ن
ل »وا شد. گفتهّ کهّ باشد معَنی همین ن« ه
س د تس ب ی ت ن یب ر م ال د
ل ز ن
ب د ی ت ی
ت ت ت ی ن ه ت لس ثِم
بنهایت رساند.
حی« .کجا طلب آن آب شیضء ت ل ت د
من المابء ک ی س
جعَتلنا ب دریغا جز این آب آبی دیگر میجویی »وت ت
هّ ع تتلی الماء« دلیل شده است بر طلب این آب؛ و بر این آب سوگند ش د کنی؟ »و کان ع تسر د
سجور« .علی بن ابی طالب -رضی الللهّ عنهّ -گفت :این م
ت ب د س ال ر بح »وال خورده است کهّ
دریای مسجور بالی عرش است و جز این باد کهّ دیدی بادی دیگر میبوی و آن کداما باشد
فس الیرحمن«؟ جز این آتش آتش من ن ت ت ح فتإ بلنها ب سلبوا الری ت آنست کهّ مصطفی گفت» :لت ت د
44
شوق را در دل خود تاب ده کهّ »نادر الللهّ الموقتد تة د ایلتی ت تط یل بعد ع تتلی الفئ ب ت
دة«.
خل تقت الل ل د
هّ – ۀ صدیقهّ روایت میکند کهّ مصطفی -علیهّ السلما -گفت » :ت دریغا کهّ عایش ۀ
ة« .ای عزیز باش ن من نارب العَیز ب خلق الجا ی ت من نورب العَیزة ،وت ت ة ب ح و الملئک ت تعَالی الللهّ -الروا ت
تا بجایی رسی در عالم جان ،بدانی کهّ جز این ارکان و طبایع این جهانی ،عناصر و طبایع
آن جهانی دیگر کداما باشد؛ چنانکهّ این ارکان بند این جهان شده است ،عناصر حقیقت
این چهارگانهّ بند و قیاما آن جهان شده است .شیخ ابوعلی سینا را معَذور داری آنجا کهّ
ة«؛ بدین عناصر کهّ قدیم میخواند عناصر حقیقی و ارکان م رة تقدی ت
صدر السرب تعَت دگفت» :الاعَنا ب
بهشت میخواهد نهّ عناصر کون و فساد و ارکان دنیا .دریغا کهّ خلق بس مختصر فهم
افتادهاند از کار حقیقت ،و سخت دور ماندهاند از آن معَانی! و بالللهّ التوفیق.
45
قرآن ببینند.
ن ذ بک سدر العداءب ب القرآ فی س
س ت یت ل » کهّ گفت اینجا از عنهّ- لهّل ال رضی خطاب- دریغا عمر
فار« گفت :ناما بیگانگان در قرآن نیست و با کافران خطاب نباشد .ای مع الک د ل ب ت خطا ر ول ب
دوست ناما ایشان در قرآن از بهر دوستان یاد کرد تا ایشان بدانند کهّ با ایشان چهّ کرما
کرده است؛ و خطاب با ایشان از بهر دوستانست و اگرنهّ ناما بوجهل و بولهب و فرعون
جز برای عبرت و نکال در قرآن چهّ فایده دارد؟!
ۀ باء دریغا بر راه سالک مقامی باشد کهّ چون بدان مقاما رسد بداند کهّ همهّ قرآن در نقط ۀ
ۀ باء بسم اللهّل ۀ میم بسم الللهّ است؛ و همهّ موجودات در نقط ۀ بسم الللهّ است و یا در نقط ۀ
ت تومافی الرض« ،آنچهّ در سموا ب بیند .مثِالش را گوش دار .اگر گویی» :ل بللهّ مافی ال ل
آسمان و زمین است هر دو بگفتهّ باشی؛ اما اگر هرچهّ در آسمان و زمین است یکان
یکان مفرد نامش برشماری ،روزگاری بی نهایت بکار باید .باش تا دولت دست دهد ،خود
محیط« او محیط بنده باشد و بنده محاط او ،تا شیء د ل ت هّ ب بک د ک ن الل ل ت را بینی در دایرۀ ۀ »إ ب ی
ل
وجود خود بینی در نقطهای کهّ در زیر باء بسم اللهّ است و جللت باء بسم اللهّ را بینی کهّ ل
ۀ باء؛ اما این هنوز نامحرمی باشد ،اگر حترمان چگونهّ جلوه میدهد از نقط ۀ م س خود را بر ت
جمال سین با میم بینی آنگاه بدانی کهّ محرمیت چهّ باشد!
دریغا ما از قرآن جز حروف سیاه و سپیدی کاغذ نمیبینیم! چون دروجود باشی ،جز سواد
و بیاض نتوانی دیدن؛ چون از وجود بدر آمدی ،کلما الللهّ ترا در وجود خود محو کند :آنگاه
ترا از محوباثبات رساند؛ چون باثبات رسی ،دیگر سواد نبینی همهّ بیاض بینی .برخوانی
ما الکتاب« .جوانمردا قرآن را در چندین هزار حجاب بخلق فرستادند؛ اگر عن سد ته د ا د ر»وت ب
ۀ بای بسم الللهّ عرش آمدی یا بر آسمانها و زمینها ،در حال ،پست و گداختهّ ۀ نقط جللت
شتیة الللهّ« همین خ س ن ت م ا ادع ص ت م ا ا شعَ خا هّ تیقرآن علی جبل ل ترأ ت د ال هذا زلنا نشدندی» .ل تو أ ت
ب س د ت ت ب ب ت ت ض ت ست د ت س ست
ف فی الل توسبح حسر ب ل ت معَنی باشد .نوش باد آنکس را کهّ بیان این همهّ کرد و گفت» :ک د ر
ت
ف«گفت؛ هر حرفی از قرآن در لوح محفوظ عظیمتر از کوه حتبل قا ض ن ت م سم ب ظ أع سظ ت د حفو ب م س ال ت
قافست .این لوح خود دانی کهّ چهّ باشد؟ لوح محفوظ دل بود .این قاف دانی کهّ
ن المجید« باشد. چیست؟ »ق والقرآ ب
دریغا در هر عالم از عالمهای خدا قرآن را بنامی خوانند کهّ در آن عالم دیگر نخوانند :در
مبین« مجید«؛ و در پردۀ ۀ دیگر » ،د ل هدوت قدسرآن ت پردهای قرآن را »مجید« خوانند کهّ »ب ت س
من ا
سسبعَا ب ت
ن«؛ در پردۀ ۀ دیگر» ،عظیم« خوانند »ولقد آت تسیناک ت مبی ر ب د کتا ر خوانند کهّ »و ب
عزیز«؛ در ب ت هّ لکتا ر ت ن التعَظیم«؛ در پردۀ ۀ دیگر» ،عزیز« خوانند کهّ »وتا بن ل د مثِانی و القرآ ت ال ت
ن کریم«؛ در جهانی دیگر ،قرآن را »حکیم« رآ
س ر د ق ت ل هّ ن
بل د إ» کهّ خوانند »کریم« دیگر، عالمی
ت الکتاب الحکیم« .قرآن چندین هزار ناما است ،بسمع ظاهر نتوانی خوانند کهّ »آیا د
شنید؛ اگر سمع درونی داری ،در عالم »حم عسق« این نامها پوشیده با تو در صحرا
نهند.
هّ« غرایب قرآن مسوا غرائب ت دت ن والت ت ب س
دریغا مگر مصطفی از اینجا گفت کهّ »إ بقترأوا القرآ ت
هّ نوری« رسی، خل تقت الل دل ل ما ت ۀ »أ تول د ۀ بکتابخان جستن ،کار هرکسی نباشد .ای دوست باش تا د
ن تتأدیبی« قرآنرا بلواسطهّ بر لوح دل تو نویسد کهّ ت ت س فأح ت ربی دبنی ی »أ استاد آنگاه
م ی تعَستلم« .در این کتابخانهّ بدانی کهّ »ن و ن مال ت س لنسا ت ب ا م
ت ی لت ع قتلم م بال ت ما اللذی ع تل ی ت »وتترب رکت الکتر د
القلم« چیست.
ای عزیز او خواست کهّ محبان را از اسرار ملک و ملکوت خود ،خبری دهد در کسوت
حروف تا نامحرمان بر آن مطلع نشوند .گوید» :الم ،المر ،الر ،کهیعَصُ ،یس ،ق ،ص،
حم عسق ،ن ،طهّ ،المصُ ،طسم ،طس« دریغا مگر کهّ این خبر از مصطفی -علیهّ
ن یس« .این جملهّ ب القرآ ب ن تقل ت شیبء تقلبا ا و إ ب ی ل ت ن ل بک د ک السلما -نشنیدهای کهّ گفت» :إ ی
نشان سلر احدست با احمد کهّ کس جز ایشان بر آن واقف نشود:
یسسسا آهسسسوی افتسسساده بسسسدامت خسسسوانم ای سسسر و سسسهی مسساه تمسسامت خسسوانم
کز رشسک نخسواهم کسهّ بنسامت خسوانم ز این هسسر سسسهّ بگسسو کسسهّ تسسا کدامسسست
خسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسوانم
46
این حروف را در عالم سر ،مجمل خوانند و حروف ابجد خوانند .ای عزیز در این عالم کهّ
حب ردهم وتبیحربوتنهّ« پندارند گفتم ،حروف متصل جملهّ منفصل گردد کهّ آنجا خلق خوانند »ی د ب
کهّ متصل است؛ چون خود را از پرده بدرآرد ،و جمال خود در حروف منفصل بر دیدۀ ۀ او
عرض کنند ،همچنین باشد :ی ،ح ،ب ،ﮪ ،ما؛ اگر مبتدی باشد ،چون پارهای برسد حروف
همهّ نقطهّ گردد .از عزیز تو هنور بدان نرسیدهای کهّ ترا ابجد عشق نویسند .نشان ابجد
ل« این باشد. قوس ت م ال ت صلنا ل تهد د قد س وت ی نوشتن آن باشد کهّ حروف متصل ،منفصل گردد» .وتل ت ت
صسلنا الیات« نشان این همهّ است .این جملهّ را ابجد عشق نوشتن خوانند در پس »فت ی
ب فی دقلودب ببهم ت
طریقت ،بر لوح دل سالک .باش تا جمال این آیتها ترا روی نماید کهّ »کت ت ت
ن
م س س ت س
ن بللذ بکر فهتل ب سسرنا القرآ ت قد س ی ت ی ن« تا همهّ قرآن با معَنی بر تو آسان شود کهّ »وتل ت ت لیما ت ا ب
کر«. مذ ت ک د
ای عزیز جمال قرآن ،آنگاه بینی کهّ از عادت پرستی بدرآیی تا اهل قرآن شوی کهّ اهل
صدتهّ« .این اهلن ،آن قوما باشند کهّ بحقیقت عین کلما الللهّ رسیده ل الل لهّب توخا ی قرآن »أه د
ن« از ایشان حاصل آمده باشد؛ زیرا کهّ قرآن ایشان را قبول ت
باشد» .أفلی تت تد تلبرون القرآ ت
هلها« این معَنی باشد .زنهار این گمان مبر کهّ قرآن ،هیچ حقی بها وأ ت س ت
کرده باشد» .و کانوا أ ت
نامحرمی را هرگز قبول کند ،و باوی سخن گوید :قرآن غمزۀ ۀ جمال خود با دلی زند کهّ
ب« گواهی میدهد .دریغا کمترین مقامی هّ قتل س د ن کان ل ت د م سذکری ل ب ت ک لت ب ن فی ذل ب اهل باشد .إ ی
کهّ مرد از قرآن آگاه شود آن باشد کهّ بآخرت رسد؛ زیرا کهّ هرکهّ بآخرت نرسید ،قرآن
هّ« او را آن باشد کهّ در خود قیامتی برانگیزد .ای مت د دت قیا ت م س قد س قا ت ت فت ت ن ما ت م س را نشنید » .ت
عزیز هدایت قرآن مردان را آن باشد کهّ این حروف مقطع با ایشان حدیث کند و جمال
خود بر دیدۀ ۀ ایشان عرض دهد؛ هرچهّ فهم کنند از قرآن پیش از آن ،حروف متصل باشد.
دریغا خلق بظاهر قرآن قناعت کردهاند و همهّ از او پوستی بینند .باش تا مغز او خورند
ضهّ« .مصطفی -علیهّ السلما -از این قوما ببین کهّ شکایت ة الل لهّب فی أسر ب مأد تب ت د قرآن ت کهّ »ال د
مسهجورا« .مگر حسین ا ن ت خذوا هذا القرآ ت ن قومی ات ت ب إب ی سول :یاتر ر ت
چگونهّ میکند »وقال اللر د
ل« .گفت :قرآن را م ا ع تهّ س درا تم س ذ خ ت فا هّ ب لت م عَ یل ن القرآ زل د
ت ت ت ت د بتس ت ب ب ی ت د ب بصری از اینجا گفت کهّ » س ب
ن أ
مل فرستادند شما خواندن او را عمل میسازید. برای ع ت ت
م« گنگ آمدهاند ،قرآن چون س
م« گوش ندارند ،قرآن چون شنوند؟! »ب دک ر ص ي دریغا » د
ی« دیده ندارند ،جمال آیات قرآن چون بینند؟! هرگز بوجهل ،با فصاحت عم ر خوانند؟! » د
هّ« باشد .ایشان را ف ترب ی د هّ« باید تا »ع تتر ت س دف ت ف نت ت او ،از قرآن حرف نشنید؛ زیرا کهّ »ع تتر ت
معَرفت نفس نیست ،معَرفت خدا چون باشد؟! ایشان بیگانهاند .اگر تو گویی کهّ فرعون
و هامان و قارون ،آخر این نامها در قرآن است من گویم :ناما ایشان در قرآن بوجهل دید.
و بوجهل قرآن نشنید؛ دوستان خدا از این ،چیزی دیگر شنوند زیرا کهّ عاشق را حظ
معَشوق چهّ لطف باشد و چهّ قهر زیرا کهّ هر کهّ فرق داند ،میان لطف و میان قهر ،او
هنوز عاشق لطف باشد یا عشق قهر نهّ عاشق معَشوق بود.
دریغا گویی را با آن چهّ کار باشد کهّ سلطان او را بچوگان لطف زند یا بچوگان قهر! گوی
مسلنا هم فی الب تکر و التبحر« همین باشد .چهّ دانی کهّ این بر ح ت را با ارادت چهّ کار باشد! »وت ت
ۀ این هر دو شده است :یعَنی خترجا« آین ۀ ا م س هّ ت لل دت جعَت ت هّ ی ت س ل
ق الل ت ن ی تت ی ب ت م س و بحر کدامست؟ »وت ت
منهم ب س
ة« بر ،عبودیت باشد و بحر ربوبیت» .وتترتزقنا د هّ بالدربوب بی ت ب ت
صل د شری لةب وتأوس ت من الب ت ت هّ ب ج د ختر ت»ا ت س
عن سد ت رلبی
ت ب ب«» .أبی د س د حت ت ب
ث لی ت س حی س د من ت هّ ب الط تکیبات« ایشان را غذا میدهد کهّ »وتی تسردزقد د
سقین« بر این مقاما گواهی میدهد .چون بدین مقاما رسد از وی گوی سازند منی وتی ت س ی دط سعَب د
کهّ سلطان بچوگان عشق و محبت آن را در میدان الهیت زند .پس با او هر ساعت این
ندا کنند:
چوگان کنسسی و گسسوی ز شسساهان بسسبری فرمسسان بسسری و زلسسف بمیسسدان بسسبری
چیسسسزی کسسسهّ بگفته ای بپایسسسان بسسسبری چوگسسان زلفسسا اگسسر تسسو فرمسسان بسسبری
ای عزیز فروفرستادن قرآن و فرستادن پیغمبران و رسولن ،سبب عنایت و شفقت و
47
رحمت و نعَمت الهی بود بر خلق .رحمت آمدن قرآن بر خلق ،کهیعَصُ خود گواهی میدهد
ة ل بسلعَاتلمین« خودم ا سسلناکت إ بل ل تر س
ح ت مةب ترببک« و فرستادن پیغمبران ،آیت »وما أسر ت کهّ »ذ بک سدر تر س
ح ت
ت الک دوسن تسین« اگر نهّ از برای وجود تو ق د ت
خل س ت
ولکت لما ت ت
گواهی میدهد؛ و جای دیگر میگوید» :ل س
بودی ،وجود کونین و عالمین محو و معَدوما بودی؛ وجود آنها از بهر وجود تو ظاهرو
آشکارا کردیم و ترا ای محمد از بهر خود برگزیدیم .دریغا از بهر خود محمد را آفرید تا
ۀ موجودات از کم بلجلی« و جمل ۀ قت د دخل ت س ت العَاتلم ل ت د
کم وت ت خل ت س
ق د مونس و هم سر او باشد کهّ » ت
ۀ عالم ،غذای باز آمد و باز غذای تماشای سلطان آمد کهّ بهر محمد آفرید! دریغا جمل ۀ
گنجشک از برای باز و باز از برای صید سلطان .باز صید خود را جز بتخت سلطان نگیرد
ۀ موجودات گنجشک و صید و رها نکند .چهّ میشنوی؟! محمد باز الهی آمده است و جمل ۀ
محمد آمده است:
ویسسن خلسسق بجملگسسی طفیسسل کسسویت مقصسسسود همسسهّ کسسسون ،وجسسسود رویسست
کفسسر همسسهّ کسسافران ز زلسسف و مسسویت ایمسسسان موحسسسدان ز حسسسسن رویسسست
ای عزیز چون جوهر اصل ،الللهّ مصدر موجودات است ،بارادت ومحبت در فعَل آمد؛
من« .اختلف مؤ س بکم د من س د کم کابفر وت ب من س د م فت ب قک د س خل ت تکیمیاگری او جز این نیامد کهّ »هدوت الذی ت
الوان موجودات نهّ اندک کاری آمده است .آیتی از آیات خدا اختلف خلقت خلق آمده
مهّ« ت سن تت ب د
سبعَدفی بطن أ ل من ت سعَید د ت کم و ألوابنکم« .دریغا »ال ت ف أل ب ن آیابتهّ اختتل د م س است »وت ب
هر کهّ از ارادت خدا سعَید آمد از شکم مادر در دنیا سعَید آمد؛ و هرکهّ از ارادت خدا
شقی آمد ،از شکم مادر در دنیا شقی آمد.و از برای این معَنی بود کهّ افعَال خلق بر دو
ح
ل الصال ب د م دب و العَت ت م الط یی س ت صعَتد د الک تل ب د قسم آمد :قسمی سبب قربت آمد بخدا »إ بل تی سهّب ی ت س
هبااء جعَتسلناه د ت ل فت ت م ب من ع ت ت ملوا ب منا بإلی ما ع ت ب ی تسرفتدعَهّ« ،و قسمی سبب بعَد آمد و دوری کهّ »وتقتد ی س
ملون« .چنانکهّ م وماتعَس ت قک د س خل تت هّ ت ل
مل ما ،اوست »والل د من ستثِورا« .آفرینندۀ ۀ ما و آفرینندۀ ۀ ع ت ت ت
ل
ن خال بقر غ تی سدر اللهّ«؟ س م
ب لس ت ه » گوید: می و نهد می بنده راه در خواهد می
پس شریعَت را نصب کردند ،و پیغمبران را بفرستادند ،و سعَادت و شقاوت آدمی رادر
آخرت بافعَال او باز بستند .مقتضای کرما بی علت و رحمت بی نهایت ازل آن بود کهّ او
را اعلما کند کهّ سعَادت ثمرۀ ۀ کداما حرکات و افعَال باشد ،و شقاوت از کداما حرکت
ۀ اعمال ایشان را بدین عالم و بدین اعمال باشد .پس انبیا را بدین عالم فرستادند ،و جمل ۀ
ن ترکبک« حاصل آمد بعَد ما کهّ م س ت
زل إ بلی سک ب ت ل ب تکلغ ما ا دن س ب و افعَال باز بستند» .یا أ تریها الرسو د
فرستادن انبیا جز مؤمنان را فایده ندهد کهّ مؤمن را جز عمل اهل سعَادت در وجود
نیاید ،و کافر را جز عمل اهل شقاوت در وجود نیاید .پس فرستادن پیغمبران بخلق
مؤمنان را رحمت آمد ،کفار را شقاوت پیدا گردانید.
ت
سبهم« .خدا منت نهاد بر مؤمنان ف ب ن أن س د م س ث فیهم ترسول ا ب منین إ بذ س ب تعَت ت مؤ بهّ علی ال دن الل ل د م یقد س ت»ل ت ت
بفرستادن محمد از نزد خود بدیشان؟ تا پیغامبر چهّ کند؟ »ی تستلوا ع تل تی سبهم آیابتهّ« احوال
آخرت همهّ بیان کند ایشان را ،و شرح طاعات و معَاصی بتمامی بکند ،و بیان حلل و
ذرین من س بدة و د سعَا ت ن بال ت شری ت مب ت ک حراما بکند :و یکی را واجب کند و یکی را مندوب گرداند » د
مسنذرین« .اما شرین و د مب ت ب سلین إ بل ل د مسر ت ل ال د س د شقاتوة«؛ و جایی دیگر گفت» :و ما ن دسر ب بال ت
»ی دیزکیهم« آن باشد کهّ دلهای عالمیان از خبایث معَصیت و رذایل صفات ذمیمهّ پاک کند
مة« حک س ت ب و ال ب مدهم الکتا ت ۀ صفات ذمیمهّ ،سبب راه شقاوت آخرت باشد» .وتی دعَتل ک د کهّ جمل ۀ
آنست کهّ همهّ طاعات و اوصاف حمیده را بیان کند تا عموما عالمیان بدانند و کسب کنند
تا راه سعَادت روند .امامنت نهادن مصطفی بر امت خود ،نهّ از بهر این باشد ،از بهر آن
کم«؛ از نفس محمد آمدند زیرا کهّ اگر از نفس س د ف ب ن أ تن س دم سل بکم رسو ر قد جاتء د بود کهّ »ل ت ت
محمد نبودندی ،این کمالیت نداشتندی و چون دیگر خلق بودندی.
من مؤ ب ب ال د س
م فتهدوت ع تتربی وت قل د
ت سل ت ت من أ س دریغا باش تا عربی شوی ،تا زبان محمد بدانی کهّ » ت
ی« .باش تا قرشی شوی کهّ تا نسبت با محمد درست کرده باشی کهّ »العَدتلمادء وتترث دت
ة عرب ي
النبیاء« .چون هاشمی و مطلبی شوی »واشواقا بإلی لقابء إخوانی« در حق تو درست ا
مدهم الکتاب« امت خود را کتاب کیهم« خود در این مقاما بدانی چهّ بود؛ »وتی دعَتل ک د آید» .وتی دتز ل
48
مناه دنا وتع تل ی س عن س ب ن ب م س ة ب م ا ح ت
درآموزد یعَنی قرآن و حکمت؛ این حکمت ،آن باشد کهّ »آت تسیناه د تر س
خسیرا ا ی ت أوت س د ت قت ف ة
ت م
ت س ک ح
ب ال ن دیؤتی م س عسلماا«؛ و با ایشان بگوید آنچهّ گفتنی باشد» .وت ت ن ل تد دلنا ب م س ب
ت
ت
مکت مالم ت د ی لت ع و » ندانستی آنچهّ بیاموختیم ترا محمد: یا دهد. می گواهی جملهّ این کثِیرا«
عظیماا« .ای محمد :تخلق کن باخلق ما و از فضل و ل الللهّ ع تل تی سکت ت ض د ن فت س م وکا ت ن ت تعَسل ت د ت تک د س
اخلق ما کهّ بتو داده باشیم تو نیز جرعهیی بر بیچارگان ریز تا هر کهّ ترا بیند ما را دیده
ل فت ت ت
قد س أطاع ت الل ل ت
هّ ن ی دط سبع الیرسو ت م سباشد؛ و هرکهّ مطیع تو شود ،مطیع ما شده باشد » :د
م تتکونوا ت تعَستلمون« این معَنی باشد. کم مال د س م د وتی دعَتل ک د
ت
پس چون منت آمد ،بعَثِت محمد مؤمنان را؛ پس کافران را از آن چهّ شود؟ »سوارء ع تلسیهم
تت
ة
م ا ح تسلناکت إ بل ل تر س هم لدیؤمنون« .بوجهل و بولهب از آیت »توماأسر ت ذر د م ت دن س ب ما ل ت سأأنذ تسردتهم أ س
ل بسلعَالمین« چهّ سود یافتند؟ آن ندیدهای کهّ آفتاب راحت همهّ جهان باشد ،و رحمت جمل ۀ
ۀ
عالمیان آمد؟ اما اگر بر گلخن تابد ،بویهای کریهّ از آن برآید و پیدا شود .و اگر بر گلشن
تابد ،بویهای خوش از آنجا برآید و بادید آید .این خلل نهّ از آفتاب آمد ،بلکهّ خلل و تفاوت
از اصل و جرما آن چیزها آمد .آن ندیدهای کهّ آفتاب چون بر روی ما میآید ،روی ما سیاه
شود! و چون بر جامهّ آید ،جرما جامهّ را سفید کند؟
ای عزیز آب ،سبب حیوة و قوت ماهی آمد؛ اما سبب موت دیگران آمد .اینجا ترا معَلوما
ل« چهّ باشد .اینجا بدانیکهّ آفتاب نور الللهّ چرا دقا ا وتع تد س ا ص س
ة ترکبک ب م د مت ک تل ب ت شود کهّ »وتت ت ی
گوهر مصطفی را سبب منوری و نور آمد؛ و گوهر ابلیس را سبب ضللت و مظلمی و
ظلمت آمد کهّ تا از نور محمد ،ایمان خیزد و از نور ابلیس ،کفر و خذلن خیزد .این معَنی
من البهدایة شیء، ی ب س بإل ی عیا ا وتل تی س ت ت دا ب را از مصطفی -علیهّ السلما -بشنو کهّ گفت» :ب دعَبثِ س د
مب تد ک ت
ل د »ل کرد؟! توان چهّ دریغا ضلل تةب شیدء«. من ال ی س بإلسیهّ بضل ا وتل تی س ت م ب س د خل بقت بإبلی د وت د
من یهدی ل« این معَنی دارد» .وت ت سن یةب الللهّ ت تسبدی ا جد ت ل ب د ل بک تبلمابتهّ«! و جای دیگر گفت» :وتل ت س
ن تت ب
ل فلهاد بیت لهّ« دریغا از این آیت چهّ فهم کردهای؟ مگر کهّ ت ضل ب سمن ی د س ل تلهّ و ت ض ی م ب هّ فل د الل ل د
ن الحکیم« بیان این با تو نکرده است؟ »یس و القرآ ب
ای عزیز حکمت ،آن باشدکهّ هرچهّ هست و بود و شاید بود ،نشاید و نشایستی کهّ بخلف
آن بودی؛ سفیدی ،هرگز بی سیاهی نشایستی؛ آسمان ،بی زمین لیق نبودی؛ جوهر بی
عرض متصور نشدی؛ محمد ،بی ابلیس نشایستی؛ طاعت بی عصیان و کفر بی ایمان،
ن الشیاء« این بود .ایمان محمد، دها ت تت تب تی ک د ض کۀ اضداد» .وتب ب ب صورت نبستی؛ و همچنین جمل ۀ
صوکدر« م ت ل
بی کفر ابلیس نتوانست بودن .اگر ممکن باشد کهّ »هواللهّ الخال بقد الباربیر ال د
قلهار« صورت کبدر ال ت مت ی جبادر ال د نباشد ،ممکن باشد کهّ محمد و ایمان محمد نباشد؛ و اگر »ال ی
بندد کهّ نباشد ،صورت توان بست کهّ ابلیس و کفر او نباشد .پس پدید آمد کهّ سعَادت
ین تنب ل م س محمد ،بی شقاوت ابلیس نبود؛ و ابوبکر و عمر ،بی ابوجهل و ابولهب نباشد» .ما ب
د
مبتهّ« این باشد .هیچ ولی نباشد ال کهّ فاسقی ملزما روزگار او نبود؛ و هّ تنظیر فی أ ل إلل وتل ت د
نبی هرگز بی غافل نباشد؛ و صادق هرگز بی فاسق نباشد .مصطفی -علیهّ السلما-
سبب رحمت عالمیان بود؛ اما در حق ابوجهل ،سبب آن بود کهّ تا کمال شقاوت گوهر او
از او پیدا شد .هرگز شنیدهای کهّ نور سیاه ابلیس و ابوجهل از سر تا قدما با نور احمد چهّ
میگوید :این بیتها گوش دار:
وی رحمسست دیگسسران عسسذابی بسسر مسسن ای نوش لبان چسسهّ زهسسر نسسابی بسسر مسسن
خورشسسسید جهسسسانی و نتسسسابی بسسسر مسسسن دسسستم نسسدهی و دسسست تسسابی بسسر مسسن
ای عزیز هر کاری کهّ با غیری منسوب بینی بجز از خدای -تعَالی -آن مجاز میدان نهّ
وت« این ،مجاز مل بکد ال ت
م س ل ی تتتوفکم تحقیقت؛ فاعل حقیقی ،خدا را دان .آنجا کهّ گفت» :قد س
موسبتها« .راه نمودن محمد ،مجاز ن د س حی ت ف ت هّ ی تت توتلفی الن س د میدان؛ حقیقتش آن باشد کهّ »الل ل د
ل من تیشادء وتی تسهدی من یشادء« ض رمیدان؛ و گمراه کردن ابلیس ،همچنین مجاز میدان »ی د ب
حقیقت میدان .گیرما کهّ خلق را اضلل ،ابلیس کند ابلیس را بدین صفت کهّ آفرید .مگر
من تشاء« .دریغا من تشادء وتت تسهدی ت ل ببها ت ی إ بل ل فبت سن تت دکت ت د ب
ض ر ن هب ت
موسی از بهر این گفت» :إ ب س
گناه ،خود همهّ ازوست کسی را چهّ گناه باشد؟! مگر این بیتها نشنیدهای:
49
کسسسهّ مسسسادامم همسسسی بایسسسد کشسسسیدن همسسسسهّ رنسسسسج مسسسسن از بلغاریانسسسسست
بگسسسسویم گسسسر تسسسسو بتسسسوانی شسسسنیدن گنسسسهّ بلغاریسسسان را نیسسسز هسسسم نیسسسست
ولیکسسسسن کسسسسس نمییسسسسارد خجیسسسسدن خسسسسدایا ایسسسسن بل و فتنسسسسهّ از تسسسسست
ز بهسسسسسر پسسسسسردۀۀ مسسسسسردما دریسسسسسدن همسسسسی آرنسسسسد ترکسسسسان را ز بلغسسسسار
بسسسسدین خسسسسوبی نبایسسسسست آفریسسسسدن لسسب و دنسسدان آن ترکسسان چسسون مسساه
بدنسسسدان لسسسب همسسسی بایسسسد گزیسسسدن کسسهّ از خسسوبی لسسب و دنسسدان ایشسسان
خلق را هدایت باحمد حوالت کنند ،و ضللت با ابلیس .پس چرا در حق ابوطالب عم او با
او خطاب کنند کهّ »إنکت لتهدی م ت
من یشاء«؟ اي عزیز هرچهّ در هّ ی تسهدی ت ن الل ل ت ت تولک ب ی ن أحب تب س ت ت س تس بی
ملک و ملکوتست ،هر یکی مسخر کاری معَین است؛ اما آدمی مسخر یک کار معَین
نیست بلکهّ مسخر مختاریست :چنانکهّ احراق بر آتش بستند ،اختیار در آدمی بستند؛
چنانکهّ آتش را جز سوزندگی صفتی نیست و آدمی را جز مختاری صفتی نیست؛ پس
ۀ اختیار ازو کارهای مختلف در وجود آید؛ اگر خواهد ،کهّ چون محل اختیار آمد ،بواسط ۀ
حرکت کند از جانب چپ؛ و اگر خواهد از جانب راست؛ اگر خواهد ،ساکن باشد؛ و اگر
م أ تی رکم
د خواهد متحرک .از بهر این کار او را بدین عالم ابتل و امتحان فرستادند کهّ »ل بتیبل دوتک د س
مل« .اگر خواهد ،مختار مطیع بود؛ و اگر خواهد نبود .پس مختاری در آدمی، ن عت ت س د أح ت
چون مطبوعی آب و آتش و نان و گوشت است در ترطیب و احراق و سیری و غذا دادن
بعَد ما کهّ هر کهّ را برای سعَادت آفریدند جز مختار حرکات اهل سعَادت نباشد ،و هر کرا
ما الذین برای شقاوت آفریدند جز اعمال اهل شقاوت نباشد .اهل ایمان را بیان میکند »أ ل
ملون«؛ و اهل کفر را قدح ت المأوی ن دتزل ا بما کانوا ی تعَس ت م جنا د ت فتل تهد س ملوا الصالحا ب منوا وتع ت ب آ ت
منها رجوا خ ی ن أ دوا ارا لما ی د ک ر النا م ه أوا س م ت ف سقوا ت ف الذین ما وأ » فرمودکهّ آتش وعید و کرد
ب س
س ت د د د د د ت ت ت ل
ملوا فتک د ر
ل ع إ» گوید: می شرع و نیست مقبول شرع در ارادت، د
س
ب ت دوها فیها« ،اما شیوۀ ۀ أعی د
هّ« .اینجا دانم کهّ ترا در خاطر آید کهّ پس دعوت و بعَثِت انبیا و رسل نیز خل بقت ل ت د
سرر بلما د می ت ی د
چهّ فایده بود؟
ای عزیز دعوت انبیا و رسل نیز یکی آمد از اسباب حصول علم بهّ سعَادت و شقاوت؛
ومثِال این ،چنان باشد مثِل ا کهّ عسل در پیش کسی نهند و او را آرزوی عسل بود ،و در
آن عسل زهر است؛ اگرمخبری آنجا نبود؛ بجهل ،مرد ،انگبین بزهر آمیختهّ بخورد و از
خوردن آن ،او را جز هلک حاصل او نباشد .اکنون اگر مردی او را گوید کهّ عسل آمیختهّ
است بزهر ،و او این مرد را دروغ زن نداند لبد بترک خوردن آن عسل او را ضرورة
ل« دنیا و مثِ ت ا
هّ ت ب الل ل دضتر تباشد؛ و این اخبار ،سبب حیوة او باشد .اکنون بدان ای عزیز کهّ » ت
شهوت دنیا چون عسل دان کهّ گفتم؛ و خلق همهّ عاشق دنیا شدهاند؛ زیرا کهّ نزد ایشان
آن شهوات دنیا لذیذست در حال ،و از بهر لذت یکساعت بسیاری عذاب آخرت حاصل
حسزنا ا ت ت
طویل« .پیغامبران ،مخبران و آگاه کنندگان ت د شهسوتةب ساعةب أوسترث ت س ب ت میآید کهّ »تر ر
آمدند مر زهر دنیا را ،و گفتند :دنیا ماریست کهّ زهر دارد ،و اگر از زهر احتراز کنند سود
ة«؛ و جایی دیگر ،قرآن بیان میکند: ة قابتل ر حی ی ر دارد ایشان را .مصطفی گوید» :الد دسنیا ت
کم و تتکاث درر فی الموال و الولد«. خرر ب تی سن ت د فا د ة و تت ت ب وتل تهسور و زین ت ر دنیا ل تعَب ر »إ بع ستلموا إلنما الحیوة د ال ر
اینجا خلق سهّ گروه آمدند :گروهی ایشان را صادق داشتند؛ بترک دنیا بگفتند ،و همگی
بآخرت مشغول شدند تا فلح و سعَادت ابد یافتند .و گروهی بنهج شریعَت احمدی رفتند
ودخل بدنیا ساختند؛ و لیکن مشغول آن گشتند تا از رستگان شدند؛ و آنچهّ میتوانستند از
س للنسان إ بلل ماسعَی« .و گروهی دیگر ،وعظ و پند انبیا عمل صالح کردند کهّ »توأن ل تی س ت
مادونا ع ت ل ص لن تت د نأ س فراموش کردند؛ و از پی شهوت برفتند تا هلک شدند و گفتند» :دتریدو ت
ن ی تعَسب دد د آباؤنا«. کا ت
مل البعَباد ت فی البد ب هّ دیعَا ب ل
ن الل د دریغا ندانم کهّ از ابن عطا این کلمهّ شنیدهای یا نهّ کهّ »إ ب ی
مل تدهم فی التزل«؟ گفت :در ابد با بندگان خود آن کند کهّ در ازل کرده باشد. علی ما عا ت
ت
صرابنهّ فط سترةب فتأتبواه د ی تدهودابنهّ اودین ک ولود ب یول تد د علی ال ب م س
ل ت این کلمهّ از آنجا گفت کهّ »ک د ر
جسابنهّ« یعَنی هرکهّ از فطرت ،سعَید آمد در آخرت سعَید باشد؛ و هرکهّ در فطرت، م ک اوی د ت
50
س ع تل تسیها طر النا ت شقی آمد در آخرت شقی باشد .از خدا بشنو» :فبط سترة د الل لهّب اللتی فت ت
م« .همهّ بیانها از این آیت حاصل شده است. قی ک د
ن ال تخسلق الللهّ ذلکت الدی د ل لب ت لت تسبدی ت
ای عزیز اینجا سلری غریب بدان .دنیا را محک آخرت کردند و قالب را محک جان کردند.
ة« جوابی شافی و بیانی وافی با خود دارد .گوش صب سغت تمن الل لهّب ب ن ب ن أحس د م س ة الل لهّب وت تصب سغت د » ب
ة« دنیا خمیست میان ازل و ختر ب ة ال ب مسزترع ت د دنیا ت دار ،از مصطفی -علیهّ السلما -بشنوکهّ »ال د
ۀ رنگها پیدا آمده است .سعَادت از دنیا و قالب ،ظاهر شد؛ و ابد آمده ،و در این خم جمل ۀ
شقاوت همچنین ،و اگرنهّ در فطرت همهّ یکسان بودند؛ تفاوت از خلقت نیامد »ماتری
ت« بلکهّ از قوابل و قالب آمد .اگر دنیا و قالب ضرورت من تفاود ض خلق الرحمن ب فی ت
مد ض ح ی م ت ب د ت تر ی ت
نبودی ،چرا مصطفی را بدان حال بازگذاشتندی کهّ بدعا و تضرع گفتی» :لی س ت
تت ط تسیرا ا تیطیدر« ،با عمر گوید» :لی ستتنی کن س د
د ت محمداا«؛ و با ابوبکر گوید» :لیتنی ک دن س د خدلق د م یت س لت س
ضد«؟ دریغا این فریاد ازدنیا و قالب برمیآید؛ واگرنهّ ،این سخن را واین شکایت جرة ا ت دعَس ت ش ت ت
نبی و ولی را با حقیقت چهّ کار؟ معَنی سخن این سهّ بزرگ ،یعَنی مصطفی و ابوبکر و
عمر ،آنست کهّ کاشکی ما را در عالم فطرت و حقیقت بگذاشتندی ،و هرگز ما را بعَالم
خلقت نفرستادندی.
ای عزیز آدمی یک صفت ندارد بلکهّ صفات بسیار دارد .در هر یک از بنی آدما دو باعث
است :یکی رحمانی و دیگر شیطانی :قالب و نفس شیطانی بود ،و جان ودل رحمانی
بود؛ و اول چیزی کهّ در قالب آمد نفس بود .اگر سبق و پیشی قلب یافتی ،هرگز نفس
رادر عالم نگذاشتی و قالب ،کثِافتی دارد باضافت با قلب؛ و نفس ،صفت ظلمت دارد ،و
قالب نیز از خاکست و ظلمت دارد؛ و با یکدیگر انس و الفت گرفتهاند .نفس را وطن،
پهلوی چپ آمد؛ و قلب را وطن ،صدر آمد .نفس را هر لحظهای مزید هوا و ضللت
ت
سلما ب صد ستره د لل ب س هّ ت ح الل ل د
شتر ت ن تم س میدهند ودل را هر ساعتی بنور معَرفت مزین میکنند کهّ »أفت ت
ن ترکبهّ«.م س فهو علی نور ب
پس در این معَنی خلق سهّ گروه آمدند :گروهی را توفیق دادند تا روح ایشان نفس را
ن« این معَنی باشد و گروهی را م الغالبو ت دنا ل تهد د
جن س تن د مقهور کرد تا سعَادت یافتند» :و إ ل
ب ز ح ت ک ئ أول د » یافتند؛ شقاوت و کرد غلبهّ را روح ایشان شقاوت در راه نهادند تا نفس
ب س د ب
ن« این باشد .گروهی سوما را موقوف ماندند تا وقت مرگ؛ اگر هنگاما مرگ، شسیطا ب ال ت
جان آدمی رنگ نفس گیرد ،شقاوت با دید آید؛ و اگر رنگ دل گیرد ،سعَادت پیدا شود و
هم«. ف برجال ی دسعَرفون ک دل ا ببسیما د عرا ب اگر موقوف بماند از اهل اعراف شود کهّ »وعلی ال ت س
ل بخواتیمها«. عما د از مصطفی بشنو این معَنی کهّ گفت» :إلنما ال ت س
دریغا هر چند بیش مینویسم اشکال بیش میآید! دریغا تو هنوز در نفس اماره مقیم
ماندهای! این اسرار جز بگوش قال نتوانی شنیدن .باش تا نفس تو مسلمان شود کهّ
ت
شسیطانی علی یدی« و رنگ دل گیرد تادل آنچهّ بزبان قال نتواند گفت با تو ،بزبان م ت سل ت ت »أ س
ت
ن القال« .هرچهّ من بلسا ب ل أن سط تقد ب ن الحا ب حال بگوید .از این کلمهّ آگاه شوی کهّ »بلسا د
میشنوی اگر ندانی ،عذری پیش آر ،و آنرا وجهی بنهّ؛ و اگر بدانی ،مبارک باد.
ن
ت بعَو تلبتیف ت
ل قون ال ت مدعَو تست ت ب
ذین ی ت س دانی کهّ نعَت مسلمانی چهّ آمد؟ بر خوان این آیت کهّ »ال ی
ستنهّ« .هرچهّ داند ،مسلم دارد؛ و هرچهّ نداند ،عذری بنهد .دریغا مگر مصطفی از اینجا ح ت أ س
ه« .و قرآن از منکران شکایت چنین ن لسابنهّ وتتید ب م سن ب سبلمو ت م س
م ال د سل ب تن ت م سم ت سل ب د م سگفت» :ال د
ستیقولون هذا إ بفک قدیم« یعَنی کهّ چون بسخن راه نبردندی، ت ر س ت
م یهتدوا بهّ ف ت ت
میکند» :وإذ س ل س
سمسعَنا ببهذا ت »ما ایم نشنیده خویش مادران و پدران از این هرگز ما دروغست. گویندی؛
ضلل مبین«. ت
فی آبائنا البولین« .جواب ایشان باز دادند کهّ »أن سدتم و آباؤ د د
کم فی ت
ظاهربینان گویند :ما این کلمات از شافعَی و ابوحنیفهّ نشنیدهایم ،و آن دیگر گوید کهّ
علی چنین گفت ،و دیگری گوید کهّ ابن عباس چنین گفت .دریغا این قدر نمیدانی کهّ
موتر ب بترأ سبیک«؟ گفت :هرچهّ بر د
س ال د مصطفی -علیهّ السلما -چرا با معَاذ جبل گفت کهّ »قب ب
تو مشکل گردد ،فتوای آن با دل خود رجوع کن »وتتیجودز ولتیجودز« .از مفتی دل خود،
قبول کن ،دل را میگویم نهّ نفس اماره .چون مفتی ما نفس اماره بود و ما پی او گیریم،
لجرما حال ما از این کهّ هست بدتر بود .ما را مخالفت نفس ،واجب و فریضهّ است.
51
بقتر س مگر کهّ این کلمهّ نشنیدهای کهّ خدای -تعَالی -با داود پیغامبر چهّ گفت؟ »یا داود د ت ت ت
ک« ای داود با من دوستی کن بدانکهّ نفس را دشمن داری و از بهر من س ت ف ت ی ب بتعَداوتةب ن ت س بإل ی
م س
با وی جنگ کن .اما چگویم؟ در این معَنی علمای جاهل ترا از جاهلن شمرند کهّ »العَبل د
م بالکلسان« بعَلم زبان ،قناعت کردهاند و علم قلب را فراموش عل س ر
بو ب قل س ب م بال ت عل س ر عسلمان ب ب
کرده.
دریغا از دست راه زنان و طفلن نارسیدۀ ۀ علمای روزگار!!! ای عزیز اگر شافعَی و
مة بودند در این روزگار بودندی ،بحمدالللهّ بسی فواید علوما ربانی و ابوحنیفهّ کهّ مقتدای ا د ی
آثار کلمات روحانی بیافتندی؛ وهمگی کهّ روی بدین کلمات آوردندی ،و جز بدین علوما
الهی مشغول نبودندی ،و جز این نگفتندی .دریغا مگر کهّ بینای باطن ندارند؟! تو پنداری
مداا« از برای این همهّ بود کهّ گفتم؟! از بهر ظاهربینان خدلق مح ل م یت س ب محمد ض ل ت س تر ی کهّ »ل تی س ت
گفت.
ای عزیز چگویی در این مسئلهّ کهّ بلبل را چهّ بهتر بود :آن بهّ بود کهّ سراییدن او بر گل
باشد و راز خود با گل گوید کهّ معَبود و مقصود اوگل است ،یا آنکهّ او را در قفسی کنی تا
دیگری از شکل او و آواز و نغمات او خوش شود و بهره گیرد؟ حقیقت این گفتار
مداا« اینست کهّ میگوید :کاشکی این قالب نبودی ح ی م ت خدلق د م یت س مد ض ل ت سمح ل ب د ت تر ی مصطفی »ل تی س ت
ت ت
ت علی کما أث سن تی س ت ت ت تا در بستان الهی بر گل کبریا سراییدن ثنای »لأحصی ثنااء عل تی سکت أن س ت
سک« میگفتمی. ف ب ن س
دریغا مگر کهّ این حدیث نشنیدهای از محمد مصطفی کهّ گفت :مرا در زمین محمد
خوانند و در آسمان فریشتگانم احمد گویند .دریغا نمیدانی کهّ در عالم الوهیت ،او را بچهّ
ناما خوانند! گفت :کاشکی محمد نبودمی کهّ محمدی با دنیا و خلق تعَلق دارد ،و از عالم
س د
ل ن قتسبلهّ الرر د م س ت ب خل ت س ل قتد س ت مد ر إ بل ل رسو ر ح ی م تقالبست! مگر کهّ این آیت نخواندهای کهّ »ما د
ت اوسقدبتل«؟ چهّ گویی موت و قتل بر جان آید یا بر حقیقت؟ اگر محمد ناما قالب ت
ن ما ت أفتإ ب س
او نبودی ،موت را بدو نسبت نکردندی زیرا کهّ مرگ بر حقیقت او روا نباشد .چندانکهّ
قالب او مرتبت داشت ،جان عزیز او را بهمین نسبت مرتبت دادند .بجمال قالب از
ۀ ارواح ملکی و قوالب انسانی در حسن و خوبی بر سرآمد .پس جان نیزش از جمل ۀ
بشری در اوصاف و اخلق و علوما و کمال و جلل برسر آمد .آنچهّ قالب او را دادهاند از
ل الل لهّب و ن رسو ت ن برجابلکم تولک ب س م س حد ض بن محمد ر أباأ ت کرامت و عزت ،امت او را ندادند» .ما کا ت
ن« همین معَنی دارد. م التنبلیی ت خات ت ت
ی وأنا العَاقب ة اسماضء :أنا محمد ر و أتنا احمد و أنا الماح د دریغا وقتی دیگر گفت» :لی خمس د
شدر« .تو خود بیان این نامها نخواندهای از لوح دل ،نامی دیگرش چهّ دانی؟ شب و أنا الحا ب
ی« .و جای دیگر گفت» :یا أریها الن تلبی ت
ما علسیک أریها النب ل معَراج او را نبی خواندند کهّ »سل ر
ن الحکیم« قرآ ب سی کد د ودبلد آدما«» .یس و ال د هّ« .و او خود را سید میخواند کهّ »أنا ت ایتق الل ل ت
سلین« .اگر خواهی کهّ ناما روح مصطفی بدانی مر ت همین معَنی دارد یعَنی کهّ »یا سی کد ت ال د
ما«؛ و طریق آنکهّ از اصحاب او شوی ،آنست کهّ از اصحاب او شو کهّ »أصحابی کالرنجو ب
و ه ت ف
ت ت ت ب س ض د ت ما و ت ق ب بة ش ی ت من » صفات و اخلق در کنی بهّ ش ر اصحاب اورا محب شوی ،و بدیشان ت ت ت
من سدهم« .مرد بمحبت و متابعَت اولیا و اصحاب پیغامبران ،از اصحاب پیغامبر شود کهّ ب
ب« ،چون محبت ایشان درست گشت ،در این مقاما اخوانیت با ابوبکر ت
ح ی نأ ت م س معت ت مردء ت »ال ت
س ت
و عمر درست گشت ،و او را بدین عالم رؤیت راه دهند کهّ»رأی قلبی ترلبی«.
از خدا بشنو کهّ ناما روح محمد چیست نابدانی کهّ »رأی تقلبی ترلبی« چهّ معَنی دارد .این
ت
عیا إ بتلی الل لهّب ب بإ بذ سن بهّب شرا ا و تنذیرا ا و دا ب مب ت بسلناک شاهدا ا و د ی إ بلنا أسر ت آیت بر خوان کهّ »یا أریها التنب ر
سراجا ا منیراا« .این همهّ پنج ناما ،ناما جان محمد آمد؛ و طراز علم ،نزد این نامها این و ب
منیرا« .مرتد است کهّ از خوانده و یا شنیده گوید ،از دید گوید؛ اما از ا
سراجا ب گوید کهّ »و ب
ی ر ت س ل ت ت ت
ب ولنب ر قیر ر م ت ملک د سدعَنی فیهّ ت ت لی ت ت مع اللهّب وتق ر م ت تتر بإلی رب کک« و »بلی ت دیدن خدا کهّ »أل س
سلما« .خدا -جل جللهّ -این همهّ کهّ ب لرال دا إلی عود یدد دهّل ل »وال گوید شنیده سل«؛ از مسر ت د
م الیمان« بزبان معَلم بب ده ب د
قلو فی بت ت ت ت ک » مکتب در است داده چندین هزار صد و میگویم
م« و معَلوما من س ت لس عَ ت ی م
س ت ل ما ن
ت لنسا ب ا لم ی قل تم ب ع ت م بال تۀ »ع تل ت ت ما السماتء ک دیلها« در مدرس ۀ م آد ت ت »وتع تل ت ت
52
کرده است.
دریغا عاشق را بلی سخت تر و عظیم تر از آن نباشد کهّ از روی معَشوق دور افتد ،و
بهجران مبتل شود؛ و آنگاه با نااهلن گرفتار شود او را دو بل باشد :یکی فراق معَشوق ،و
ت« مثِ س ت
ل ما اوذ بی س د دیگر دیدن نااهلن .مگر کهّ مصطفی از اینجا گفت کهّ »ماأوذ بیت تنبی ب
گفت :هیچ بل و رنجی هیچ پیغامبری را چون بل و رنج من نبود .لجرما آن ول کهّ او را بود،
هیچکس را نبود .غیرت الهی مستولی شده است نمیگذارد کهّ بیش ازاین گفتهّ شود .ما
نیز نوعی دیگر از کلما آغاز کنیم والللهّ المعَلز.
سالکان حضرت الهیت بر فنون و تفاوت آمدند :بعَضی از ایشان بینای دین شدند و آگاه
خود و حقیقت کار آمدند؛ و خود را دیدند کهّ زنار داشتند ،پس خواستند کهّ ظاهر ایشان
موافق باطن باشد؛ زنار نیز بر ظاهر بستند و گفتند کهّ اگر باطن کهّ مسکن ربوبیت
است ،آگنده بکفر و ضللت بود و از زنار خالی >باشد< اگر ظاهر کهّ محل نظر خلق
است زنار دارد :باکی نیست .دریغا فهم خواهی کردن ،یا نهّ؟ چهّ دانی کهّ چهّ گفتهّ
میشود؟!
گروهی دیگر مست آمدند ،و زنار نیز بربستند ،و سخنهای مستانهّ آغاز کردند ،بعَضی را
بکشتند و بعَضی را مبتلی غیرت او کردند چنانکهّ این بیچاره را خواهد بود!!! ندانم کی
خواهد بود؟! هنوز دور است!!! و بعَضی را بر دیوانگی حمل کردند ،و مقصود ایشان آن
بود تا رستهّ شوند از آفت و زحمت قالب؛ ناما دیوانگی بر خود افکندند کهّ صداع و زحمت
خلق باری گرانست! از عقل ،دیوانگی اختیارکردند؛ و از زحمت خلق و دنیا ،نجات یافتند
چنانکهّ آن رونده گفتهّ است:
و از جمال حسن رویش هسسر دو کسسافر هسسر زمسسانم جسسان و دل نزدیسسک دلسسبر
میشسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسود میشسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسود
بسسی تسسن و قسسالب مسسرادما خسسود میسسسر پس میان جسسان و دلسسبر قسسالبم زحمسست
میشسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسود شسسسسسسسسسسسسسسسسسسسده اسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست
مسعَنی ل تی س ت
س مر ب ت
خ سن فی ال ت دریغا خلق ندانند کهّ از کفر و زنار مقصود ایشان چیست! »وتإ ب ی
ب«! کفر و زنار ایشان از راه خدا باشد ،و معَین بر کار و طریقت ایشان باشد. فی العَبن ت س
گفتند کهّ هلک بهّ بود کهّ زندگانی با غیر او کردن:
در کوی تو کشتهّ بهّ کهّ از روی تو دور
م ی دد سرب د
کهّ سوبلهّ ث ید ر و
ب تت د هّل لال جرا ا ب
إلی مها ب
ن ب تی ست بهّب د
م س
خدرج ب
ن یت س
م س
تا از خلق نگذری ،بخالق نرسی» .وت ت
ت
ۀ عشق را هّ« این معَنی باشد .کجایی؟ تو این دیوان ۀ جدره د ع تتلی الل ل ب
ت تفقد س وتقتعت أ س مو دال ت
53
ندیدهیی کهّ همچون بلبل کهّ از هجران گل سراییدن میکند و بانگ و فریاد دارد ،و چون
گل را بيند از شوق هزار چندان نالهّ کند! روزگاری بر این شیفتهّ میرود کهّ از او ،وجود
خودما ننگ میآید! بجز نالهّ و سوختن سودی نهّ! پس چون با او باشم چندان از شوق و
بیم آنکهّ مبادا کهّ دیگر بار فراق در میان آید .با نالهّ و درد میباشم تو نیز از بهر من
مرافقت کن ،و این بیتها از سر درد میگوی و میگری:
درمسسان وصسسال تسسو نمی دانم چیسسست؟ معَشوق منا! بسسی تسسو نمییسسارما زیسسست
در عسسالم ،کسسس نیسسست کسسهّ بسسر مسسن تسسا عشسسق فسسراق کسسرد دیسسوانهّ دلسسم
نگریسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست
ای عزیز شمهای از کفر گفتن ضرورت است :بدانکهّ کفرها بر اقساما است و خلق همهّ
کفرها یکی دانستهاند .دریغا اینجا هنوز سخن هشیاران بباید گفت!
گروهی دیگر از سالکان حضرت ربوبیت و روندگان بعَالم قدس الوهیت ایشان را مدتی
با خود دادند و هشیاری اختیار کردند و گفتند کهّ عصمت شریعَت برای عصمت قالب
شرطست .روزی چند صبر کردند تا بمقصود رسیدند .دریغا باش تا بدین مقاما رسی،
آنگاه بدانی کهّ زنار داری و بت پرستی و آتش پرستی چهّ باشد! هشیاران را عقل و علم
نگذارد کهّ نظر بیگانگان بر جنون و سودای ایشان آید ،گفتند :سگ داند و کفشگر کهّ در
انبان چیست.
گفتم کهّ کفرها بر اقساما است گوش دار :کفر ظاهر است و کفر نفس است و کفر قلب
است .کفر نفس ،نسبت بابلیس دارد؛ و کفر قلب ،نسبت با محمد دارد؛ و کفر حقیقت،
نسبت با خدا دارد؛ بعَد از این جملهّ خود ایمان باشد .دریغا از دست خود کهّ گستاخی
میکنم بگفتن این سخنان کهّ نهّ در این جهان و نهّ در آن جهان گنجد! اما میگویم هرچهّ
بادا باد!!!
اکنون گوش دار :کفر اول کهّ ظاهر است کهّ خود همهّ عموما خلق را معَلوما باشد کهّ
چون نشانی و علمتی از علمات شرع رد کند یا تکذیب ،کافر باشد؛ این کفر ظاهر
م
صن ت د
ی ال ت س هب ت
ف د است .اما کفر دوما کهّ بنفس تعَلق دارد؛ و نفس ،بت باشد کهّ »الن ی س
ت ت
هّ هواه« این باشد .مگر کهّ ابراهیم- خذ ت بإلهت دمن ات ی تت تالک ستبر«؛ وبت ،خدایی کند» .أتفرأی س ت
ما« .این کفر بنفس صلوات الرحمن علیهّ -از اینجا گفت» :وأجنبنی وبن ت
ن ن تعَسب دد ت الصنا ت
یأ س تت ی ت د ی
تعَلق دارد کهّ خدای هواپرستان باشد؛ بعَدما کهّ ما همهّ خود گرفتار این کفر شدهایم،
هنوز در کون و مکان باشد آنکس کهّ رخت از کون و مکان برگرفت .اول مقامی کهّ
بروی عرض کنند مقامی باشد کهّ چون آن مقاما بیند ،پندارد مگر کهّ صانع است؛ اگر در
ن ی تتتویلوتنهّ
سسلطادنهّ علی ایلذی ت این مقاما بازماند و توقف کند ،از این قوما باشد کهّ »إ بینما د
رکون« هر روز صد هزار سالک بدین مقاما رسند و اندر آنجا بمانند کهّ م س
ش ب م د توایلذی ت
ن هد س
ن« خود گواهی میدهد این مقاما را. ن الکابفری ت م ت ن ب»وکا ت
دریغا مگر در کفر مغ شدهای تا در این مقاما ،کفر با کمال یافتهّ باشی تا همگی تو این
بیتها گوید:
وز حسن تو بسسی نشسسان کمسسالی دارنسسد ای کفسسر ،مغسسان از تسسو جمسسالی دارنسسد
از کفسسسر دریغسسسا کسسسهّ خیسسسالی دارنسسسد! کافر نشوند کسسهّ کفسسر راهسسی دورسسست
در این مقاما ابلیس را بدانی ،و ببینی کهّ ابلیس کیست .ای دوست فریاد از دست حسن
قوسبلهّ تعَالی: س من نارب العَیزةب ل ب ت ن نوتر بإبلی ت بصری کهّ این مقاما را شرح چگونهّ میدهد »إ ب ی
ق لعَدببد إلها« گفت :اگر ابلیس ا ت س ن نابر« .پس از این گفت» :وتل توس ا تظ سهتتر نوتره ل بل ت
س خل ت س
خل ب م س
قتتنی ب ت
نور خود را بخلق نماید همهّ او را بمعَبودی و خدایی بپرستند .چهّ گویی؟!!! یعَنی کهّ او را
ت ت
خذ ت الهت د
هّ من ات ی تت ت بخدایی میپرستند؟ نمیپرستند! در غلطی!! از این آیت بشنو» :أفتترأی س ت
هواه« .چون نور ابلیس از نور عزت باشد چنین تواند بود.
مقاما دیگر کهّ ما بکفر حقیقی نسبت کردهایم بروی عرض کنند .دریغا بت پرستی و آتش
پرستی و کفر و زنار همهّ در این مقاما باشد .بوسعَید ابوالخیر مگر از اینجا گفت :هرکهّ
54
بیند حسن او اندر زمان کافر شود .چرا کافر شود؟ زیرا کهّ »وتی تسبقی توجهّ رب ککت ذوالجل ب
ل
والکراما« همگی او چنان بخود کشد کهّ در ساعت بسجود شود .چهّ گویی؟! سجود
کردن ،محمد را کفر نباشد ،کفر محمدی این مقاما باشد سالک را .دریغا کهّ مصطفی از
ق«! گفت :هرکهّ مرا بیند خدا را دیده باشد .چندانکهّ ت ن ترآنی فت ت
ح ی قد س ترأی ال ت م ساینجا گفت » :ت
در این مقاما باشد ،شرک و کفر باشد! و چون از اینجا نیز درگذرد ،خداوند این دو مقاما را
ی
جه ب تت وت س
جه س د بیند؛ خجل و شرمسار شود و توحید و ایمان آغاز کند و همگی این گوید» :و ی
ض«. ت للذی فت ت
سموات والسر ت طر ال ی
ت ت
ض« اودر ت والسر ب سموا ب ت ال ی م ملکو ت ری ابراهی ت اگر باورت نیست از قرآن بشنو» :وکذ تبلک ن د ب
ل ترأی کوکبا قال هذا ترلبی« چون ا ت ل ت
ن ع تلیهّ اللی س د ج ی
ما ت این ملکوت چهّ دید؟ گوش دار» :فتل ت ی
ستارۀ ۀ جان خود بدید گفت» :هذا ترلبی« .این چرا گفت؟ از بهر آنکهّ کعَب احبار -رضی
حن أسروا تجمال الل لهّب و إ ب ی من دنورب ت ن بمنی ت مؤ ب ح ال د
ن أروا ت الللهّ عنهّ -گفت :در توریة خواندهاما »إ ب ل
هّ« گفت :ارواح مؤمنان از نور جمال خدا باشد و ارواح کافران ل الل ل بجل ب
ن دنورب تم س
ن بالکابفری ت
از نور جلل خدا باشد .پس هر کهّ جمال روح خود را بیند ،جمال معَشوق را دیده باشد و
جمال معَشوق نباشد؛ و اگر مؤمن بیند روح خود را ،جمال دوست دیده باشد؛ و اگر کافر
مر بابزغا ا قال: ق ت
ما رأی ال ت بیند روح خود را ،جلل دوست دیده باشد؛ پس از آن گفت» :تفل ل
هذا ترلبی« چون ماهتاب را کهّ نور ابلیس است ،در آن مقاما بدید گفت» :هذا رلبی« کهّ از
ة« چون آفتاب نور س بازبغ ت ا ما رأی الشم ت نور جلل خداست؛ پس از آن برگذشت »فتل ت ل
احمدی دید کهّ جان احمد در آن عالم ،آفتاب باشد ،گفت» :هذا ترلبی«.
در عالم خدا این دونور :یکی آفتاب آمده است ،و یکی ماهتاب و سوگند وی بشنو :در
ضحاها و القمرب اذا تتلها« .این دو نور :یکی در آن عالم شب سو د شم ب این دو مقاما »وال ل
مسارء« .از ح ول ت دالل لهّب ت
صبا ر عن س تس بآمد و یکی روز؛ و آنجا خود نهّ شب است و نهّ روز »ل تی س ت
مقاما نور ماهتاب تا بمقاما نور آفتاب ،مسافتی دور است! از نور تا ظلمت چندانست کهّ
نزد تو از عرش تا ثری .مگر کهّ این بیتها نخواندهای؟
کیسسن نسسور ز ظلمتسسست و آن از نسسور از نسسور بنسسور ،منزلسسی بسسس دور اسسست
اسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست توحیسد و یگسانگی بسسرون از نسسور اسست
آنکسسس کسسهّ ندانسسد ایسسن سسسخن معَسسذور
اسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست
این نورها کهّ گفتم همهّ عالم نورند و عالم کفر و شرک شدهاند .مگر نشنیدهای کهّ
فی« از بهر آنکهّ ک الخ ک شسر ب من ال ل مصطفی پیوستهّ در دعا گفتی» :الل لدهم بإنی أعوذ د ب بکت ب
ک« باوی بکار درآید .ای دوست پنداری کهّ بکفر مل د ت نع ت حب تط ت ی ت ل تی ت س ترسید کهّ »تلئن أ س
شترک س ت
م إ بلنی بینا شدن اندک کاریست؟ مصطفی کهّ بینای این کفر آمد ببین کهّ چهّ میگوید» :تاللله ی
ر« .مگر از اینجا بود کهّ بایزید بوقت نزع ،زناری بخواست و بر میان ب ن الک د س
ف ت عوذ دب بکت ب
م أت د
ت ت
م شأنی ،فتأنا التیو ت
ما کافبرر سسبحانی ما أع سظ ب ت وماا :د ت یت س ن قدل س د بست و گفت» :وقال :بإلهی إ ب س
ل الللهّ« مدا ا رسو د ح م ن ت أ د شهس ت أ و ل
لهّ ال لل إ ت
لهّ إل ن ت أ د ه شس ت ا ل: ی أ تقسط تعد دزلناری و اقو د
د س د ت د ت د س ب س ي جو ب م د ت
گفت :این ساعت ،زنار ببریدما و شهادت یقین اختیار کردما.
در عالمی از عالم سالکان یک کفر را جللی خوانند ودیگر کفر را جمالی خوانند .دریغا
ای عزیز کفر الهی را گوش دار :درنگر تا بکفر اول بینا گردی؛ پس راه رو تا ایمان
کن تا پس از این بدست آری؛ پس جان میده تا کفر ثانی و ثالث را بینی؛ پس جان می ت
ن« رکو ت م س
ش ب م د هم ببالل لهّب إ بللؤ دهد س ن أک سثِ تدر د بکفر چهارما راه یابی؛ پس مؤمن شوی؛ آنگاه »تومادیؤم د
ی« خود را بر تو جلوه دهد ،خودی ترا در ت وجهب ت جه س د خود گوید کهّ ایمان چهّ بود؛ پس »وت ی
م
خودی خود زند تا همهّ او شوی؛ پس آنجا فقر روی نماید؛ چون فقر تماما شود کهّ »بإذا ت ت ی
ن ف س ت قدر فهو الللهّ« یعَنی همگی تو او باشد ،کفر باشد یا نباشد چهّ گویی؟ »کاد ت ال ت
قدر أ س ف سال ت
فراا« این باشد توحید و یگانگی اینجا باشد .مگر حلج از اینجا گفت: ن کد س یت د ت
کو
ح« ن تقبیسسسس د سسسسسبلمی ت م س عسنسسسسد ت ال د لسسسسد تیی وت ب ت جسسب کفسسدر وا ب س
ن اللسسهّ توال د ل »ک ت ت
ت بسسدی ب فسسسر د
55
کافر شدما بدین خدا و کفر بر من واجب است .این بزرگ را بین کهّ عذر این چگونهّ
میخواهد گفت .ای کاچکی من آن کفر بودمی کهّ دین اوست!
ما« گفت :هیچ چیز شبهّ ن آد ت ت
م س
هّ بهّ ب هّ شیئا ا أ س
شب ت د خل تقت الل ل د
مگر مصطفی از اینجا گفت کهّ »ما ت
و مانند او نیامد مگر آدما کهّ هم شکل و هم شبهّ او داشت؛ اگر شبهّ او نداشتی ،آدما چون
مخلوقات دیگر بودی .اگر خواهی کهّ معَنی این خبر بدانی و ایمان و کفر موحدان ترا
معَلوما شود این بیتها را بشنو:
زیسسرا کسسهّ بسست و شسساهد و دلسسبر مسساییم اندر دو جهسسان مشسسرک و کسسافر مسساییم
آن گوهر اصسسل را چسسو در خسسور مسساییم بسسا گسسوهر اصسسل هیسسچ نمانسسد در خسسور
ای دوست این سخنها نهّ ذوق هر کسی باشد ،این سخنها را بذوق عشق در توان یافتن.
ۀ نبوت را بخلق فرستادند مگر از آن بزرگ نشنیدهای کهّ گفت» :صد هزار واند هزار نقط ۀ
تا خلق آشنا شوند ،و همهّ بیگانگان ذرهای آشنایی نیافتند؟ دریغا اگر ذرهای عشق از
حضرت بفرستادندی ،همهّ بیگانگان آشنایی یافتندی ،وهمهّ بدیدندی کهّ بیگانگان چگونهّ
آشنایی یافتند! دریغا مگر چنین میبایست تا جهانی غافل از حقیقت خود دور مانند!!!
س« اگرخل تقت بإبلی ت
فتر للبعَباد ب تلما ت
ن ی تغس ب مگر مصطفی از اینجا گفت کهّ »ل توس أراد ت الل ل د
هّ أ س
خواستی کهّ بندگان او جملهّ مقرب باشند ابلیس را واسطهّ و حجاب در میان نیاوردی.
دریغا! بجان مصطفی ای شنوندۀ ۀ این کلمات کهّ خلق پنداشتهاند کهّ انعَاما و محبت او با
خلق از برای خلق است! نهّ ،از برای خلق نیست بلکهّ از برای خود میکند کهّ عاشق،
چون عطایی دهد بمعَشوقی و با وی لطفی کند ،آن لطف نهّ بمعَشوق میکند کهّ آن با
عشق خود میکند .دریغا از دست این کلمهّ! تو پنداری کهّ محبت خدا با مصطفی از برای
مصطفی است؟ این محبت با او از بهر خود است .از آن بزرگ نشنیدهای کهّ گفت :خدا
را چندان از عشق خود افتاده است کهّ پروای هیچکس ندارد ،و بهیچ کس او را التفات
نیست ،و خلق پنداشتهاند کهّ او عاشق ایشانست! اگر خواهی از شیخ شبلی بشنو کهّ
وقتی در مناجات گفت» :بار خدایا کرا بودی؟ گفت :هیچکس را .گفت :کرایی؟ گفت:
هیچکس را .گفت :کرا خواهی؟ گفت :هیچ کس را .او را غشی و بیهوشی پیدا آمد و این
بیتها در این معَنی با او میگفت:
ای خسسالق مسسا کسسهّ سسسرور و مسسولیی گفتسسم کسسهّ کرایسسی تسسو بسسدین زیبسسایی
من خود خود را کهّ خسود منسم یکتسسایی گفتسسا کسسهّ چنیسسن سسسخن تسسو میفرمسسایی
عاشق آنست کهّ عاشقست یک جایی عاشسسق نبسسود هسسر آنکسسهّ باشسسد رایسسی
ۀ این دریغا محبت خدا با مصطفی ،هم محبت خود باشد! چهّ میشنوی ای آنکهّ مطالعَ ۀ
کلمات میکنی؟! معَلوما این بیچاره شده است کهّ نگاه دارندۀ ۀ این کلمات ،از حظ و
نصیب این کلمات بی بهره نباشد زیرا کهّ آنکس کهّ محرما این کلمات نباشد ،آن توفیق
نیابد کهّ خود را با این کلمات دهد؛ و آنکس کهّ فهم نکند و نداند،هم معَذور باشد کهّ از
موسی کامل تر نباشد هم بعَلم و هم بنبوت کهّ سهّ کلمهّ از خضر تحمل نکرد .چهّ
میشنوی ای گدای امت محمد کهّ موسی حاصل سهّ کلمات اسرار نشد و تو این کلمات
چگونهّ تحمل میکنی؟! شکر این نعَمت کی توانی کرد؟ درنگر کهّ این سخن مرا کجا
حترسین« دریغا هرگز ندانستهای معت الب ت س ج تم سحیتی أب سل دغت ت ح ت فتاه د لأبتر د موسی ل ب ت ل د میکشد! »وتبإذ قا ت
شت س د ر ع علیهّ ن
ت »کا بمکهّ بحر حقیقت»ص«، دریای کهّ مگر کدامست؟ این »بحرین«
ل تولتنهاتر« ندیدهای؟ ث لل تی س تحی س دحمن تالیر س
ۀ دنیا کهّ در دریای بشریت است برون آیی ،چون برون آمدی پای همت بر باش تا از سفین ۀ
خترتقها« خود سفین تةب ت کبا فی ال ی
حلتی إذا تر ب دنیا ولی« » .ت دنیا و ما بلل ر سرش زنی کهّ »مالی و بلل ر
بیان این همهّ میکند.
کم« س د د ف نای دوست تو خود هرگز نفس را نکشتهای با مخالفت کردن با او کهّ »تاقتلوا أ ت
س ت د
غلماا« این باشد .چون این قدر قیا د مخاتلفات«» .حلتی بإذا ل ت ب ت وال د هدا ب
مجا ت ف ال د سدیو ب بچهّ؟ »ب د
ت
ة
مدین ت د
مدیتنة« روی نماید درشهر »أنا ت مین فی ال ت ن تیتی تمی س ب
ن ل بدغل تجدادر تفکا ت ما ال ب حاصل آمد» ،وأ ل
56
جد سکت تیتیما ا فآوی« این بیان با تو میکند؛ پس تا اکنون در ضللت بودی؛ م یت بالعَبسلم«؛ یتیم »أل ت س
جد تکت ضالل ا فتتهدی« .ضللت مصطفی نهّ این بود کهّ تو این ساعت ،هدایت یابی کهّ »وتوت ت
دانی ،ضللت او عشق بود با خدا .این عشق خدا ،حجابی شده بود میان او و میان خدا!
ت
هّ فی فترالل ل تست تغس ب
حلتی أ س علی قتسلبی ت ن ت دریغا من کیستم کهّ این سخن میگویم؟! »وإلنهّ ل تدیغا د
ة« خود بیان این میکند .مرا چهّ گناه باشد؟ چون این غین حجاب میر ب
ن ت سسبعَی ت التیوما ب والیلیل تةب ت
ن دیبابیعَون تکت إ بینما دیبابیعَون الل ل ت
هّ ذی ت ل« نباشد ،همهّ »فتتهدی« بود» .إ ب ی
ن ال ی برداشتهّ شود» .ضا ا
ۀ یوسف در م« او را حاصل آید .اگر باورت نیست از خدا بشنو :در قص ۀ هّ فوقت أیدیهب س دالل ل د
یت د
م« او را ملمت ضلل بکت الق ت ت
شأن عشق یعَقوب کهّ فرزندانش گفتند او را» :إ بن یکت لفی ت
دی ب
ا ت
جد تکت ضال« جز کردند؛ تو هنوز با عشق یوسفی .اگر اینجا ضللت بمعَنی دیگر باشد» ،وتوت ت
عشق معَنی دیگر ندارد.
این خودرفت؛ مقصود آن بود کهّ گفتم کهّ خدا جز عاشق خود نیست .پس گفتم کهّ
محبت مصطفی هم محبت خدای -عز و عل -بود مر خود را .دریغا! این کلمهّ را گوش
ۀ مکنونات و دار و بگوش جان بشنو :خدا مصطفی را دوست داشت .او را از جمل ۀ
مخزونات نگاه داشت ،و او را از عالمیان پوشیده داشت .مگر از آن بزرگ نشنیدهای کهّ
گفت :همهّ عالم خدا را دانستهاند ولی نشناختهاند ،امامحمد را خود ندانستهاند
هّ« بدین کلمهّ نسبتی دارد؟ ف ترب ی دقد ع تتر ت هّ فت تس د
ف ت
ف نت س
ن ع تتر تم س
ونشناختهاند؟ دریغا مگر کهّ » ت
از عالم غیرت در گذر ای عزیز .آن عاشق دیوانهّ کهّ تو او را ابلیس خوانی در دنیا ،خود
ندانی کهّ در عالم الهی او را بچهّ ناما خوانند؟ اگر ناما او بدانی ،او را بدان ناما خواندن
خود را کافر دانی .دریغا چهّ میشنوی؟ این دیوانهّ خدا را دوست داشت؛ محک محبت
دانی کهّ چهّ آمد؟ یکی بل و قهر و دیگر ملمت و مذلت .گفتند :اگر دعوی عشق ما
میکنی ،نشانی باید .محک بل و قهر و ملمت و مذلت ،بروی عرض کردند؛ قبول کرد در
ساعت ،این دو محک گواهی دادند کهّ نشان عشق صدقست .هرگز ندانی کهّ چهّ
ۀ لطف و قهر معَشوق شود؛ و اگرنهّ، میگویم! در عشق جفا بباید و وفا بباید تا عاشق پخت ۀ
خاما باشد و از وی چیزی نیاید.
دریغا کمال عشق را مقامی باشد از مقامات عشق کهّ اگر دشناما معَشوق شنود ،او را
خوشتر از لطف دیگران آید؛ دشناما معَشوق بهّ از لطف دیگران داند؛ و هرکهّ نداند ،او در
راه عشق بیخبر باشد و مگر این بیت نشنیدهای؟
منکسسر شسسدنت بسسهّ از رضسسای دیگسسران هجران تسسو خوشستر از وصسال دیگسران
دریغا این سخن را چون قلب کنی و بازگردانی ،جایی برسد کهّ باید گفتن کهّ دوستان او
پروردۀ ۀ لطف و قهر خدا باشند .هر روز هزار بار از شراب وصل ،مست گردند و بعَاقبت
زیر لگد فراق او پست شوند .عاشق هنوز مریداست و مرید را بر درخت فراق کنند در
این عالم .مگر نشنیدهای کهّ در آن عالم با جویندگان او چهّ خطاب میکنند؟ این میگویند:
ای هر کهّ مرا جویسسد کسسارش زارسسست جوینسسسدۀۀ مسسسا بشسسسهر در بسیارسسسست
بسسر هسسر داری سسسر مریسسدی زارسسست بسسر درگسسهّ مسسا ز ده هسسزاران دارسسست
هر روز اندهزار بار ،درون جویندگان حضرت الهی جواب میدهد کهّ ما خود میدانیم کهّ
معَشوق ما با قهر و بلست؛ اما ما خود را فدای بلی و قهر او کردهایم؛ ازو بل و از ما
رضا ،ازو قهر و از ما مهر .مگر کهّ این ابیات از ایشان نشنیدهای بجواب:
وز آب دو دیسسسسده آسسسسستین تسسسسر دارما معَشسسسسوق بلجسسسسوی سسسسستمگر دارما
مسسن عسساقبت کسسار خسسود از بسسر دارما جانم برد ایسسن هسسوس کسسهّ در سسسردارما
زهی عشق کهّ گفت :ما درد ابدی را اختیار کردیم ،و رحمت و لطف را نصیب دیگران
کردیم! هر روز صد هزار درد پیاپی ،آن مهجور نوش میکند؛ و این بانگ میدارد:
هرکسسسی را در نسسوا و درخسسور فرهنسسگ عاشقان را جاما مسی بسا خسم همسسنگ
ده ده
57
زهی جوانمرد!
س«! دریغا چهّ مد ت و إ بسبلی ت فت دویة د إ بل ل بل س
ح ت ت ال د
ح ب
ص ی
دریغا مگر منصور حلج از اینجا گفت» :ما ت
میشنوی؟ گفت :جوانمردی دو کس را مسلم بود :احمد را و ابلیس را .جوانمرد و مرد
رسیده ،این دو آمدند؛ دیگران خود جز اطفال راه نیامدند.
این جوانمرد ،ابلیس میگوید :اگر دیگران از سیلی میگریزند ،ما آنرا بر گردن خود گیریم:
سسسودای تسسوأما مقیسسم دما بسسردما بسساد از عشق تو ای صنم غمم بسسر غسسم بسساد
عشقی کهّ نسسهّ اصلیسسست اصسسلش کسسم بسسا آتسسش عشسسق تسسو دلسسم محکسسم بسساد
بسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسساد
گفت :ما را چون معَشوق اهل یادگار خود کرد ،اگر گلیم ،سیاه بود و اگر سفید هر دو
یکی باشد؛ و هر کهّ این فرق داند ،در عشق هنوز خاما است .ازدست دوست ،چهّ عسل
چهّ زهر ،چهّ شکر چهّ حنظل ،چهّ لطف چهّ قهر .آنکس کهّ عاشق لطف بود یا عاشق
قهر ،او عاشق خود باشد نهّ عاشق معَشوق .دریغا چون سلطان ،قبا و کله خاص کسی
را دهد این بس باشد؛ باقی در حساب عاشقان نیست .دریغا با او گفتند کهّ گلیم سیاه
لعَنتی ،چرا از دوش نیندازی؟ گفت:
گسسسر بفروشسسسم برهنسسسهّ مانسسسد دوشسسسم مسسی نفروشسسم گلیسسم و مسسی نفروشسسم
ۀ
ای دوست دانی درد او از چیست؟ درد او از آنست کهّ اول ،خازن بهشت بود؛ و از جمل ۀ
مقربان بود .از آن مقاما با مقاما دنیا آمد ،و خازنی دنیا و دوزخ اورا منشوری بازداد؛ از
این درد گوید:
خود خواند و خودما برانسسدو دردما زیسسن این جور نگر کهّ با مسسن مسسسکین کسسرد
کسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسرد
دریغا دانی کهّ چهّ گفت :گفت کهّ چندین هزار سال معَتکف کوی معَشوق بودما؛ چون
قبولم کرد ،نصیب من ازو رد آمد .دریغا چهّ میشنوی! گفت :چون بر منش رحمت آمد،
دین«. ن ع تل تی سکت لعَتنتی إلی تیوما ب ال ل مرا لعَنت کرد کهّ »وتإ ب ی
قرآنی« »یس و ال د ن ردوحی« گذر کنی؛ آنگاه »یا ب م س ت فیهّ ب خ د ف س ی« »ون ت ت باش تابر »یا ب
ی »کهیعَصُ« با تو بگوید کهّ ی »لعَستنتی« یا ابلیس چهّ میکند و یا ب ت حکیم« با تو بگوید کهّ یا ب ال ت
ة الل لهّب و بترکادتهّ« با محمد چهّ میکند .بجلل قدر لم یزل م ح ر
تب ر تت س ت د و ی ب نال یها ر أ علیک ما
ت رسل » کاف
ت »ص و القرآن« از محمد یک صل ت ب
ت س و تای و علیک« ما
د »سل صلت کاف ابد، کهّ از ازل تا
ت
لحظهّ خالی نبود و نباشد ،و یای »لعَستنتی« با ابلیس همچنین .چگویی اگر کسی را قوت و
غذا باز گیری زنده بماند ،و وجودش بجای تواند بود؟
ۀ »المر« چهّ فهم کردهای؟ بشنو :میم »المر« مشرب محمد دریغا ای دوست از کلم ۀ
است ،ورای »المر« مشرب ابلیس .بعَزتش کهّ هرگز خداوند بی واسطهّ نگوید کهّ چنین
عن التهوی« در حق مصطفی دانستهای ممکن کن؛ او هیچ کاری نکند .اگر »توما ی تن سط بقد ت
عسبرة ر بلولی اللباب« .از عبرتها یکید صبهم ب ص ب باشد کهّ این سخن نیز بدانی »ل ت ت
ن فی قب ت قد س کا ت
این آمد کهّ ابن یامین در درون پرده با قومی کهّ درون پرده بودند ،دانستند کهّ او دزدی
نکرد؛ اما یوسف او راگفت :بیرون پرده ،چنین خبر ده کهّ من دزدما.
ما« د
دوا بلد ت ت
ج دس د
دریغا چنانکهّ جبریل و میکائیل و فریشتگان دیگر در غیب میشنیدند کهّ »أ س
جد س ل بتغیری« دریغا چهّ میشنوی: س ددر غیب غیب عالم الغیب و الشهادة باز او گفت» :ل تت ت س
ازعسسالمم آن بسسس کسسهّ حسسالم دانسسی از حسسسسالم اگسسسسر عالمیسسسسان بیخبرنسسسسد
58
مت تک تکبر«؟ از صفت جباریت ،ابلیس را در وجود آورد؛ و از صفت رحمانیت ،محمدرا .پس ال د
صفت رحمت ،غذای احمد آمد؛ و صفت قهر و غضب ،غذای ابلیس.
دین« گفتهّ است؛ چون روز دین باشد نهّ این دنیا را ای دوست »ل تعَستنتی بإلی یوما ال ل
میخواهد ،دین آخرتی میگوید کهّ در آن دین ،کم زنی باشد و ملت یگانگی دین ایشان
باشد؛و در این دنیا این ،کفر باشد؛ اما در راه سالکان و در دین ایشان ،چهّ کفر چهّ ایمان
هردو یکی باشد .یوسف عامری گفت:
در راه یگ انگی چسهّ طساعت چسهّ گنساه در کسسوی خرابسسات چسسهّ درویسسش و چسسهّ
رخسار قلندری چهّ روشن چسسهّ سسسیاه شسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسساه
بر کنگرۀۀ عرش چهّ خورشید چسسهّ مسساه
هرکس در این معَنی راه نبرد ،ابلیس داعی است در راه؛ ولیکن دعوت میکند ازو ،و
مصطفی دعوت میکند بدو .ابلیس را بدربانی حضرت عزت فرو داشتند و گفتند؛ تو
عاشق مایی ،غیرت بر درگاه ما و بیگانگان از حضرت ما بازدار و این ندا میکن:
مگسسذار درون آنکسسهّ نسسدارد سسسر مسسن معَشوق ،مرا گفت نشسسین بسسر در مسسن
این ،درخور کس نیست مگر در خسسور آنکس کهّ مرا خواهد گو :بیخسسود بسساش
مسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسن
ای دریغا گناه ابلیس عشق او آمد با خدا! و گناه مصطفی دانی کهّ چهّ آمد؟ عشق خدا
آمد با او :یعَنی عاشق شدن ابلیس خدا را ،گناه او آمد و عاشق شدن خدا پیغامبر را،
ت
خر« این سخن را نشان شده ن ذ تن سب بکت تومات تأ ی
م س
ما ب
هّ ما تتقد ی ت فترل تکت الل ل د گناه او آمد کهّ »ل بی تغس ب
است .جهانی باید تا ذرهای از این ذنب و گناه ،او را نصیبی دهند کهّ عبارت از آن امانت
ظلوما ا آمد وبر آدما و آدما صفتان بخش کردند؛ و با این همهّ جز این ،چهّ گفتند کهّ » :ت
ل«.ذرهای از این گناه جهانی را کفر آمد؛ اما همگی این گناه بر روح مصطفی نهادند. جدهو ا ت
ت
ن ذ تن سب بک توما ما م س قد ی تهّ مات ت ت ل
فترلک الل دت ت دریغا عذر این گناه از برای او خود بخواست کهّ »ل بی تغس ب
ختر«! دریغا کهّ اگر ذرهای از این گناه بر کونین و عالمین نهادندی ،همگی ایشان برقم ت
ت تأ ی
فنا مخصوص شدندی! مگر کهّ ابوبکر از اینجا گفت ای کاشکی من گناه و سهو محمد
بودمی! دریغا ایاز گفت :در خدمت سلطان هیچ گناه چنان نمیدانم کهّ مرا بر تخت
مملکت مینشاند و آنگاه او زیر تخت من مینشیند و میگوید :ای آنکهّ عشق ما از تو مراد
یافتهّ است! ای آنکهّ وجود تو مملکت حضرت ما گشتهّ است! ای آنکهّ وجود ما از وجود
تو زیبایی یافتهّ است! ای ما از تو و ای تو از ما!
دریغا نمییارما گفتن! مگر کهّ شریعَت را ندیدهای کهّ نگاهبان شده است بر آنها کهّ از
ربوبیت سخنی گویند؟ هرکهّ از ربوبیت سخن گوید در ساعت شریعَت ،خونش بریزد؛ اما
چهّ دانی کهّ در حقیقت ،با او چهّ میکنند! محمود گفت :لشکر خود را کهّ هرچهّ خواهید کهّ
میگویید از من و از مملکت من ،گویید؛ اما از ایاز ،هیچ مگویید! ایاز را بمن بگذارید .در
آن حالت هرچهّ از محمود گفتندی ،خلعَت یافتندی؛ و هرچهّ از ایاز گفتندی ،غیرت محمود
دمار از وجودشان برآوردی.
دریغا چهّ میگویم! اگر چنانکهّ دانستهای کهّ مجنون لیلی را چهّ بود و لیلی مجنون را چهّ و
محمود ایاز را چهّ بود و ایاز محمود را چهّ در دنیا پس ،ممکن باشد کهّ بدانی کهّ محمد مر
خدا را چهّ بود و چیست ،و احد مر احمد را چهّ بوده است و چیست.
پس احد را باحمد سریست کهّ مصطفی -صلعَم -با آن سلر همچون ایاز با محمود .آن
ض
ق ت ضسعَنا ع تن سکت وبسزترکت ایلذی أ تن س ت ذنب میدید و در این ذنب مستغفر میبود .دریغا »وت وت ت
ت
ظهترک« این ذنب را بیان میکند ،و از این ذنب کمال و رفعَت یافتهّ است» .وتترفتسعَنا لکت ت
فعد العَبد ت ب بذ تن سببهّ« .دریغا هّ ل تتین ت ن الل ل ت ک« این ذنب ،سود و نفع آمد؛ و مزید راه کهّ »إ ب ی ذ بک ستر ت
ل« بیان میکند کهّ محمود با ایاز میگوید کهّ »ا توستلم ت دذ سن بدبوا سری ب بعَتسبده ل تی س ا ت ن ال ی
ذی أ س سسبحا ت» د
ة« م الجن ی ت خل تهد دهّ ل تدهم وی تد س ب فدر الل ل د ن فيستغفرون فتی تغس ب قوما ض ی دذ سبنبو ت م وتتلجاتء الل ل د
هّ ب ب ت ب الل ل د
هّ ب بک د س الذ تهت ت
میگوید :اگر این گناهکاران نبودندی ،گناهکاران دیگر بایستندی تا این ذنب بر جای
59
داشتندی .ترک این گناه ،کفر باشد؛ و فرمان این گناه ،طاعت.
دریغا در این جنت قدس کهّ گفتم ،یک ماه این بیچاره را بداشتند چنانکهّ خلق پنداشتند کهّ
مراموت حاصل شده است .پس باکراهی تماما ،مرا بمقامی فرستادند کهّ مدتی دیگر در
آن مقاما بودما؛ در این مقاما دوما ،ذنبی از من در وجودآمد کهّ عقوبت آن گناه ،روزگاری
چند بینی کهّ من از بهر این ذنب کشتهّ شوما .چهّ گویی آنکس کهّ عاشق را مانع باشد از
رسیدن بمعَشوق ،ببین کهّ چهّ بل آید او را!!! در این معَنی این بیچاره را دردی افتاده
است با او کهّ نمیدانم کهّ هرگز درمان یابد یا نهّ؟! هرگز دیدهای کهّ کسی دو معَشوق
دارد ،و با این همهّ خود را نگاه باید داشت کهّ اگر با معَشوقی بود آن دیگر خونش بریزد و
اگر با دیگری همچنین؟
دریغا مگر هرگز عاشق خدا و مصطفی نبودهای ،و آنگاه در این میانهّ ابلیس ترا وسوسهّ
نکرده است ،و از دست او این بیتها نگفتهای؟!
در قهر دو چشم شوخت آواره شدیم در مکسر سسر زلسف تسو بیچساره شسدیم
ما نیز کنون بطبسسع غسسم خسسواره شسسدیم از ناپسساکی بطبسسع خسسون خسسواره شسسدیم
اگر این درد را درمان ،او باشد چهّ گویی درمان یابد یا نهّ؟ هرکهّ را در عالم ابلیس رنجور
و نیم کشتهّ کنند ،در عالم محمد او را بشفا حاصل آرند ،زیرا کهّ کفر ،رقم فنا دارد؛ و
ایمان ،رقم بقا؛ تا فنا نباشد ،بقا نیابد .هر چند کهّ فنا در این راه بیشتر؛ بقا در این راه
کامل تر .از فنا و بقا این بیتها بیان میکند:
مجسساور باشسسدایسسن جسسان و دلسسم درو د گر خال و خد و چشم تسسو کسسافر باشسسد
مسسسا را صسسسنما لسسسب تسسسو داور باشسسسد شرطی کسسن اگسسر زلسسف تسسو بیسسداد کنسسد
ن
صو تخل ب د
م س ای دوست مقامی هست کهّ تا سالک در آن مقاما باشد در خطر باشد کهّ »أل د
عظیم« این معَنی باشد؛ آن را مقاما هوا و آرزو توان خواند .نهّ با تو گفتم کهّ خط ترض ت علی ت ت
هوای جان ،نفس است؟ تا از این عالم هوا رخت بیخودی و بی آرزویی بصحرای الهی
عن التهوی«. س ت ف ت ما ترکبهّ و ن تتهی الن ی س
ف مقا ت
ن خا ت
م س
ما ت
نیاری ،از خوف نجات نتوانی یافت »وا ل
گفت :هر کهّ قدما از عالم هوا بدرنهاد؛ قدما در بهشت نهاد؛ پس در این بهشت جز خدا
هّ«.سوی الل ل ب حد د ب جن یةب أ ت
دیگر کس نباشد .شیخ شبلی مگر از اینجا گفت کهّ »ما بفی ال ت
شیخ سیاوش با ما گفت :امشب مصطفی را بخواب دیدما کهّ از در ،درآمد و گفت :عین
القضاة ما را بگوی کهّ ما هنوز ساکن سرای سکونت الهی نشدهایم؛ تو یک چندی صبر
کن؛ و با صبر موافقت کن تا وقت آن آید کهّ همهّ قرب باشد ما را بی بعَد و همهّ وصال
باشد بی فراق .چون این خواب از بهر ما حکایت کرد ،صبر این بیچاره از صبر بنالید؛ و
همگی درگفتن این بیتها مستغرق شدما .چون نگاه کردما ،مصطفی را دیدما کهّ از در
درآمد و گفت :آنچهّ با شیخ سیاوش گفتهّ بودما شیخ سیاوش در بیداری طاقت نداشت،
ازنور مصطفی نصیبی شعَلهّ بزد؛ و از آن نصیب ،ذرهای برو آمد؛ در ساعت سوختهّ شد.
خلق میپندارند کهّ سحر و شعَبده است.
دریغا جایی کهّ مصطفی با محبان خدا جمع آید؛ چون منی و چون توی آنجا طاقت چون
آرد؟ اکنون آنچهّ این بیچاره را با مصطفی رفت شمهای از آن ،از شما دریغ ندادما .دریغا
ن ایلذی ت
ن ای محبان من هر کهّ مستمع این بیتها آمد ،امیدوارما کهّ از آنها باشد کهّ »إ ب ی
هّ« .خلعَتی بهّ از این خواهی کهّ در محفل محمد از زبان من این ن الل ل ت
دیبای بدعَون تکت إ بینما دیبعَایدعَو ت
بیتها بشنوی؟ اگر روزی گویی :خداوندا از آنچهّ آن بیچاره را دادی ،نصیبی ما را نیز
کرامت کن چهّ گویی؟ ما روا داریم چنانکهّ امروز بگفتن از شما دریغ نداشتیم ،فردا از
عمل و حقیقت آن دریغ نداریم ،ای دوست عسل بر زبان راندن دیگر بود ،و عسل دیدن
دیگر و عسل خوردن دیگر .اکنون این بیتها را گوش دار تا تو نیز حلولی شوی تا باشد کهّ
آنچهّ با ما خواهند کردن تو را نصیبی بود .تو پنداری کهّ قتل در راه خدا بل آمد یا بل باشد؟
نهّ قتل در راه ما جان آمد .چگویی کس دوست ندارد کهّ جانش دهند؟!
دریغا آن روز کهّ سرور عاشقان و پیشوای عارفان حسین منصور را بر دار کردند ،شبلی
60
ل الل ل د
هّ ن؟ قا تحبی ت
م کل ال دقت د د
متتی ت ت س گفت :آن شب مرا با خدامناجات افتاد ،گفتم» :بإلهی بإلی ت
ب توماد بی تت د ت ت
ن« .دانی حبی
د ک ت مال ة
د ی
بت د جمالی ت ت و لقائی ک؟ قا ت
ل :ب ة .دقل د
ت؛ یاتر ر دی ت
جد ت ال ل
نأ ب
تتعَالی :بإلی أ س
کهّ چهّ میگوید؟ گفت :گفتم بار خدایا محبان خود را تا چند کشی؟ گفت :چندانکهّ دیت
یابم .گفتم :دیت ایشان چهّ میباشد؟ گفت :جمال لقای من دیت ایشان باشد .ما کلید
سر اسرار بدو دادیم ،او سر ما آشکارا کرد؛ ما بل در راه او نهادیم تا دیگران سر ما نگاه
دارند .ای دوست هان سر چهّ داری؟ سر آن داری کهّ سر دربازی تا او سر تو شود .دریغا
هر کسی سر این ندارد؛ فردا باشد روزی چند عین القضاة را بینی کهّ این توفیق چون
یافتهّ باشد کهّ سر خود را فدا کند تا سروری یابد! من خود میدانم کهّ کار چون خواهد
بود! ای عزیز این بیتها نیز بشنو:
کاندر غلطم کسسهّ عاشسسقی تسسو بسسر مسسن چندان نازست ز عشق تو در سر مسسن
یا در سر این غلط شود این سسسر مسسن یا خیمسسهّ زنسسد وصسسال تسسو بسسر سسسر مسسن
دریغا این بیتها کهّ گفتم از برای شوق مصطفی میگفتم کهّ وعده کردهاما بگفتن؛ هنوز
خود نگفتهاما زیرا کهّ سودا مرا چنین بیخود و شیفتهّ میگرداند کهّ نمیدانم کهّ چهّ میگویم!
مرا از سر سخن یکبارگی میبرد و بعَاقبت هنوز من قایمتر میآیم! او با من کشتی میگیرد
تا خود کداما از ما دوافتاده شود؛ اما این همهّ دانم کهّ من افتاده شوما کهّ چون من بسیار
افتادهاند! سودایی و عاشقی نماند .سودا و عشق باقی باشد .اکنون گوش دار این بیتها،
و بجان بشنو کهّ بسیار فتوح از آن یابی:
ملت کفر و مسلمانی بهم درهم زنیم کی بسسود جانسسا کسسهّ آتسسش انسسدرین عسسالم
ۀ جسسان را بسسرون از کسسون و کسسان ۀ سس
م خی زنیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسم
محکسسسسسسسسسسسسسسسسسسم زنیسسسسسسسسسسسسسسسسسسم و آنگهسسی از جنسست و فسسردوس و دوزخ
کم زنی را پیشهّ سازیم کم زنی و کم بگسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسذریم
زنیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسم پس نشینیم با تو و با تو همی شسسربت
وین غمان عشق را از بی غمی برغم خسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسوریم
زنیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسم پس دل و جان را فدای روی و حسسسن
پسسای همسست بسسر دو عسسالم نیسسز و بسسرآدما تسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسو کنیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسم
زنیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسم وز وجود وصسسل تسسو مسسا فسسرد و یکتسسایی
شسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسویم
ای دوست نگر کهّ مصطفی عذر مستان دیوانهّ چگونهّ بازخواستهّ است آنجا کهّ گفت:
من سدهم« گفت :آنچهّ از عشاق در وجود آید بر ایشان صد ددر بشاقت ببما ی ت س خذ د العَد ل هّ لدیؤا ب ن الل ل ت»إ ب ی
نگیرند؛ زیرا کهّ هر کهّ چیزی گوید یا کند و با خود باشد ،باختیار خود کند؛ اماعشق بی
اختیار باشد .آنچهّ عاشق کند ،بی مراد او دروجود آید و بی اختیار او صادر شود.
دریغا چهّ گویی هرگز خواندهای کهّ چون دوزخیان از دوزخ بدر آیند آتش ،ایشان را پاک
کرده باشد ،و چون در بهشت شوند هیچ مؤاخذ نباشند ،و قلم تکلیف گرد ایشان نگردد؟
این خود بهشت عموما باشد .دریغا چهّ میشنوی! اما آتش دوزخ محبان دانی کهّ چیست؟
شقد ندانی! آتش دوزخ محبان عشق خدا باشد مگر از آن بزرگ نشنیدهای کهّ گفت» :العَب س
ب الل لهّب الک سب تدر« گفت کهّ عذاب اکبر ،عشق خداباشد .مگر کهّ شبلی از اینجا گفت: عذا د ت
ب«. ت ت ت د س س ت
حبو ب م س
سوی ال ت ت ما ب حترق س ب فأ س قلو ب »ألعَبشقد نارر فی ال د
ب
ب عَذا ال ن
ید ب ت ت م هم نت ق نذی ت
ت د ل و» آیت بشناسی را اکبر عذاب و بدانی را دوزخ کهّ دریغا اگر خواهی
ت
ب الک ستبر« گوش باید داشت .عذاب اکبر کافران را باشد کهّ او خود را ن ال ستعَذا ب
دو ت دنی د ال ت س
ة« دل ایشان موقتد تة د اللتی ت تط تل بعد ع تتلی ال تفسئ بد ت ببدیشان نماید؛ آنگاه آتش شوق »نادر الل لهّب ال د
افکند .پس ازآن از ایشان ،محتجب شود ،و ایشان محجوب بمانند ،این دوزخ باشد» .ک تیل
جودبون« این دوزخ را گواهی میدهد. ح د م سمئ بذ ض ل ت ت ن ترب کبهم تیؤ ت إ بن یدهم ع ت س
ل :مابلی قد ت الط یی ستر تفقا ت ف ی
دریغا ندانی کهّ سلیمان چرا گفت مر هدهد را وعدۀ ۀ عذاب »وتت ت ت
ت
عذابا ا شدیداا«! شیخ ما گفتی» :لب سل بی تتنهّ
ت د ت
ن .تلع تذ کب تن ت د
هّ ت ن الغابئبی ت م ت ن ب ما کا ت لأری ال سهدد سهدد ت أ س
61
ة« .هرگز دیدهای کهّ هدهد جان تو یک لحظهّ از مشاهتد ت ب ق من ال د ب فرا
هّ ببال ب م تل تذ سب ت ت
حن ی د شق ث د ی بالعَب س
هّ عذابا ا د
حضرت ربوبیت ،خالی بوده باشد تا غیرت الهیت با تو این آیت بگوید کهّ »تلع تذ کب تن ت د
شدیداا«؟ دریغا باش تا مسلمان شوی؛ آنگاه بدانی کهّ غیرت چهّ باشد .مصطفی را بین
سهّ«. ف ب علی ن ت س م ت سل ب دم س سل بم ب فتل سی تغترب ال د م سهّ ل تتیغادر ل بل س د
ن الل ل ت کهّ از این چون بیان میکند »إ ب ی
م« با آتش علی إ بسبراهی ت ا
سلما ت ا د س د
دریغااین کلمهّ را خواهی شنیدن کهّ »قلنا یانادر کونی ب تسردا وت ت
دل ابراهیم ،این خطاب کردند؛ و اگر نهّ این خطاب کردندی آتش دل ابراهیم شعَلهای
بزدی کهّ هرگز در دنیا کس >چنان< ذرهای آتش ندیدی! مگر آن بزرگ از اینجا گفت:
بار خدایا مرا یک لحظهّ با دوزخ گذار تا بیگانگان از آتش دل ما بیکبارگی نجاة یابند .اگر
ذرهای از آتش دل مشتاقان بر آتش دوزخ آید ،چنانکهّ کافران را عذاب باشد از دوزخ،
فأ تل تتهبی« از اینجا ن دنوترکت ا تط س ت ن فتإ ب ی
م د مؤ س ب
جسز یا د دوزخ نیز عذاب یابد از آتش دل ایشان » :د
گفت ،دانم کهّ ترا در خاطر آید کهّ شیخ ما را چون حالتی رسد و روی نماید ،در حوض پر
از آب نشیند؛ چون دست در آنجا میبرند از گرمی آب ،دست سوختهّ میشود.
دریغا این آتش ،هنوز مریدان را باشد؛ آتش دل پیران منتهی را کس نشان نتواند داد.
باش تا بمقامی رسی کهّ آتشی دهند ترا کهّ جگر حقیقت تو از حرارت آن آتش سوختهّ
ۀ خانهّ پر از بوی جگر ۀ ابوبکر شدما؛ هم ۀ شود .از عمر خطاب بشنو کهّ گفت :در خان ۀ
سوختهّ دیدما .پیش مصطفی شدما ،و این حالت با او گفتم؛ گفت :ای عمر دست از این
بدار کهّ این مقاما ،هر کس راندهند؛عمر گفت :در همهّ عمر من ،مرا یک ساعت آرزو
میباشد کهّ جگر سوختهّ مرا نیز دهند و مرا میسر نشد؛ اما نمیدانم کهّ در آن عالم خواهند
ن زبد سبنی تتحریراا« متتحییری ت ل ال د دلی س تداد یا نهّ؟ دریغا ابوبکر با این جگر سوختهّ هنوز میگفت» :یا ت
مگر اماما ابواسحق اسفراینی از اینجا گفت کهّ وقت نزع با او گفتند :ترا چهّ چیز آرزو
ة« گفت :پارهای جگر سوختهاما آرزو میکند. شوبی ی ض ة ک تب بد ض ت
م س شتتهی قبط سعَت ت میکند؟ گفت» :أ س
ت س ک
جل«! گفت: مسر ت صلی و فی قتلب بهّب أزیرز کأزیزب ال ب ن ید ت دریغا از جوش دیگ دل مصطفی کهّ »کا ت
جوش دل مصطفی از مسافت یک میل شنیدندی؛ باش تا بدانی کهّ این جوش کهّ شنید،
ب کد ی
ل ح ر هّ ی د ب ن الل ل ت ابوبکر صفتی شنیده باشد ،اما باش تا این حدیث با تو غمزه بزند کهّ »إ ب ی
ن« ،دانی کهّ چون این حزن ترا قبول کند چهّ گویی؟ این بیتها گویی: حزی ب ب ت قتل س ب
جان در طلب وصسسل تسسو بیسسرون شسسده از عشق تو ای صنم دلسسم خسسون شسسده
اسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست اسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست
جسسان ودل مسسن عاشسسق مجنسسون شسسده لیلسی شسدهای مسرا تسو ای شساهد بست
اسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست
ای دوست دانی کهّ این حزن از چهّ باشد؟ مگر از آن بزرگ نشنیدهای کهّ گفت :همهّ
ۀ پیران در مقاما تمنای مریدان باشند زیرا کهّ مریدان در آرزوی مقاما پیران باشند ،و جمل ۀ
پیران از خود بیرون آمده باشند .آنکس کهّ با خود باشد حظ و لذت چون یابد؟ مگر آن
بزرگ از اینجا گفت کهّ همهّ در عالم در آرزوی آنند کهّ یک لحظهّ ایشان را از خود
بستانند ،و من در آرزوی آنم تا مرا یک لحظهّ بمن دهند و مریدان با خود باشند و آنکهّ با
خود باشد از یگانگی و بیخودی او را نصیبی نباشد.
دریغا من خود کداما و تو کهّ؟! این سخن در حقیقت خود نمیگنجد ،در عالم شریعَت کجا
گنجد؟! تو هنوز جمال شریعَت ندیدهای ،جمال حقیقت کی بینی؟! و اگر خواهی کهّ این
را مثِال گویم گوش دار :پروانهّ کهّ عاشق آتش است او را هیچ حظی نیست از آتش تا
دور است مگر از نور او؛ و چون خود را بر آتش زند بی خود شود و از او هیچ پروانگی
بنماند و جملهّ آتش شود .چهّ گویی آتش از آتش هیچ بهره برگیرد؟ و چون کهّ آتش
نباشدپروانهّ غیر آتش باشد ،چهّ بهره یابد از آتش؟ این سخن نهّ در خور تو باشد تو همهّ
روز میگویی:
ۀ دل ۀ پیمانسسس فسسسراق غسسسم بشکسسسست دل ۀ
ۀ سس
ن خا سسنم
ص ای سسوخت
س عشق تو ب
ۀ دل زیسسرا کسسهّ ز مسسن جداسسست دردانسس ۀ دردانسسهّ ز دیسسده ز آن روان کردسسستم
62
ۀ کمترین مورچهّ بشکافی ،چندانی حزن دریغا مگر آن بزرگ از اینجا گفت کهّ اگر سین ۀ
ۀ او بدرآید کهّ جهانی را پرگرداند .شیخ ما گفت :شیخ عبدالللهّ انصاری عشق خدا از سین ۀ
در مناجات این کلمات بسیار گفتی :خداوندا ما باخودیم و خودی ما در خور تو نیست،و تو
م بال تسولیاء« این باشد، ت موک ل ر ت
ل ببالن سببیابء ث د ی بی مایی و بی مایی ما درخور ما نیست» .ألتبلدء د
یعَنی کهّ تو با بلیی و بل در خور ما نیست و ما با هواییم و هوا درخور تو نیست .اما هرچهّ
بر تن آید آن عذاب باشد ،و هرچهّ بر دل آید آن بل باشد.
دریغا تو پنداری کهّ بل هر کس را دهند؟! تو از بل چهّ خبر داری؟ باش تا جای رسی کهّ
بلی خدا را بجان بخری.مگر شبلی از اینجا گفت :بار خدایا همهّ کس ترا از بهر لطف و
ق« با تو ح ل ت ال ت ج ت
ذبا ب ن ت م س
ة ب جذ سب ت رراحت میجویند و من ترا از بهر بل میجویم .باش تا » ت
ب
جکر دهّ ی د ت ل
ن الل ت کیمیاگری بکند؛ آنگاه بدانی کهّ بل چهّ باشد!مگر مصطفی از اینجا گفت» :إ ی
ب بباللنابر« میگوید :همچنانکهّ زر را آزمایش کنند حد دک د س
م الذ یهت ت بأ تجکر د
کما ی د تن ببالتبلبء ت
منی تمؤ س بال د
ۀ آتش ،مؤمن را همچنین آزمایش کنند بهّ بل .باید کهّ مؤمن چندان بل کشد کهّ عین ببوت ۀ
ة د
خلوا قتسری ت ا ملوکت بإذا د ت ت ن ال د بل شود و بل عین او شود؛ آنگاه از بل بیخبر ماند .دریغا »إ ی
ت
دوها« این معَنی باشد .جماعتی کهّ عذاب را بل خوانند یا بل دانند ،این میگویند کهّ س د أفس ت
ای بیچاره بل ،نشان ول دارد و قربت با وی سرایت دارد و عذاب بعَد است .از بعَد تا
قرب ببین کهّ چند مسافت دارد! این بیتها بشنو:
تسسسسسسا ورا نسسسسسساما ز اولیسسسسسسا نکنیسسسسسسم مسسسسا بل بسسسسر کسسسسسی قضسسسسا نکنیسسسسم
مسسسا بهسسسر خسسسس گهسسسر عطسسسا نکنیسسسم ۀ ماسسسسست ایسسسسن بل گسسسسوهر خزانسسسس ۀ
من ل ت س
م ی تتتلذ یذ س ق ت وی ال سعَب س
ش ب ق فی د تع س ت دریغا از آن بزرگ نشنودهای کهّ گفت» :ل تی س ت
س ببصاد ب ض
شوقب« .هرکهّ جفای معَشوق نکشد ،قدر وفای او نداند؛هرکهّ فراق معَشوق معَس د
ب ال ت
ضسر ب
بب ت
نچشد ،لذت وصال او نیابد؛ هرکهّ دشناما معَشوق لطف نداند ،از معَشوق دور باشد.
معَشوق از بهر ناز باید نهّ از بهر راز.
کیسسن دوسسست خسسود از بهسسر بل میبایسسد گسسر دوسسست ،مسسرا بل فرسسستد شسساید
ۀ »ب« با دریغا اول حرفی کهّ در لوح محفوظ پیدا آمد ،لفظ »محبت« بود؛ پس نقط ۀ
ۀ »نون« متصل شد ،یعَنی »محنت« شد .مگر آن بزرگ از اینجا گفت کهّ در هر نقط ۀ
لطفی ،هزار قهر تعَبیهّ کردهاند؛ و در هر راحتی ،هزار شربت بزهر آمیختهاند.
ای عزیز او چندان عربده کند با بندگان خود کهّ بیم آن باشد کهّ دوستان او پست و نیست
صب بدروا وت صاب بدروا مدنوا ا س نآ ت شوند؛ و با این همهّ ،جز این خطاب نباشد کهّ »یا أریها ایلذی ت
ن« این صبر آنگاه توان کردن کهّ صابر ،تخلق یابد حو ت فل ب دکم ت د س هّ ل تعَتل ی د قوا الل ل ت طوا وات ی د توراب د
صدبور« .مگر این کلمهّ نشنیدهای کهّ او داود بصفت صبر خدا کهّ یک ناما او اینست کهّ »ال ی
صدبوبر«؟ دریغا از صبر و صبور چهّ توان گفتن! ی ال ین أخلقب ت م سن ب خلبقی وتإ ب ی خل یقس ب تا ت سرا گفت» :ت ت ت
ت
حک سم ب ترب کک فإ بن یک ب بأع سی دبننا« بیان این همهّ کرده است. ت ت ت صب بسر ل ب د»وا س
ای دوست دانی کهّ شکر این مقاما چهّ باشد؟ سالک چون بینای این خلعَت شود ،چندانی
ة الل لهّبم ت دوا ن بعَس ت ن ت تعَد ر
شکر بر خود واجب بیند کهّ خود را قاصر داند از شکر این نعَمت» .توإ س
هّت ی
مد دل بلهّب الذی ل د ل ح سصوها« شرح این شکر میکند کهّ چون خود را محو بیند ،در میان »أل ت ح د لت د س
ض« ندا در دهند از عالم الهیت کهّ ما خود ،بنیابت تو از تو ت
ت تومافی الر ب سموا ب ما فی ال ی
شکر خود کنیم ،و شکر خود را بجای شکر تو محسوب داریم .مگر از نامهای او یکی
هّ« »شکور« او است کهّ س بف بهّ ب بن ت س
س دف ت مد ت ن ت س
ح ت
»شکور« و یکی »حمید« نخواندهای؟ یعَنی » ت
ب«! و ب بالیر ت ت الیر ت شک تسر دترا شکر کند بنیابت تو .دریغا مگر آن بزرگ از اینجا گفت کهّ » ت
ت ترکبی ب بیربی« او را روی توقدر این کلمهّ چهّ دانی! قدر این کلمهّ کسی داند کهّ »ع تترفس د
نموده باشد .از عالم غیب ،با دوستی از دوستان خود گفتند :از تو بحقیقت شاکر اوست؛
ش د
کودر«. سهّب فتهدوت ال ت ف ب سهّ ب بن ت س ف ت ب نت س شک تتر الیر د پس » ت
این شکر روح باشد؛ شکر قالب را عبارت این باشد کهّ مصطفی -صلعَم -میگوید» :بإذا
ت ا ت ت
ض وت باذا ت توالسر ت سموا ب متل دنودره د ال ی ض وتبإذا قاتلها ثابنیا ا ت متل دنودره د السر ت حمد د ل بل لهّب ت قال العَتب سد د أل س ت
63
ض« .از شکر زبان و قالب ،آسمان و زمین پر از ب سمابء توال تسر ن ال ی متل دنودره د ماب تی س ت
ت
قاتلها ثابلثِا ا ت
هّ« ض جمیعَا ا ب ت نور شود .این شکر نعَمت »توخل تقت ل ت د
من س د ت توما فی الر ب سموا ب کم مابفی ال ی
باشد.
دانی کهّ این همهّ سالک را کی روی نماید؟ آنگاه روی نماید کهّ بدان مقاما رسد کهّ حلج
ب ح ع تل تی سهّب با ت م فتت ت ت ذکر .ث د ی ب ال ک علی سهّب با تح ت عباد ب فتت ت ت ن ب م س ی ع تسبدا ا ب ن دیوال ب ت هّ أ س گفتهّ است» :بإذا أراد ت الل ل د
ت قرب ،ث د ت
خل ت د
هّ م أد س ت ة ،ث د ی مشاهتد ت ب ب فتتیراه د ببال د ج تح د هّ ال د م ترفتعت ع تن س د د ،ث د ی ی اللتوحی ب س ک کر ب علی د هّ تس دجل ت ت مأ س ی ال د س ب
یق ت صدره د ع تتلی الجمال ب ت ب جمال ،تفإذا وتقتعت ب ت ت کبریاء توال ت هّ برداتء ال ب ف ع تن س د ش ت م کت ت ة ،ث د ی فردانی ی ب داتر ال ت
ن
م س هّ وت تتعَالی وتب تربید ب سسبحان ت دفظهّ د ح س ا ا
حین تئ بذ ض صاتر العَتب سد د فابنیا توبالحقک بابقیا ،فتوتقتعت فی ب و ،فت ب ببلهد ت
ۀ
هّ« .هرگز ندانی کهّ چهّ میگویم! باش تا رسی و بینی .تو هنوز در خان ۀ س ب ف ب دعاوی ن ت س ت
بشریت مقیم شدهای و در دست هوا و نفس گرفتاری ،این مقاما را چهّ باشی!
اینجا ترا در خاطر آید کهّ تو نیز ،در بشریت مقیم شدهای؛ اگر خواهی کهّ بدانی .از
ناصرالدین بازپرس .وقت بودی کهّ درآمدی با جماعت محبان؛ و دراین حالت کهّ مرا
بودی ،وقت بودی کهّ مرا با خود ندادندی؛ مرا از چشم ایشان بپوشانیدندی ،درآمدندی ،و
مرا ندیدندی .و وقت بودی در این مقاما یک ماه بماندمی چنانکهّ هیچکس مرا درنیافتی.
هّ
شب ک ت ن د صل تدبوه د تولک ب س ما قتتتلوده د وما ت باش تا این آیت ترا روی نماید کهّ در حق عیسی گفت» :وت ت
هّ« ی
د ب س ب ت ل إ هّ ل لال هّ عَ
ت ت ت دت فر لس ب » را. او ل تدهم« .این همهّ بچهّ یافت؟ بدان یافت کهّ رفعَت داده بودند
این معَنی باشد.
ل
دریغا نمییارما گفتن کهّ عالمها زیر و زبر شود! سهل بن عبداللهّ بهّ بین کهّ چهّ میگوید:
مصطفی بقالب در کسوت بشریت بر طریق تشبهّ و تمثِل بخلق نمود اگر نهّ قلب او نور
ن« .پس اگر او نور مبی ر ب د کتا ر ن الل لهّب دنورر وت ب م ت م ب دجاتء ک د س بود ،نور با قالب چهّ نسبت دارد؟ »قت س
صدرون« خود بیان با خودنداشتی؛ و هم لی دب س ب ن إ بل تی سکت وت د ظربوو ت هم ی تن س د نبودی ،و قالب بودی »وتتترا د
ناگر قالب داشتی چنانکهّ از آن من و تو باشد چرا سایهّ نداشتی چنانکهّ ما داریم »کا ت
هّ«؟ ای دوست دانی کهّ چرا او را سایهّ نبود؟ هرگز آفتاب را سایهّ دیدی؟ ل لت د مشی تولظ ب ی یت س
سایهّ صورت ندارد؛ اما سایهّ حقیقت دارد .چون آفتاب عزت از عالم عدما ،طلوع گردد
ۀ حق آمد؛ و منیراا« .دانستی کهّ محمد سای ۀ سراجا ا د ۀ او آن آمد کهّ »وت ب از عالم وجود ،سای ۀ
ۀ
ۀ آفتاب محمد چهّ آمد؟ دریغا مگر کهّ نور سیاه را بیرون از نقط ۀ هرگز دانستهای کهّ سای ۀ
ۀمحمد چهّ باشد؟ ابوالحسن بستی همین گوید: »ل« ندیدهای تا بدانی کهّ سای ۀ
وز علسسست و عسسسار برگذشسسستیم آسسسسان دیسسدیم نهسسان گیسستی و اهسسل دو جهسسان
ز آن نیز گذشسستیم نسسهّ ایسسن مانسسدنهّ آن و آن نسسور سسسیهّ ز ل نقسسط برتسسر دان
ۀ محمد ،دنیا آمد چون این سخن درخور تو نیست؛ درخور تو ،آن باشد کهّ بدانی کهّ سای ۀ
ی ت ت
سماتء کط ک وی ال ی وما تنط باصل آفتاب غایب شود .چگویی؟! سایهّ ماند؟ هرگز نماند »ی ت س
ب«! ل ل بل سک دت د بسج ک ال ک
دریغا چون قالب با حقیقت شود و رنگ حقیقت گیرد ،عبارت از آن انقراض دنیا باشد.
چون آفتاب حقیقت با عدما شود؛ انقراض نور تن باشد .کافرما اگر من میدانم کهّ چهّ
میگویم! دریغا چون گوینده نداند کهّ چهّ میگوید ،شنونده چهّ میداند کهّ چهّ میشنود! این
خود رفت .اگر قالب مصطفی چنان بودی کهّ از آن من و تو ،چرا چشمههای آب از
انگشت او ،روان بودی و از آن ما روان نیست؟ و خیو کهّ افکندی مروارید و لؤلؤ شدی؟
و اگر یک تنهّ طعَاما نهاده بودندی ،بوصول دست او زیادت و چند تنهّ شدی،و اندهزار کس
نصیب بیافتندی ،و خلق را این عجب آید؟ شیخ ابوعمر علوان ،سیزده سال هیچ طعَاما
نخورد؛ آنکس را کهّ طعَاما بهشت دهند ،قالب او را بدین طعَاما چهّ حاجت باشد؟ و اگر
خورند ،از برای موافقت خلق خورند بر طریق کیمیاگری باشد .اما مردمان از من
نمیشنوند ،و مرا ساحر میخوانند .همچنانکهّ عیسی را معَجزه داده بودند کهّ بنفخهای کهّ
خل دقدبکردی از گل ،مرغها پدید آمدی؛ و نابینا ،بینایی یافتی؛ و مرده ،زنده گشتی» .وتإ بذ س ت ت س
ص بإ ب س
ذنی ت
هّ توالبتر ت م ت
ت
ذنی وت دب سربیر الک س ت ن ط تسیرا ا ببإ س خ فیها فتت ت د
کو د ف د ن ک تهتی سأ تةب الط یی سرب ب بإ ب س
ذنی فتت تن س د ل
ن الطی ب م ت
ب
ذنی« این معَنی باشد .همچنین ولی خدا باشد ،و کرامات باشد و این وتی بإ ب سم س ج ال ت خر ب د توإذ س ت د س
64
بیچاره را همچنین میباشد.
دریغا مگر کهّ کیمیا ندیدهای کهّ مس را زر خالصُ چگونهّ میگرداند؟ مگر کهّ سهل تستری
ت
هّ«. مت ب ب
کرا ت ی فی ب هّ ول ب ي هّ« یعَنی »إ بلل وتل ت د مت ب
هّ تنظیرر فی أ ی ی إ بل ل وتل ت دمن ن تب ب ی از اینجا گفت کهّ »ما ب
ۀ شهر ما ،حاضر دانم کهّ شنیده باشی این حکایت :شبی من و پدرما و جماعتی از ائم ۀ
ۀ مقدما صوفی .پس ما رقصُ میکردیم و ابوسعَید ترمذی بیتکی میگفت. بودیم در خان ۀ
پدرما در بنگریست ،پس گفت :خواجهّ اماما احمد غزالی را دیدما کهّ با ما رقصُ میکرد ،و
لباس او چنین و چنان بود .و نشان میداد .شیخ بوسعَید گفت :نمییارما گفت مرگم آرزو
میکند ،من گفتم :بمیر ای بوسعَید ،در ساعت بیهوش شد وبمرد .مفتی وقت دانی خود
کهّ باشد ،گفت :چون زنده را مرده میکنی ،مرده را نیز زنده کن .گفتم :مرده کیست؟
گفت :فقیهّ محمود .گفتم :خداوندا فقیهّ محمود را زنده کن .در ساعت زنده شد.
کامل الدولة و الدین نبشتهّ بود ،گفت کهّ در شهر میگویند کهّ عین القضاة دعوی خدایی
میکند و بقتل من فتوی میدهند .ای دوست اگر از تو فتوی خواهند ،تو نیز فتوی میده.
عوه د ببها سنی فاد س د همهّ را این وصیت میکنم کهّ فتوی این آیت نویسند» :ول بل یهّب ا ت
ح سلسمادء ال د ت ت
ن« .من خود ،این قتل بدعا مدلو ت ن ببما کادنوا ی تعَس ت
جتزوس ت سی د س سمائ بهّب ت ن فی أ س دو ت
ح د ن ی دل س بوتذ تدروا ایلذی ت
ز« .دانم کهّ گویی: ود؟ »دوما ذل بکت ع تتلی الل لهّب ب بتعَزی ب میخواهم دریغا هنوز دور است! کی ب د ت
دعاکدامست کهّ در سماع گفتهّ میشود؟ این بیتها بود کهّ منصور حلج نیز پیوستهّ گفتی:
ت إسثنیسسن ت ت
مسسن إ بسثبسسا ب حاشسسایت حاشسسایت ب نما أنسسسسا هسسسسذا فسسسسی إ بل تهتسیسسسس ب تأ س أأسنسسسس ت
نجهتی س ب س بسسسوت س ل ت تل سسسسبی رل ع تل تسسسی الک دسسس ک کسسس ي ة تلسسسسکت فسسسسی لئییسسسستی أتبسسسسدا ا هدوبییسسسس ر
ت ت د ت
ث لأینسسسسی ذات بسسسسی حیسسسس د ن ت قسسسسد س ت تب تی یسسسس ت ف ت ت أری ث کسنسس د حسیسس د ن ذاتسسک ملنسسی ت تفسسأی ت
ن ما فسسی نسساظ برب العَتی سسس ب قسلب أ س فی ناظ برب ال ت قسسسسود ببنسسسساظ بترتی معَس د جدهسسسسکت ت ن وت ستوأسیسسسس ت
ت ت
ن ن الب تی سسسسس ب مسسسس تفتسسسساسرفتعس ب بأن یسسسسکت أن ییسسسسی ب ب تی سنسسسسسی وتب تی سن تسسسسسکت أن ییسسسسسی دیزاحمنسسسسسی
هر کسی معَنی این بیتها نداند ،و خود فهم نکند ،این معَنی از کجا و فهم و ادراک از کجا؟
اما با این همهّ اگر میخواهی کهّ شمهای بپارسی گفتهّ شود،گوش دار:
مستم کن و از هسسر دو جهسسانم بسسستان پسسر کسسن قسسدح بسساده و جسسانم بسسستان
از دست غسسم و سسسود و زیسسانم بسسستان در هشسسیاری غمسسست و سودسسست و
خسسسود را بنمسسساو زیسسسن و آنسسسم بسسسستان زیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسان
بسسا کفسسر و باسسسلما بسسدن ناچسسار اسسست
65
فذ ت
ن ت تن س ت حدر قتب س ت
لأ س فذ ت الب ت ست ترلبی ل تن ت ت مدادا ا ل ب ت
کما ب حر ب ل ل توس کا ت
ن الب ت س کلمات را قبول کرده بود »قد س
ة.
م د ح تة والیر س دداا« .وتببالل لهّب الیتوفیقد توالبعَصم د مثِ سل بهّب ت
م ت ت ترببی وت ل توس ب
جئنا ب ب ب ک تبلما د
تمهید اصل عاشر
66
ض« :جوهر عبارت از اصل وجود باشد و عرض معَنی قایم بجوهر .این جوهر و ب بهّب العَتتر ت
عرض عالم محسوس نمیگویم ،جوهرو عرض حقیقی میگویم .اگر فهم توانی کرد! دریغا
خدا موجود است ،پس جوهر باشد ،و جوهر بی عرض نباشد؛ وجود الللهّ ،جوهر باشد؛
ونور عرض آن جوهر باشد .این حدیث را اندک مشمر؛ از کعَب الحبار بشنو گفت کهّ
جود ب ت ة الل لهّب ب
»لفظ ت د
ن بیان دنورب ود د
عباترة ر ع ت س
ض ب
ت توالر ب
سموا ب
ه ،تونودر ال ی
جود ب ب
ن تبیان ود د
عباترة ر ع ت س
مهّ«. تلوازب ب
حاصل این سخن ،آن باشد کهّ الللهّ ،جوهر باشد؛ و نور عرض؛ و جوهر هرگز بی عرض
نبود ،و نباشد .پس این سموات و ارض ،خود برمز گفتهاما کهّ دو نور او باشد کهّ اصل
آسمان و زمین؛ و حقیقت ایشان ،این دو نور است :یکی نور محمد ،و یکی نور ابلیس؛ و
شرح این سموات و ارض خود گفتهّ شود؛ بجایگاها بازیاب .پس این نور کهّ عرض جوهر
الهیت است چیست،و کداما است؟ انشاءالللهّ برمز یگان یگان گفتهّ شود؛ اما مگر این
بیتها از خواجهّ احمد حمویهّ نشنیدهای؟ اکنون گوش دار:
آن دل کهّ برون ز کون و کسسان منسسزل آن گسسوهر اصسسل را ،عسسرض خسسود دل
ماسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست ماسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست
پیش از کن و کان چهّ بسسود آن حاصسسل این طرفهّ تراست کین سخن مشسسکل
ماسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست ماسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست
هّ دنودر اما از نوعی و عبارتی دیگر کهّ درتوان یافت آنست کهّ شیخ ما گفت» :ألل ل د
ض« .هرگز ندانستهّ باشی یا بدانی کهّ ب ت توال تسر سموا ب جهبهّب دنودر ال ی ت« یعَنی »نودر وت س سموا ب ال ی
ض« بر تو والر سماء ال من ر
س ت ب م ت ل ا ر ب دی » آیت این کهّ مگر چیست؟ ارض و سموات این
ب ت ی د یبد
ی ل بتلذی فتط تتر جه ت ت وت س جه س د کشف کنند تا امر با تو بگوید کهّ سموات و ارض چهّ باشد» .وت ی
ض« بر خلق جلوه میکند ،و عذر این جملهّ بخواستهّ است .ای دوست اگر ت توالر ب سموا ب ال ی
ممکن است کهّ درجهان کسی این آیت را بی آنکهّ دیده باشد حقیقت آن در تواند یافتن،
ممکن باشدکهّ تونیز بی آنکهّ بینی و دیده باشی دریابی .از خدا بشنو کهّ گفت» :توما
هّ« .دریغا مگر کهّ معَسربفتت ب ب
حقی ت هّ ت ه« .بیان این میکند .ا تیس »ماع تتردفوا الل ل ت هّ حقی قتد سرب ب قتد تدرواالل ل ت
ن أصاب ببع اللرحمن« ندیدهای؟ این »إصتبعَین« در م س ن بصتبعَی بنإ س من ب تی س ت مؤ ب ب ال د هرگز جمال »قتل س د
ت ب تتیمیبنهّ« گواه این مطوللیا ب ت ت سموا د عالم دیگر ،سما و ارض باشد .آخرشنیدهای کهّ »توال ی
ت
داللهّب ع تلیل سما و ارض شده است .مگر از مصطفی این حدیث نشنیدهای کهّ »ی ت د
ة«.؟ و اگر باورت نیست از خدای -تعَالی -بشنو کهّ بیان خلقت آدما میکند: جماع ت ب ال ت
دی« دو نور است کهّ شنیدهای. ت ت ی» این یدی«؛و د بت ب ت س قت ل خ
ت »
ت
ة ک تأینها ت
ی«.ب د دلر ر کوک ر ج د ة ،ألرزجا ت ج ب ح فی دزجا ت صبا د م س ح ،أل بمصبا ر شکوةب فیها ب م س ل دنوربهب ک ت ب مثِ ت د دریغا » ت
دریغا بندهای کهّ چون خدای را بیند ،نور وجهّ خدای -تعَالی ببیننده چنان نماید کهّ نور
چراغ از پس آبگینهّ و آبگینهّ در مشکوة باشد .این مشکوة جان بیننده باشد ،و زجاجهّ نور
هو« بر خوان هّ ایلذی ل بإلهّ إ بلل د والل ل د محمد باشد کهّ شنیدی .اگر خواهی کهّ مصباح بدانی »هد ت
مثِ ت د
ل ت » دریغا نرسد. بدین کسی تا این معَنی بتوانی دانستن زیرا کهّ فهم و معَرفت هر
ة« ابن عباس می گوید :مثِل نور محمد اینجایگهّ دل مشکاة باشد ،و جان شکو ض م س دنوربهب ک ت ب
زجاجهّ باشد و نور محمد مصباح باشد و دلیل بر این کلمهّ قول حسین منصور آنجا کهّ
هّ«.جللی ترب ر د ذا ن تظ تتر فیها ت ت ت مرآةض إ ب ت ن کال ب م ب مؤ ب ب ال دگفت» :قتل س د
دریغا سالک را مقامی باشد کهنور مصباح زجاجهّ باشد بمیان مرد و میان خدا .پس آتشی
ة« بتابد کهّ این آتش در شراب کافوری تعَبیهّ کرده باشند .شراب مباترک ت ر ة د از »تزسیتون ر
ن« .چون پروانهّ ل
موا ل بلهّب قابنتی ت کافوری تابش مصباح باشد کهّ از دور با پروانهّ گوید» :دقو د
علی دنوضر« با او بگوید کهّ وجود علی دنوضر« رسد آتش » ت دل از احراما گاه وجود نور ،بعَالم » ت
او چیست .دریغا میگویم :پروانهّ در عین آتش سوختهّ گردد ،و یکی شود .پس در این
مقاما نار ،نور شود؛ و »دنورر ع تتلی دنوضر« گردد .دریغا شیخ ما یک روز بعَبارتی دیگر گفت:
علی دنوضر« قلب سالک را طهارت و ة« میگوید» :دنورر ت ضرة ر بإلی ترکبها ناظ بتر ر مئ بذ ض نا ب »دوجوه ر ی توس ت
سپیدی دهد .پس این بیاض وجهّ و شعَاع مصباح دو حجاب گردند میان بنده و خدای-
67
هّ نارر« روی بسالک آرد ،این حجاب نیز برداشتهّ شود. س د س س م ت م تت س تعَالی ،-چون آتش »ولو ل ت س
اگر مصباح و نور او معَشوق شده باشد ،در این حالت پروانهّ معَشوق نور شود .دریغا از
دست امیرالقلوب ابوالحسن نوری -رضی الللهّ عنهّ -کهّ گفت :هرکهّ خدا را دوست دارد،
خدا عیش و غذای او باشد؛ و هرکهّ خدا او رادوست دارد ،او عیش و مراد خدای -تعَالی-
باشد.
هّ ک تعَتسیش الللهّ شد
د تس د ی ع ن د
کو ی عَبد
دد ی ر ب ت ت س ل ل ة یبود عَ ال ت ب ت ی ب م ت إذا » گفت: اینجا از قرنی اویس کهّ مگر
تعَالی« .دریغا هرگز دانستهای کهّ عبودیت چهّ باشد؟ بزرگی را پرسیدند کهّ
د« گفت :ای سالک اگر آزاد نشوی بنده ت ع تب س ر حلرا ا تفأن س ت ت د صسر ت ة«؟ گفت» :بإذا ب »ماالعَددبودی ی ر
نباشی .چهّ دانی کهّ این آزادی چیست! این حریت ،لطیفهای میدان در صندوق عبودیت
ضناتعَبیهّ کرده در عالمی کهّ او را انسان خوانند و إنسانیت خوانند .چهّ میشنوی؟ »إ بلنا ع تتر س
ت ا ت
ن«. متلها النسا د ح ت مسنها وت ت ن ب ق ت ف س ملنها توأش ت ح ب ن یت س نأ س جبال تفأب تی س ت ت توالرض توال ب سموا ب ة ع تتلی ال ی لمان ت ت
گوهر امانت صمدیت را محل و موضع انسان آمد .این انسان چیست؟ صفات بود بر ذات
احدیت .دریغا امروز در جهان کسی بایستی تا باوی این سخن بگفتمی کهّ استاد ابوبکر
ة« گفت :عبودیت ،ما را ت ببالدعَبودد بی ل ب م د قد ت س هّ فتسرقر بإلأ تلنی ت ت ت س ب تسینی وتب تی سن ت د وراق گفت» :ل تی س ت
فراپیش داشتهّ است ،یعَنی عبودیت سبق برده است بر وجود عشق الهیت.
ه« بشنو کهّ بیان این همهّ بکرده است. ن اللذی أسری ب بعَتب سد ب ب سبحا ت اگر باورت نکند از » د
شیخ ابوسعَید خراز -رحمةاللهّ علیهّ -این جملهّ در چند کلمهّ بیان کرده است ،گفت: ل
هّ باد ض دول ت د م ی تب س د ن الل لهّب تعَالی ،ث د ی م ت خترةب إلل ب من الد رسنیا توال ب حظ بهّب ب ب ت ذها د فنابء ت مرید ب بفی ال ت ة ال د م د عل ت » ت
جود ب ب ود د ذها ت ت
هّ باد ض أسیضا فدیریهّ تا ت
دول د م ی تب س د ل
حظ بهّب من قد سترةب اللهّ ،ث د ی د ب ت ذها ت ت اللهّب فدیریهّب ت ت ل من ذا ب ب
هّ ،فتبإذا ت ی ن ردا ت ف
ب تس ب د ت س د ب ت س بیب ب ن م د بعَ ال د ر ت ف ن ی ت ف هّ ل ل ال من هّ
ت ب ب ب ل لل ن ماکا ة ی
د ت ب رؤ بقی ت
ب تس و هّ، ل لال من نت ب ب ت ت ب د ت ب ب ب
هّ ت ی رؤ ظ ح و هّ س س ف
ن فی کما کا ت مد ب فی الب تد بی یةب ت ص ت حد د ال ی قی الوا ب هّ ،فتی تب س ت غیدر الل ل ب معت الل لهّب ت ن ت کو د کذل بکت تفلی ت د ن ت کا ت
ة«. الزلی ی ب
دریغا اگر اسرار و جمال این کلمات بر صحرا نهادندی ،همهّ جهان را تماما بودی! ای
ت
بو قل س د ة هدوت ال ت ج د صد سدر توالرزجا ت مشکاة د هدوت ال ت دوست بوهدتریره -رضی الللهّ عنهّ -گفت» :أل ب
ن
م س ح« .این کلمهّ را دریافتن سهل باشد .اکنون گوش دار» :ت دوسقتد د ب ح هدوت الررو د صبا د م س ال ب
ئ« .ای عزیز محجوبان روزگار ،این ض د شسرقبی یةض تولغ تسرب بی یةض یکاد د تزیدتها ی د ب مباترک تةب تزی سدتون تةض ل ت جرةض د ش ت ت
درخت را در دنیا دانند؛ خود ندانند کهّ این درخت در بهشت نیز نباشد ،از اماما حسن
ة،ة أوس غ تربب بی ی ا شسرقبی ی ا ت ت جرة ا تلکان ت س ش ت ت هذ بهب ت بصری -رحمة اللهّ علیهّ -بشنو میگوید» :ل توس کان ت س
ه« .ای دوست آب را چند هّ ل بدنورب ب هّ الل ل د ضترب ت د ل ت مثِ ت ردنیا تول فی الجن یةب إ بینما هدوت ت ی ال ر ن تواللهّب ماه ب ت
ل ل تک ب س
نامست :بتازی »ماء« خوانند ،بپارسی »آب« خوانند و چیزی باشد کهّ بده زبان ده ناما
دارد؛ اسما بسیار باشد ،اما عین و مسمی یکی باشد.
من ستتهی« کدامست و دریغا باش تا درخت طوبی را بینی ،آنگاه بدانی کهّ درخت »سدترة ر ال د
عن سد ت ترکبی« باشد .اصل این همهّ یکی باشد .نامها ت ب ة« بازکداما درخت باشد» .أبی د »تزی سدتون ت ر
نو بسیار دارد :گاهی شجره خوانند ،و طور سینا خوانند ،و زیتون خوانند» .تواللتی ب
موسی« کلما را مستمع باش و جترةض أن یا د ش ت من ال ت الیزی سدتون« بر خوان .از شجرۀ ۀ »دنود بیت ب
ور سینا« ترا خود بر سر سر زیتونی رساند .دانی کهّ این کوه طور من ط د ج ب خدر د شجرۀ ۀ »ت ت س
جتبل« این کوه باشد .ابن عباس گفت» :یعَنی أنظر بإلی د د
ن أن سظر بإلی ال ت کدامست؟ »تولک ب ب
د -علیهّ السلما «-و نور محمد را کوه میخواند کهّ کان و وطن جملهّ از نور م ض ح ی تنورب م ت
ة« ن تو ی
ت ض د ت ض ت سد ت ضز ةت ک ر مبا ة جر شت ن
د د ب سم د ت ق تو » باشد. کوه این گواه نیز د« ب مجی ت ال نب قرآ د ال و »ق اوست.
شنیدهای؛ بدان کهّ این زیتون ،شرقی و غربی نباشد؛ زیرا کهّ نور رادر عالم الهی مشرق
ة«. علی دنوربی ت ض ل ت ة« »ب ت س ة تولناربی ی ر خوانند ،و نار را مغرب خوانند .چهّ میشنوی! یعَنی »لدنوربی ی ر
علی دنوضر« تو هنوز دباغت نار ندیدهای ،جمال نور کی بینی؟ پس هّ نارر دنورر ت س د س س م ت م تت س »وتل توس ل ت س
علی دنوضر« خود کی دید ،آنگاه تا تو نیز بینی؟ و زیتون خود کی چشید ،تا تو نیز چشی؟ » ت
ن تیشادء« ترا کیمیاگری کند .آنگاه بدانی کهّ چهّ میگویم؛ و تو م
د بد ب ب ت س ه ر نو ل هّ ل ل ال دی تس ب ه ی» تا باش
جهی و ض
د ی تب س ت س ی ب م ه ل ل »أل کهّ درمیخواه خدا از روز همهّ و کن موافقت صلعَم- مصطفی- نیز با
ت ت ل ت
ة«. ة وت لأتبدی ی ا ة یعَنی لأتزل بی ی ا شسرقبی ی ا م« .شیخ ما -رحمة اللهّ علیهّ -گفت» :ل ت جهبکت الکری ب ببنودرب وت س
68
هرکهّ این درخت صمدی را بدید ،و از وی روغن زیت چشید ،او را از خود چنان بستانند
کهّ ازل نزد او ابد باشد ،و ابد ازل نماید؛ نهّ از ازل او را خبری باشد ونهّ از ابد او را اثری.
ة خود معَلوما باشد کهّ نهّ دنیوی باشد نهّ اخروی ،همهّ خدا باشد. ختروبی ی ا ة تولأ د س دریغا »لد دن سی توبی ی ا
اگر بیان ازل و ابد خواهی شنید ،سؤال دیگر را جواب فرا پیش باید گرفت .گوش دار:
»قال :اول ما خلق الللهّ نوری« .ای عزیز خلق بزبان عربیت ،بر چند معَنی حمل کنند؛
ت
ض« و بمعَنی تقدیر ت تومافی السر ب سموا ب م مافی ال ی خل تقت ل تک د س بمعَنی آفریدن باشد چنانکهّ » ت
باشد؛ و بمعَنی ظهور و بیرون آمدن باشد .بدین حدیث ،ظهور و وجود میخواهد .اکنون
محمد در کداما عالم چنین مخفی بود کهّ آنگاه ظهور او را خلقت آمد؟ دریغا در عالم
ت
ت ق د خل ت سف« مخفی بود؛ او را بعَالم »تلولکت تلما ت ن أ تع ستر ت تأ س
ت
حب تب س د خفی لا ا فتأ س م س ت ک تسنزا ا ت »ک دن س ت
ن« آوردند. الک توسن تی س ب
ای دوست دانی کهّ زیتون در شجره چون کامن و پوشیده باشد ،آن را دانی چهّ خوانند؟
علما آن را عدما خوانند؛ و چون ظاهر شود ،بدو و ظهور خوانند؛ و چون با درخت شود و
ناپدید گردد ،رجوع خوانند .چهّ گویی! زیتون محمدی کهّ از بیخ درخت صمدی ثمرهای
نوری پدید آید؛ این ازل نباشد؟ و چون این ثمره با شجره رجوع کند و از مقاما ترقی با
مقاما تراجع شود ،چهّ گویی این ابد نباشد؟ پس ازل ،آمدن محمد باشد از خدا بخلق؛ و
ابد ،عبارت باشد از شدن محمد با خدا .پس از کامن بودن ثمره در شجره عبارت >از<
س ی تظ درنو ت
ن ما بفی العَتد تما ب تواللنا د قسا د ف و ال بن س بخبتل د عدما آمد .مگر آن بزرگ از اینجا گفت» :أ تل ب س
ت ت
خل تقت ل ما ت جوبد« .دریغا چون از این عدما ،مصطفی را برون آوردند کهّ »أول د أن کدهما فی الود د
هّ دنوری« این نور او را مبدا ومنشای همهّ اختلفها و قسمتها کردند کهّ »فبط سترة د الل لهّب الل ل د
هّ« این باشد. ق الل ل ب ل لب ت س
خل ب س ع تل تسیها لت تسبدی ت اللتی فتط تتر اللنا ت
دانم کهّ ترادر خاطر آید گویی :محمد را ثمرۀ ۀ شجرۀ ۀ الهی میخوانند و بجایی دیگر شجره
میخوانند ،این چگونهّ باشد؟ اگر خواهی کهّ شکت برخیزد نیک گوش دار ،اگرچهّ از برای
این سخن خونم بخواهند ریخت ،اما دریغ ندارما و بترک خود بگویم :آنها کهّ در بند بودند
خود زهره و یارای آن نداشتند کهّ از این اسرار گویند .دریغا باز آنکهّ او -عزو عل -در کلما
خل تقت الذ تک تتروت جیلی توما ت قدیم خود برمز گفتهّ است کهّ »توال یسیل بإذا ی تسغشی و الینهارب بإذا ت ت ت
ال دسنثِی« این همهّ ،گواه شجرۀ ۀ این ثمرۀ ۀ »ذ تک تتر وتأ دسنثِی« آمده است .اگر خواهی »توما ت
خل تقت
ن الل ل ب د
هّ« برخوان تا معَلومت شود .اگر چنانکهّ ح اب د مسی د ذکر توالسنثِی« بدانی ،آیت »أل س ت ال ت
ۀ تماما کن ت کأحدکم« بشنو .اگر تماما فهم نکنی ،اندیش ۀ د ت س د ت
معَلومت نشود ،از خبر »ل س
جین« چهّ معَنی دارد ،آنجا کهّ عالم فنا باشد و فرد باشد ،جز قنا تزوس ت خل ت س ل شیضء ت ن کد ک م س کهّ»وت ب
فردیت نشاید کهّ بود؛ اما در عالم بقا و مشاهدت ،زوجیت پدید آید.
دعاتء جعَتدلوا د فدروا« تا بدانی کهّ »لت ت س دریغا این آیت برخوان! »توقادلوا تبشرر ی تسهدون دتنا تفک ت
م بعَضاا« چهّ معَنی دارد .اما اگر ترا از این مجمل هیچ حاصل ضک د س دعابء ب تعَس ب کم ک ت د ل ب تی سن ت دسو ب الیر د
من خلقت دنوری ب ت هّ تتعَالی ت ل
ن الل ت و معَلوما نشود ،از مفصل بشنو آنجا کهّ مصطفی گفت» :إ ب ی
هّ« گفت :نور من ،از نور عزت خدا پیدا شد؛ و عیزت ب ب من نارب ب خل تقت دنوتر بإبلیس ب عیزبتهّ ،وت ت دنورب ب
نور ابلیس ،از نار عزت او پیدا شد و اگر تمامتر خواهی از سهل عبدالللهّ تستری و شیبان
ه، ن دنورب ب م س مد ض ب ح ی م ت هّ نوتر د خل تقت الل ل د راعی بشنو کهّ از خضر شنیدهاند کهّ ورا ایشان گفت » :ت
س ت
ما ،تفکا ت
ن ف عا ض ة أل ت هّ -تتعَالی -مبائ ت ن ی تد تیت الل ل ب
ی ذل بکت الرنورب ب تی س ت ق ت ه ،فتب ت ب علی ی تد ب ب صد یتره د ت صویتره د وت ت فت ت
ل ن تظ تترةب دنورا ا د
سوه د فی ک ک ة ،تویک د ت ت
حظةض وتن تظتر ض مل ب ف د ن أل ت سسبعَی ت ت ت
ل ی توسما ض وتلی سلةض ت د
هّ فی ک ک د
حظ د دیل ب
ت ک دیلها« میگوید :خدای -عزوعل -نور ب جودا ت دمو ال نها م ق ت ل
ت ت ت ب ا ی ت ت ب س خ م د ث ة، ید جد ة م کرا ت ت و ا ا جدید ت
محمد را از نور خود پدید کرد و بر دست خود آن نور را بداشت صد هزار سال ،پس هر
شبانروزی کهّ هزار سال دنیوی باشد ،نظر در این نور کردی؛ بهر نظری ،نوری و کرامتی
از نور این نور بیافتی :لبلکهّ هر شبان روزی کهّ هزار سال دنیوی بود هفتاد هزار نظر در
ۀ
این نور کردی؛ این نور از هر نظری هفتاد هزار نور دیگر بیافتی پس از این نور جمل ۀ
موجودات و مخلوقات پدید کرد .دریغا مگر هرگز نخواندهای کهّ خدای را -تعَالی -صفتی
خصُ خوانند کهّ بر همهّ بنی آدما پوشیده است؟ مگر آن صفت هست کهّ آن را صفت ا ت ت
اخصُ ،این نور محمدست کهّ از همهّ پوشیده بداشتهّ است؟ چهّ دانی کهّ چهّ میگویم:
69
ل هدوالل ل ت
د« برخوان؛ و صمد آن باشد کهّ یکی باشد و صفت یگانگی م د
ص ت هّ أحد ر الل ل د
هّ ال ی »قت س ت د
دارد.
ای دوست چون ذات او یکیست ،این هشت صفت با تعَدد چیست؟ باش تا این یک صفت
را بینی اتصال یافتهّ باشی بدین صفات هشتگانهّ ،و این یک صفت چنان با خاصیت و
کمال است کهّ هشت خاصیت درو درج شده است .پس هر نشان کهّ آمد و هر ادراک کهّ
یافتند ،و هر صفت کهّ گفتند بر صفات آمد؛ از ذات کی توان خود چیزی گفتن ،و یا وصف
مد« تمامی بیان بی چونی ذات نکرده است؟! ص تکردن؟ »ال ی
دریغا ببین کهّ چند نمامی و جاسوسی بکردما ،و چند اسرار الهی بر صحرا نهادما! اگرچهّ
کفرر« اگرچهّ غیرت او مستولی است سکر الدردبوبی یةض دگفتن این اسرار ،کفر آمد کهّ »إ بسفشادء ب
برداشتن وجودها! اما زشتی بکنم و بیتی چند کهّ بر طریق سجع وقتی صادر افتاد اگرچهّ
بسیاری غموض با خود دارد ،بنویسم بعَدما کهّ جز روان مصطفی -صلعَم -و محبان خدا
کسی دیگر بر معَنی این بیتها مطلع و واقف نشود؛اما دیگران را نصیب جز شنودن
تن دیؤ تم س
نباشد .دانستن و دریافتن دیگر باشد و دیدن دیگر .زهی حکمت ای دوست! »وت ت
کثِیراا« در این باب .چهّ خوب رخصتی شده است! و مصطفی- خسیرا ا تی ت ة فت ت د
قد س أوت ب ت م د
حک تال ب
ة« اکنون گوش دار و م ر س
حک ت ت
شعَسرب ل ب
ن ال بم س ن ب
صلعَم -تمامتر بیان کرد آنجا کهّ گفت» :إ ب ی
مستمع معَنی شو:
در عسسسالم خسسساک مسسسدتی مهمانسسسست دل مرکسسسب حسسسق اسسسست کسسسهّ دریسسسن
نی خود بازست کهّ زینت سلطانسسست زندانسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست
گهّ جسسان در دل و گسساه دل درجانسسست دل مرغ حقیقت اسسست در عسسالم حسسق
پس »دنور علی نور« نهّ در قرآنست؟ دل زنده بجان و جان بسسود زنسسده بحسسق
ۀ کفر و مسکن شیطانسسست سرچشم ۀ از نسسسور خسسسدا روح فسسسرا دیسسسد آمسسسد
در عسسالم شسسرع ایسسن سسسخن پنهانسسست آن نور سیهّ ز کسسان قهسسر و خشمسسست
یک چیز بسسود کسسهّ آن همسسی برهانسسست این سر حقیقتست کسسهّ شسسرحش دادما
پسسسس عاشسسسق خسسسود شسسسود کسسسهّ بسسسی مقصسسسودش از ایجسسساد وجسسسود کسسسونین
نقصانسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست ۀ روح بسسسسهّ بینسسسسسد خسسسسسود را در آینسسسسس ۀ
پس شاهد و مشهود همی یکسانست مسسسا نيسسسز درو همسسسي بسسسبينيم خسسسود را
زیرا کهّ همو ج ان و همیسن جانانسست پس عاشسسق و معَشسسوق بهسسم بنشسسینند
پس اکل و شراب او ز ما خود آنست پس عشق عبارت از لقاهست و کلما
چسسهّ جسساي سسسخن كسسهّ صسسد چندانسسست پسسس روح بسسود بسساقی در عسسالم حسسی
این خود رفت اما ای عزیز چون خواهند کهّ مرد را بخود راه دهند و بخودش بینا گردانند،
ن دتطیدعَوه د ت تهستتدوا« این باشد کهّ اشراق نورالللهّ مرد را دیده دهد ،و گوش دیده یابد» .و إ س
ق« بیان صفات معد و بی ی تن سط ب د س ت ا
صرا و بلسانا بفبی ی ت س ا معَا وتب ت تا هّ س س ت
تل د دهد و زبان دهد »ک دن س د
شده است کهّ تخلق سالک باشد .در این مقاما ملک و ملکوت واپس گذاشتهّ باشد ،و از
ل« بدیده باشد، دلنا تأمثِاتلهم ت تسبدی اشئنا ب ت ی پوست خودی و بشریت برون آمده باشد» .و بإذا ب
سهّ« بوییده باشد ،و شراب »ع تترف »ی توما تبد ی د ت
ن ع تترف ت ت
س ف ن م س ض« رسیده باشد .بوی » ت ل السر د س
علی صوترةب اللرحمن« برو ظاهر گشتهّ باشد. ما ت د
ت ت ت آ قت ل خ
ت ل
لهّ ال ن
ب ی إ » باشد. چشیده بهّ« ری
سمابء بإلی متر من ال ین ع تلی العَتسرش استوی« او را مکشوف شده باشد» .ی دد تب کدر ال س ت م د ح ت»ألیر س
هّ تتعَالی« برو تجلی کرده باشد .پای همت در ل
ل الل د ال تسرض« او را محقق گشتهّ باشد» .ی دن تیز ت
ت
ن
م دمؤ بن« او را نقد شده باشد» .أل س د کودنوا رلبابنیی ل ت ق الللهّ« نهاده باشد » .د ختلقوا ببأخل ب عالم »ت ت ت
ن« با او برادری داده باشد. مسرآة د ال ب ب د
م مؤ ب
ن« ناما خداست -تبارک و تعَالی -چون او م یه م ال ن م مؤ ال ما سل ألت » میشنوی! چهّ دریغا
ب
د د تس د ب ب ت د
ۀ یکدیگر باشند. ۀ آین همهّ باشد مؤمن سالک و باشد مؤمن مؤمن باشد ،و مصطفی
ن«بیان این همهّ کرده است .نخست اخوانیت درست شود .اتحاد م تد مؤ ب مسرآة د ال د ن ب م د مؤ ب »أل س د
ۀ اخوانیت درست بیند. ن« آنگاه خود را در آین ۀ م د ن أبخ المؤ ب م د مؤ ب حاصل آید» .أل س د
شیخ ما گفت -رضی الللهّ عنهّ -کهّ شیخ ما ابوبکر در مناجات با خدا گفت» :الهی ما
70
خلقی«؟ گفت :خداوندا در آفریدن من چهّ حکمت است؟ جواب آمد: ة فی ت م د حک ت ال ب
ک« گفت :حکمت آنست کهّ محیبتی فی قل سب ب ت ت ت و ت ک ح
ب رو ة
ب ب ب مرآ فی یتی د ترؤ ت ک ق
ب س ل خ
ت فی ة
د م
ت س ک ح
ب »أل
ۀ روح تو بینم ،و محبت خود در دل تو افکنم .ای دوست! چون ۀ آین در را خود جمال تا
ۀ روح ما نگرد؛ خود را بیند کهّ بیچون شده؛ از ادراک حسن و خواهد کهّ خود را بیند .در آین ۀ
ة« در این عالم با سالک نشانها دهد. ت س ت
حد ض س وا ب ف ض مدنون کن ت س مؤ ب جمال بیچونی ،برابر درآید» .أل د
ن« همین معَنی م مؤ ال ب س ل ت ق إلی ة ر س ظ
ت ب ل ت ت ت ا ب ن ن تی س و ثلثِمائة ت وما و ل تی سل ت ض
ة ل یت س هّ ی تن سظ ددر فی ک د ک ن الل ل ت »إ ب ی
د ب ب ب
هّ لی تن سظ ددر
ن الل ل تۀ خود نگران شود ،تا مقصود خود بیابد» .إ ب ی باشد کهّ سیصد و شصت بار بآین ۀ
کن ینظدر بإلی قلوبکم وت ن بلیات بکم« برمز بیان این مرآة د د کم تول ب کم تولبإلی أعمال ب د صوتتر د بإلی د
ۀ دلها محیط« احاطت جمل ۀ شیضء د ل ت د
هّ ب بک ک ل
هّ تیری« این باشد» .توالل د ل
ن الل ت ت
میکند» .الم ی تعَسلم ببإ ل
ۀ روح ما بیند. بیان میکند .این آن مقاما باشد کهّ او خود را در آین ۀ
تب سموا ی ال ت
ب کود ت لمت فی روا اما چون خواهد کهّ ما خود را در نور او بینیم» ،ا توتل ت س ت س د
د ظ ن ی م
ت د مدلوکت بإذا د ت ت ت
دوها« جان س د ة أفس ت خلوا قتسری ت ا ن ال د ض« نور او تاختن آرد بجان سالک» .إ ب ی توالسر ب
شهید ر أل إ بن یدهم شیضء ت ل ت علی ک د ک هّ ت ف ب بیرب بکت إ بن ی د م ی تک س ب ۀ وجودش زند کهّ »ا توتل ت س سالک دست بر تخت ۀ
هّ ب بکل شيضء محيط« پس احاطت نور او جملگي وجود ما ر د م أل إ بن ی د ن بلقابء ترب کهب س م سمزی تةض ب فی ب
بخورد» .لدتدركهّ البصادر و هدوت ی دد سربک البصاتر« این معَنی باشد .پس در این مقاما ،مرد ت د
ۀ نور صمدی چون باشد و چگونهّ بود .کافرما گر ندیدهاما، بداند کهّ وجود خود دیدن در آین ۀ
دانی کهّ چهّ میگویم؟ »ترأی تقلبی رلبی« این معَنی باشد کهّ ما خود را در نور او بینیم.
ت ت ت
م ت تتر بإلی ترب ککت ت توالسرض« بیان این شده است» .أل ت س سموا ب ت ال ی کو ب مل ت د م ی تن سظ ددروا فی ت »أوتل ت س
ۀ ما آمده است. ل« بجملگی آین ۀ مد ی الظ ک ت ف ت ک تی س ت
ن
م س در این مقاما عالی سالک را روی نماید کهّ مصطفی بیان از آن حال چنین کرد کهّ » ت
قد س ترأیت ن ترآنی فت ت مت س ق« .ای دوست هیچ فرقی هست میان این کهّ » ت قد س ترأیت الح ی ترآنی فت ت
حقک حسین و ل ت ل فت ت سو ت
هّ« .پس مگر »أتنا ال ت قد س أطاع ت الل ت ن ی دط ببع الیر د م س ق« و میان آنکهّ » ت ح ل ال ت
سبحانی بایزید« همین معَنی بود .ای دوست آنها کهّ در این زمرۀ ۀ واشوقاه الی لقای
اخوانی باشند ،حسین منصور را و بایزید را معَذور دارند.
خ المؤمن« یعَنی ن أت د م
د ب د مؤ س ل دریغا »ألمؤمن مرآة د المؤمن« یعَنی کهّ او خود را درما بیند» .أ ت
د ب ب د ب
کهّ ما خود را در نور او بینیم .ای دوست او مؤمن است بعَبودیت ما ،و ما مؤمنین
بربوبیت او؛ پس ما هر دو مؤمن باشیم .کافری اگر این کلمات را نباشی کهّ در این عالم
م« و »طهّ« تعَلیم علم خود حاصل کنند و زنگار از قلب قل ت س ۀ »ن و ال ت محبان او ،در ادب خان ۀ
ن تتأدیبی« بیان میکند کهّ این متعَلم در این مکتب، ت ت
س ت ح ت خود جل دهند کهّ »أد یتبنی رلبی فأ س
موصوف بربوبیت و عبودیت شد.
عنکبوتسسسسان مگسسسسس قدیسسسسد کننسسسسد صسسسسوفیان درد مسسسسی دو عیسسسسد کننسسسسد
کسسی نمسسک سسسودۀۀ عنکبسسوت خسسوریم مسسا کسسهّ ازدسسست روح قسسوت خسسوریم
ن« در این عالم ملها ال بسنسا د ح تن دروحی« خورند؛ و شربتی از »وت ت م س ت فیهّب ب خ د ف سشربتی از »وتن ت ت
هیچ بالتر و رفیعَتر از عبودیت نیست.
عبودیت خالیست بال گرفتهّ بر چهرۀ ۀ جمال ربوبیت ،اینجا بدانی کهّ آن بزرگ چرا گفت:
ة« .جمال چهرۀ ۀ ربوبیت بی خال عبودیت، ت ببالدعَبودی ی ب م د قد ی س س ب تسینی وتب تی ستنهّ فتسرقر إ بلل أ تلنی ت ت ت »ل تی س ت
تق د خل ت سنعَت کمال ندارد؛ و خال عبودیت بی جمال چهرۀ ۀ ربوبیت خود وجود ندارد» .توما ت
ن« هر دو طرف را گواهی میدهد هم ربوبیت را و هم انسانیت س إ بل ی ل بی تعَسدبدود ت ب ن و ال بن س ت ج ی ال ب
ت
ف« بیان اتصال عبودیت میکند با ربوبیت .اگر ن أع ستر ت تأ س حب تب س دخفی یا ا فتأ س م س ت ک تسنزا ا ت را» .ک دن س د
ة ب بغتی سدر چنانچهّ تمامتر خواهی از اخی بوالفرج زنگانی گوش دار آنجا کهّ گفت» :ألدعَبود بی ی د
ل« گفت :عبودیت بی ربوبیت ،نقصان محا ض ة ب بغتی سرب ال سعَددبود بی یةب د ل ،و الدردبوب بی ی د ن وتتزوا ر قصا ر دردبوب بی یةب ن د س
حقی ببها ت ت
قوی توکادنوا أ ت مة الت ی س
مهم کل ب ت و زوال باشد؛ و ربوبیت بی عبودیت ،محال باشد» .وألتز ت
وتا تهستلها« این باشد کهّ عبودیت و ربوبیت لیق و مناسب آمدند.
ت ن أ تن س د ن الللهّ أ ت س
ة« نفسها و مالهای جن ی ت
م ال ت موال تدهم ببأ ی
ن لهد د م وتأ س سه د سف ت منی ت مؤ ب ن ال دم ت شتتری ب »إ ب ی
مؤمنان ،ببهشت خریده است .دل خود از آن اوست ،خریدن حاجت نباشد .چنانکهّ
71
ربوبیت بها ندارد ،عبودیت هم بها ندارد .ای دوست هرگز مگر کهّ این مسألت نخواندهای
ۀ الهیت کهّ هر بیع کهّ مقابل ثمن نباشد آن بیع غبن و ظلم باشد؟ اگر دل درمقابل آین ۀ
ل« پی گم میکند .اگر جهو ا ب ال تسرباب« درست بودی» .ظ تدلوما ا ت نبودی» ،ما بللدتراب وتتر ک
ۀ عبودیت را بمحبت توانی جواب دیگر شنودن ،گوش دار :ارادت حق -تعَالی -نقط ۀ
فروخت؛ چون فروختن حاصل آمد ،عبودیت با اصل ربوبیت شد تا آن وقت گفتند:
حقر ببها و أهتلها«. ت
ل«؛ اکنون گویند» :أ ت جدهو ا ظلوما ا ت » ت
سد سترة ت ما ی تسغشی« درخت ربوبیت است کهّ عبودیت ثمرۀ ۀ آن آمده شی ال ب ای دوست »إ بذ س ی تغس ت
است .مصطفی -علیهّ السلما -گفت :شب معَراج او را نتوانستم دیدن کهّ نور او غلبهّ
ت
ل ب تی ستنهّ وت ب تسینی« .این پروانهّ کهّ حائل رؤیت آمد ب حا ت ن الذ یهت ب م ت ت تفراشا ا ب میکرد »فتترأی س د
ۀ دل انسانیت و عبودیت آمده است. انسانیت بود .پوشیده نیست کهّ شمع الهیت را پروان ۀ
ی ح و إل
ب س د ت ب ت س تر و ه ن إ هوی غوی توما ی ت س ب د ت ب ت
ال نع ق ط ن کم توما ت حب د د ل صا ب ض یوی ما ت م بإذا هت ت دریغا »توالنج د
ن اوس أدنی فأسوحی ت ب قتوس ت ی
دنا فتت تد تلی تفکان قا ت
سی س ب دیوحی« بیان این همهّ کلمات با خود دارد » .ت
حی« چهّ دانی کهّ چهّ گفتهّ است! دریغا عاشق کهّ معَشوق را در کنار ده ماأوس ت بإلی ع تب س ب
صبعَقا« این باشد و آن حدیث نیز کهّ ا موسی ت خر د گیرد ،چهّ گویی بیخود نشود؟! »فت ی
مصطفی -صلعَم -گفت :شب معَراج چون بحضرت عزت رسیدما ،و چون بمقاما قرب
ت
مل بهّب ب تسین
ت ب تسرد ت أنا بجد س دعلی ک تبتفی فتوت ت ضع ی تد ته د ترسیدما کهّ »فأسوحی بإلی ع تب سد بهب ماأسوحی«» .وت ت
ن« دریغا آیتی بدین صریحی بود بر دللت عشق الهی ن توالخری ت م اللولی ت عل س ت ت ب م دتثدیل فتعَتل ب س
مرجان قدسی را و کس خود نمیداند! شیخ ما گفت :شب معَراج خدای -تعَالی -بامحمد
گفت :همهّ ایاما و اوقات،ناظر و مستمع ،تو بودی؛امشب سامع و ناظر منم و قائل و
دنی« این قربت خدا را باشد با محمد ن أو س أ س ب قتوس ت
سی س ب ن قا ت دنا فتتتدللی تفکا ت منظور تو .پس » ت
نهّ محمد را با خدا .این کلمهّ من نمیگویم کهّ او میگوید .مگر کهّ این خران بی افسار
حی بإلی ع تب سد بهب ماأسوحی« بیان این معَنی بکرده خاکسار و نگوسار تازی نیز نمیدانند! »تفأوس ت
حی« جملهّ نشان با خوددارد .گوش دار: ت
است» .فأسوحی بإلی ع تب سد بهب ماأوس ت
نتوانسسسسسستم گرفسسسسست در آغوشسسسسسش در انجمنسسی نشسسستهّ دیسسدما دوشسسش
یعَنسسی کسسهّ حسسدیث میکنسسم در گوشسسش صسسد بوسسسهّ زدما بزلسسف عنسسبر پوشسسش
عاشق چون خواهد کهّ معَشوق را بوسهّ دهد و یا با وی رازی گوید ،اگر کسی جز از وی
حاضر باشد پی گم کند یعَنی کهّ حدیث میکنم در گوشش ،شب معَراج او را از برای خود
ل«؛ و ندا داد از بهر دیگران و اغیار کهّ او را بدان آوردیم تا سری ب بعَتب سد بهب ل تی س ابرد کهّ »أ س
من آیات ترب کهّب الک دسبری« نشانی بزرگ آمده است. ب رأی د
ت س ت ت قت ل و » بیند. وزمین آسمان عجایب
ل
صغری ما دون اللهّ است و کبری همهّ کبریاءاللهّ است. ل
دریغا سلطان محمود ،ایاز را دوست دارد؛ و او را بر تخت مملکت بنشاند و دیگران را پی
گم کند کهّ شما اهلیت آن ندارید کهّ مملکت مرا لیق باشید ،خود دانی کهّ این کلمهّ
چیست؟ آخر این کلمهّ کهّ شنیدهای کهّ عشق ،سلطانست؛ آنجا فرو آید کهّ خواهد.
عشق لیزالی با جان قدسی عقد سری بستهّ است کهّ جز عاشق را از آن دیگر کس را
خبر نباشد.
دریغا در عشق مقامی باشد کهّ عاشق و معَشوق را از آن خبر نباشد؛ و از آن مقاما جز
صم« این باشد .چهّ گویی عشق از عاشق است حلبک الشیتء ی دسعَمی وتی ت ک عشق خبر ندارد » .د
و یا از معَشوق؟ نی نی از معَشوق است .پس عشق الهی از کی باشد؟ ضرورت از جان
قدسی باشد .عشق جان قدسی از کی باشد؟ از نور الهی باشد .چهّ دانی کهّ چهّ
میگویم؟! دریغا گفتم چون ما را بخود قربت دهد ،درنور او خود را بهّ بینم .عبارت این
باشد »رأی قتسلبی رلبی« .علی بن ابی طالب -علیهّ السلما -از این حال چنین بیان میکند:
ت ت
ل« این باشد و مد ی الظ ب یف ت م ت تتر إلی ترب ککت ک تی س ت هّ فیهّ«» .أل ت س ت الل ل ت ت فی شیضء إ بلل وتترأی د »مان تظ تسر د
ت
هّ تیری«.ن الل ل ت
م ببأ یم ی تعَسل ت س
ۀ دل ما بیند،عبارت این باشد کهّ »أل ت س چون او خود را در آین ۀ
ای دوست اگرچهّ این کلمهّ در خور جهان تو نیست ،پنداری کهّ دنیا را میگویم؟! این کلمهّ
سدعَنینیز در بهشت نگنجد ،جز در بهشت دل تو نگنجد کهّ فراخی تماما دارد کهّ »لی ت ت
72
ت
من« .اگرخواهی کهّ دلی را چنین بادست آری مؤ بب ع تسبدی ال د ستعَنی قتل س د
سمائی ولأسرضی وتوت ب ت
ن« او را قبول کرده باشد، حس ل
ب ض ت بوت ق ب بها ر
ت ر لهات بت
ت ی ق تت ف » آیت و قیان« ت
ت تبس لی رین ح
ت س ت ب ال رج م
ت ت » کهّ
ض
چندین هزار هستند کهّ این نعَت دارند .لیکن مقصود ما بعَضی از علماءاند کهّ
ۀ ایشان است .ای دوست مدتها بود کهّ مرا نهّ تن از م« کمال درج ۀ س
ن فی العَبل ب خو ت س د»واللرا ب
علمای راسخ معَلوما بودند؛ و لیکن امشب ،کهّ شب آدینهّ بود کهّ ایاما کتابت بود ،دهم را
معَلوما من کردند :و آن خواجهّ اماما محمد غزالی بود -رحمة الللهّ علیهّ .-احمد را
میدانستم ،اما محمد را نمیدانستم؛ محمد نیز از آن ماست .اگر خواهی کهّ آنچهّ گفتم
مرآة دتماما بدانی از خواجهّ احمد غزالی بشنو کهّ چهّ میگوید در معَنی این حدیث »المؤمن ب
المؤمن«:
جان ما برگ گلست و عشق تو چسسون ۀ روی جمسسالت ایسسن دل ای خسسدا آیینسس ۀ
بلبسسسسسسسسسسسسسسسسسسسل اسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست اسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست
بس درین عسسالم مسسراد هسسر یکسسی خسسود در جمسسال نسسور تسسو خسسود را بسسبینم بسسی
حاصسسسسسسسسسسسسسسسسسسل اسسسسسسسسسسسسسسسسسسست وجسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسود
در ابسسد هسسم شسسرب یکتسسایی کسسهّ مسسا را در ازل موجود بودما سایهّ مر نور تسسرا
منسسسسسسسسسسسسسسسسسسزل اسسسسسسسسسسسسسسسسسسست عاشقان در عالم ق و حسسروف نسسون و
همنشسسینان خسسدا پسسس ایسسن مقسساما اول ط
اسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست گر همسسی خسسواهی کسسهّ دانسسی کیسسن چسسهّ
در درون دو جهان آنجا کهّ شسسهر بابسسل جایسسسسسسسسسسسسسسسسسست و کجسسسسسسسسسسسسسسسسسا
اسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست از مراد خود برون آی و مراد دوسسست
کین چنیسسن کسسسپیش محبوبسسان نجیسسب گیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسر
وعاقسسسسسسسسسسسسسسسسسسل اسسسسسسسسسسسسسسسسسست ور نهاد تسسو همسسی محجسسوب مانسسد زیسسن
خاک بادا بر سرت کیسسن کسسار تسسو بسسس همسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسهّ
مشکلسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست
اگر کسی را این مقاما سزد از خواندگان ،آخر محجوبان را گفتن این مقاما رسد .شیخ ما
مودود بسیار گفتی این بیت را:
مسسا را بسسسر کسسوی یکسسی هسسوی رسسسد گسسسر زاهسسسد را جمسسسال آن روی رسسسسد
اگر چنانکهّ گویی در آفتاب ،چیزی دیگر بجز آفتاب آفتابی دیگر کند؟ نکند .جای آفتاب،
خود آفتاب گیرد .آنکس کهّ ذوق این کلمات چشیده بود ،حزن و خوف او را از خود
ت ت
هّ طال س ف الل ل ت
ن ع تتر ت
م س
ۀ واصلن از یکی نشنیدهای کهّ گفت » :ت بستده باشد .مگر کهّ از جمل ۀ
هّ«؟ هر کهّ خدا را بشناخت ،مصیبت او دراز شد .دریغا این از بهر آن گفتم کهّ شیخ مصیب تت د د
د
ق« گفت» :خدارا کسی نشناخت مگر خود او؛ ای عزیز ح ر ی
ف الحقی إ بل ال تما گفتی» :لی تعَسرب د
او را خود او داند ،و او را خود او شناسد پروانهّ چون آتش شود ،آتش از آتش چهّ بهره
گیرد ،و چهّ حظ و چهّ نصیب یابد؟ و چون از آتش دور باشد ،حظ چگونهّ برگیرد و با
غیریت چگونهّ سازد؟ عقل اینجا نرسد .اگر ورای عقل چیزی داری ،خود دانی کهّ چهّ
میگویم:
ماننسسدۀۀ تسسو تسسویی سسسخن کسسوتهّ شسسد از وصف تسسو ای دوسسست خسسرد گسسم ره
شسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسد
آن سؤال دیگر کهّ کرده بودی کهّ کار ،طالب دارد یا مطلوب بر صدر کتاب شمهای
73
شنیدی ،اما اینجا تماما گوش دار :اول سرمایهای کهّ طالب سالک را باید عشق باشد کهّ
ن العَشق« هیچ پیر کاملتر ،سالک را از عشق نیست .وقتی م تخ أب سل تغد ب
شی ت شیخ ما گفت» :ل ت
هّ« .این کلمهّ ،بیان بلیغ با ل
هّ هدوت الل د د
دلیل د
ل ع تلی اللهّ .فقال :تت دلی دشیخ را پرسیدما کهّ »ما ال ی
خود دارد؛ یعَنی آفتاب را بچراغ نتوان شناخت .آفتاب را هم بآفتاب شاید شناخت.
ت ترلبی بترلبی« این باشد .اما من میگویم کهّ دلیل معَرفت خدای -تعَالی -مبتدی را »ع تترفس د
عشق باشد .هر کهّ را پیر عشق نباشد او روندۀ ۀ راه نباشد .عاشق بمعَشوق بعَشق تواند
رسیدن ،و معَشوق را بر قدر عشق بیند .هر چند کهّ عشق بکمالتر دارد ،معَشوق را
بجمالتر بیند.
دریغا بیم آنست کهّ عشق پوشیده درآید و پوشیده بیرون رود و کسی خبر ندارد .عشق
حقیقی نمیگویم ،آن عشق میگویم کهّ از آن ذرهای در دنیا آمد و بیم آنست کهّ همچنان
بکر و پوشیده با جای خود رود! عشق الهی بر دو طرف قسمت کردند :نیمی جوانمردی
تح ک ص ل
برگرفت ،و نیمی جوانمردی دیگر .اینجا حسین منصور چنین بیان میکند کهّ »ما ت
س« :احمد ذرهای عشق بر موحدان بخش کرد، د -صلعَم -وبل بسبلی ت م ت
ح تحد ض إ بل ی بل ت س
فت دویة د بل ت ت
ال د
مؤمن آمدند؛ ابلیس ذرهای بر مغان بخش کرد ،کافر و بت پرست آمدند .از آن بزرگ
د« .گفت :جادۀ ۀ منازل ربوبیت ح ر
طریقد وا ب ن ال ی نشنیدهای کهّ گفت» :الجاد یة د ت
کثِیرة ر وتبلک ی
بسیار است ،اما راه یکی آمد.
ای دوست اگر آنچهّ نصاری در عیسی دیدند تو نیز ببینی ،ترسا شوی .و اگر آنچهّ جهودان
در موسی دیدند تو نیز ببینی ،جهود شوی .بلکهّ آنچهّ بت پرستان دیدند در بت پرستی،
تونیز ببینی ،بت پرست شوی .و هفتاد و دو مذهب ،جملهّ منازل راه خدا آمد .مگر این
کلمهّ نشنیدهای کهّ شیخ ابوسعَید ابوالخیر روزی پیش گبری آمد از مغان ،و گفت :در دین
شما امروز هیچ چیزی هست کهّ در دین ما امروز هیچ خبر نیست؟
دریغا مقصود آنست کهّ عشق الهی ،منقسم شد بر دو قسم؛ هر قسمی ،جوانمردی
برگرفت .اما هیچ دانی کهّ عشق عبودیت بتمامی ،کهّ برگرفتهّ است؟ دریغا همهّ عشق
ل شیضء تقدی سدر« این باشد .ای دوست عشق علی ک د ک بتمامی خود او برگرفتهّ است» :توالل ل د
هّ ت
پیدا و عیان در عالم ملک و عالم دنیا کهّ دید؟ آنگاه کهّ سالک را پیر راه شود ،و او را راه
نماید .اگر عشق ،شیخ همهّ شدی؛ جملهّ مرید شدندی:
لفهای بیهده تا کی زنند این عاشسسقان عشسسق پوشسسیده اسسست و هرگسسز کسسس
عشق او پاکست و صافی از چنیسسن و ندیدسسسسسسسسسسسسسسسسستش عیسسسسسسسسسسسسسسسسان
از چنسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسان هر کسی در قدر خود لفی و وصسسفی
میزننسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسد
ای دوست عاشقان را دین و مذهب ،عشق باشد کهّ دین ایشان ،جمال معَشوق باشد؛
آنکهّ مجازی بود ،تو او را شاهد خوانی .هر کهّ عاشق خدا باشد ،جمال بلقادء الللهّ ،مذهب
او باشد؛ و او ،شاهد او باشد؛ در حقیقت ،کافر باشد؛ کفری کهّ ایمان باشد باضافت با
دیگران .مگر کهّ این بیتها نشنیدهای:
کسسافر باشسسد کسسهّ دیسسن طسسبیعَت دارد آنکس کهّ نسسهّ عشسسق را شسسریعَت دارد
شسسساهد بسسسازی دیسسسن و طریقسسست دارد هر کس کسسهّ شسسریعَت و حقیقسست دارد
ای دوست جوابی دیگر بشنو :راه پیدا کردن ،واجبست؛ اما راه خدای -تعَالی -در زمین
نیست ،در آسمان نیست ،بلکهّ در بهشت و عرش نیست؛ طریق الللهّ در باطن تست:
سکم« این باشد .طالبان خدا ،او را در خود جویند زیرا کهّ او در دل باشد و دل
ف ب
»وفی أن س د
در باطن ایشان باشد .ترا این عجب آید کهّ هرچهّ در آسمان و زمین است ،همهّ خدا در
تو بیافریده است؛ و هرچهّ در لوح و قلم و بهشت آفریده است ،مانند آن در نهاد و باطن
تو آفریده است .هر چهّ در عالم الهیست ،عکس آن در جان تو پدید کرده است.
تو این ندانی؛ باش تا ترا بینای عالم تمثِل کنند ،آنگاه بدانی کهّ کار چونست و چیست.
بینای عالم آخرت و عالم ملکوت جملهّ بر تمثِل است .بر تمثِل مطلع شدن ،نهّ اندک
74
ت ن ی تن سظ دتر بإلی ت
می ک ب من أراد ت أ س
کاریست .مرگ را بهّ جایگاهها شمهای شنیدی کهّ چهّ بود » ت
ن أبی دقحاتفة« بیان این مرگ شده است .هرکهّ س د ت
ض فتلی تن سظسر بإلی ا بب س ب
جهّب السر ب
علی وت س
مشی تیت س
این مرگ ندارد ،زندگانی نیابد .آخر دانی کهّ مرگ نهّ مرگ حقیقی باشد ،بلکهّ فنا باشد.
دانی کهّ چهّ میگویم؟ میگویم چون تو ،تو باشی و با خود باشی تو ،تو نباشی؛ و چون تو،
تو نباشی همهّ خود تو باشی:
هم من منم هم تو تسسوی هسسم تسسو منسسی نهّ مسسن منسسم نسسهّ تسسو تسسوی نسسهّ تسسو منسسی
کاندر غلطم کهّ مسسن تسسوما یسسا تسسو منسسی خت تنسسسی مسسسن بسسسا تسسسو چنسسسانم ای نگسسسار د
دریغا چهّ خواهی شنیدن! نزد ما مرگ این باشد کهّ هرچهّ جز معَشوق باشد از آن ،مرده
شود تا هم از معَشوق زندگی یابد و بمعَشوق زنده شود .مرگ را دانستی کهّ درخود چون
باشد.
م إ بلنی ل ت
گور رانیز در خود طلب میکن .مصطفی -صلعَم -همهّ روز این دعا کردی» :أللهد ی
قسبر« .بشریت آدمی خود همهّ گورست .از آن بزرگ نشنیدهای کهّ ب ال ت عذا ب ن تم سعوذ دب بکت ب أت د
ت
ب« گفتند :آدمی رادر گور عذاب عذا ر هّ ت قب سدر ک دل ر دل :أل س ت ب؟ فقا ت قب سرب عذا ر ل فی ال ت او را گفتند» :هت س
باشد؟ گفت :گور ،همهّ عذابست؛ یعَنی وجود بشریت آدمی خود همهّ عذابست .گور
طالبان قالب باشد بعَدماکهّ همهّ را گور قالب خواهد بودن.
اول چیزی کهّ سالک را از عالم آخرت معَلوما کنند ،احوال گور باشد اول تمثِل کهّ بیند،
گور باشد :مثِل ا چون مار و کژدما و سگ و آتش کهّ وعده کردهاند اهل عذاب را ،در گور
بتمثِل بوی نمایند؛ این نیز هم در باطن مرد باشد کهّ ازو باشد .لجرما پیوستهّ با او باشد،
دریغا چهّ میشنوی؟!
سؤال منکر و نکیر هم در خود باشد .همهّ محجوبان روزگار را این اشکال آمده است کهّ
دو فریشتهّ در یک لحظهّ بهزار شخصُ چون توانند رفتن ،بدین اعتقاد باید داشتن .اما
ابوعلی سینا -رحمةالللهّ علیهّ -این معَنی را عالمی بیان کرده در دو کلمهّ آنجا کهّ گفت:
ح« گفت :منکر ،عمل گناه باشد؛ و صال ب د ل ال ی م د یدء ،توالتنکی سدر هدوت العَت ت سی ب ل ال ت م دمن سک تدر هدوت العَت ت»ال د
ۀ
ۀ آین نفس، کهّ یعَنی است! گفتهّ خوب چهّ کهّ کلمهّ این دست از دریغا طاعت. نکیر
ۀ خصال حمیده بود .مرد در نگرد ،صفات خود را بیند خصال ذمیمهّ باشد؛ و عقل و دل آین ۀ
کهّ تمثِل گری کند؛ و وجود او ،عذاب او آمده باشد .پندارد کهّ آن غیری باشد؛ آن خود او
باشد ،و ازو باشد .اگر خواهی از مصطفی نیز بشنو آنجا کهّ شرح عذاب گور کرد:
کم«. کم ت دیرد د إ بل تی س د هی أعمال د د ل :إ بینما ب »تفقا ت
ه« .ابن ستتقیما ا تفات لب بدعَو د م س صراطی د هذا ب ن تای دوست صراط نیز در خود باید جستن »وتإ ب ی
عباس گفت :صراط مستقیم ،جادۀ ۀ شرع است در دنیا؛ هر کهّ بر صراط شرع ،مستقیم
آمد ،بر صراط مستقیم حقیقت ،راست آمد؛ و هرکهّ راه ،خطا کرد؛ حقیقت خود گم کرد
و خود رادر خطا افکند .صراط ،باطن مرد باشد.
ن ت ت ت
سکم قب سل أ س ف تسدبوا أن س د ای دوست دانی کهّ میزان چهّ باشد؟ میزان عقل باشد» .حا ب
تحاسبوا« .دریغا برخوان »:ل ت ت ت
ن«. ت والمیزا ب
ب ت ت کتا ال م
ت توأن ستزلنا ت ت د د
ه عَ م ستلنا ببالب تکینا ب سسلنا در د قد س أسر ت ت د د
این میزان ،عقل باشد کهّ وزن جملهّ بدان حاصل آید .این قسطاس مستقیم در باطن
ن م س ن ،ت کالمیزا ب مک سدتوب تةب ت صلوة ال تل ال ی مثِ ت دباشد .مصطفی -علیهّ السلما -روزی گفت کهّ » ت
أوستفی أستتوتفی« .در این حدیث اشارت است بدانکهّ این میزان ،دو کفهّ دارد :یکی کف ۀ
ۀ
ۀ ابد؛ هرچهّ در ازل داده باشند ،در ابد همان باز ستانند .این کلمهّ ازل باشد و یکی کف ۀ
درخور فهم هرکسی نباشد.
اما ای دوست! بهشت و دوزخ نیز باتست ،در باطن خود باید جستن؛ وهرکسی را بر قدر
ۀ خلیق از اول تا آخر خورند و خواهند خوردن ،در ۀ او باشد :چندانکهّ در دنیا جمل ۀ مرتب ۀ
بهشت ابلهی ،بهشتی بخورد بیک ساعت چنانکهّ ذرهای مللت نباشد ،و در اندرون او با
دید نیاید .پس چهّ باشد کهّ یک طعَاما در بهشت بیک طعَم ،ذوق هفتاد طعَاما باشد؛ و
ۀ مأکولت و هفتاد گونهّ حلوت یابد از یک طعَاما! این ،بهشت عموما باشد؛ و بیان درج ۀ
شجرها و حوریان و انواع کرامتها و مقامات عجایب و غرایب خود در کتب بسیار است.
75
اما محبان خدای را -تعَالی -جنتی دیگر باشد بجز این بهشت کهّ مصطفی -صلعَم -از آن
ت ل ببعَبادیت بهشت خبر چنین داد کهّ شب معَراج خدای -تعَالی -با من گفت» :أع سد تد س د
ت
ر« .دوستان او ،چون او را ش ض ب بت تخط تتر ع تتلی قتل س ب ت تول ت معَت سس ب ن ت ت تولإ دذ د ت ن ترأ س ن مالع تی س ت صابلحی ت ال ل
بینند در بهشت باشند؛ و چون بی او باشند ،خود را در دوزخ دانند.
ن« دوزخی تمامست مر اهل بصیرت را! »أولئ بکت شتتهود ت ن مای ت س دریغا »توحی س ت
ل ب تی سن تدهم وت ب تی س ت
د« این بعَد از حضرت عزت ،دوزخست و کس خود نمیداند .امروز ن ت ض ت س ض
یبعَ ن مکا م س دیناددون ب
محجوبان میدانند کهّ عذاب بآتش دنیا چون باشد؛ باش تا بعَالم یقین رسند بدانند بعَلم
نم التیقی س ب عل س ت ن ب مو ت الیقین کهّ دوزخ و آتش معَنوی ،و بهشت معَنوی چهّ باشد» .ک تیل ل توس ت تعَسل ت د
جحیم« این آیت شرح دوزخ را تماما کرده است. ن ال ت ل تت تترو ی
ای دوست! چون سالک ،رخت در شهر عبودیت کشد کهّ دل او باشد ،در بهشت شود؛
جلنتی« .دراین جنت با ایشان در خطاب آید کهّ از من چیزی خلی ت عبابدی توأد د خلی فی ب »تفأد د
بخواهید؟ گویند؛ خداوندا ما از تو فنا و بیخودی میخواهیم .شربتی از شراب وصلت و
شرابا ا ط تدهوراا« این بود، قربت بر نهاد ایشان چکاند؛ هر جا کهّ میآید ،کیمیاگری میکند » .ت
آب کهّ چون احداث از اعضای محدث برگیرد ،و او را از بعَد حدث بقربت طهارت رساند،
وراا« .پس آن شربت کهّ در بهشت طه د سمابء مااء ت ن ال ی م ت علما آنرا طهور خوانند »وتا تن ستزسلنا ب
سقیدهم ترب ردهم دهند ،بر احداث بشریت و جنابت انسانیت آید؛ همهّ برنگ خود کند کهّ »وت ت
شرابا ا ط تدهوراا«. ت
اینجا معَلوما سالک شود کهّ بهشت چیست و دوزخ کدامست .آن پیر مگر از اینجا گفت
ب« گفت: فراقد هدوت اللنادر توالتعَذا د ة توال ب جن ی دق هدوت ال ت مسعَشود ب ة ال تکهّ »ألعَشقد هو الطریقد وتدرؤی ت د
عشق خدا دین و مذهب عاشق است و معَشوق را دیدن بهشت اوست ،و ازمعَشوق دور
بودن دوزخ او باشد .این جملهّ نیز در خود باشد .اگر خواهی کهّ این کلمهّ را تمامتر بدانی
مثِالی بشنو :آفتاب دیگر است ،و شعَاعش دیگر .آفتاب را بشعَاع توان دیدن ،و آفتاب،
شعَاع نیست؛ این سخن مشکل است .مثِال دیگر را گوش دار :ماه را در آب دیدن
دیگرباشد ،و معَاینهّ دیدن دیگر .آنکس کهّ ماه را در آب بیند ،هم ماه دیده باشد و لکن در
حجاب؛ و هم ندیده باشد بی حجاب .این نیز هم درخود باشد .این همان کلمهّ است کهّ
جللی ترربهّ«. مرآة بإذا ن دظ بتر فیها ت ت ت کال ب ب ت قل س بل ال ت مثِ ت د
گفتند » :ت
ببین کهّ سخن ،مرا از کجا تا کجا میکشد! این خود رفت؛ اما مقصود آنست کهّ گفتم:
بنای وجود آخرت بر تمثِل است و تمثِل شناختن نهّ اندک کاریست بلکهّ معَظم اسرار
سوبی یاا« جوابی تمامست. شرا ا ت ل تلها ب ت ت الهی دانستن تمثِلست و بینا شدن بدان .دریغا »فتتتمثِ ی ت
ۀ بشریت ،بطریق تمثِل بمریم نمود؛ و تمثِل جبریل خود را از آن عالم روحانیت در جام ۀ
ۀ مصطفی جبریل را بر او ،جبریل را مردی بر صورت آدمی دید .و وقت بودی کهّ صحاب ۀ
صورت اعرابی دیدند ،و وقت بودی کهّ جبریل خود را بمصطفی در صورت دحیهّ کلبی
نمودی .اگر جبریلست روحانی باشد ،اعرابی در کسوت بشریت دیدن صورت چون
بندد؟ و اگر جبریل نیست ،کرا دیدند؟ تمثِل خشک و نیک میدان .ای دوست این خبر را
ن ل تدهم مسرد ب فإ ب ی م توالن تظ تتر بإلی ال د نیز گوش میدار کهّ خواص امت را آگاه میکند .گفت» :إ بلیاک د س
ب أمترد ض صوترةب شا ک علی د مسعَرابج ت ة ال ب ت ترلبی ل تی سل ت ت ن الللهّ«؛ و جای دیگر گفت» :رأی س د ونا ا ک تل توس ب
لت س
ط« .این نیز هم در عالم تمثِل میجوی. قتط ت ض
دریغا کس چهّ داند کهّ این تمثِل چهّ حال دارد! در تمثِل ،مقامها و حالهاست .مقامی از
آن تمثِل آن باشد کهّ هر کهّ ذرهای از آن مقاما بدید ،چون در آن مقاما باشد آن مقاما او را
ازو بستاند؛ و چون بی آن مقاما باشد ،یک لحظهّ از فراق و حزن با خود نباشد .تفکر از
ۀ
این مقاما خیزد .ازمقامهای مصطفی -علیهّ السلما -یکی فکر بود و یکی حزن .عایش ۀ
حزان« ل ال س م الفکرب طوی د ل اللهّ -صلعَم -دائ د سو د ن تر دصدیقهّ گفت -رضی الللهّ عنها» : -کا ت
میگوید :مصطفی پیوستهّ با فکر بودی؛ و پیوستهّ حزن تماما داشتی.
دریغا چهّ دانی کهّ این مقاما با هر کسی چهّ میکند! کافرما کهّ اگر هرچهّ بمن دهند نهّ از
بهر این مقامست ،باش تا ذرهای از این مقاما بر تمثِل مقاما صورتی بتو نمایند .آنگاه
بدانی کهّ این بیچاره در چیست! دانی کهّ این چهّ مقاما است؟ شاهد بازی است .چهّ
76
میشنوی! دریغا مگر کهّ هرگز ترا شاهدی نبوده است ،و آنگاه جگرت از دست عشق و
غیرت آن شاهد پاره پاره نشده است؟! ای دوست شاهد در این مقاما یکی باشد و
مشهود بی عدد .باتو چنین توان گفتن .ندانی کهّ اعداد در یکی خود یکی باشد؟ این مقاما
د« .عقد ده ازح ر حسین منصور را مسلم بود آنجا کهّ گفت» :أتفراد د العداد ب فی الوت س
حد تةب وا ب
یکی خاست ،و یکی در آن مجموع داخل است .این مقاما گفتن ،هر کسی برنتابد .شاهد
و مشهود ،خود یکی باشد در حقیقت؛ اما در عبارت و اشارت ،تعَدد نماید .ای دوست
شاهد و مشهود ،مقاما سوگند است! اگر نیک اندیشهّ کنی ،گاه ما شاهد او باشیم؛ و گاه
او شاهد ما باشد :در حالتی او شاهد و ما مشهود ،و در حالتی دیگر ما شاهد و او مشهود.
جهانی از دست این شاهد ،جان درباختهّ و بی جان شده است و هرگز کس درمان
نیافت ،و نیابد .شیخ ما یک روز این بیتها میگفت و ما را از او یادگارست:
دل در طلب وصلش بسسی درمسسان شسسد از دست بت شاهد ،جسسان بیجسسان شسسد
کفسسر و اسسسلما نسسزد مسسا یکسسسان شسسد او خود بخودی ز ما همسسی پنهسسان شسسد
وقتی پیرما گفت -قدس الللهّ روحهّ -ای محمد هفتصد بار مصطفی را دیدهاما ،و پنداشتهّ
بودما کهّ او را میبینم ،امروز معَلوما شد کهّ خود را دیده بودما .این هفتصد بار را این
ت د ت ت
ن الل ل ت
هّ حربو تن ک دن سدتم ت د ب ش ترکبی بابرزاا«» .قد س
ل إب س حدیث گواهی میدهد »ک تألنی أن سظدر إ بلی ع تسر ب ت
هّ« همین معَنی بود. کم الل ل د حب بب س دونی ی د سفتأت لببعَ د
دریغا کهّ بشریت نمیگذارد کهّ اسرار ربوبیت رخت بر صحرای صورت نهد! از شیخ
من ت
ضد ر الرردبوب بی ی ب ت
ف ة ة ب شربی ی دابویزید شنو کهّ از بشریت شکایت چون میکند آنجا کهّ گفت» :ألب ت ت
ة« یعَنی کهّ ربوبیت با بشریت هرگز جمع نشود؛ و از وجود هّ الرردبوب بی ی د
شربی یةب فات تت س د ب ببالب ت ت
ج تحت ت ت ا س
یکی ،غیبت آن دیگر بود .و خوددانی کهّ در بهشت شکر از چهّ کنند؟ از خلص بشریت
77
ت
ة«. شیر بن الب ت ی حتز د ن« ابن عباس گفت» :یعَنی ت حتز ت ب ع تلنا ال ت حمد د ل بل لهّب ایلذی أذ سهت ت کنند کهّ »ا تل س ت
دریغا غیرت بشریت نهّ مختصر حجابیست خلق را از عالم الهی! و درحق عموما گفت
د د
د« زدودن این زنگ و صد تأ الحدی د صد تأ کما ی ت س ب تت س قدلو ت ن ال د مصطفی -علیهّ السلما -کهّ »إ ب ی
ت وتتتلوتة د القرآن« این صدا و زنگ و موس ب س
خلص و درمان این رنج ،این آمد کهّ »ذ بکدر ال ت
ذبات الحق تاختن ج تن ت م س ة ب غبرت و ترسین و غین و غم ،همهّ کدورات بشریتست؛ چون جذب ر
ۀ بشریت زند؛ این غين بر دارد» .ترأنی تقلبی ترلبی« سر آرد ،کیمیاگری کند؛ دست بر تخت ۀ
ن قلب ما بشریت باشد؛ و جل و کاشف این غي ب ن« حاصل شود .پس ت کودنوا ترلبان بلیی ت برزند » .د
غين نور الهیت باشد .دریغا هرگز دانستهای کهّ غين دل مصطفی از چهّ بود؟ اگر ندانی
ة« این میر ان ت سسبعَی ت هّ فی التیوما ب توالل یی سل تةب ت فتر الل ل ت ست تغس د حلتی ا ت س علی قتسلبی ت ن ت هّ ل تدیغا د معَذور باشی »إ بن ی د
غين را جز خدا دیگر کس نداند.
دریغا حلول روی اینجا خواهد نمودن! ای دوست اگر خواهی کهّ ترا سعَادت ابدی میسر
شود ،یک ساعت صحبت حلولی کهّ صوفی باشد دریاب تا بدانی کهّ حلولی کیست .مگر
هّ« .عبدالللهّ انصاری میگوید کهّ عالم بعَلم نازد صوفی هدوت الل ل د آن شیخ از اینجا گفت کهّ »ال ر
و زاهد بزهد نازد .از صوفی چگویم کهّ صوفی خود اوست .چون صوفی او باشد ،حلولی
نباشد .هر چهّ خدا را باشد این حلول موحد را نیز باشد .در این مقاما هرچهّ ازو شنوی ،از
خدا شنیده باشی.
دریغا هرکهّ خواهد کهّ بی واسطهّ ،اسرار الهیت شنود؛ گو :از عین القضاة همدانی بشنو
متر« این باشد .اگر ممکن باشد کهّ از سمع و بصر و حیوة ن عد ت علی بلسا ب ن الحقی ل تی تن سط بقد ت »إ ب ی
و علم و قدرت حق -تعَالی -چیزی از موجودات و مکونات بیرون باشد ،ممکن بود کهّ از
سمع و بصر و قدرت چنین رونده خالی و بیرون باشد .هرچهّ در موجودات بود بر وی
م« .اینجا حلول روی نماید؛ سر س هّ إلل اللرا ب م تأویل ت د پوشیده نباشد »توما ی تعَسل ت د
ن فی العَبل ب سخود ت
ق الللهّ« باشد .و این سخن از آن عالی تر است کهّ هر کس دریابد کهّ »تتخیلقوا ببإخل ب
بعَضی از سالکان محقق این گفتند کهّ راه حق -تعَالی -نامتناهیست .لجرما هر روز هفتاد
بار رخت عبودیت ،بمنازل صحرای ربوبیت باید نهادن .این کلمهّ عجب دانستهای ،و
مناه د من لد رتنا ۀ گنج »وتع تل ی س انتهای این خبر دانستهاند؛ اما میترسم کهّ عین القضاة از خزان ۀ
عسلماا« پارهای برگیرد وبر قلب بعَضی محبان خود زند. ب
ۀ »طهّ« محتجباند .طهّ یعَنی ای مرد چون ماه چهارده شبهّ دریغا خلق از اسرار این کلم ۀ
کهّ نزد خلق منور و عزیز باشد! نور طهّ در آن عالم منور چون ماه چهارده شبهّ است؛ در
این عالم اگر خواهی کهّ دریابی کهّ چهّ میگویم ،گوش دار :همهّ سالکان از خدا توفیق آن
ل« میگوید م د ت
میز بیافتهاند کهّ از خود ،بخدا رفتند؛ اما محمد ،از خدا بخلق آمد» .یا أریها ال د
آنچهّ گفتنی است .حالت ،متفاوتست تو هر حالتی را فهم نتوانی کردن؛ و همهّ حالت را
یکی دانستن خطا باشد .در حالتی او رامرد خوانند؛ و این حالت در عالمی باشد کهّ در آن
عالم ،جز محمد و خدا دیگر کس نباشد .چون خواهد کهّ در این عالم اورا تشریف دهد ،او
جد سکت یتیما ا تفآوی« .خوددانی کهّ این عالم را چهّ خوانند؟ جنت قدس ت
م یت ب را یتیم خواند »أل ت س
ة« .چهّ گویی محمد یتیم نیست؟! چون محمد جن ی ب ن فی ال ت کهات تی س بم ت ل التیتی ت خوانند »تانا وت کافب د
یتیم باشد ،و حق -جل جللهّ -پرورندۀ ۀ یتیم است .پس هر دو در بهشت بهم باشند .آنچهّ
دیگران گفتند کهّ او از خلق بخدا میرفت در این مقاما محمد از خدا بخلق میآمد »قتد س
ل« دلیل این سخن آمده است. حنا یا تبل د ن«» .أرب س مبی ر ب د کتا ر من الل لهّب دنورر وت ب م ب جاتءک د س
ن« بیان این همهّ شده است .کرا بیانست؟ آن کس را ة ل بسلعَاتلمی ت م اح ت سسلناکت إ بلل تر س »توماأسر ت
م«. ن أودتوا العَبل س ت دور ایلذی ت ص دت فی د ت ب تکینا ر ل هدوت آیا ر بیانست کهّ »ب ت س
ۀ صدیقهّ در حق مصطفی -علیهّ السلما -و رؤیت او دیگر مقاما در تمثِل آنست کهّ عایش ۀ
ت
م ع تلی ت سهّب فت ت ا ت
قد أع سظ ت ن ترأ ب هّ ب بعَتی س ب
مدا ترأیت ترب ی د ح لم ت ن د مأ ی ن تزع ت ت م س
مر خدا را این نشان میدهد کهّ » ت
ة« .با عایشهّ گفت :شب معَراج ،او را ندیدما ،بذات و حقیقت او؛ و با ابن فسری ت تالل لهّب ال ب
عباس گفت :دیدما ،بر صورت تمثِل .دریغا از ذات خدا ،تلذذ یافتن و خبر گرفتن و کیفیت
محالست کهّ ذات او -تعَالی -بیننده را از بینندگی بستاند .چون بیننده و ادراک و احاطت ،د
نماند ،کرا بیند؟
78
هّ دنوری« از آن نشان باشد؛ چون او -جل خل تقت الل ل د ل ما ت اما آنچهّ تو صفات خوانی کهّ »أ توی د
جللهّ -خود را جلوه گری کند بدان صورت کهّ بیننده خواهد بتمثِل بوی نماید .در این مقاما
من کهّ عین القضاتم ،نوری دیدما کهّ از وی جدا شد؛ ونوری دیدما کهّ از من برآمد؛ و هر
دو نور برآمدند ومتصل شدند ،و صورتی زیبا شد چنانکهّ چند وقت در این حال متحیر
ت
نس ب ح ت ت رلبی فی أ س صوتتر« این باشد» .ترأی س د سوقا ا دیباع د فیها ال ر جن یةب د ن فی ال ت مانده بودما» .إ ب ی
ة« خود نشان میدهد. صوتر ب د
ۀ سالکان بنور مصطفی است .اما ندانم ۀ جمل اتصال انتهاو دار: گوش را کلمهّ این دریغا
ق« بیان این کلمهّ بکرده ح ال أی قد ر ت ت ت ف ن ترآنی
ی ت ت س م س کهّ انتها و اتصال مصطفی بکیست؟ » ت
است.
فک یدروا فی آلبء اللهّبل ای دوست تو از این حدیث چهّ فهم کردهای کهّ مصطفی گفت» :ت ت ت
ت الللهّ« تفکر کنید در صفات خدا ،اما در ذات او تفکر مکنید .اینجا عالم کروا فی ذا ب ف ی تولت ت ت
شرع زیر و زبر شود .دانی کهّ چهّ میگویم؟ میگویم :نور حق -تعَالی -را بخود توان دیدن
کهّ در این مقاما مرد با خود باشد؛ اما ذات حق -تعَالی -را بحق توان دیدن کهّ مرد را از
هّ ال تسبصادر« این باشد کهّ سالک را از خود بستاند» .وتهدوت ی دد سربکد مرد بستاند» .لت دد سربک د د
ال تسبصاتر« این باشد کهّ همهّ خدا باشد .در این مقاما با عایشهّ گفت :ندیدما؛ وبا دیگران
گفت :دیدما :یعَنی نور او نهّ ذات او .شعَاع آفتاب توان دیدن کهّ نوازنده است :اما عین او
نتوان دیدن کهّ سوزنده است .اینجا مسئلهّ عظیم بدان .صفات حق -تعَالی -عین ذات او
ۀ صفات خود عین ذات بودی اتحاد بودی؛ و غیر ذات او نیست کهّ نیست کهّ اگر جمل ۀ
غیریت تعَدد الهیت بودی .صفات ،قایمات بذاتهّ توان گفتن.
دریغا جگرما پاره پاره میشود از دست آن کهّ در جهان کسی بایستی کهّ این کلمهّ را
گوش داشتی کهّ خواجهّ اماما ابوبکر با قلنی چهّ میگوید آنجا کهّ گفت» :ألباری -تعَالی-
وجوبد« میگوید :باقی دیگر است ،و بقا دیگر ،و وجود ر بال د م س ة ،د وحدان بی ی ب حد ر ببال س ت ق ببال ستبقابء ،وا ب با ض
موجود دیگر است و وجود دیگر ،و واحد دیگر است ،و وحدانیت دیگر .اگرچهّ این معَانی
قایم بنفس او باشد ،اما انفکاک صفات از ذات نتوان گفتن.
دریغا این معَانی جلوه بر کسی کند کهّ هفتاد و اند مذهب مختلف را واپس گذاشتهّ باشد.
آنکس کهّ هنوز یک مذهب تماما ندیده باشد ،او از کجا و این سخن از کجا! باش تااین
د
ب« میگویند: ت الیر ب ن ذا ب م سن ال تسنواتر ت تط سترأ ب کلمهّ ترا روی نماید کهّ یهود و نصاری گفتند» :إ ب ی
موجودات« این باشد و مجوس گفتند :الهّ دو صد تدر ال د هّ م س روبء نورها ازو آمد» .الل ل د جملهّ ط ب
است :یکی یزدان و آن ،نور است؛ و دیگر ،اهرمن و آن ظلمت است؛ نور فرمایندۀ ۀ
طاعات و ظلمت فرمایندۀ ۀ سلیآت؛ نور میعَاد روز ،و ظلمت معَاد شب؛ کفر از یکی،
ایمان از آن دیگر و ملحده واهل طبایع گفتند کهّ صانع عالم ،افلکست؛ و عناصر را قدیم
دانند؛ و صورت این شبهتها ایشان را از حقیقت محروما کرده است.
دریغا عالمی از خود در حجاب و در عمری یک لحظهّ از شناخت خود قاصر از ایشان چهّ
ت ترلبی ب بیربی« اینجا آن باشد کهّ چنانکهّ خدا را بخدا توقع شاید داشت! ای دوست »ع تترفس د
ت
ن ترانی« توان شناختن ،خدا را هم بخدا توان دیدن» .أبرنی« .رنگ غیرت داشت؛ »ل ت س
گفت :ای موسی تو نهّ بینی بجهد و کوشش ،مرا؛ و مرا تو بخودی خود نتوانی دیدن؛ مرا
ت ترلبی ب بیربی بمن توانی دیدن .ذوالنون مصری از این مقاما چنین بیان میکند» :ترأی د
علی ترؤ سی تةب ترکبی« .سخن ابوالحسین مانوری اینجا روی نماید کهّ ت ت ولترلبی تلما قتد بسر د وتل ت س
سوی ترلبی« گفت :اورا کس ندید مگر کهّ او خود خود را دید :یعَنی بجز »مارأی ترلبی أحد ر ب
او ،کسی دیگر او را ندید.
دریغا! از دست این کلمهّ ،ترا این عجب آید! از قرآن بشنو کهّ با بندگان چهّ میگوید:
کم أطواراا« همین معَنی بود کهّ »لی تسعَردفون قتد ستره د ق د خل ت تجون ل بل لهّب توقارا ا وتقتد س ت کم لت تسر د »مال ت د
ۀ
ه« .محبان او جمل ۀ حقی قتد سرب ب هّ ت هّ« .و همین معَنی بود آیت »توما قتد تدروا الل ل ت ن درؤی تت ت د کو ت تولدیدرب د
ت
لن ی تت تن تیز د مثِ سل تهد ی
ض بن السر ب م تت وت ب موا ض س ت سب سعت ت خل تقت ت هّ ایلذی ت اسرار در این آیت باز یابند کهّ »تالل ل د
ن« .ابن عباس گفت :اگر من این آیت را تفسیر کنم ،خلق مرا جز کافر المدر ب تی سن تهد ی
ت ت ی ل د
م أستتوی ست یةب ألیاما ض ث د ی ض فی ب ت والسر ت سموا ب خلقت ال ی هّ الذی ت م الل د ن رب یک د نخوانند .آیت دوما »إ ب ی
79
ت س توال س ت حثِیثِا ا توال ی
مربهب ت ب بأ س خرا ض س ی م ت ما دجو ت متر توالن د د ق ت م ت ش س هّ ت ل توالینهاتر ی تط سل دب د د شی الل یی س ت ش ی دغس ت ع تلی العَتسر ب
ت
ت
ن« .ابوهریره گفت :اگر این آیت را تفسیر کنم ب العَاتلمی ت هّ تر ر مدر تتبارکت الل ل د خل سقد توال س هّ ال ت ألل ت د
صحابهّ مرا سنگسار کنند.
ن« چهّ فهم جعَود ت ت
شیضء وتإ بلی سهّب دتر ت ل ت د
تک ک ملکو د د ت ن الذی ب بی تد بهب ت ی سسبحا ت ای دوست از این آیت کهّ »فت د
ۀ ملکوت .از مصطفی -صلعَم- کردهای؟ ملکوت ،سایهّ و عکس جبروتست ،و ملک سای ۀ
فب ض ص عا ما یو فی ب ب ض ک کرا ت ل ی ل الد ر س ب
إ نیا مثِ ت د متثِلی و ت بشنو اگر باورت نیست آنجا کهّ گفت» :ما ت
ت ض
ۀ درخت کها« .دنیا را سای ۀ ح وتت تتر ت م را ت ة ثد ی ما فی ظ بللها ساع ت ا ل تونا ت ل توقا ت م ن تتز ت جترة ر ث د ی ش ت هّ تت لت درفعَت س
هّ« .ای دوست عالم ملک ل ت ت ن ال ت
موسی إ بلنی أتنا الل د ن یا د جترةب أ س ش ت م ت میخواند؛ از کداما درخت؟ » ب
دیدی و عجایب آن؛ باش تا عالم ملکوت نیز بینی و عجایب آن .تو کهّ عالم ملکوت ندیده
باشی،ازعالم الهی خود چهّ خبر داری؟!
هّ«؟ پس بدانی کهّ همت تم
س ب ب ی ب ب ه ر د ت ق ب ءر م
بت ت د ت س ال ة م ی ق » کهّ ای دوست هرگز این کلمهّ نشنیدهای
تو تا کجاست؛ آنجا کهّ همت تست،خود چهّ قدر دارد .پس ببین کهّ چون قیمت و درجت
جیلی ن الل ل ت
هّ ی تت ت ت در مقابلهّ و ضمن همت است ،درجات چگونهّ متفاوت باشد! دریغا »إ ب ی
ةو ب ت
ة« چراتجلی خاص در قیامت نصیب او آمد؟ از بهر آنکهّ ص ا کر خا ی لبی ب ت س م ا ت ل بل سیناس عا ی
صدر توماط تتغی« .پس جرعهای از پیر خود ستده بود ،و آن جرعهّ نیست مگر کهّ »مازاغ ت الب ت ت
ض« درست باشد .شیخ ما علی ب تعَس ض ضدهم ت ضسلنا ب تعَس ت ل فت ی س د چون کار بر قدر همت آمد »ت بل سکت الدر د
گفت حق -تعَالی -در وقتی کهّ وقت نپذیرد با محبان خود گفت :شما دانید کهّ من چرا
سهّ تن را از میان همهّ بندگان برگزیدما؟ دریغا چون سایل اوبود ،مجیب هم او بود .گفت:
ابراهیم خلیل را بخلت از بهر آن مزین کردما کهّ در میان ارواح ،هیچ روح چنان با سخا و
بخشش ندیدما کهّ روح ابراهیم را بود .پس چون عطا و سخا حلیهّ و خلق ماست ،ما نیز
ل« .پس بموسی نگاه کردیم؛ در م خلی ا هّ ابراهی ت ذالل ل د خ ت ۀ خلت در وی پوشانیدیم کهّ »وتا تت ی ت حل ۀ
میان ارواح ،هیچ روح متواضعَتر و گردن نهادهتر از روح موسی -علیهّ السلما -ندیدما؛
کلیماا« .پس نظر بروح موسی ت ت س هّ د م الل ل د پس او را بکلما خود مخصوص کردیم »وتک تل ی ت
مصطفی کردیم؛ در میان ارواح ،هیچ روح مشتاقتر و محبتر از روح او ندیدیم؛ پس او را
ت
ل« .چهّ مد ی الظ ب ی ف ت م ت تتر بإلی ترب ککت ک تی س ت برؤیت خود برگزیدیم ،و اختیار کردیم کهّ »أل ت س
ن الل ل ت
هّ میشنوی؟ این همهّ بیان همت میکند .همت بال گرفتهّ است بر همهّ چیزی کهّ »إ ب ل
فها« آنست کهّ هر کهّ عالی همتتر ،کار او رفیعَتر. س تسفا ب مورب وتی تک ستره د ت معَالی ال د د ب ت ح ر ید ب
ای دوست! اگر در این کتاب ،زبده هیچ کلمهّ نیستی جز این کلمات کهّ زبدۀ ۀ علوما هر دو
جهان آمده است کهّ بس بودی عالمیان را .این کلمات کدامست؟ گوش دارو این کلمات
شیخ ما گفتهّ است ابوبکر .دانی مقصود چیست؟ در مدح این کلمات آنست تا تو بهمگی
خود را با این کلمات دهی .آخر دانی کهّ در عبارت و مثِال از این مبین تر و معَین تر نتوان
گفتن؟ از دو عالم گذر میباید کردن ،آنگاه این کلمات باشد کهّ عد و بیان توان کرد .از دو
عالم ملکوتی و جبروتی بیش از این با عالم تو نتوان آوردن .دریغا چهّ دانی کهّ در این
تمهید چندهزار مقامهای مختلف واپس گذاشتیم ،و از هر عالمی زبدهای درکسوت رموز
با عالم کتابت آوردیم! پدید باشد کهّ از آن عالم با این عالم ،چهّ توان آوردن؛ جرعهای از
س«. م ض ش س ن ت م س شعَاع ر ب ل د ی لب ت س ج ض حر ض ل د ک ن بت سم س کثِیرر قتط سترة ر ب هذا ت ل ت ۀ »لب ت س کاس ۀ
ت
من أک ت
ل ت دریغا اگر چهّ خونم بخواهند ریختن اما دریغ ندارما! آخر شنیدهای کهّ » ت
شرر اللناس ت
ه«؛ اما ا تسرجوا کهّ از ادبار خود باز رهم؛ اما هنوز دورست! اما دانم کهّ گویی کلمات حد ت د وت س
خود نگفت؛ این کلمات بر بیان مراتب عالی کهّ همت است گفتهّ میشود.
گوش دار کهّ هرگز نشنیدهای ابراهیم صاحب ذوق بود ،موسی صاحب لذت بود،
مصطفی -صلعَم -صاحب حلوت بود .چهّ دانی کهّ چهّ میگویم! نهّ با تو گفتهاما کهّ عسل
دیدن دیگر باشد و عسل خوردن دیگر و عسل بودن دیگر .این کلمات را گوش دار:
ذروده د م تفصاتر ترمادا ا ت ت س جهتن ی ت هّ ببنارب ت هّ الل ل د حترقت د ل إ بل تسیها ا ت س دنیا توما ت ن إ بتلی ال ر ن ترک ت ت م س مصطفی گفت » :ت
ح« .این کلمات ،بیان منزلت ارباب عالم ملکست و صفت ابنا و محبان دنیا .اما الکریا د
هّ ببنارب ل
هّ الل د حترقت د ت
ل إ بلسیها أ س قبی توما ت ن إ بلی العَد س ت ن ترک ت ت م س ارباب عالم آخرت و ملکوت را گفت» :وت ت
هّ« .این کلمات محبان اهل ملکوت را بیان درجت است .اما فعد ب ب ب هبا ا ی دن ست ت ت خترةب تفصاتر ذ ت ت ال ب
80
هّ الل ل د
هّ ل إ بل تی سهّب أحترقت د ن بإلی الل لهّب توما ت ن ترک ت ت م سارباب عالم الهی و جبروت را نشان این داد کهّ »وت ت
هّ« .کس چهّ داند کهّ این کلمات از سر چهّ حالت گفتهّ آمده ة لت د م ت هرا ا لبقی ت جو ت ب بدنوربهب تفصاتر ت
است! سهّ عالم را شرح و نشان داد و مصطفی -صلعَم -اهل این سهّ عالم را ظاهر و
مبین کرد ،و پیدا و روشن گردانید.
اما جوانمردی دیگر ،این سخن مبین تر چنان کهّ در خور فهم همهّ کس باشد ،گفتهّ است
هّ
ح د دنیا ،وت ربب س د س مال بهّب ال ک دنیا ترأ د ف دیسافبدر فی ال ر صن س ر ف :ب ة أصنا ض ن تثلثِ ت د مسافبدرو ت آنجا کهّ گفت» :تال د
ة؛جن ی د هّ ال ت ح د ة ،وتربب س د ة توالبعَباد ت د طاع ت ر س مال بهّب ال ل خترةب ترأ د ف دیسافبدر فی ال ب صن س ر ة؛ و ب م د ة توالتندا ت صی ت دمعَس ب ال ت
هّ -تعَالی .«-چهّ ل
هّ بلقادء الل ب ح د ة ،وتربب س د معَسربفت د هّ ال ت ل
س مال ل هّ -تتعَالی -ترأ د ل ت
ف دیسافبدر إ بلی الل ب صن س ر وت ب
میشنوی! دانم کهّ گویی :این مقاما زهد و بیان زاهدان است؛ و نزد محققان ،زهد و زاهد
خود نیست و نباشد .از بهر آنکهّ دنیا خود آن قدر ندارد کهّ ترک کنندۀ ۀ آن زاهد باشد.
ۀ دنیا بچهّ حد میرساند در حقارت و نزارت ،آنجا کهّ اگر خواهی از مصطفی بشنو کهّ درج ۀ
ة ماضء« دنیا را شسرب ت ت مسنها ت ا
سقی کابفرا ب ضةض ما ت ح ب تدعَو ت جنا ت دالل لهّب ت عن س ت ن ب ت الد رسنیا تتز ب گفت» :ل توس کان ت ب
ل« این باشد. دنیا تقلی س ر متاع د ال د ل ت کمتر از پر پشهای میخواند بنسبت با عالم الهیت» .قد س
ل س ت ت
ة
شی ی ام ی تلب تدثِوا إ بل ع ت ب ما ی تتروستنها ل س حیوة دنیا بنسبت با عمر آخرت ،ذرهای نماید» .ک تأن یدهم ی توس ت
دنیا بفی ضحیها« این بیان با خود دارد .از مصطفی -علیهّ السلما -بشنو کهّ گفت» :ما ال ر أو د
ع« .ترک این قلیل واجب ج ر ی
تس س ب ت تس ب دم ب ر د ظ ن ی س لت ف مت ک ی ال فی هّ
ت ت س تت د ب عَ بص إ س م ت غ إذاب کم د د
ت بح ت ا ت
ل مثِ ل
خ ت ب ب ت
ل إ ة ر ال ب
خترةب ت
است؛ این ترک ،زهد نباشد .پس در آخرت مقامی عالی تر از آن باشد کهّ »وتلال ب
ریادء الللهّ« او را نصیب اکبر دهد ،و ل« .پس آنکس کهّ خواهد »ک بب س ب فضی ا ت توأک ستبر ت ت س ا تک سب تدر د تترجا ض
هّ أک ستبر« در این مقاما معَلوما مرد میشود کهّ بزرگواری و کبریای خود را بوی نماید »الل ل د
حق -تعَالی -چگونهّ باشد .پس چون از این بزرگی بیند ،عالم آخرت را جز ترک ،واجب
نداند؛ اگر ترک کند این زهد نباشد .چون از این دو عالم او را زهد افتاد ،مقاما
کبریارونماید ،اکبر باشد .پس روی از کبریا گردانیدن و از آن اعراض کردن ،کفر باشد.
آخر دنیا و آخرت از آن زاهد نیست تا ترک کند ،از آن خداست ،چهّ ترک کند چیزی کهّ از
آن او نباشد! پس زهد هیچ معَنی ندارد؛ و آنچهّ از آن اوست خود ترک نتواند کردن .هرچهّ
توقع و مقصود سالک باشد ،آن معَبود او باشد؛ و ترک معَبود خود صورت نبندد .پس
هرگز نهّ زاهد باشد ونهّ زهد.
دریغا ببین کهّ آن بزرگ ،نعَت صوفی و مرید و زاهد چگونهّ کرده است؛ گفت :زاهد در آن
کوشد کهّ نخورد ،و مرید در آن کوشد کهّ چهّ خورد؛ و صوفی در آن کوشد کهّ با کهّ خورد،
و محبان خدادر آن کوشند کهّ ازو خورند بلکهّ با او خورند .پس چون زهد و زاهد هرگز
ن،ح الب تد ت ت دنیا دیری س د نبوده باشد ،این خبر از مصطفی بشنو چهّ معَنی دارد» :الرزهسد د بفی ال ر
ح« .این زهد بزهاد متفاوت ح الررو ت ل ع تتلی الل لهّب دیری د ب توال بسقبا د قل س ت ح ال ت خترةب دیری د توالدزهد د فی ال ب
شود.
این زهد آن باشد کهّ مرد بمقامی رسد کهّ آن را مقاما تصوف خوانند کهّ شیخ بایزید از آن
ة« .مقاما صوفبی ی ت موا د س ر هم ،فت د صفات ببهم ،تفصافا د ن ب ة عت س صوفبی ی ت ی ال د صف ی هّ ت ن الل ل ت نشان میدهد» :إ ی
ۀ موجودات؛ پس صفات حق -تعَالی -صوفی را ۀ جمل از اعراض و باشد تصوف ،اول زهد
از همهّ صفات ذمیمهّ و بشریت صفا دهد ،و زاهد و صوفی حقیقی شود؛ آنگاه فقر روی
والللهّ« .مگر آن بزرگ از اینجا کهّ او را پرسیدند کهّ صوفی قدر فتهد ت ف س م ال ت نماید کهّ »بإذا ت ت ی
ت
قدر فدهو ف س م ال ت هّ« گفت :صوفی خداست» .بإذا ت ت ی ل
والل د ی هد ت صوفب ر کیست و کدامست؟ گفت» :ال ر
ۀ این صوفی و زاهد باشد .دریغا کهّ یارد گفتن؟! ۀ پیش خری« فقدر فت س هّ« این باشد» .ال ت الل ل د
فقی سدر هدوت فقیدر ،توال ت وال ت ل :هد ت د؟ تفقا ت ن اللزاه ب د م ب اما گوش دار :وقتی بایزید را پرسیدند » :ت
هّ« .مرتدی اگر هم عمر در فهم این کلمات صرف نکنی کهّ والل ل د ی هد ت صوفب ر ی ،توال ر صوفب ر ال ر
نادانستن این کلمات ،غبنی وضرری عظیم است؛ و این ضرر را هرگز تدارک و عوض
نباشد.
ت بإذا س ق و ال ن إت ف قت، س و ال ک درا إ ن م ز ت ع شیرء أ ت ت یس ت ل » میگوید: چهّ کهّ بشنو جنید شیخ از
ب ی ت ت ت ر ب س بس ب س
ک« .هفتادهزار سالک در این مقاما ،راسخ باشند کهّ فقیر و صوفی و زاهد و ست تد ستر دت لی د س فا ت
عارف نعَت و کنیت ایشان باشد کهّ با عکاشهّ -رضی اللهّ عنهّ -مصطفی نشان این داد ل
81
مرب ل تی سل ت ت کال س ت م ت هّ ک د ک ن ا تسلفا ا ب بغتی سرب ب لم د
ة ق ت من سهب س حد ض ب ل وا ب ج د ب وتوت س حسا ض سب سدعَو ت ة ت جن ی ت متی ال ت نأ ی خ د ب س کهّ »ی تد س د
سماء« .تو این حدیث را چگونهّ خواهی شنیدن! مگر ی ال فی ما
ر د ب جو ن کال ت ة
ت ی ب ن ج ال فی م
التبدبر ،وت س
د ه
جم ب کهّ چنین ستاره را در بهشت ندیدهای کهّ آنگاه چنین پیری ترا قبول کردی کهّ »توبالن ی س
ن«؟ و با تو این حدیث بگفتی و شرح آن معَلوما تو کردی؟ اگر خواهی کهّ حدیث دو ت م ی تهست ت د هد س
دیگر در نعَت این ستارگان بهشت بر نوعی دیگر بشنوی کهّ ما را در خدمت پیر از خضر
بطریق سماع حاصل شده است کهّ خضر را بطریق مشافههّ از خدمت مصطفی حاصل
خل تقت ل :ت آمده بود .چون راوی خضر باشد ،حدیث چنین جامع و کامل بود ،گوش دار» :قا ت
ت ف رجل م د
ی
س ی ش توالکسر ب معَتدهم فتوسقت العَتسر ب ما ت متی وتأقا ت نأ ی ن ا تل س ت ت ض ب س سب سعَبی س ت ن دنورب تبهائ بهّب ت م س هّ -تعَالی -ب الل ل د
ن
م ت ف ب ص ب ة الن ک س مرب الب تد سرب ل تی سل ت ت ق ت کال ت جهددهم ت ضدر وت وت س خ ت ف ال ت س صو د م ال ر سه د د دس .بلبا د ق د حضیترةب ال د فی ت
موا ت
شعَسرب الکنسابء فقا د ت
شعَسرر ک ت سهم ت علی درؤو ب سن و ت ت ح د ن ال د شلبا ب مرد ب توال د صوترب ال د مک د ت صوتدرهد س ل .د البهل ب
ت سموا ال لت قهم الل لهّ -تعَالی -وإ بن أنینهم وتأزیز بقددلوبهم یسمع أ ست
ه ت د
ب ی بب د س ب د تب ی ستد س ت ست د متتوا ب س ت ت ب ب س د س ت د د
ت ل خ ذ ن م ین ه ال و ن ی جد د
سهم ی انت هّ ل ل وال م ه م ک ل ت ک ت ت م و هم م ب د خا لت ری بج و م د ه د ش
ب س ن م و م ه د ل ب ئ قا ت
ل فی ب سرا إ ن إ و ض. ر ت ل وا
د د س ت ت س د د د ت د د س ت ب س ب د س ت د ت س ب تب ی س
وقاه د بإلی بلقابء س شر وات ل: ت قا می د ث ا، ا ل ی ب ل م
د ت هّ س
ت رأ ت ت ق رت س ط ت ا ت و بکی ت م
ب ی د ث ب س
س ی ن ال فی ننا د اخوا م ت ملی سک ددهم وتهد س وت ت
بإخوانی« .اگر چنانکهّ این سخن فهم نکنی ،معَذوری کهّ مشایخ کبار این حدیث را عذرها
د،
ث العَتب س ب ن حی س د م س هّ -تعَالی -ل ب ث الل ل ب حی س د ن ت م س طی العَتب سد ت ب هّ -ی دعَس ب ن الل ل ت نهادهاند آنجا کهّ گویند» :إ ب ی
د« .شنیدی کهّ چهّ گفتهّ شد اگرچنانکهّ زندگی داری؛ و اگر ث ال ت س ب
ب عَ حی س د ن ت م س ستتدسرکد ب توالعَتب سد د ی د س
حی لا« بیان این همهّ ا ن ت ن کا ت م س مردهای مرده هیچ نتواند شنیدن و هیچ فهم نکند» .ل بی دن سذ بتر ت
بکرده است.
ای دوست از غیرت چهّ یافتهای؟ چهّ دانی کهّ غیرت حق -تعَالی -کداما حجاب فراپیش
سدتوراا«؛ س
م س حجابا ا ت خترةض ب ن ببال ب مدنو ت ن لدیؤ ب ن ایلذی ت جعَتسلنا ب تی سن تکت وتب تی س ت ن ت قرآ ت ت ال د مینهد! »وتبإذا قتترأ ت
هّ-تعَالی- ریقد الل ل ب ن طت ب م س ب هدوت الغبی سترةب تولمان بعت ب حجا د ابوبکر دقاق -رحمةالللهّ علیهّ -گفت» :ا تل س ب
ش« بیان غیرت ح ت فوا ب ما ال ت حیر ت ن بغی سترت بهّب ت م س ة« .غیرت او حمایت اوست» .وت ب ن الغبی ستر ب م ت أعلی ب
ل ت
هّ« .اگر خواهی کهّ غیرت تماما ن الل ب م ت حد ض أغ سی تدر ب نأ ت م س الهی میکند .جای دیگر گفت» :ما ب
ن« تو نیز تماما حاصل کن تا بدانی کهّ غیرت چهّ ن ط بی س ض م س هّ ب قت ت د خل ت س من نارضوت ت قتتنی ب خل ت س بشناسی » ت
هّ -تعَالی .«-پس ن ببالک دل کی تةب ل بل بل کو د ی ن ت أ و ه و د ب عَ ال ة ر ی غ ن تا ر غی ة ر ی غ »ال کهّ میگویم باشد .من
ت س ت ب ب ست د تس ب ت د ت س ت بست د
ت ت
ه« .و این، سوا د طریقا ا ب ل إ بل تی سهّب ت جعَت س م یت س هّ ل ت س ن غیترت بهّب أن ی د م س حقر غ تدیورر وت ب آن بزرگ از اینجا گفت» :أل ت
غیرت او باشد بابنده.
اما چهّ دانی کهّ غیرت بنده با او از بهر چهّ باشد! اگر توانی شمهای از شبلی بشنو آن
هّ« در ل الل ل ب سو د مدا ا تر د مح ت ن د شهتد ب أ ی وقت کهّ مؤذن ،بانگ نماز میکرد و چون اینجا رسید کهّ »أ ت س
ت
مسرتتنی ولأن یکت أ ت این مقاما ،غیرت بروی غلبهّ کرد .پس او از غیرت نشان این داد کهّ »ل ت س
قا« .گفت؛ غیر ا ح ل ن کابفرا ت ا میرة ا داخری فتا تک دود د ن ا تذ سک ددرها ت ک ،وتل تئ ب س معَتکت غ تی ستر ت ت ت مةب ماذ تک تسر د ب بهتذ بهب الک تل ت ت
تو با تو یاد نتوان کردن؛ اما تو چنین فرمودهای کهّ ناما محمد ،قرین ناما تو باشد .چهّ دانی
تو کهّ این کداما مقاما باشد کهّ محمد در آن مقاما نگنجد! غیرت باشد چنانکهّ او رانیز بود
ل« یعَنی مرا مقامی بود با او کهّ س ر مسر ت ی د ب وت لن تب ب ي قیر ض م ت مل تکر د سدعَنی فی سهّب ت آنچهّ کهّ گفت» :لی ت ت
غیر درنمیگنجد ازغیرت .اینجا سالک نهایتی از مقاما سلوک بیابد کهّ در آن مقاما جز این
هم« .در این حالت محمد نیز درنگنجد وقتی شیخ را پرسیدما کهّ م ذ تسر د هّ ث ت ی ل الل ل د نگوید کهّ »قد ب
دنا عن س ت ة ب سن ی د ة ،توال د ل الررببوب بی ی ب صی ب ح ب ح العَددبود بییة بفی ت ت س حی د ص ب دنا ت ت س عن س ت ة ب ض د فری ت ل :ال ت ة؟ تفقا ت ض دری ت ف ب ماال ت » ت
هما« .شنیدی کهّ چهّ گفت :میگوید :فریضهّ با سوا د ک ما ب ل وتت تتر ب قبو ب م س ل ال ت سو ب تالن یظدر بإلی الیر د ت
خدا بودنست ،و سنت با رسول بودن ،و پس از این جملهّ را ترک گفتن .بوالحسن
ن« ط ال دذ د ب ن قدسر ب م س ل الل لهّب ب مد ر رسو د ح ل م ت ب ،د قل س ب ل ال ت خ ب من دا ب هّ ب هّ إ بیل الل ل د خرقانی اینجا گوید» :لبإل ت
معَذور باید داشتن.
حکم ب ترب ککت فتإ بن لکت س صب بسر ل ب د ای جوانمرد معَالجت و دوای بعَضی دردها و مرضها صبر باشد! »توا س
صب سدر فی الللهّ دیگر است، بأعی دبننا« او نیز این میگوید .اما صبرها منقسم است :ال ت
ۀ این صبرها باشد .و این دردها را دوا معت الل لهّب سخت تر از هم ۀ صب سدر ت صب سدرل بل لهّب دیگر است ،ال ی ال ی
و علج هم صبر باشد .از آن بزرگ نشنیدهای کهّ گفت:
صسسسسبرا ا صسسسب سدر ت ب یسسسا ت حسسس ر م ب ح ال د س تفصسسسا ت صسسب سدر ث ببسسهّب ال ی صسسب ستر تفاسسستتغا ت صسساب تتر ال ی
82
واصبر میگوید :صبر کن .دریغا کلمات مقلوبات ،جهانی را با لوح و قلم کودکان
میآوردهایم .آن کس کهّ هنوز حروف نشناسد ،خط مقلوب را خواندن جهل باشد؛ و طمع
دانستن خط مقلوب ،از وی تمنای محال باشد .اما گفتم کهّ صبر ناچار باشد .روح
مأمورست بصبر ،قلب مأمورست بصبر ،قالب مأمور است بصبر .اگر خواهی کهّ صبر
ت
ن آمدنوا اصببروا توصاب بدروا تماما بدانی مؤمن شو .آنگاه این آیت برخوان» :یا أریها ایلذی ت
علی تبلبء الللهّ-تعَالی- کم ت قلوب ب د سد ب علی طاع تةب الللهّ ،توصاب بدروا ب ب د ج ت صب بدروا ببال ت طوا« یعَنی »إ ب س توراب ب د
ل
شوق بإلی اللهّ«. ت
سراربکم ع تلی ال ل د د
هّ ،وت راب بطوا ببأ س ل
فی الل ب
م أی ستنما کن سدتم« این باشد .اما تو با خودی ،چون چیزی د ت د
معَتک س این همهّ با او توان یافتن» .وتهدوت ت
یابی ،مانند خود یابی؛ طالبان و محبان خدا او را با وی جویند ،لجرما اورا بدو یابند.
محجوبان او را بخود جویند ،لجرما خود را بینند و خدا را گم کرده باشند .چهّ میشنوی!
این سخن را اندک مشمر .اگر خواهی از مصطفی -علیهّ السلما -بشنو کهّ چگونهّ بیان
هّ
ب ترأی ت د ص ت منافبقد ن ت ت ن ال د ن الل ل ب
هّ ،وتإ ب ی خذ ت دیتنهّ ع ت ب نأ ت م ت مؤ ب
ن ال د میکند و چگونهّ مینماید .میگوید» :إ ب ی
ت ت ت
هّ« .گفت :مؤمن دین را از خدا فراگیرد ،و منافق از هوا فرا گیرد» .أفتترأی س ت
ت خذ ت دیتنهّ ب
من س د فتأ ت
ه« این باشد. هوا د هّ تخذ ت بإلهت د ن ات ی ت م بت
ای دوست آن عالم ،همهّ حیوة در حیوة است؛ و این عالم ،همهّ موت در موت؛ تا از موت
خ د
ل ن« .و دیگر جاگفت» :لی تد س د حتیوا د
ی ال ت ت
خترة ت لهب ت داتر ال ب ن ال ل بنگذری ،بحیوة نرسی »وت إ ب ی
ن« .گفت :سالک باید دوبار بزاید :یکبار از مادر بزاید ت ن لت س مل ت د
میرت تی س بم ی دوسلد س ت م ست ت سموا ب ت ال ی کو ت ت
کهّ خود را و این جهان فانی را بیند؛ و یک بار از خود بزاید تا آن جهان باقی و خدا را بیند.
ت
مت یتنا اث سن تت تی س ب
ن اگر تمامتر خواهی از خدا بشنو کهّ چگونهّ خبر میدهد از قومی کهّ» :قادلوا تریبنا أ ت
ن« .اما یک مرگ ،ورای این مرگ قالب میدان؛ و حیوة دیگر بجز این حیوة حی تی ستتنا أث سن تت تی س بتوأ س
قالب میشناس .اگر تمامتر خواهی کهّ از حیوة و موت معَنوی بدانی از مصطفی بشنو
ت
ت« میگوید :خداوندا بتو زندهاما ،و از تو مو د حیا وبب بکت أ د م ب بکت أ س کهّ در دعا چهّ میگوید» :ا تلللهد ی
میرما .هیچ دانی کهّ ازو مردن چگونهّ بود ،و بدو زیستن چگونهّ باشد؟!
دریغااین حالت ،شاهد بازان دانند کهّ حیوة با شاهد چگونهّ بود؛ و بی شاهد ،موت چون
باشد؛ و شاهد و مشهود بیان میکند با شاهد بازان حقیقی ،کهّ حیوة و موت چیست .دانم
کهّ این کلمات در عالم عادت پرستی تو نباشد ،عالم عادت پرستی شریعَت است و
شریعَت ورزی عادت پرستی باشد؛ تا از عادت پرستی بدرنیایی و دست بنداری ،حقیقت
ورز نشوی .و این کلمات دانستن در شریعَت حقیقت باشد نهّ در شریعَت عادت .اگر
مردی خود را با این بیتها ده کهّ چون گفتهّ میشود:
ملت ما کافری و ملت ترسایی است ای دریغا کین شسسریعَت ملسست رعنسسایی
کفسسر و ایمسسان هسسر دو انسسدر راه مسسا اسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست
یکتسسسسسسسسسسسسسسسسسسایی اسسسسسسسسسسسسسسسسسسست کفسسر و ایمسسان زلسسف و روی آن بسسست
یغمسسسسسسسسسسسسسسسسسایی اسسسسسسسسسسسسسسسسسست
83
وهمایمسسسسسسسسسسسسسسسان ماسسسسسسسسسسسسسسسست کفرسسسسسسسسسسسسسسسست و شسسسسسسسسسسسسسسسرک
م
تو در دعا این بتوانی خواستن کهّ مصطفی خواست .تو پیوستهّ در دعا میخواه» :ألله ی
خسیراالی« .اول مقاما مرد آن وفاة ت ت ت ال ت م ت خسیرا ا لی وت تتوفیتنی ماع تل ب س حیوة ت ت ت ال ت م ت حبینی ما ع تل ب س ات س
هّ« مت د د ت بقیا ت م س قد س قا ت باشد کهّ او را موت معَنوی حاصل آید؛ چون این موت حاصل آمد »فت ت
بروی جلوه کند.
دانی اول چیزی کهّ در این قیامت بینی ،چهّ باشد؟ دریغا در این قیامت انبیا را -علیهم
السلما -بر من عرضهّ کردند با امتان ایشان؛ هر پیغامبری دو نور داشت و امت او یک
نور؛ اما محمد را -علیهّ السلما -دیدما کهّ از سر تا بپای همهّ نور بود کهّ »وتا تت لب بدعَوا الرنوتر
هّ« .امتان او را دیدما کهّ دو نور داشتند .اگر خواهی کهّ بدانی کهّ این نورها معَت دل ت ایلذی ا دن سزب ت
چیستند عثِمان بن عفان را -رضی الللهّ عنهّ -بازپرس تا او با تو بگوید کهّ چرا او را
ذوالنورین خواندند؛ و عثِمان سیرتان نیز هر یک دو نور داشتند .دریغا چهّ دانی کهّ چهّ
ۀ پیران جهودان ،یکی را دیدما ،از وی این واقعَهّ پرسیدما .گفت: خواهی شنیدن! از جمل ۀ
من نیز در توریت ،این نعَت مراتب سلوک انبیا -علیهم السلما -خواندهاما؛ و ایشان با
امتان خود ،چنین گفتهاند؛و خدا با موسی -علیهّ السلما -چنین گفتهّ است .دریغا ای
ن
سعَنی ب ت س ت ی هم ی ت س دوست همهّ انبيا خود نور بودند؛ اما محمد از همهّ نورتر بود .اما »وتدنودر د
علی دنوضر« بیانی مجمل باشد؛ اما تفصیلش، م« این دو نور باشد کهّ »نورر ت م وتببأسیمان بهب س أسیدی بهب س
ذوالنورین باشد.
علی دنوضر« دریغا مصطفی -علیهّ السلما -با آنکهّ نور بود ،ای دوست نوری بود کهّ از » ت
هّ«. ل
قد س ترأی الل د ن ترآنی فت ت م س بود .دانم کهّ گویی پس فایدۀ ۀ این سخن چیست؟ آنست کهّ » ت
ن اب ت ح مسی س لت ا النصاری: ت ت
ن« این معَنی باشد» .توقا ب
ل خل تقت آد ت ت ن الل ل ت
د د ت علی صوترةب الیرحم ب ما ت هّ ت »إ ب ی
ه« هّ أبا د شب ب ت ن ید س مسربء أ س سعَاد تةب ال ت ن ت م سهّ« در حق عیسی -علیهّ السلما -ازین نشانی دارد » .ب الل ل ب
ۀ ایشان مینماید .پس چون نور است، ن« هم زیادت درج ۀ کودنوا تر تلبان بلیی ت راه سالکانست » .د
م تلنا دنوترنا«؟ اگر این آیت باور نمیداری ،این دعا چیست: م ساین آیت چیست کهّ »تریبنا أت س ب
ت ا س ا ا
عضائی سدی وتدنورا فی قلبی وتدنورا فی أ س ت ج ت جهی وت دنورا فی ت طنی دنورا ا فی وت س م تاع ب »تالله ی
م ت وتدنورا ا فی ب
م س عظامی«؟ هرچند کهّ نور زیادت تر باشد ،زیادت باید خواست .اما »تریبنا أت س ب
تلنا دنوترنا« اینجا نور خدا میخواهد نهّ نور غیر او.
دریغا هرچند کهّ میخواهم کهّ از عالم کتابت بگریزما ،کتابت مرا بدست میگیرد؛ ونمیگذارد
کهّ از کتابت با مکتوب باشم .این دعا مگر نخواندهای »یانوترالرنوبر«؟ نور از نور زیادتی
م تلنا دنوترنا« .این معَنی دانی کهّ کی میسر میشود؟ آنگهی کهّ لباس ت
م س میخواهد .گفت» :أت س ب
من ستتهی« روی نماید .نورهای ن إ بتلی ترب ککت ال د غیریت بردارند ،داخل ،مدخول شود» .وتإ ب ی
مجازی ،جملهّ در نور حقیقی ،حقیقت شوند.
ة و دأودلوالعَبل سم قابئما ا ملئک د ل
هّ إ بل هدوت توال ت ت
هّ لإ بل ت
شهدالل ل ت
کافری اگر هرگز دانستهای کهّ » ت ب ت د
هّ أن ی د
ب
ط« چهّ معَنی دارد! چون حاضر ،حضور عیانی شود؛ ایمان بر سالک عرض کنند. س ب ق س بال ب
چهّ خواهی شنیدن! تو پنداری کهّ ایمان بغیب باشد؟ ایمان موحدان بعَیان از عیان باشد.
دالللهّ« باشد، در >ایمان< لباس غیریت ملئکهّ و اولوالعَلم برداشتهّ شود .همهّ »تیشهب ت
ن ی
ن« اینجا روی نماید .بسالک معَلوما شود کهّ »یا أریهاالذی ت م د مهتی س ب ن ال د م د مؤ ب هّ ال د ضترالل ل د ح ت یعَنی » ت
هّ« میگوید کهّ بجز این ایمان ،ایمانی دیگر میباید .پس عکس این ل
سول ل ل
مدنوا باللهّب وتتر د وا آ ب من د آ ت
ن باللهّب ی تهسد ب ل م د ن دیؤ ب م سسخن چهّ باشد؟ آن باشد کهّ ورای این کفر ،کفری دیگر باشد» .وت ت
هّ« این باشد .چون مرد هنوز با دل باشد ،مؤمن باشد بی هدایت! چون مرد بیخود قتل سب ت د
ن تیشادء« روی نماید .چون هدایتی م سن تیشادء وتی تسهدی ت م س
ل تض ر شود ،هدایت روی نماید» .ی د ب
ن ت
رک باشد» .لئ ب س مش ب چنین حاصل آید ،بمقامی رسد کهّ هم شریک و هم مقاما خداشود :د
مدلک« خود همین میگوید تا کار بجایی رسد کهّ همهّ این شود »توما ن عت ت حب تط ت ی ت ل تی ت س شترک س ت أت س
ن«. شدرکو ت م س م د م بالل لهّب بإل وتهد س ن أک سثِ تدرهد س م د دیؤ ب
هّ الیتقوی« نیک بدان .آخر ت
س دن و بلبا د ن ع دسریا ر اگرخواهی کهّ تماما این کلمات بدانی »ألیما د
ا
سدی« لباس تنست» ،دنورا فی تقلبی« لباس دل باشد» ،دنورا فی ا ج ت دانی کهّ »دنوارا فی ت
84
ذوالینوترین« خوانند .این دو نور جهی« لباس چشم باشد .در این مقاما ،این سالک را » د وت س
کداما باشد؟ تو نیز بگو کهّ »یادنوتر الرنور« .چون خواهد کهّ این مقاما نیز بسر آید و ایمان
م تلنا دنوترنا« .لباس ایمان نیز کهّ تقویست برداشتهّ شود؛ ت
م س عین مؤمن شود ،گوید» :تریبنا أت س ب
حد ب القیهابر« قهریت با مرد نماید. ما :ل بل لهّب الوا ب مل سکد الی توس ت من ال د مؤمن نماند» .ل ب ت
سرائدر« چهّ فهم کردهای؟ آن روز کهّ اسرار بر صحرا ما ت دب سلی ال ی ت ای دوست از آیت »ی توس ت
نهند ،این روز باشد .آن روز کدامست؟ روز قیامت خوانند؛ قیامت عواما نباشد .قیامت
هّ« باشد .اگر خواهی سوگند او بدین قیامت بدانی بخوان: مت د د ت قیا ت م س قد قا ت ت فت ت ن ما ت م دس» ت
ل مافی ص تح ل سرائدر« جلوه گری کند» .وت د ت
مة« .در این قیامت »ت دب سلی ال ی قیا ت م ب بتیوما ب ال ب س د »لأقس ب
د
عن سد ت اللهّب أستقاکم« .پس ل مکم ب د ن أکتر تس دوبر« پرده از روی کار بردارد .تقوی روی نماید »إ ی ص د ال ر
مة« .چون همگی تو منور شود ،خطاب ی س د
س اللوا ت ف ب م بالن ی س س د از این سوگند یاد کند کهّ »تولأق ب
عبادی ب فی خلی س د دت ا ت ف ة ی ض
ب ت ا ت س ب ت ارم ة یض را ت ک ت کب ر إلی ب جعَی ب أر ة
س الم ت ی د
ن مئ س ط ف د این باشد کهّ »یا أ تی یدتها الن ی س
من؟ از مصطفی بشنو آنجا کهّ جینتی« .این جنت رادر عالم ،یمن خوانند .کداما ی ت ت خلی ت و ا تد س د
ة« .یمن عبارت از دست راست باشد؛ پس هرکهّ ة تیمان بی ی ر م د حک س ت ی و ال ب ن تیمان ر لیما د گفت» :ا ت س ب
شمال« این دو گروه ب ال ک ب التیمین توأصحا د نهّ یمنی باشد ،آن کس یساری باشد» .أصحا د
باشند .گروهی دیگر در عصر مصطفی -علیهّ السلما -یمنی بودند چون اویس قرنی.
ت
من« .از چنین ل الی ت ت من قبب ت ب ن ب حم ب س التر س ف ت جد د ن ت س مصطفی نشان از این رموز این داد »إ بکنی تل ب
مردان ،نشان نتوان دادن و کی تواند دادن؛ اما او این قدر نشان داد.
ت« مگر نخواندهای؟ دانی کهّ این در کداما مقاما باشد؟ مرتدما اگر لمانا ب اما »تالمجال بس با ت
د ب ت
یارما گفتن کهّ این چهّ مقامست! اما باید کهّ دانی کهّ این ساعت ،خود مرتدما .دانی کهّ
ه« هّ تفاقست ددلو د ل دین ت د ن ب تد ی ت م س چهّ میگویم؟ اگر باورت نیست از مصطفی بشنو آنجا کهّ گفت » :د
ن
م س کشید ،این خطابست با دربانان عزت کهّ »وت ت میگوید :هرکهّ دین خود بگرداند ،او را ب د
سرین«. من الخا ب خترةب ب هّ وتهدوت فی ال ب من س د ل ب قب ت ت ن ید ی سلما ب دینا ا فتل ت س ی تب ست تبغ غ تی سترال ب س
اگر خواهی کهّ زبان طلسمات هندسی و مقلوبات بدانی ،و جای رسی کهّ نهّ کافر باشی
ونهّ مؤمن؛ و سر آن داری کهّ با من موافقت کنی ،و نصیب خود بیندازی ،و از خودی خود
بیرون توانی آمدن تا آگاه این راز شوی ،ولیق شنیدن این کلمات شوی .دانم کهّ گوی:
بلی؛ اما باتوگفتهاما کهّ مخاطب تویی ،اما مقصود ،مخاطبان غایباند کهّ خواهند پس از ما
شاه بد د ی تتری مالی تتری آمدن کهّ فواید عجیب را در کتاب ما بدیشان خواهند نمودن کهّ »ال ل
ب« این مقاما باشد .در این مقاما تا غایب نشوی ،حاضر نباشی؛ و تا حاضر نباشی، الغائ د
غایب نشوی.
اگر چنانکهّ سر آن داری کهّ کافر شوی ،گوش دار ،از آن بزرگ نشنیدهای کهّ گفت :آنچهّ
نزد خلق ،محمد است نزد ما خداست؛ و آنچهّ خداست پیش خلق ،نزد ما محمد است.
م س س ل الل ل د
هّ« این مقاما باشد .پس آنچهّ حاضر بود ،غایب جوسفب ب ن فی ت ن قتلب تی س ب ل ب ج ب هّ ل بتر د جعَت ت »ما ت
ب« این باشد. شاه بد د ی تتری مالی تتری التغائ د ت
باشد؛ و آنچهّ غایب باشد ،حاضر بود» .ال ل
اما با این همهّ ،زنهار نبینم کهّ بی آنکهّ این سخن ترا بخود کشد ،تو این کلمات را بخود
ث فی حد ت ت کشی کهّ آنگاه جان نبری ندانی کهّ چهّ گفتهّ میشود .مصطفی گوید کهّ »م ت
نأ س ت س ت
دود«؛ و این حدیث ،دمار از روزگار همهّ فلسفهّ برآورده مسر د هّ فتهدوت ت من س د س ب رنا هذا مال تی س ت م بأ س
ملنا« این باشد .آخر شنیدهای کهّ هرکهّ با کافر نشیند کافر س ب شنا فتل تی س ت ن غت ی م س است » .ت
شود؟ اگر صحبت من ترا هیچ اثری نکردی جز آنکهّ اگرچهّ حلولی معَنوی نباشی ،باری
حلولی مجازی میباش .چگویی! آنها کهّ مرا بی دین میدانند و تو بر دین من باشی! چهّ
هم«. م ذ تسر د هّ ث د یل الل ل د گویی؟ تو نیز بی دین نباشی .ایشان را معَذور دار »قد ب
اگر خواهی کهّ در کسوتی از جمال آنچهّ گم کردهای بازیابی ،یک ساعت خود را با این
ة« مثِال مؤمن ،مثِال درخت خل ت بل الن ت س مثِ ت د ن ت م بمؤ ب ل ال د مثِ د حدیث بازده کهّ مصطفی گفت » :ت
بابار باشد کهّ پیوستهّ از میوۀ ۀ این درخت ،خلق منتفع شوند .این قدر اینجا کفایت باشد.
ب« با ایشان جز این حدیث قل س ب می ال ت می ع ت ت شرر العَت ت
س
اما جماعتی کهّ این صفت دارند کهّ » ت
صن تعد إ بل طکیبا« گفت :مثِال ا ت ل ا
ل إ بل طکیبا ولی ت س ت ل خلةب لی تأک د د ت ل الن ت س مثِ ت د من ت مؤ ب ل ال د مثِ ت د نتوان گفت کهّ » ت
مؤمن چون منج انگبین باشد کهّ جز پاک نخورد و جز پاک بیرون ندهد ،منج را طعَاما طیب
85
شفارء بلللناس« این همهّ مقاما کمال از وحی میخوراند و فراغت آن عسل میباشد کهّ »فیهّب ب
حل«. یافت کهّ »وأسوحی ترب رکت بإلی الن ت س
ة« مثِال مؤمن ،مثِال خوشهّ بود کهّ ت
سن سب تل ب ل ال د مثِ ت دن ت م تمؤ ب ل ال د مثِ ت د
در مقامی دیگر گفت » :ت
ساعتی ساکن باشد و ساعتی متحرک در ترقی و تراجع باشد ،و مثِال کافر چون درخت
خشک باشد کهّ میوه ندهد و سخت باشد جز بریدن را نشاید .ترا عجب آید آنچهّ گفتهّ
میشود کهّ مقصود کتابت ایشانند و دیگران طفیل ایشان.
متی د مثِ ت د
صحابی فی أ ی لأ س اگر خواهی از مصطفی -علیهّ السلما -بشنو آنجا کهّ گفت » :ت
مل سبح« .دریغا نمک از خود تبرا کرده است؛ همهّ ما إ بلل بال ب طعَا د ح ال ت صل د د
طعَاما ب لی ت س مسلح فی ال ل کال ب
م ل
طعَامها را بدان حاجت باشد؛ اگر با خود بودی ،او را نیز با دیگری حاجت بودی» .أللهد ی
ن ببما مو ت ومی ی تعَسل ت د ت قت س ن« راهنمای دعاست بدین مقامها» .یال تی س ت مو ت م لی تعَسل ت د ومی فتإ بن یهد س تاهد ب قت س
ن« اندوهست کهّ میخورد کهّ چرا جملهّ محروما باشند می ت مکیر ت من ال د جعَتتلنی ب فرلی ترلبی وت ت غت ت
از صحبت الهیت؟! هرکسی لیق صحبت نبود؛ و اگر اینجا غیرت باشد ،هیچ نشان نتوان
ت« آنجا هیچ رشک و غیرت نباشد ،اگر خواهی از حق- لمانا ب دادن کهّ »أ تل سمجال بس با ت
د ب ت
ن«. متتقاببلی س ت سدررض د خوانا ا علی د ل إب س هم من بغ ک دورب ب ص د عنا مافی د تعَالی -بشنو آنجا کهّ گفت» :وتن تتز س
چهّ خوب بیانی شده است این جملهّ را کهّ گفتهّ شد!
ک«؟ آن عارف ف حال د ت س ت ی ت ک » گفت: دریغا مگر نشنیدهای کهّ عارفی بنزد عارفی نبشت؛
ل«.این عالم شدغو ر م س هّ ت عن حالی ،فتإ بلنی ع تن س د شغتل تکت ت ن فی حال بکت ما ت واپس نبشت» :أما کا ت
بلندتر از آنست کهّ کسی توقع دارد کی مطلع آن شود .اگر خواهی تمامتر بدانی بدانکهّ با
من سدهم ت ب ت عل تی سبهم ل توتل یی س ت ۀ اصحاب کهف »ل توس اط یل تعَس ت مصطفی -صلعَم -چهّ میگوید از واقعَ ۀ
ت عباا« .اگر در این
ت ترلبی« معَذور باید س د ی أ »ر گوید: جوانمردی مقاما من سدهم در س ت ب مل بئ س تتفرارا ا وتل ت د
داشت.
ل
این نکتهّ بگویم کهّ مرا مشوش میدارد :عثِمان -رضی اللهّ عنهّ -آن روز کهّ از دنیا
مفارقت خواست کردن گفت :امروز مرا حلل کنید ،و از هر یکی عذری و استحللی
میخواست؛ او را گفتند :سبب این چیست؟ گفت :امشب مصطفی را -علیهّ السلما-
دیدما کهّ در عالم شهود بود .یعَنی در مقاما شهدا؛ گفت :ای عثِمان فردا بمن خواهی
رسیدن و افطار پیش ما کنی .چون از خواب درآمدما ،از شادی این خواب قرارما نیست.
اکنون دانم ،آنچهّ او گفتهّ باشد صدق باشد و بدان مقاما نتوان رسیدن ال بقتل؛ امروزما
بخواهند کشتن ،روز بهّ نیمهّ نرسیده بود کهّ شهید شد .ای دوست نامی از نامهای او
شهید« است. »ال ل
وصبید« نعَت اوست او را ت بال هّ
س ب ی ت ع ذرا ب ط ر سب با هم ت دد بس لت ک و» کهّ را سگ آن گفت: جوانمرد آن
دیدما کهّ حقیقت آدمیت ازو جلوه میکرد یعَنی کهّ حق را –تعَالی -در آن حقیقت آدمیت آن
من سدهم تفراراا« .اگر من اینجا گویم: ت ب علی سبهم ل توتل کی س ت ت ت کلب بدیدما پس با او گویند» :ل توس ا تط یل تعَس ت
تا بدان غاردر نشوی ،و او دلیل راه تو نشود هنوز آن راه تماما نباشد ،باید کهّ مرا معَذور
ل« نمیگذارد کهّ چنان کهّ هست بگویم، مدهم إ بلل تقلی س ر دارند .گوش دار کهّ چهّ میگویم» :لی تعَسل ت د
تا هست شدگان پست و نیست شوند تا هستی دوما ایشان را چنان کردی کهّ لیق آیند کهّ
این اسرار بر ایشان جلوه کردی .اما با این همهّ گویندۀ ۀ ایمان را بدین کلمات معَذور باید
م« عذر همهّ شیفتگان بخواستهّ است. ما ع تتثِرات بهب س کرا ت داشت» ،أقیدلوا ال ل
ت
ة مارء، معَسربفت د ف؟ تفقال :أل ت ن العَارب د م ب از جنید بشنو -رضی الللهّ عنهّ -کهّ ازوی پرسیدند کهّ » ت
لنابء« گفت :رنگ آب از رنگ انا باشد تا در عالم تلوین باشد .از این نا ب من ل توس ب ن المابء ب وتل توس د
س« .و این حوائبج اللنا ب قدهم ل ب ت خل ت ت عبادا ا ت ن ل بل لهّب ب مقاما مصطفی -صلعَم -چنین عبارت کرد کهّ »إ ب ی
ش. ک؟ فقا ت ن بإشارت د ت ت
ل بإلی العَتسر ب نشنیده تای کهّ وقتی بزرگی ،بزرگی را پرسید کهّ »بإلی أی س ت
خلوقا«؟ دانی ا د م س ش ت ن العَتسر ت تأ ی ق .أما ع تبلم ت خبلو ب م س معت ال ت ف الخال بقد ت مد د ل بل لهّب ایلذی أوقت ت ح سفقال :أل س ت
کهّ این مقاما کداما باشد؟ آنست کهّ وقتی دروستیم -رضی الللهّ عنهّ -شبلی را پرسید » :ت
ما
نم س ک ،وت ت شر ب ر م س وحید ت فتهدوت د ف ال تت ت س ن ع تتر ت م س د ،وت ت مل س ب
ح ر وحید ب فتهدوت د ن الت ل س ب عت ب ن أجا ت م س ل :ت د؟ تفقا ت اللتوحی د
هّ فتهدوت جاه ب ر ت رف ذل بکت فتدهو کافبرر وت ت لت س
ل« .در این ل ع تن س د سأ ت ن ت م س ن ،وت ت من أومی إ بلی سهّب فتهدوت عاب بد دوتث ت ب م ی تعَس ب
هّ« بکار باید داشتن .و اما مبتدی سالک را خود نشانی ل بلسان د د ت
هّ ک ی ل
ف الل ت ن ع تتر ت م س مقاما » ت
86
ن«. مو ت ن ک دن سدتم لت تعَسل ت د ذکرب إ ب س ل ال ب داده است کهّ »فأسأ تدلوا أهس ت
عن سد ت ضل ب ف س اگر خواهی از مصطفی -علیهّ السلما -نیز بشنو آنجا کهّ گفت» :أ دط سل ددبوا ال ت
م« ،اجازتست پیر را چندانی کهّ با خود آمدن کهّ شوا فی أ س متی تتعَی د ت
کنافبهب س من أ ی حمابء ب الدر ت
تربیتی کند مرید را؛ و تربیت آنست کهّ مرید را مشغول کند بپرستیدن و بپرسیدن احوال
از شیخ .مگر کهّ آن بزرگ از اینجا گفت :هرکهّ با پیر خود احوال نگفتهّ باشد ،در قیامت
من ة الل لهّب ل بسلمؤ ب او را راه ندهند تا از حق -تعَالی -بازپرسد و یا باوی سخن گوید کهّ »هتد بی ی د
السائل ع تتلی بابهّ« این باشد .اما مقصود از این همهّ آنست کهّ کار از آن باید کرد کهّ
صواب باشد؛ تا پیرپرست نشوی ،خدا پرست نباشی .تو پنداری کهّ مصطفی -علیهّ
ت
هّ«؟ این تربیت است پیر را .امامرید را مسردء کثِیرر بأخی ب السلما -نهّ از اینجا گفت کهّ »أل س ت
هّ« مرد بر دین برادر و خلسیل ب ن ت علی دی ب مسردء ت مقید کرده است بشرطی و آن آنست کهّ »ال ت
پیر خود باشد .ای دوست مقامی باشد کهّ آن مقاما را خلت خوانند کهّ درآن مقاما
هّ« باشد. خلیل ب ن ت علی دی ب مسردء ت عبودیت نباشد جملهّ خلت باشد .در این مقاما خلت» ،ا تل س ت
ای دوست دانم کهّ ذکر محبان این قدر کهّ گفتهّ شد کفایت باشد .مقصود ما بیشتر
آنست کهّ گفت :ایشان در میان امت من همچنان باشند کهّ نمک در میان طعَاما چنانکهّ
طعَاما بی نمک خوش نباشد امتان او بی آن بزرگان نیک نباشند.
ۀ این طایفهّ یکی بوذر غفاری بود -رضی الللهّ عنهّ -کهّ مصطفی –صلعَم -یک روز از جمل ۀ
سمابء فتسرد ر توأبوذ تکر حد ته د وتهدوت فی ال ی مشی وت س ن أبوذ ترض ی ت س سکی ر م س او را دید کهّ تنها میآمد ،گفت » :ب
ل ت ن تفردا ا ل بل س ت ت
ل؛ یا أباذ تیر جما ت ب ال ت ح ر ل و ید ب جمی ر هّ ت ن الل ت ل :یااباذ ترض إ ی م قا ت فسربد؛ ث ت ی د ،ک د س ض فتسر ر تفی السر ب
ت
مکت سول الل لهّب ب بغت ک خکبرنا یا تر د هّ :ت صحاب د د لأ س شبتیاقی؟ تفقا ت شیضء إ ت س کری وتبإلی أیک ت می توف س أت تد سبری ماغ ت ل
س
هم ن الن سببیابء وت د شأ د شأدنهم ت دی ،ت ن ب تعَس ب م س ن ب کودنو ت خوابنی ی ت د وقا ا بإلی بلقابء إ ب س ش س ل :وا ت م قا ت ک؛ ث ت ی وتفبک سرب ت
مسرضاةب الل ل ب ت
هّ- ت تاببتغاتء ت خوا ب خوتةب توال ت ت توال ب س مها ب ن البابء توال ی م ت ن ب شتهدابء؛ تیفررو ت من سزبل تةب ال د دالل لهّب ب ب ت عن س ت ب
ت ر ل هم ی تت سدر د
لضو ل ت وتفد د شتهوا ب ن فی ال ی ضبع لی تسرغ تدبو ت سهم بالتتوا د ف ت ن أن س د هّ ،وتی دذ بلو ت ل ل بل ب ن الما ت کو ت تتعَالی -وت د
هّ .قتلودبه س
م د ب الل ب ل ح ک من د ن ب زونی ت ح ب م س ن ت مومی ت مغس د ت اللهّ -تعَالی -ت ل من ب ددیو ض ت ب ن فی ب تی س ض معَود ت جت ت ب دنیا؛ ی ت س ال ر
ت ل س ل
ة. سن ت ض عباد تةب ت ن ب م س ل ب ض د س
مسنهم هدوت أف ت حد ر ب ض وا ب مرب ت هّ .بإذا ت مهم ل بل ب عل د ن اللهّب وت ب م ت حهم ب إ بتلی اللهّب وتدرو د ل
ت
ت فتهدوت مو د من سدهم ی ت د حد د ب ل :یا أبابذر ألوا ب هّ .قا ت ل الل ل ب سو ت ت :تبلی یا تر د ت أزید دکت یا أباذ تضر؛ قدل س د شئ س ت ن ب وتإ ب س
ت
ل سو ت ت :تبلی یاتر د ت أزید دکت یا أباذ تکر؛ قدل س د شئ س ت ن ب مت ببهم ع تتلی الللهّ .و إ ب س کرا ت سمابء ل ب ت ت فی ال ی من ما ت کت ت
هّت ت ل ت د ت
نل د ة وتغ تسزوتة ا وکا ت ج ا ح ی ن ت سسبعَی ت داللهّب أجدر ت عن س ت هّ ب هّ فی بثیاب بهّب فتل د مل د منهم دیؤذیهّب قت س حد د ب ل؛ ألوا ب هّ؛ قا ت الل ل ب
ت
ت شئ س ت ن ب ف .و إ ب س شتر أل س ض من سدهم ب بإ بسثنی ع ت ت حد ض ب ل وا ب ل کد ر من وبل سد ب بإسماعی ت ن ترقتب تةض ب ق أسرتبعَی ت عت س ب جدر ب أ س
ت
ب لت د
هّ م ،ی دک ست ت د م ی تغست ت ر هّ ث د ی م تیذک ددر أهسل ت د من سهد س حد د ب هّ؛ قال :ألوا ب ل الل ل ب سو ت ت :تبلی یا تر د أزید دکت یا أباذ تکر؛ قدل س د
ت
حد د ل :ألوا ب هّ؛ قا ت ل الل ل ب سو ت ت :تبلی یا تر د ت أزید دکت یا أباذ تبر؛ قدل س د شئ س ت ن ب ة .وإ س ف د تترج ض س أل س ت ف ض ل نت س ب بک د ک
د ل ل ت ک
ن
ل لسبنا ت جب ت ب هّ -تعَالی -فی ت ل ی تعَسب دد د الل ت
ت ج ض ن تر د
ت م س داللهّب ب عن س ت ل ب ض د صحاب بهّب أفس ت
ت
ن فی أ ب صلی درک سعَتت تی س ب م ید ت من سهد س ب
ل سو ت ت :تبلی یا تر د س
ت أزید دکت یا أباذ تضر؛ قدل د شئ س ت ة .وإن ب سن ت ض ف ت س
مرب تنوضح -علیهّ السلما -أل ت ل عد س مثِ س ت ب
ل الد یسنیا جبا د هّ ب معَت د سی ستر ت ن تت ب نأ س م س مةب ب قیا ت ما ال ب هّ ی توس ت ت
خی سرر ل د ة ت ح ت سبی ت ح تت س سب ک د من سدهم ی د ت حد د ب ل :ألوا ب هّ؛ قا ت الل ب ل
م د ت ت ل ت د ت ت ت س ا ذت ت
حد به ب س هّ؛ قال :ن تظترةض ت تن سظدر بإلی أ ت سول الل ب ت :تبلی یا تر د ت أزید دک یا أباذکر؛ قل د شئ ت ن ب هبا .وتإ ب س
ت ت ت
هّ -تتعَالی- م الل ل ت ن ن تظ تتر إ بل تی سهّب فتک تأینما أط سعَت ت م س ت الللهّ -تعَالی-؛ وت ت ن ن تظ سترةض بإلی ب تی س ب م س ب إ بتلی الللهّ ب ح ر أ ت
ت
ن صلری ت م ب ما د س إ بل تی سبهم تقو ر جل ب د ل :ی ت س هّ؛ قا ت ل الل ل ب سو ت ت :تبلی یا تر د ت أزید دکت یا أباذ تکر؛ قدل س د شئ س ت توإن ب
م ذنوب تهد س فترلدهم د ت هّ إ بلی سبهم وتی تغس ب ت ل
حلتی ی تن سظترالل د د دهم ت عن س ب من ب ن ب مو ت قو د ب ما ی ت د ن الذ ددنو ض م ت ن ب قلی ت مثِ س ت د
ة .ی تن سظدرد ت
صد تق ر م ت مه س حهم تتسبیضح وتن توس د مزا د عباد تة ر وت ب م ب ضحکهد س د هّ -تتعَالی .-یا أباذ ترب د ل
مت ببهم ع تلی الل ب ت ل بکرا ت ت
مل بی یا ا ث ید ت ت ت
م ت ت ت ت د ت هّ س رأ ق ر أط م ی د ث ق. ر مشتا سب د هم ی ل إ نی ب بل إ ر ت ذ أبا یا ة. ر
د س ض ت س ت ت ی ض م ن بعَی س ما و ی ل ک د ک فی م هّ إ ب س د س
ه ی ل الل ل د
س
مل -صلعَم -أللله ی قو د م .وتی ت د شوقاه د بإلی بلقائ بهب س ل :وا ت ت ع تسیناه د تفقا ت حلتی اغ ستروسترقت س هّ وتبکی ت س د ترتفع ترأ ت
ن أوسبلیاتء اللهّبل ت ت ت ت
م قتترأ »إلإ ب ی مة ب ث د ی قیا ت ما ال ب م ی توس ت عینی ب بهب س فدهم ،وتأقبیر ت ن خال ت م س م ع تلی ت صسرهد س م توان س د فظ سهد س ح ت أ س
ن«. م تیحتزدنو ت ف ع تلسیهم تولهد س ت خو ر ل ت
ۀ مختصر همتان گفت :آنچهّ خواص دانند خود دانند؛ اما با تو این همهّ هنوز بر قدرحوصل ۀ
گفتهاما کهّ شوق از رؤیت و حضور خیزد نهّ از غیبت و هجران .اگر خواهی کهّ تماما باور
شوسقد البرارب إلی بلقائی وتإ بلنی بإلی ل ت طا ت داری از حق -تعَالی -بشنو کهّ چهّ میگوید» :أل ت
ت د ت م تل ت ت
م أسألکت لذ یة ت وقاا«؛ و مصطفی -علیهّ السلما -نیز بدعا در میخواهد» :اللهد ی
ل ش س شد ر ت بلقائ بهب س
87
شوسقت إلی بلقابئک« تا بدانی کهّ شوق از حضور باشد نهّ از غیبت. الن تظ ترب إلی وت س
جهبکت وال ت
اما تمامی شرح کردن این گروه نتوان کرد زیرا خواطر برنتابد ،و حوصلها احتمال نکند و
غیرت الهی نگذارد؛ بعَدما خود کهّ محرمان خود را از دیدۀ ۀ اغیار چنان بپوشاند کهّ کس
ایشان را در حساب نیارد و ایشان را جز گمراه و دیوانهّ ندانند؛ اما راه خود ایشان دارند.
اما گوش دار کهّ شرح این کلمات در این ابیات چگونهّ حاصل خواهد شد ،و جواب این
حالتها چگونهّ داده است:
ۀ شسسطرنج ملمسست شسساهند بسسر تختسس ۀ آنهسسا کسسهّ بسسر آسسسمان صسسحبت ماهنسسد
گمسسراه خلیقانسسد و خسسود بسسر راهنسسد و آنهسسا کسسهّ ز سسسر ایسسن سسسخن آگاهنسسد
م« خود بگمراهی ایشان قدی ب ضلل بکت ال ت جد تکت ضال ا فتتهدی« این باشد .دریغا »إن یکت تلفی ت »وتوت ت
چگونهّ گواهی میدهد! اما باید کهّ دانی کهّ تابع در حکم متبوع نباشد یعَنی قطرهای در
دریا ،خود را دریا تواند خواندن .اگر گویی :قطرهای ،دیگر باشد راست بود؛ و اگر گویی:
قطرهای از دریاست ،هم راست بود؛ و اگر گویی :از دریا فرا دید آید هم راست باشد.
اما معَین نتوان کردن کهّ مقصود ما چیست ،اما اگر کسی خواهد کهّ بداند جان بکند تا
بدست آرد و این کلمات جزدر کسوتی مجمل نتوان گفتن ،و بیان مجمل مفصل از
امثِلهای چند شود کهّ مقلوب باشد بطلسمات هندسی.
اکنون نیک گوش دار تا خود چهّ فهم میکنی» :إع سل ت ت
م بإلی أسقساما ب س د ق ب ت ت تن س ت وجودا ب م س ن ال ت مأ ی ب س
من سدهما حد ض ب ل وا ب ر ک ل و هما، ت ء ورا ة ت ط س ولوا م تابعر ل تدهما ت جس د سم ض توال ب ج س ض وت ب تثلث ت ب
ب ب ت د ت ت ب عر ض جوسهترب وت ت ة :بإلی ت
ةق ا حقی ت هّ ی دطلقد ت ت س حد د فتإ بن ی د ما الوا ب ر؛ أ ل ت
حد ض وتبإلی کثِی ض م إلی وا ب س د ق ب وجود د ی تن س ت م س ل :أل ت قو د ة ،فتت ت د ق ر حقی ت ت
ب. مرات ب ت ث ت علی ثل ت ت هّ ت معَنی وت لک بن ی د قةض هدوت ال ت حقی ت حد د ببال ت مجازا .فالوا ب ا وت ت
ل؛ توذل بکت عَ ف ولبال ة و د ق بال ل هّ فی ة
ت ت ر ت ت
ثِ ک ل لذی ی ا د ح الوا و ه و ة ت ق حقی ی ه و لولی د ا ة
أل ت ت ت د
ب ت مر
ب س ب ی ب ت ب ب ب د د ت د ت ت ب ت ت
ةت
قط ت ن هتذ بهب الن د س هرا تفردا .فتإ ب ی ا ا جو ت مسیناه د ت س ی ت الباری -تتعَالی -وتهدوت الذی تی قط تةب توهذا ذا د کالن د س ت
ل فتهدوت فعَس ب قویةب و ال ب ن وت ال د جود ب والمکا ب ن الکثِترةب بالود د ت هّ؛ فتهدوت د ت ت ل تسیست د
من تیزه ر ع ت ب ةل د ة تولقاب بل ا م ا س ت ق ب من س ت
ت الباری -تتعَالی.- حد د وتهدوت ذا د وا ب
ت ی ت
سمابنی، ج س ل أعنی بفی العَالم ال ب فعَس ب ل وتهدوت الذی لکثِترة ت فیهّب بال ب س ت ب حد د باللتصا ة الوا ب ة الثِان بی ت د مرت تب ت د أل س ت
ی ال تسنوادر ة هب ت مسرت تب ت د ة؛ توهذ بهب ال ت وة الرلبان بی ی ب ق ی عنی ال د قویةب أ ت س ن فیهّ قدویة د الک تثِ سترةب ی تسعَنی ک تثِ سترة ر ببال د تولک ب س
ن فتسردا ا ن کا ت سما .وتإ ب س ا ج س می ب س ی قط بعد ی د ت ف وتت تن س ت س د ت اللهّ -تتعَالی -تاترة ا ت تن سک ت ب ل ن ذا ب م س مطدرویة د ب س ال ت
ن قابئما ا مةب وتتیکود د ج بإلی غ تی سربهب بفی بقیا ت جوسهترب مالتیحتا د معَنی ببال ت هرا فتسردا توال ت ا ا جوس ت می ت س ی صل ی د ت ا مت ی ب ود د
ب بتنفسهّ.
ت ت
ن ت س ب ی ر کو د س ذ مت ال ن تس ب ی د موجو ت ال ن ب هذی ن م
ت س ت ب ی ا بی ا ب سة ی ر ت ث أ ة ی س س ک ع ت نکا ما ت ب جودا و م
ب د ب ت ت س د ال ن م ة ت ثِ ل الثِا ة مسرت تب ت د أل س ت
وتی. متلک ب ملکی وتبإلی ت مسین :إلی د م بإلی بقس ت س د ق س م هذا ی تن س ت ب ببالعَاتلم .ث د ی مسنسو د مسعَنی ال ت وتهدوت ال ت
م، ت
هذا العَال د می ت س ی مسنها ما ی د ت خترة؛ وت ب ت
ة ،وتهدوت ما ی تتتعَلقد ببعَالم ب ال ب ی م الردوحان بی ی ب ت
کوتی هدوت عال د مل ت د تفال ت
ةت ت ت ت ت ت
قط د خدر ن د س ة ط ،وت ال ت قط د ة ه ،توالخدر ن د س قط د ل وتهدوت ن د س مثِا ب م بب ب هّ أعل د جمیعد ماذ تکسرت د د م الد رسنیا وت ت وتهدوت عال د
قطةب ج. ت علی ن د س ضها ت قطةب د وتب تعَس د ت علی ن د س خدر ت قطةب ی ،توال ت ت علی ن د س خدر ت قطةب ن ،وال ت ت خدر ع تلی ن د س ت ل ،توال ت
جود ب وتبإلی جابئز د د و ال بب ب ج وا إلی ض ب ة: ت ث ثل ت ما أقسا إلی م س
ی د د ب تس ب د ب ت ق ن ت ت ودا مج ال ن أ ا ا یض م إ بع سل ت س س
أ م ثد ی
ب
م
جود ب هدوت القائ ب د ب الود د ج ب مسعَنی لبوا ب ما ال ت ت
ما .ا ل ل التعَد ب ستتحی س ب م س جود وتبإلی د ل الود د ستتحی ب م س وجودد ب وتبإلی د ال د
ح ل بثِ ددبوت بهّب توهذا هدوت وجود بهب وتلأفتتا ت ت ت الباری -تتعَالی -لاببتداتء ل ب د ذا ذا د ه ،وتهت ت م ب بتغیرب ب سهّب لالقائ ب د ف ب ب بن ت س
هّ غی ستر جائ بزض ت م د ن ع تد ت د ن تفإذا کا ت ن لتیکود ت جودز أ س جود ب فتهدوت الذی ی ت د ی ما جائدز الود د ی .توأ ل
ت حقیق ر ت
م ال ت قدی د ال ت
ن.ن لی تکو ت د ن وتتیجودز أ س ن ی تکو ت د جودز أ س عداذلک فهدوت مای ت د ت ت ة؛ توما ت معَستنوی ی د ح ال ت ی السنوادر توالسروا د ن هب ت کو د یت د
ما«. وجودد ب فتهدوت العَتد ت د ل بفی ال د خ د تومالی تد س د
دریغا هفتاد و دو مذهب کهّ اصحاب با یکدیگر خصومت میکنند؛ و از بهر ملت هر یکی
خود را ضدی میدانند ویکدیگر را میکشند و اگر همهّ جمع آمدندی ،و این کلمات را از این
بیچاره بشنیدندی ایشانرا مصور شدی کهّ همهّ بر یک دین و یک ملتاند .تشبیهّ و غلط،
ح ک
ق ن ال ت م ت ن لی دسغنی ب ن الظ ت ی م إ بلل ظ تن یا ا وإ ب ی خلق را از حقیقت دور کرده است »توما ی تت یب بعد أک سثِ تدرهد س
شیئاا« .اسمها بسیار است ،اما عین و مسمی یکی باشد :ترا ظهیرالدین خوانند و خواجهّ ت
خوانند و عالم خوانند و مفتی خوانند؛ اگر بهر نامی حقیقت تو بگردد ،تو بیست ظهیر
88
کم الدین باشی؛ اما اسم تو یکی نباشد و مختلف باشد ،و مسمی یکی باشد» .ل تک د س
م دین د د
ی د بسین« این معَنی باشد .دریغا مگر از مصطفی -علیهّ السلما -نشنیدهای کهّ گفت: تول ی
ب«؟ اجتهاد مجتهد ،صواب میانگارد؛ و هر ملتی بر اجتهاد ،اعتماد کرده مصی ر جت تبهد د م س »ک ر
ل د
است.
کلمات عربی را کهّ شنیدی شرح جهانی با خوددارد؛ بشنو گفت :موجودات بر سهّ
صُ« نهّ
ق د قسماند :قسمی واجب الوجود آمد وواجب الوجود آن باشد کهّ »لتیزید د تولی تن س د
زیادت شود و نهّ نقصان پذیرد و آن ذات خداست -تعَالی -و قسم دوما :نعَت مزید دارد ،و
از نقصان دور باشد و بر مزید باشد و در زیر نقصان نیاید؛ و این صفت نورها و
روحهاست و عالم آخرت .قسم سوما :آنست کهّ هم نقصان پذیرد و هم زیادت شاید کهّ
باشد و این عالم جسمانی و قالب دنیویست.
پس چون شیفتهای گوید کهّ قطرهای در دریا ،خود را دریا خواند چنانست کهّ آن جوانمرد
ق« او رانیز معَذور باید داشت .کافر حقیقی باشد اگر نهّ ازمقاما خود کهّ ح ل گفت» :أتنا ال ت
سنو گفت .اگر در آن مقاما کهّ »تفأسوحی بإلی ع تب سد بهب ماأسوحی« رفت،و من حاضر میگوید ب دل س ت
دلی« این دنا فتت ت ی نبودما چهّ من چهّ بولهب و بوجهل! یعَنی کافرما اگر آنجا حاضر نبودما » .ت
باشد .در عبارت مجمل گفتهّ شد.
چند شنوی ،از عادت پرستی بدر شو .اگر هفتاد سال در مدرسهّ بودهای یک لحظهّ بیخود
نشدهای .یک ماه در خرابات شو تا ببینی کهّ خرابات و خراباتیان با تو چهّ کنند .خراباتی
شو ای مست مجازی! بیا تا ساعتی موافقت کنیم.
در میکسسده در شسسویم و نوشسسی بزنیسسم رو تسسسسا بخرابسسسسات خروشسسسسی بزنیسسسسم
بسسر مدرسسسهّ بگسسذریم و دوشسسی بزنیسسم دسسسسستارو کتسسسساب را فرسسسسستیم گسسسرو
ح ۀ »قد ب
ل الررو د تا پیر خرابات فرمان ندهد ،کس را زهرۀ ۀ آن نباشد کهّ عروس خرابات خان ۀ
ۀ کفر نهادهاند؛ تا این کفر
مر رلبی« راتواند دیدن .شمع و شاهد را در خرابات خان ۀ نأ س
م س
ب
واپس نگذاری ،مؤمن ایمان احمدی نشوی:
بی درد و بل و بی سری نتسسوان رفسست اندر ره عشق سرسسسری نتسسوان رفسست
تسسا جسسان نسسدهی بکسسافری نتسسوان رفسست خواهی کهّ پسسس از کفسسر بیسسابی ایمسسان
آن ندیدهای کهّ بلبل ،عاشق گلست؛ چون نزد گل رسد ،طاقت ندارد خود را بر گل زند.
ۀ گل کند .دریغا صد هزار رهرو در این مقاما خار را در زیر گل ،مقاما دارد ،بلبل را کشت ۀ
بی جان شوند کهّ هرگز در دو جهان هیچ اثری نباشد ایشان را و ایشان را از خود خاری
نباشد .اگر گل بی زحمت خار بودی ،همهّ بلبلن دعوی عاشقی کردندی؛ اما باوجود خار
از صد هزار بلبل یکی دعوی عشق گل نکند .دریغا ترسایی بایستی تا این بیتها بگفتمی:
وز زلسسسف چلیپسسسای تسسسو ترسسسسا گسسسردما ترسم کهّ من از عشق تو شیدا گسسردما
در دامنسسست آویسسسزما و رسسسسوا گسسسردما و آنگسسسسسهّ بخرابسسسسسات ز نسسسسساگهّ روزی
ن الل ل ت
هّ تفات لب بدعَونی حربو ت ن ک دن ست د س
م تد ب ل إب سمن سدهم« چهّ باشد؟ »قد س قوما ض فتهدوت ب
هّ ب ب ت ن تت ت
شب ی ت م س
دانی کهّ » ت
هّ« همین معَنی باشد .اما تا دربان این حضرت راه ندهد ،این مقاما نتوان م الل ل د
حب بب سک د د
ید س
ت ت ت
ن« .اگر پادشاه را دربان نبودی ،همهّ معَی ت
ج ت
مأ سیافتن .این دربان کیست؟ «فتببعَیزت بکت لغ سوبی تن یهد س
بقربت سلطان یکسان بودندی؛ و هیچ تفاوت نبودی و نامردان نیز قدما در راه نهادندی.
این دربان ممیز مدعیانست تا خودمخلصُ کدامست و مدعی کداما تو نیز با من این بیتها
بگو و موافقتی بکن کهّ این نیز گفتن نوعی باشد از سلوک:
وز عشسسق تسسوما بخسسود همسسهّ پسسروا ،نسسهّ ای شسسمع بهسسر جمسسع ،منسست پروانسسهّ
بسسسا زلسسسف بگسسسو تسسسا بدهسسسد پروانسسسهّ لعَسسل تسسو مسسرا بوسسسگکی پذرفتسسست
89
نهایات کمال سالکان این مقاما باشد اما این با کسی باشد کهّ از اینجا در سلوک و ترقی
باشد و از اینجا بدانجا شود یعَنی از خود بدو شود .اماکسی کهّ از آنجا بدینجا آید ازو بخود
آید.
هیچ نمییارما گفت ،و از حالت او هیچ نشان نمییارما نمود .اما ای دوست! من چند جایگاه
ترا معَذور داشتم ،تو نیز بدین جایگاه مرا معَذور دار .دریغا از مصطفی -علیهّ السلما-
هّ«؟ این حدیث مةب ع تثِ سترت ت د
قیا ت
ما ال ب ل الل ل د
هّ ی توس ت ن تأقا ت
ل نابدما ا ب تی سعَتت ت د
هّ أقا ت م س
مگر نشنیدهای کهّ گفت » :ت
از من نیز عذر میخواهد .این بیتها نیز بشنو:
جسسان در سرچشسسم کسسافرش مسسست ۀ آن دو زلف چون شست دل من بست ۀ
شدسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست شدسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست
دریاب مرا کهّ کارما از دست شدست ای جان جهان نسسهّ کفسسر ودینسسست مسسرا
آن سؤال کهّ کرده بودی کهّ مصطفی -علیهّ السلما -از بهر چهّ میفرماید کهّ »ألنظ تدر بإلی
ر«؛ این سؤال بجای خود است .اما این نیز خوانده باشی ص ب حسنابء تیزید د بفی الب ت ت مسرا تةب ال تال ت
ر« .مگر کهّ هنوز در بهشت ساکن نشدهای کهّ ص بزید د فی الب ت ت ضرةب ی ت ب ح س ت
کهّ »ألن تظدر بإلی ال ت
س د د ت
ن«؟ با حوریان ،در بهشت بودن گواهی میدهد .ای وکن
ب ت د ب مال ؤ ل لؤ ال ن ک تأمثِا ب
ل حورر عی س ر »وت د
دوست در بهشت هیچ عیشی خوشتر از حوریان نیست! از بهر آنکهّ هنوز ذرهای از این
عالم در وی تمزیج کردهاند بعَدما کهّ خود دانی کهّ بدین حسن ،حسن معَنوی میخواهد نهّ
حسن قالبی و صورتی ،چون نظر بر معَنی آید ،نور بصر زیادت شود؛و بدین حضرت،
ملیکهّ میخواهد؛ و بدین حسنا ،حور را میخواهد کهّ نظر کردن در این دو کس ،بصر باطن
ۀ حقیقت کردن ،بصر ر« :نظر در کعَب ۀ زیادت کند .اما »الن تظ تدر بإلی الک تعَسب تةب تیزید د بفی الب ت ت
ص ب
ت
ر« :نظر در روی برادر کردن، ص ب
زید د بفی الب ت تجهّب البخ ی ت ب دل زیادت کند» .ا تل سن تظ تدر إ بتلی وت س
ۀ شاهدان لطف الهی باشد؛ پس باطن را روشنایی باطن زیادت میکند .بصر قلب ،آین ۀ
ت ترکبی ت
ۀ صورت »ترأی س د بصر بهشت و حور باشد و انواع آن .اما دل و جان را بصر جز آین ۀ
ۀ مخلوق باشد اینجا آین ة« نباشد .پس بدان ای دوست آنجا ت ل تی سل ت ت
ۀ صوتر ض ن د س بمسعَرابج بفی أح ت ة ال ب
ۀ خالق -تعَالی -ببین از کجا تا کجا!!! دریغا این رباعی گوش دار: آین ۀ
ویسسن جسسان بغسسم عشسسق برآمیخته ای جانسسا دلسسم از زلسسف خسسود آویخته ای
خسسسون جگسسسرما ز دیسسسدگان ریخته ای تسسا در تنسسم ایسسن شسسور برانگیخته ای
ای دوست از سؤالهای باقی بیش از این چهّ مانده است کهّ مصطفی -علیهّ السلما-
ة« .اما من بروایتی مأثور جن ی ت
ل ال ت ن تأحصاها د ت ت
خ ت م س ة و بتسسعَین بإسما ا د ن ل بل لهّب ت د س
سعَت ا گفت» :إ ی
ن
ل :إ ب ی ل
ل اللهّ .تفقا تسو ت ت
خواندهاما کهّ روزی بر سر منبر گفت» :یا أباتبکر«؛ گفت» :لب تی سکت یا تر د
ی ل
ل اللهّ ،هت سسو ت ل ا تدبوب تک س بة .تفقا ت خ تخل یقت ببها د ت ت خلقا ا د ل بل لهّب ت ب س
ل فب ی ر :یا تر د جن ی ت
ل ال ت ن تت ت
م س ن د سعَبی س ت
ة و تب س سعَت ا
ک« گفت :ای ابابکر خدای -تعَالی -را نود و نهّ خلقست هر کهّ ل :ک دیلها فی س ت مسنها؟ قا ت شیرء ب ت
بیکی از آن تخلق یافت ،در بهشت شد .ابوبکر گفت :یا رسول الللهّ از این خلقهای الهی،
ۀ خلقها در تو موجود است. هیچ در من هست؟ گفت :ای ابابکر جمل ۀ
دریغا دیگر باره سخن از سر میباید گرفتن و راه دیگر میباید آموختن و نیز ضرورتست در
این راه آلتی و اسبابی کهّ سالک را باید تا اورا بمقصود رساند؛ محصل باید کردن و آن
نیست مگر در این حدیث مجمل کهّ مصطفی -علیهّ السلما -گفتهّ است؛ علما از این
حدیث ،حروفی دیدهاند؛ اما ندانم کهّ تو از این حدیث چهّ فهم خواهی کردن؟ آن بیان در
ابتدا کرده شد از کیفیت سلوک سالکان ،و طلب کردن طالبان؛و همگی این دراز باشد.
آنجامبین باشد کهّ طالبان بر دو قسماند :قسمی مطلوبانند کهّ ایشان را بخودی خود
بخود رسانند و ایشان این گروه باشند کهّ نعَت ایشان شمهای شنیدی .قسم دوما از
طالبان آن طالب باشد کهّ او را ازو بخود رسانندو فرق میان این طالب و آن طالب ،این
باشد کهّ سلطان یکی رادوست دارد بی خواست و مقصود ،و او را خلعَتهای گوناگون هر
لحظهّ میدهد و یک لحظهّ او را از انس مشاهدۀ ۀ خود خالی ندارد .این خادما در لشکر،
90
ۀ قربت ورای هر کسی دارد .دیگری چندان تقرب نماید و جد و جهد کند تا خود را مرتب ۀ
نیز بقربت سلطان رساند و او را نیز خلعَتها دهد .از هزار طالب یکی بدین مقصود
نرسید؛ و اگر برسد ،خلعَت و عطا دیگر باشد و عنایت و دوستی سلطان دیگر .اکنون
طالبان کهّ مطلوب محبت الهی باشند از حالت ایشان رمزی چند شنیدی؛ اما طالبی کهّ
بطلب و جد و جهد خود را بدو رساند و از خود بدو رسد شمهای نیز بباید گفتن و آن در
ة«. جن ی ت ل ال ت خ ت مسنها د ت ت حد ض ب خل یقت ببوا ب ن تت ت م سخسلقا ا ت ن د سعَبی س تة وتت ب سسعَت ا ن ل بل لهّب ت ب س این حدیث درج باشد کهّ »إ ی
آنکسی کهّ بی طلب ،او را بمطلوب رسانند چند تفاوت باشد با طالبی کهّ بطلب او را،
اگر توفیق یابد ،بمطلوب رسانند.
دریغا آن شب کهّ شب آدینهّ بود کهّ این کلمات مینوشتم ،بجایی رسیدما کهّ هرچهّ در ازل
و ابد بود و باشد در حرف الف بدیدما .دریغا کسی بایستی کهّ فهم کردی کهّ چهّ میگویم!
ۀ اسرار و علوما در طی الف »الم« بینند .ابتدای آن طالبان کهّ مطلوب باشند جمل ۀ
و« چنانکهّ ابن ایشان ،این اسم باشد کهّ »ألللهّ« تا مقلوب شود چنانکهّ هیچ نماند مگر »هد ت
ة« .طالبی دیگر ن الهدوبی ی ب عباترة ر ع ت ب عباس را بپرسیدند کهّ الللهّ چهّ معَنی دارد؟ گفت» :الل ل د
هّ ب
ت
دوا« از را مقلوب شود ابتدای »أسلهادی« بود .هدایت کشش سر بر زند »وتبإن دتطیدعَوه د ت تهست ت د
خسیرا ا ت
ن ت ج إ بل تی سبهم تلکا ت خدر ت حلتی ت ت س صب تدروا ت م ت این باشد .پس از این ،صبر روی نماید کهّ »وتل توس أن یهد س
ت
مولی وتن بعَس ت م س م ال ت ل تدهم« این معَنی باشد .پس »أل ستبدیع« روی نماید .علمات »نعَ ت
النصیر«روی نماید .او را بجای رسانند کهّ »تألباقی« او را نیز نعَت شود .پس از این ،اورا
خلعَت دهند کهّ او بداند کهّ »أ تسلوارث« چهّ باشد .پس »ألترشید« روی نماید .پس
مقسط« در این ع« او را مرهمی بنهد» .أل د ضلری حاصل گرداند» .ألنافل د ضار« او را د »أل ل
ی« اورا زنده گرداند» .ألرنور« او ت ر ح »أل نماید. راروی او ت« ی
د ب س د م م »أل بود. چهّ کهّ بداند مقاما
د« در معَی د مب سد بئد ال د را منور کند .زنهار تا چهّ فهم کنی از این حجابها کهّ گفتهّ میشود! »أل د
ن« او را هم ظاهر و هم باطن این مقاما ابتدا و انتهای او روی بوی نماید» .ألظاه بدر الباط ب د
سمیعد التبصیتر« او را شنوا و بینای حقیقت گرداند .این هر یکی را بکمال رساند» .أل ت
ن
م د مؤ ب مت تکب کدر« او را پست و نیست کند» .أل د ت مقامیست و متحد نیست» .ألجلبادر ال د
مد« او را ی د ص »أل کند. تربیت و پیری را او ما«ی د سل ال س
ن« اوراهست کند» .ألقدو د م د
مهتی س بال د
و« او و« او را بر تخت الللهّ و الهیت بنشاند .دایرۀ ۀ »هد ت یکتا کند و آنگاه او را قبول کند» .هد ت
را با پناه عزت گیرد.
سخن آن بزرگ اینجا وی را روی نماید کهّ مرید او را سؤال کرد کهّ شیخ تو کیست؟
گفت :ألللهّ؛ گفت :تو کیستی؟ گفت :الللهّ؛ گفت :از کجایی؛ گفت :الللهّ .آن دیگر نیز مگر
و«؛ گفتند :کجا میروی؟ از اینجا گفت چون از وی پرسیدند کهّ ازکجا میآیی؟ گفت» :هد ت
و«؛ تو از این عالم چهّ خبر داری؟! از این و«؛ گفتند :چهّ میخواهی؟ گفت» :هد ت گفت» :هد ت
مقاما تا بدانجا کهّ نور مصطفی -علیهّ السلما -است چندانست کهّ از سواد تا بیاض و یا از
ۀ روندگان بشخصی رسیدهاند کهّ قیاما و عالم ملک و ملکوت حرکت تا سکون .جمل ۀ
بدوست .بعَضی نور احمدی دانستهاند و بعَضی جمال صمدی.
و« مستغرق باشد کهّ جهانی را همگنان عین القضاة نباشند کهّ در عزت دایرۀ ۀ »هد ت
بحمایت حمای صمدیت خلعَتها بخشند بعَدما کهّ این بیچاره خود در حمایت عزت آن
ت
لن قبب ت ب م س ن ب حم ب س الیر س ف ت جد د ن ت ت ة« دریغا »إ بلنی تل ب حجاتر ب هّ ببال س ب
مون ت د ن ی تدز د صبیا د
دیوانهّ است کهّ »أل ب
من« بتعَریف او گواهی میدهد همانا کهّ از آن دیوانهّ شد کهّ هشیار آمده بود .دیوانگی الی ت ت
اورا از همهّ موجودات پوشیده گردانید .انبیا -علیهم السلما -برسالت و فایدۀ ۀ غیری
مشغول شدند؛ اوراگفتند :با ما موافقت کن و ما را باش مجرد؛ اما همانا کهّ عشق
اویس با صورت بینان میگوید:
کسسافر شسسدن و گسسبری و ترسسسایی بسسهّ در عشسسسق ملمسسستی و رسسسسوایی بسسسهّ
وانسسدر ره مسسا سسسواد و رسسسوایی بسسهّ پیسسش همسسهّ کسسس عاقسسل ورعنسسایی بسسهّ
91
علی بفی الکرسال تةب س أدبو ت ل الرئی د دلیل؛ تفقا ت علیهّ -پیش بوعلی سینا نوشت کهّ »د بیلنی ع تتلی ال ی
ن
سلما ب المجابزی وت أ س ن ال ب سم ت ج ب خدرو دی توال د ل بفی الک د س خو د ت ت
حقیق ک فر ال ت جواب :ألد د د ق ال تع تلی طری ب
هذات توراتء ت ن ک دن س ت ا
سبلما توکابفرا ،وإ س ا م سن د کو ت ص التثِللثة حلتی ت ت د ن توراتء ال د ل س
خو ب ش د فت إل ببما کا ت لت تلت ت ب
هذا ن ت م س ا
ت جاه بل ب د
ن کن س ت م ،و إ س سل ب ر
م س شترکر د م س ت د هذا تفأن س ت ت ت ح ت ت تت س
ن کن س ت ا
منا تولکابفرا ،توإ س مؤ ب ت د س ت فتل ت س
جودات« .شیخ ابوسعَید در مصابیح میآرد مو ت مل تةب ال تج س ن د م سة ل تکت تولت تعَدد یکت ب م تن لقی س ت
مأ س فتإ بن یکت ت تعَسل ت د
ة« .اما ن البعَباد ت ب م ت سن تةض ب ف تماتءةب أل ت مدر ب صتلنی إلی سهّب ع د س ت بإلی مالأوس ت صل تستنی هذ بهب الک تبلما ب کهّ »أوس ت
من میگویم کهّ شیخ ابوسعَید هنوز این کلمات را نچشیده بود؛ اگر چشیده بودی
همچنانکهّ بوعلی ودیگران کهّ مطعَون بیگانگان آمدند،او نیز مطعَون و سنگسار بودی در
میان خلق ،اما صدهزار جان این مدعی فدای آن شخصُ باد کهّ چهّ پرده دری کرده است
و چهّ نشان داده است راه بی راهی را! درونم در این ساعت این ابیات انشاد میکند کهّ
ۀ سخن مطعَون آمدن بوعلی؛ گوش دار: تقویت کن بهّ ترجم ۀ
درکسسسوی خرابسسسات تسسسو رسسسسوایی بسسسهّ انسسدر ره عشسسق کفسسر و ترسسسایی بسسهّ
سسسودایی و سسسودایی و سسسودایی بسسهّ دزلنسسسسار بجسسسسای دلسسسسق یکتسسسسایی بسسسسهّ
نیک میشنوی کهّ چهّ گفتهّ میشود؟ ای فلسفی چگویی؟! این کلمات نهّ کلمات فلسفهّ
است؟ هرچهّ نهّ چون این کلمات فلسفهّ باشد ،جملهّ مضمحل و باطل است .اما ای
دوست اگر خواهی کهّ اشکال تو تماما حل شود بدانکهّ هر مذهب کهّ هست آنگاه مقرر
وی ثابت باشد کهّ قالب و بشریت بر جای باشد کهّ حکم خطاب و تکلیف بر قالب است و
مرد و بشریت در میان باشد؛ اما کسی کهّ قالب را باز گذاشتهّ باشد ،و بشریت افکنده
باشد و از خود بیرون آمده باشد تکلیف و حکم خطاب برخیزد و حکم جان و دل قایم
ت شود .کفر و ایمان بر قالب تعَلق دارد .آنکس کهّ »ت دب تد ی د ت
ض« او را کشف ض غ تی ستر السر ب
ل السر د
ج« .و احوال خرا رب ت
خرا ب علی ال ت س ت شده باشد ،قلم امرو تکلیف ازو برداشتهّ شود »ل تی س ت
باطن در زیر تکلیف و امر و نهی نیاید.
دریغا از روشها و احوال درونی ،چهّ نشان توان دادن! اما خود دانستهّ باشی کهّ روشها بر
یک وجهّ نیست یعَنی روش هر رونده بر نوعی دیگر باشد ،و احوال سلوک و ترقی او از
دیگری مغایر باشد :مثِل باشد کهّ مرید بجایی رسد کهّ احوال درونی او ورای طریق پیر
باشد ،و او را از وجهی دیگر میسر شود .پس اهل سلوک را چندان مقامات و روش
م ت هّ إ بیل الل ل د
هّ« اینجا ،بیان »تومای تعَسل د م تتأویل ت د
است کهّ ممکن نبود با حصر و عد آوردن» .توما ی تعَسل ت د
و« میکند .پس ممکن نبود سلوک هر یک را عد توان کردن؛ چون احوال جدنود ت ترب ککت إ بیل هد ت د
هر یکی مختلف آمد ،آنرا حدی معَین نباشد و آن را در عالم امر و نهی خود نیاورند.
دریغا در عالم شرعی شخصُ قالبی در همهّ عمر بر یک مقاما کهّ آن بشریتست ،قرار
گرفتهّ باشد؛ اما شخصُ روحی در هر لحظهّ باشد کهّ چند هزار مقاما مختلف و احوال
متفاوت بیند و بازپس گذارد .پس آن شخصُ کهّ چنین باشد او را در یک مقاما کهّ شرع
باشد چون توان یافت؟! شخصُ قالب را با جملهّ یک حکم دادند؛ همهّ در حکم شرعی
برابر آمدند و در حکم شرعی یکسان شدند.
ۀ علم باشد؛ علم ،بنفسهّ تمامست، از مصطفی -صلعَم -بشنو کهّ گفت :علم فرایض نیم ۀ
اما نیمهای وقسمت نیز در عالم پدید آید ،حالت دو است :یکی حالت زندگانی و دیگر
حالت مرگ .آنچهّ بزندگی معَلوما شود ،نصفی باشد؛ و آنچهّ بموت حاصل آید ،نصفی
ۀ موجودات و بوجود خویشتن ،یک طرف باشد .اکنون گوش دار :علم و معَرفت تو بجمل ۀ
آمد! و علم تو بدو و بذات و صفات علیت یک طرف .پس علم فریضهّ ،علم مادون الللهّ
است کهّ نصف باشد؛ چون این نصف حاصل آید .آن نصف علم الهی نیز حاصل آمده
م« .از علمها و معَلومها کهّ تواند خبر دادن جز رمزی کهّ ن ت تعَسل ت س مکت مال ت س
م ت تک د س باشد »وتع تل ی ت
ت
هّ«!من سعَد د ح ر
ل ت م لی ت ب»أل سعَبل س د
دریغا علم پایان ندارد و ما بپایان نخواهیم رسیدن .و البتهّ میخواهیم کهّ ما بدو در رسیم،
و نخواهیم رسیدن :نهّ علم داریم و نهّ جهل ،نهّ طلب داریم ونهّ ترک نهّ حاصل داریم ونهّ
بیحاصلی ،نهّ مستیم و نهّ هشیار ،نهّ با خودیم و نهّ با او .از این سخت تر چهّ محنت باشد!
92
گویی کی باشد کهّ از قیل و قال نجات یابیم؟!
نسسهّ کسسم شسسود از سسسرما خمسساری کسسهّ نهّ دست رسد بزلف یاری کهّ مراست
مراسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست هسسر چنسسد کسسهّ بسسدین واقعَسسهّ درمینگسسرما
درد دل عالمیست کاری کسسهّ مراسسست
دریغا چهّ خوب بیانی این حدیث را خواستم کردن! اما امشب کهّ شب آدینهّ بود نهم ماه
ه -گفت :امشب مصطفی را -صلعَم -بخواب دالللهّ ع د س
متر د م ی
رجب ،شیخ ابوعلی آملی -ت
دیدما کهّ تو عین القضاة و من ،در خدمت او میرفتیم ،و این کتاب با خود داشتی.
مصطفی -علیهّ السلما -از تو پرسید کهّ این کتاب با من نمای .تو این کتاب باوی نمودی.
مصطفی -صلعَم -این کتاب را گرفت و گفت ترا ،کهّ بآستین من نهّ .تو این کتاب بآستین
اونهادی .گفت :ای عین القضاة! بیش از این ،اسرار بر صحرا منهّ ،جانم فدای خاک پای
او باد! چون بگفت کهّ بیش از این ،اسرار بر صحرا منهّ ،من نیز قبول کردما .از گفتن،
این ساعت دست بداشتم و همگی بدو مشغول شدما تا خود کی دیگر بار بفرماید:
جاما می لعَل ،نسسوش کسسرد و بنشسسست نسساگهّ ز درما درآمسسد آن دلسسبر مسسست
رویم همهّ چشم گشت و چشمم همهّ از دیدن و از گرفتن زلف چسسو شسسست
دسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسست
باش تا بعَالم من رسی کهّ زحمت بشریت در میان نباشد کهّ خود با تو بگویم آنچهّ گفتنی
باشد .در عالم حروف بیش از این در عبارت نتوان آوردن .کی باشد کهّ از ادبار خود
هّل
ی الل د ن ت توتیلوا فت د
جو کهّ عن قریب میسر شود »فتإ ب س برهیم؟! و هنوز دور است وا تسر د
سب ت
ح س
قل :ت
ش العَظیم«.
ب العَتسر ب هّ إلل هدوت ع تل تسیهّ ت توتک یل س د
ت وتهدوت تر ر لبإل ت
93