Vous êtes sur la page 1sur 156

1/ Immigrant du pays du soleil.

Maison d’edition Sourate Mehr

Immigrant du pays du soleil

Mémoires de Koniko Yamamura (Saba Babaei)


La seule mère d'un martyr japonais en Iran
Hamid Hesam - Massoud Amirkhani
Editeur: Mahboubeh Ghasemi Imcheh

TRADUCTION

Dr BOUBACAR SAMBOU
2/ Immigrant du pays du soleil.

Immigrant du pays du soleil


Mémoires de Koniko Yamamura (Saba Babaei)

La seule mère d'un martyr japonais en Iran

Hamid Hesam - Massoud Amirkhani


Editeur: Mahboubeh Ghasemi Imcheh
3/ Immigrant du pays du soleil.

Dédié à
L'esprit céleste de mon époux, qui m'a initié à l'islam
Et à la mémoire de l'Imam Khomeiny qui m'a appris à vivre et à mon fils, qui
m'a donné honneur et fierté
4/ Immigrant du pays du soleil.

L'écriture du narrateur
5/ Immigrant du pays du soleil.

Introduction
O lumière, il n'y a pas de lumière comme ça
En août 2014, nous avons été invités au Japon avec un groupe
de neuf vétérans de la guerre chimique pour assister à
l'anniversaire du bombardement atomique d'Hiroshima. A
l'aéroport, une dame voilée au visage oriental nous a été présentée
comme traductrice du groupe.
Ce voyage a été le début de ma connaissance avec Koniko
Yamamura. Pendant ce long vol de Dubaï à Tokyo, elle a récité du
Coran la majeure partie temps et m'a un moment raconté des
souvenirs dans un langage simple et quelque peu inconnu.
Au Japon, lors de la visite des victimes de la guerre chimique et
des survivants du bombardement atomique d'Hiroshima, tout en
écoutant le son de toux des vétérans de la guerre, mes yeux fixait
Koniko Yamamura, qui traduisaitt les paroles des deux groupes et
qui parfois, prise d’émotion, laisse des larmes coulaient du coin de
ses yeux. J'avais soif d'entendre l'histoire de sa vie, et je ne savais
pas jusque-là qu'elle était la seule mère d'un martyr japonais en
Iran.
À partir de cette année, je pensais toujours à écrire la vie de
cette femme unique. Par conséquent, selon ma règle personnelle,
avant "l'entretien", je me suis engagé dans le choix de la manière
de l’"entretion" et de l'accompagnement du narrateur, et pendant
sept ans, sous n'importe quel prétexte et à chaque visite, j'ai creusé
dans son monde intérieur pour m'impliquer d’avantages dans les
événements et incidents dont elle a vecu. Et finalement elle a
accepté de me révéler les secrets tacites de sa vie.
L'étape principale de l'interview a été accomplie par mon ami et
compagnon constant, Massoud Amirkhani, et il a interviewé la
narratrice, sa famille, les habitants et la mosquée pendant 52
heures. L'étape de l'édition et de l'écriture étaient aussi réalisées à
l’aide de la plume de mon ami, et nous avons tous deux essayé de
faire en sorte que ce texte, tout en adhérant au ton calme et aux
mots simples du narrateur, ait les caractéristiques d'une œuvre
6/ Immigrant du pays du soleil.

nationale pour une traduction en anglais et en japonais.


Après un an de travail continu et grâce à l'incroyable honnêteté et
précision de la narratrice dans l'énoncé des faits et sa très forte
mémoire dans la narration des détails et la combinaison et
l'adaptation de ses souvenirs avec les récits environnants et la
supervision et egalement l'approbation de Professeur Morteza
Sarhangi Shiraz, le livre de l'émigrant du pays du soleil a été clôturé
le jour du martyre de Hazrat Zahra (Que la Paix soit sur Elle).
Hamid Hesam
Hiver 2009 - Hamedan
‫‪7/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫‪Un‬‬
‫من در عهد امپراتوری شووا‪ 1‬به دنیا آمدم‪ .‬یک هفته پس از تولدم‪ ،‬پدرم به دفتر‬
‫ثبت نوزادان در شهرداری اَشیا‪ 2‬رفت و نام من در برگههایی‪ ،‬که حکم شناسنامه‬
‫داشت‪ ،‬اینگونه ثبت شد‪:‬‬
‫نام‪ :‬کونیکو‬
‫نام خانوادگی‪ :‬یامامورا‬
‫نام پدر‪ :‬جوجیرو‬
‫نام مادر‪ :‬آئی‬
‫بهعنوان دومین دختر‪ ،‬در عهد امپراتوری شووا به سال ‪ ،13‬ماه ‪ ،1‬روز‬

‫‪ ،Showa .1‬در تقویم ژاپن‪ ،‬عهد شووا به دورة امپراتور هیروهیتو از ‪ 26‬دسامبر ‪ 1926‬تا‬
‫ژانویة ‪ 1986‬گفته میشود‪.‬‬
‫‪2. Ashiya‬‬
‫‪8/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫‪3‬‬ ‫‪ 20‬به دنیا آمد‪.‬‬


‫پدرم‪ ،‬جوجیرو‪ ،4‬در شهرداری اَشیا کار میکرد؛ کارمندی ساده اما با مرامنامة‬
‫یک سامورایی که برای امپراتور مرتبة خدایگان قائل بود؛ پدری متعصب‪،‬‬
‫سختگیر‪ ،‬پدرساالر‪ ،‬و وطنپرست و شاید همین عنصر وطنپرستی انگیزة‬
‫انتخاب نام من از جانب او بود‪« :‬کونیکو»‪( 5‬فرزند وطن)‪.‬‬
‫نامم را دوست داشتم و خانوادهام را و وطنم را و حتی آن شناسنامة ژاپنیام را‬
‫که روزی روی صفحة آخرش عالمت ضربدر خورد؛ عالمتی که نشانة مرگ است‬
‫یا ترک وطنـ و چه میدانستم که دست تقدیر مرا از شهر اَشیا‪ ،‬از توابع کوبه‪،6‬‬
‫استان هیوگوی‪ 7‬کشور ژاپن‪ ،‬به سرزمین ناشناختهای میبرد و نام و هویت دیگری‬
‫پیدا میکنم با شناسنامهای دیگر‪.‬‬
‫و امروز که از مرز هشتادسالگی گذشتهام‪ ،‬آن برگههای باطلشدة شهرداری‬
‫اَشیا را‪ ،‬که با خط کانجی‪ 8‬نوشته شده است‪ ،‬میبینم و نگاهم روی آن ضربدر‬
‫متوقف میشود‪ .‬دلم برای پدر‪ ،‬مادر‪ ،‬برادر‪ ،‬و خواهرانم میگیرد‪ .‬به باغ خاطرهها‬
‫میروم و به جشن شکوفههای گیالس که هر سال چشمانتظار آمدنش بودیم تا‬
‫بهار برسد و ما زیر مخمل سفید آن شکوفهها‪ ،‬شادمانه‪ ،‬در فضای کودکانهمان‬
‫بازی کنیم و خوشی ایام را یکنفس سر بکشیم‪ .‬و به یاد سیمای مهربان‬

‫‪ .3‬تولد من معادل ‪ 10‬ژانویة ‪ 1939‬میالدی و ‪ 20‬دی ‪ 1317‬خورشیدی است‪.‬‬


‫‪4. Chujiro‬‬
‫‪ .5‬در زبان ژاپنی‪ ،‬پسوند «کو» به معنی فرزند دختر است‪ ،‬مثل هانیکو (دختر گل)‪ ،‬آتسوکو‬
‫(دختر شاد)‪ ،‬تسوکو (دختر مبارک)‪ ،‬شیزوکو (دختر ساکت)‪ ،‬کازوکو (دختر صلح)‪ ،‬کونیکو‬
‫(دختر وطن)‪.‬‬
‫‪6. Kobe‬‬
‫‪7. Hyogo‬‬
‫‪8. Kanji‬‬
‫‪9/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫مادربزرگم‪ ،‬ماتسو‪ ،9‬میافتم که او را عاشقانه دوست داشتم و زنگِ صدایِ مهربانِ‬


‫مادرم‪ ،‬آئی‪ ،10‬به یادم میآید که کلماتش اولین خاطراتی بود که در گوشم نشست‬
‫و قصة تولدم را اینگونه گفت‪« :‬کونیکو‪ ،‬ده روز پیش از اینکه تو به دنیا بیایی‬
‫سال نو آغاز شده بود‪ .‬ماه ژانویه بود و هوا سرد و ما طبق سنت هرساله باید در‬
‫اولین روز سال به معبد شینتو‪ 11‬در دامنة کوه میرفتیم‪ .‬پدرت دست اِتسوکو‪ 12‬و‬
‫هیدِاکی‪ 13‬را گرفته بود که از سرما میلرزیدند‪ 14.‬من هم باردار بودم و مسیر خانه‬
‫تا معبد را بهسختی آمدم‪ .‬بویِ عودِ داخلِ معبد آزارم میداد‪ ،‬اما تحمل کردم و‬
‫برای اینکه تو سالم به دنیا بیایی و سال خوبی داشته باشیم‪ ،‬دعا کردم‪ .‬آن شب‪ ،‬به‬
‫میمنت شروع سال جدید‪ ،‬توشیکوشی سوبا‪ 15‬خوردیم و از اینکه به سالمتی سال‬
‫گذشته را گذراندهایم‪ ،‬خوشحال بودیم‪ .‬ده روز بعد‪ ،‬تو به دنیا آمدی و اگرچه‬
‫هنوز هوریگوتاتسو‪ 16‬را جمع نکرده بودیم‪ ،‬با آمدن تو گرم شدیم؛ گرمِ گرم‪».‬‬
‫پس از این نجوای مادرانه‪ ،‬آنچه از کودکی در خاطرم مانده تصویری محو و‬
‫کمرنگ از شهرم‪ ،‬اَشیا‪ ،‬است؛ شهری آرام و دور از هیاهوی زندگی شهرهای‬

‫‪9. Matsu‬‬
‫‪10. Ai‬‬
‫‪ ،Shinto .11‬آیین سنتی مردم ژاپن به معنی راه خدایان که در قرن هشتم میالدی با مکتب‬
‫بودا ترکیب شده است‪.‬‬
‫‪12. Etsuko‬‬
‫‪13. Hideaki‬‬
‫‪ .14‬اتسوکو شش سال و هیداکی پنج سال از من بزرگتر بودند و خواهر کوچکترم‪ ،‬سواکو‪،‬‬
‫پنج سال پس از من به دنیا آمد‪.‬‬
‫‪ ،Toshikoshi soba .15‬سوپ برنج که در جشن سال نو میخوردند‪ ،‬درست مثل سبزیپلو‬
‫و ماهی ایرانیها‪.‬‬
‫‪ ،Hori-gotatsu .16‬همان کرسی ایرانی است؛ چالهای کف اتاق درست میشود و داخل آن‬
‫زغال میسوزد‪ .‬رویش کرسی چوبی و روی آن لحاف است‪.‬‬
‫‪10/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫بزرگ؛ شهری پولدارنشین با خانههای چوبی یک یا دوطبقه و سقفهای سفالی‬


‫و شیبدار که بین کوه و دریا قرار گرفته بود با سه خط راهآهن که یکی از کنار‬
‫دریا میگذشت و دومی از وسط شهر و سومی از دامنة کوه‪ .‬خانة دوطبقة چوبی‬
‫ما به این خط ریلی سوم نزدیکتر بود؛ خانهای در بلندی شهر که به انبوه درختان‬
‫متراکم کاج و معبد شینتو در دامنة کوهستان روکّو‪ 17‬میرسید‪ .‬فکر میکردم همة‬
‫دور و اطراف شهر اینگونه پوشیده از درختان است تا اینکه روزی به دنبال مادرم‪،‬‬
‫که برای پهن کردن لباس به طبقة باالی خانه رفته بود‪ ،‬رفتم و از آنجا چشمم به‬
‫جایی افتاد که کوه و جنگل نبود و تا چشم کار میکرد آب بود و آب‪ .‬از همین‬
‫آبها‪ ،‬دریای ژاپن تا اقیانوس آرام امتداد داشت و من هنوز مدرسه نرفته بودم و‬
‫نمیدانستم این اقیانوس آرام گاهی ناآرام میشود و زلزله میسازد و خانههای‬
‫چوبی را مثل گردباد در هم میپیچد و حتی میسوزاند‪ .‬این زلزلهها در سرتاسر‬
‫ژاپن از هُکایدو‪ 18‬در شمال تا توکیو‪ 19‬در مرکز و اُساکا‪ ،20‬اَشیا تا هیروشیما‪ 21‬در‬
‫جنوب را تکان میداد‪ .‬زلزله در اَشیا آرامتر بود‪ .‬به زلزله عادت کرده بودیم؛ گویی‬
‫کسی زیر پایمان را گاهی قلقلک میدهد‪ .‬میز و صندلیها که تکان میخوردند‪،‬‬
‫مادرم من را بغل میکرد و کنار ستون چوبی نهچندان محکم مینشاند‪ .‬اتسوکو و‬
‫هیداکی هم دستانشان را روی سر میگرفتند و چهارزانو مینشستند تا زلزله بیفتد‪.‬‬
‫خانههایی از زلزله خراب میشدند‪ .‬مردم به کمک مردم بیخانمان میآمدند و‪ ،‬با‬

‫‪17. Rokko‬‬
‫‪18. Hokkaido‬‬
‫‪19. Tokyo‬‬
‫‪20. Osaka‬‬
‫‪21. Hiroshima‬‬
‫‪11/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫‪22‬‬
‫وجود فراوانی چوبهای جنگلی‪ ،‬خیلی زود خانهها ساخته میشد‪.‬‬
‫بچة پُرانرژی و بیقراری بودم‪ .‬پاهایم یک جا بند نمیشد‪ .‬به خاطر همین‬
‫شیطنتها‪ ،‬پدرم تا وقتی خانه بود‪ ،‬اجازه نمیداد پا از خانه فراتر بگذارم‪.‬‬
‫برخالف پدر‪ ،‬مادرم سختگیر نبود‪ .‬پدرم سر کار میرفت‪ ،‬تا غروب نمیآمد‬
‫و مادرم اجازه میداد به خانة عمهام‪ ،‬که نزدیکمان بود‪ ،‬بروم و با دخترعمهام‪،‬‬
‫یوشیکو‪ ،23‬که همسنوسالم بود‪ ،‬بازی کنم‪ .‬گاهی آنقدر سرگرم بازی میشدیم‬
‫که متوجه گذر زمان نمیشدیم‪ .‬وقتی پدرم از سر کار میآمد‪ ،‬سراغم را‬
‫میگرفت‪ .‬متوجه میشد رفتهام؛ به خانة عمهام میآمد و با قهر و غضب مرا به خانه‬
‫‪24‬‬
‫برمیگرداند‪.‬‬
‫مادرم تسلیم محض پدرم بود‪ .‬وقتی با اعتراض او مواجه میشد‪ ،‬قول میداد در‬
‫خانه سرگرمم کند‪ .‬به همین دلیل‪ ،‬دانههای عدس یا نخود را در کیسهای کوچک‬
‫میریخت و درِ آن را محکم گره میزد‪ .‬این اسباببازیِ سنتیِ مادری من بود‪ ،‬اما‬
‫این بازی هیچوقت قانعم نمیکرد‪ .‬گاهی با خواهرم‪ ،‬اتسوکو‪ ،‬یه قل دو قل‪ 25‬بازی‬
‫میکردیم و گاهی قایمباشک‪ ،26‬گاهی بازیهای کاغذی‪ ،27‬اما هیچکدام از این‬

‫‪ .22‬شدیدترین زلزله در استان هیوگو (شهرهای اَشیا‪ ،‬کوبه‪ ،‬و اُساکا) در سال ‪ 1995‬میالدی‬
‫رخ داد که من در ژاپن نبودم‪ .‬در این زلزله ‪ 6434‬نفر کشته شدند و خسارات فراوانی به‬
‫مردم رسید‪.‬‬
‫‪23. Yoshiko‬‬
‫‪ .24‬عمة دیگری داشتم که در شهر کوبه زندگی میکرد و پسرش در جنگ جهانی دوم در‬
‫جنگ با امریکاییها کشته شد‪.‬‬
‫‪ .25‬به ژاپنی «اوتهداما» (‪)Otedama‬‬
‫‪ .26‬به ژاپنی «کاکورمبو» (‪)Kakurembo‬‬
‫‪ .27‬به ژاپنی «اوریگامی» (‪)Origami‬‬
‫‪12/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫بازیها و همبازیها برایم جای بازی کردن با دخترعمهام را نمیگرفت‪.‬‬


‫وقتی هفتساله شدم‪ ،‬دلم میخواست همان دریایی را که از طبقة باالی‬
‫خانهمان دیده بودم از نزدیک ببینم‪ .‬آن موقع‪ ،‬برادرم‪ ،‬هیداکی‪ ،‬سیزدهساله بود و‬
‫دوچرخه داشت؛ یوشیکو هم همینطور‪ .‬یک روز هیداکی‪ ،‬دور از چشم پدر‪ ،‬من‬
‫را ترک دوچرخه نشاند و تا لب دریا برد‪ .‬همان لحظة اول هاجوواج مانده بودم‪.‬‬
‫پشتههای امواج از دور میآمدند و به ساحل ماسهای میرسیدند‪ .‬من و یوشیکو با‬
‫هر موج فرار میکردیم و دوباره جلوتر میآمدیم تا موج بعدی برسد‪ .‬خسته که‬
‫شدم به دریا خیره ماندم و به فکر فرورفتم که آن سوی دریاها کجاست؟ وقتی به‬
‫خانه برگشتم‪ ،‬روی تشک کنار اتسوکو دراز کشیدم‪ .‬هنوز غرق در دریا بودم؛‬
‫پرندة خیالم را از فراز دریاها عبور دادم‪ ،‬از کوهها گذشتم و به سرزمینهای دور‬
‫رسیدم و آنقدر در خود غرق شدم که حواسم نبود دارم با خودم حرف میزنم و‬
‫اتسوکو به پهلویم میزد و میگفت‪« :‬بلند شو دختر‪ ،‬بلند شو‪ .‬خیالبافی نکن‪».‬‬
‫وقتی تابستان از راه رسید پدرم دوست داشت کیمونو‪ 28‬بپوشم و مرا با خود به‬
‫بازاری برد که روزهای خاصی توسط دورهگردها باز میشد‪ .‬و چون رنگ قرمز‬
‫را دوست داشتم‪ ،‬برایم ماهی قرمز خرید‪ .‬روز جشن شکرگزاری برای محصوالت‬
‫کشاورزیـ که تعطیل عمومی بودـ‪ 29‬با سایر اعضای خانواده به این جشن رفتیم‪.‬‬

‫‪28. Kimono‬‬
‫‪ .29‬طبق تقویم‪ ،‬تعطیالت رسمی ژاپن عبارتاند از‪ :‬روز نوروز‪ ،‬جشن بلوغ‪ ،‬روز بنیانگذاری‬
‫کشور‪ ،‬آغاز فصل بهار و ستایش طبیعت‪ ،‬روز شووا‪ ،‬روز تخت جلوس (امپراتور جدید)‪،‬‬
‫روز تشکیل قانون اساسی‪ ،‬روز سبز (روز سپاسگزاری از نعمتهای طبیعت)‪ ،‬روز کودک‬
‫(احترام به شخصیت کودک)‪ ،‬روز دریا (شکرگزاری از نعمتهای دریا برای رونق یافتن‬
‫کشور اقیانوسی)‪ ،‬روز کوه (دلبستگی به کوه و سپاسگزاری از نعمتهای کوه)‪ ،‬روز‬
‫سالمندان (سپاسگزاری از سالمندان و آرزوی سالمتی و طول عمر برای آنها)‪ ،‬روز آغاز‬
‫‪13/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫مادربزرگم‪ ،‬ماتسو‪ ،‬بوداییِ معتقدی بود که با پدرم‪ ،‬که پسر اولش بود‪ ،‬زندگی‬
‫میکرد؛ پیرزنی هشتادساله که انس زیادی با او داشتم و او هم عالقة بسیار زیادی‬
‫به من داشت و سعی میکرد در هر کاری که رنگ مذهبی و اخالقی بر اساس‬
‫تعالیم بودا داشت من را هم شرکت دهد‪ .‬او‪ ،‬هر روز صبح‪ ،‬پیش از خوردن‬
‫صبحانه‪ ،‬همراه کتاب بودا وارد اتاقی میشد که محل یادبود مردگان بود و شروع‬
‫میکرد به خواندن دعا و به من هم میگفت مثل او آداب دعا را به جا بیاورم‪.‬‬
‫خودش زنی راستگو و درستکار بود و به من گوشزد میکرد‪« :‬کونیکو‪ ،‬سعی‬
‫کن هیچ وقت به هیچ کس دروغ نگویی‪ ،‬زیرا اگر مرتکب دروغ شوی‪ ،‬تو را به‬
‫جهنم میبرند و آنجا حیوانات ترسناکی مثل اژدها و مار و عقرب هستند و زبانت‬
‫را از دهانت بیرون میکشند‪ ».‬تذکرات مادربزرگ در من تأثیر میگذاشت و سعی‬
‫میکردم هیچ گاه دروغ نگویم‪.‬‬
‫پدر و مادرم میکوشیدند من و سایر اعضای خانواده را با سنتهای ژاپنی‪ ،‬که‬
‫رنگ ملی و آیینی داشت‪ ،‬آشنا کنند‪ .‬من از هر گونه جشنی خوشم میآمد و‬
‫سنتهای ژاپنی پُر بود از جشنهای خرد و کالن‪ .‬در کنار بازی و شیطنت در‬
‫جشنها‪ ،‬همیشه پرسشهایی در ذهنم شکل میگرفت‪ .‬یکی از این جشنها در‬
‫فصل تابستان‪ ،‬در روز پانزدهم آگوست‪ ،‬برگزار میشد‪ .‬بوداییها اعتقاد داشتند‬
‫که مردگان در این روز برمیگردند‪ .‬طاقچههای خانه را پُر از میوه میکردند تا‬
‫مردگان وقتی برمیگردند از میوهها بخورند و به احترام آنان این میوهها تا سه روز‬
‫روی طاقچهها میماند‪ .‬از همین رو‪ ،‬جشن سه روز طول میکشید‪ .‬در پایان جشن‪،‬‬
‫همة آن خوراکیها را برمیداشتیم و به دریا میریختیم‪ .‬من جرئت نمیکردم از‬

‫پاییز (یادکرد گذشتگان)‪ ،‬روز ورزش‪ ،‬مراسم امپراتور جدید‪ ،‬روز فرهنگ (احترام به‬
‫فرهنگ صلح و آزادی)‪ ،‬روز کارگر (برای تولید و تالش و محبت و احترام به کارگران)‪.‬‬
‫ـ نویسنده‬
‫‪14/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫پدر و حتی مادرم بپرسم اگر مردگان برمیگردند‪ ،‬چرا خوراکیها را نمیخورند؟!‬
‫دیده بودم که وقتی کسی میمرد‪ ،‬جسدش را‪ ،‬طبق آیین تدفین بوداییها‪ ،‬در‬
‫مکانی که محل سوزاندن مردگان بود میسوزاندند و همانجا راهب بودایی‪ 30‬با‬
‫آن سرِ ازبیختراشیده و لباسِ گشاد و بلند و یکدست نارنجیاش میآمد و دعا‬
‫میخواند‪ .‬وقتی جسد بهطور کامل میسوخت‪ ،‬خاکستر آن را در کوزهای‬
‫میریختند و یک شب در خانة قوموخویش نگه میداشتند تا همة بستگان بیایند و‬
‫ببینند و وداع کنند و روز بعد‪ ،‬کوزه را داخل قبر میگذاشتند و اسم او را روی‬
‫سنگ قبر مینوشتند‪ .‬بعد‪ ،‬صبر میکردند تا روز پانزدهم آگوست فرابرسد و میوه‬
‫و خوراکیها را روی طاقچه بگذارند و چشمانتظارِ آمدن مردگان سه روز جشن‬
‫بگیرند‪ .‬با این وصف‪ ،‬من حق داشتم در عوالم کودکیام از خاکستر توی کوزة‬
‫باالی طاقچه بترسم و برنج و حبوبات و میوههای سه روز معطل را با کمک‬
‫بزرگترها به دریا بریزم و فقط از بوی خوش عود سوخته در معبد شینتو و شنیدن‬
‫نغمة سازی که وسط دعا زده میشد سرِ شوق بیایم‪.‬‬

‫‪ .30‬به ژاپنی سوریو (‪)Souryo‬‬


‫‪15/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫دو‬
‫وطنپرستی جزئی از آیین سنتی مکتب شینتو است؛ چیزی فراتر از عالقه به‬
‫زادگاه؛ عالقهای از جنس عشق به مادر‪ .‬حاال که بزرگتر شده بودم و به کالس‬
‫اول میرفتم‪ ،‬از شنیدن اسمم و معنای آن بیشتر لذت میبردم؛ کونیکو؛ فرزند‬
‫وطن‪.‬‬
‫وقتی همکالسیها صدایم میزدند «کونیکو»‪ ،‬احساس شیرینیِ آمیخته با غرور‬
‫پیدا میکردم؛ گویی فقط من و دخترانی چون من‪ ،‬که اسمشان کونیکوست‪ ،‬فرزند‬
‫وطن هستیم و بقیه غریبهاند!‬
‫پرچم کشورم را مثل اسمم دوست داشتم‪ .‬روی میز چوبی هر کالس یک‬
‫پرچم گذاشته بودند‪ .‬معلم کالس اول میگفت‪« :‬اولین جایی که خورشید در‬
‫بامداد زودتر از هر جای دیگر در کرة زمین طلوع میکند و به مردم سالم میدهد‬
‫سرزمین ماست؛ کشور ’خورشید تابان‘ و من‪ ،‬که به ماهی قرمز‪ ،‬لباس کیمونوی‬
‫قرمز‪ ،‬و شکوفههای قرمز عالقه داشتم‪ ،‬از دیدن دایرة توپُر و قرمزرنگ وسط‬
‫سفیدی پرچم‪ ،‬که نماد خورشید است‪ ،‬ذوقزده میشدم و شادی میدوید زیر‬
‫‪31‬‬
‫پوستم‪.‬‬
‫زندگیِ آرام و بیدردسری در اَشیا داشتیم و در کالس اول مشغول یادگیری‬

‫‪ .31‬ژاپنیها به این پرچم «نیششوکی» یعنی «پرچم خورشیدنشان» میگویند‪.‬‬


‫‪16/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫الفبای حروف سهگانة ژاپنیـ «هیراکانا»‪« ،‬کانجی»‪ ،‬و «کاتاکانا»ـ بودم‪ 32‬که با واژة‬
‫ناآرام «جنگ» آشنا شدم‪.‬‬
‫آن روز چنان صدای گوشخراشی آمد که قلبم را لرزاند و نگاه وحشتزدة‬
‫همة دانشآموزان را متوجه آسمان کرد‪ .‬چند هواپیمای بزرگ و سیاه از فراز شهر‬
‫و از میان ابرها عبور کردند و معلم ما‪ ،‬آقای ایتو‪ ،33‬که مثل ما دانشآموزان ترسیده‬
‫بود‪ ،‬گفت‪« :‬خدا به دادمان برسد! مثل اینکه جنگ جهانی دوم از اروپا به کشور‬
‫ما هم رسیده است‪».‬‬
‫آن روز‪ ،‬زودتر از روزهای قبل‪ ،‬به خانه برگشتم و از رادیو شنیدم کوبه بمباران‬
‫شده است‪ .‬کوبه شهری بود نزدیک به اَشیا و بیم آن میرفت خانههای چوبی و‬
‫زیبای شهر ما نیز‪ ،‬در اولین تهاجم هوایی امریکاییها‪ ،‬یکجا بسوزد‪ .‬از همان روز‪،‬‬
‫مخزنهای آبی را در هر کوچه و محل گذاشتند و به مردم آموزش داده شد‪ ،‬در‬
‫صورت بمباران شهر و سوختن خانهها‪ ،‬آتش را چطور خاموش کنند‪.‬‬
‫با وجود رسیدن آتش خانمانسوز جنگ به کشورم و اینکه بارها صدای آژیر‬
‫خطر حملة هوایی را شنیدیم‪ ،‬در آن شرایط جنگی‪ ،‬مدرسه تعطیل نشد‪ .‬در مدرسه‪،‬‬
‫همین که صدای آژیری به نشانة احتمال وقوع حملة هوایی درمیآمد‪ ،‬باید‬
‫کالههای بزرگی روی سر میگذاشتیم و سریع از کالس خارج میشدیم‪ ،‬کنار‬
‫باریکه جوی آبی‪ ،‬که کمی پایینتر از بقیة جاها بود‪ ،‬مینشستیم‪ .‬عدهای گریه‬
‫میکردند‪ .‬عدهای هم ساکت بودند‪ ،‬اما همه میترسیدند و کالههای پارچهای را‬
‫محکم روی سر میگرفتند‪ .‬این کالهها از جنس پارچه و داخلش از پنبه بود که‬

‫‪ .32‬در زبان ژاپنی از سه گروه حرف استفاده میشود‪ :‬یکی حروف بیمعنای «هیراکانا»‪ ،‬دوم‬
‫حروف معنادار «کانجی» که شبیه درختاند‪ ،‬و سوم «کاتاکانا» که مثل «هیراکانا» بیمعنا‬
‫هستند و در شکل با آن متفاوتاند و برای کلمات خارجی استفاده میشوند‪.‬‬
‫‪33. Ito‬‬
‫‪17/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫اگر انفجاری رخ داد‪ ،‬از برخورد سنگ و چوب و سایر اشیا به سر و صورتمان‬
‫جلوگیری کند‪.‬‬
‫میانة سال تحصیلی بیمار شدم و مخملک گرفتم‪ .‬از شدت حرارت در تب‬
‫میسوختم و پوستم قرمز و بدنم پُر از جوش شده بود‪ .‬معلمان میگفتند این بیماری‬
‫مُسری است و احتمال دارد بقیة بچهها از من این بیماری را بگیرند‪ .‬در بیمارستان‬
‫بستری شدم‪ .‬دوری از مدرسه و بچهها دلتنگم کرده بود که یک روز آقای ایتو‪،‬‬
‫معلم کالس اولم‪ ،‬به عیادتم آمد‪ .‬شاید خودش هم نمیدانست همان عیادت کوتاه‬
‫و دلجویی مختصر چقدر بار غصه و دلتنگی را از روی دلم سبک کرد‪.‬‬
‫پس از چند روز‪ ،‬از بیمارستان مرخص شدم و به خانه رفتم‪ .‬در اَشیا هر خانواده‬
‫یک پزشک داشت و‪ ،‬با وجود جنگ‪ ،‬مشکل دارو و داروخانه در شهر نبود‪ .‬یک‬
‫داروفروش گیاهی هم بود که از شمال ژاپن میآمد‪ .‬داروهایش در جعبهای بود و‬
‫خانه به خانه میگشت و به هر که احتیاج داشت دارو میداد‪ .‬عالوهبراین‪ ،‬کار‬
‫بامزهای میکرد؛ وقتی بچههای کوچکی مثل من را میدید‪ ،‬دست میکرد توی‬
‫وسایلش و بادکنکی کاغذی بیرون میآورد و جایزه میداد‪ .‬همیشه منتظر این‬
‫داروفروش بودم‪ ،‬اما وقوع جنگ آمدن داروفروش را کمرنگ کرد تا آنجا که‬
‫دیگر نیامد!‬
‫ترس و وحشت از بمباران بر خانه و خانواده نیز سایه انداخته بود‪ .‬فقط پدرم‬
‫نمیترسید‪ .‬شبهنگام‪ ،‬وقتی هواپیماها از مسیر هوایی نزدیک شهرمان عبور‬
‫میکردند‪ ،‬یک جا جمع میشدیم‪ .‬مادرم دور چراغها پارچهای میانداخت تا‬
‫نوری از خانه بیرون نرود‪ .‬در روشنی کمسوی چراغ رنگ وحشت را در صورت‬
‫مادر‪ ،‬خواهران‪ ،‬و حتی برادرم میدیدم‪ .‬هواپیماها از محدودة اَشیا دور میشدند‪،‬‬
‫اما صدای انفجار بمب از دوردستها به گوش میرسید‪ .‬پدرم میگفت‪« :‬کوبه باز‬
‫هم بمباران شد‪».‬‬
‫‪18/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫هرچه زمان میگذشت دامنة بمبارانها بیشتر میشد‪ .‬همة شهرهای بزرگ از‬
‫شمال تا جنوب بمباران میشدند‪ .‬اوج این بمبارانها در پایتخت‪ ،‬توکیو‪ ،‬بود‪ .‬فقط‬
‫در یک شب ‪ 325‬هواپیما‪ ،‬در سه ساعت‪ ،‬توکیو را بمباران کردند و صدهزار نفر‬
‫را یکجا کشتند‪ 34.‬خانههای چوبی سوختند و پایتخت به تلّی از خاکستر تبدیل‬
‫شد‪ .‬بهناچار‪ ،‬دولت دستور داد زنها و بچهها را از شهرهای بزرگ‪ ،‬بهصورت‬
‫گروهی‪ ،‬به روستاها و شهرهای کوچک ببرند و اگرچه اَشیا هنوز بمباران نشده‬
‫بود‪ ،‬به شهرهای بزرگ و صنعتی مثل کوبه نزدیک بود و‪ ،‬بهاجبار‪ ،‬من همراه‬
‫خواهر و مادر و مادربزرگم به منزل داییام در روستای کوچکی در ساندا‪ 35‬رفتیم‬
‫و پدر و برادرم در اَشیا ماندند تا اگر هواپیماها روی شهر بمبهای آتشزا ریختند‪،‬‬
‫با همان مخازنِ آبِ سرِ کوچهها آتش را خاموش کنند‪.‬‬
‫در روستا احساس خطر کمتری به اَشیا داشتیم‪ .‬فقط گاهی که کوبه بمباران‬
‫میشد‪ ،‬سرخی آسمان را در آن سوی کوهستانی که به کوبه میرسید میدیدیم‪.‬‬
‫کالس دوم را در روستا شروع کردم‪ .‬در آنجا بچههای شهری با روستایی فرق‬

‫‪ .34‬امروزه‪ ،‬در قلب شهر توکیو در منطقة شیناماجی موزهای مردمی برای نشان دادن ابعاد‬
‫این بمباران ساخته شده است‪ .‬روی یک لوح این نوشته آمده است‪« :‬ویرانگرترین بمباران‬
‫هوایی تاریخ»‪ .‬دو ساعت پیش از طلوع آفتاب‪ ،‬روز دهم مارس ‪ ،1945‬بیش از ‪325‬‬
‫بمبافکن ب ‪ 29‬ارتش امریکا بمباران وسیعی را در مرکز توکیو آغاز کردند‪ .‬در این‬
‫بمباران بیش از ‪ 170‬تُن بمب آتشزا بر مناطق پُرجمعیت شهر فروریخته شد و شهر به‬
‫جهنمی از آتش تبدیل گردید و‪ ،‬طی دو ساعت بمباران بیوقفه‪ ،‬بیش از صدهزار نفر از‬
‫ساکنان شهر در کام مرگ فرورفتند و یک میلیون نفر آواره و بیخانمان شدند‪ .‬این بمباران‬
‫فقط یکی از صد حملة هوایی به توکیو بود که شصتدرصد شهر را با خاک یکسان کرد‬
‫و به مرگبارترین بمباران تاریخ شهرت یافت‪ .‬ـ نویسنده‬
‫‪35. Sanda‬‬
‫‪19/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫داشتند و به من به چشم بچهپولدار شهری نگاه میکردند‪ ،‬چون رفتار و لباسم فرق‬
‫داشت و بهتر بود‪ .‬نقاشیام عالی بود‪ .‬عکس دختران ژاپنی را با کیمونو میکشیدم‬
‫و معلمم تحسینم میکرد‪ 36.‬بااینحال‪ ،‬از بقیه جدا نمیشدم و دوستان جدیدی پیدا‬
‫کردم و با هم قالبهای ماهیگیری را برمیداشتیم و به ماهیگیری میرفتیم‪.‬‬
‫جشنی هم داشتیم که شاگردها هر کدام باید از خود هنری نشان میدادند‪ .‬مثالً‪،‬‬
‫شعر میخواندند یا تئاتر بازی میکردند‪ .‬با وجود این همدلی‪ ،‬معلم به ما چند نفر‪،‬‬
‫که از اَشیا آمده بودیم‪ ،‬بیشتر توجه میکرد و به ما رقص ژاپنی یاد میداد‪ .‬مدتی‬
‫بعد‪ ،‬به اصرار خالهام‪ ،‬از منزل دایی رفتیم و پیش او ماندیم‪.‬‬
‫خالهام مجرد و تنها بود و بسیار به من محبت میکرد‪ .‬باوجوداین‪ ،‬دلم برای‬
‫معلم کالس اولم‪ ،‬آقای ایتو‪ ،‬و همکالسیها و مدرسه و حتی برای آن خانة چوبی‬
‫دوطبقة هشتادمتری تنگ میشد‪ .‬گاهی در خلوت‪ ،‬پلکهایم را میبستم و به اَشیا‬
‫سفر میکردم‪ .‬در خیال خودم‪ ،‬وارد خانه میشدم و از اتاق کوچک کنار هال وارد‬
‫‪37‬‬
‫اتاق غذاخوری میشدم و در آشپزخانه چرخی میزدم و نرمنرمک روی تاتامی‬
‫کف اتاق پا میگذاشتم و از پلههای چوبی به طبقة باال میرفتم و به اتاق خوابی‬
‫که برای من و یوشیکو دنیایی از خاطرات تلخ و شیرین بود وارد میشدم و از‬
‫پنجرة اتاق چشم به دریا میدوختم و گوش به بوق قطاری میسپردم که از نزدیک‬
‫خانه میگذشت‪.‬‬

‫‪ .36‬یکی از این نقاشیها را هنوز پس از ‪ 72‬سال دارم؛ تصویر آن در پایان کتاب آمده است‪.‬‬
‫‪ .37‬کفِ بیشتر خانهها رطوبت داشت و کمی باالتر از کف خانه کفپوش تاتامی بود‪ .‬تاتامی‬
‫پوشال برنج کوبیدهشدهای بود که درون حصیر بافتهشده از نی قرار میگرفت و اندازة‬
‫تقریبی آن یک متر در یک متر و هشتاد سانتیمتر و ضخامت آن به پنجاه سانتیمتر میرسید‬
‫که بهمرور به واحدی برای اندازهگیری اتاقها تبدیل شد‪ .‬مثالً‪ ،‬میگفتند این اتاق چهار‬
‫تاتامی است‪.‬‬
‫‪20/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫خالهام غم دوری را در چهرهام میدید و با مهربانی سعی میکرد زندگی گرم‬


‫و راحت و شادی برای من و بقیة خانوادهام فراهم کند‪ .‬میگفت این جنگ هرقدر‬
‫طول بکشد‪ ،‬ما با هم زندگی خواهیم کرد‪ .‬خاله حکم مادرم را داشت‪ .‬مهربانیاش‬
‫به او میمانست‪ .‬حتی سعی میکرد به من کارهایی را که بلد نبودم بیاموزد‪ .‬آموزش‬
‫نواختن موسیقی با دستگاهی مثل پیانو را اول از او آموختم‪ .‬در بسیاری از رشتهها‬
‫مهارت داشت؛ از جمله معلمِ گلآرایی و آموزش چای سبز بود‪ .‬طبق یک سنت‬
‫قدیمی‪ ،‬هر دختری که میخواست به خانة بخت برود باید این دو هنر را‬
‫میآموخت‪ .‬وقتی هنرجوها میآمدند‪ ،‬من هم مثل آنان کیمونو میپوشیدم و‬
‫دوزانو روی تاتامی مینشستم و مجذوب چیرهدستی خالهام در سه روش گلآرایی‬
‫میشدم‪ .‬او شاخههای گل طبیعی را در یک ترکیب زیبا انتخاب میکرد و ساقهاش‬
‫را داخل ظرف شیشهای شفاف میگذاشت‪ .‬گل نشانة زندگی و نشاط بود‪ .‬از فلسفة‬
‫گلها و دالیل انتخابشان میگفت و هنرجویان‪ ،‬با خرسندی‪ ،‬دو کف دستشان را‬
‫به پاس هنر او روی تاتامی میگذاشتند و خم میشدند و صورتشان را تا نزدیک‬
‫زمین میآوردند و تشکر میکردند‪.‬‬
‫اما آموزش چای سبز قدیمیها را بیشتر از گلآرایی راضی میکرد‪ .‬ابتدا‬
‫میهمانان وارد اتاقی میشدند که درِ کوتاهی داشت و حتی باید خم میشدند‪ .‬این‬
‫خم شدن نشانة خضوع بود‪ .‬همه دور اتاق دوزانو مینشستند‪ .‬اول شیرینی‬
‫میخوردند و بعد خالهام پودر چای سبز را با یک قاشق چوبی‪ ،‬که از جنس چوب‬
‫درخت بامبو بود‪ ،‬توی کاسههایی میریخت که روی آن نقاشیهای قدیمی از‬
‫امپراتور‪ ،‬شوگانها و ساموراییها‪ ،‬و طبیعت و دریا نقش بسته بود‪ .‬چای در آب‬
‫جوشانده میشد و آن را با همان قاشق چوبی هم میزد تا کف کند و به دهان هر‬
‫یک از میهمانان یک قاشق چای میداد و بعد تعارف میکرد خودشان بخورند‪.‬‬
‫شکلِ گرفتنِ فنجان در دست و نوشیدن آن قاعدة مخصوصی داشت‪ .‬هنرجویان‬
‫‪21/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫باید کاسه را با دو دست برمیداشتند و نباید از روبهروی آن میخوردند‪ .‬باید کاسه‬


‫را کمی به طرف راست میچرخاندند و در سه نوبت هر بار از یک نقطة کاسه‬
‫چای میخوردند و در پایان جای خوردن را با دو انگشت پاک میکردند و کاسه‬
‫را به طرف چپ‪ ،‬یعنی جای اول‪ ،‬میچرخاندند‪.‬‬
‫هنر گلآرایی و آموزش چای سبز را مثل دختران جوان یاد گرفتم‪ .‬اما جنگ‬
‫رنگ سیاه بر زندگی مردم زده بود و اینگونه سرگرمیها بهیکباره با رسیدن خبر‬
‫جنگ زود فراموش میشد‪ .‬اصالً از جنگ بدم میآمد؛ به خاطر اینکه بین‬
‫خانوادهام جدایی افکنده بود‪ .‬تا اینکه پدر و برادرم بعد از مدتی به دیدن ما آمدند‪.‬‬
‫دوست داشتیم پیش ما بمانند‪ ،‬اما نگران خانه و زندگیمان در اَشیا بودند‪.‬‬
‫پدرم همچنان فکر میکرد روزی نوبت بمباران اَشیا خواهد رسید و باید برای‬
‫حفظ خانه از آتش بمباران آنجا باشد‪ .‬تا آن زمان همة شهرهای بزرگ مثل توکیو‪،‬‬
‫کیوتو‪ ،‬اُساکا‪ ،‬و کوبه بهدفعات بمباران شده بودند و جنگ زمینی و دریایی در آن‬
‫سوی مرزهای آبی کشور ادامه داشت؛ جنگی که از سوی امپراتور و سایر‬
‫زمامداران ژاپن با گرفتن چند کشور مثل کره و سنگاپور ادامه داشت و جوانان‬
‫برای جنگیدن باید بهاجبار به جبهه میرفتند و تاوان این زیادهخواهی امپراتور را‬
‫مردم بیدفاع در خانههای چوبیشان زیر بمبارانهای هوایی میدادند‪.‬‬
‫معلمان شاید بهخاطر سنوسال کم ما و شاید بهخاطر فضای حاکم بر کشور از‬
‫زورگویی حاکمان حرفی به میان نمیآوردند و ما فقط اخباری از بمباران‬
‫شهرهایمان میشنیدیم‪ .‬گاهی هم شاهد اعزام سربازان و نظامیان و حتی مردم به‬
‫جبههها بودیم؛ این اعزامها از سوی مردم حالت تماشا پیدا میکرد‪ .‬تصویری محو‬
‫اما پُرغرور از یکی از اعزامها در خاطرم مانده است‪ :‬آن روز مردم در دو ردیف‬
‫چپ و راست ایستاده بودند تا نظامیان را بدرقه کنند‪ .‬در جلوی صف‪ ،‬ابتدا گروهی‬
‫طبلزنان آمدند و پشت سرشان گروهی با پرچمهای سفید و بلند و عمودی به‬
‫‪22/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫شکل منظم حرکت کردند و پس از این گروه چند سوار با لباسهای سنتی‬
‫ساموراییها‪ ،‬سوار بر اسب‪ ،‬به تاخت صف ما را شکافتند و هنگام عبور با کمان‬
‫روی هدفهایی که روی تنة درختان آویزان شده بود تیر انداختند‪ .‬با دیدن این‬
‫صحنه‪ ،‬احساس شادی توأم با غرور به اوج خود رسید‪ .‬مردم به احترامشان به رسم‬
‫ژاپنیها تا کمر خم شدند و نوبت سربازان و نظامیان رسید که با لباسهایی مثل‬
‫همـ زن و مردـ عازم جبهه شوند‪ .‬پسردایی من هم در میان آنها بود‪ .‬شمشیر بلندی‬
‫به کمر بسته بود‪ .‬او و بقیة نظامیان‪ ،‬که بسیاری از آنها از کامیکازهها‪ 38‬بودند‪ ،‬از‬
‫جلوی ما به حالت رژه عبور کردند و این سرود را به نشانة وفاداری به امپراتور و‬
‫جنگیدن تا پای جان خواندند‪:‬‬
‫ما با امپراتور هستیم‬
‫ما در دریا میمیریم‬
‫ما در کوهستان میمیریم‬
‫و هرگز بازنخواهیم گشت‪.‬‬
‫با شنیدن این سرود‪ ،‬شماری از مردم کفزنان آنان را تشویق کردند‪ .‬شماری‬
‫از زنان هم به گریه افتادند‪ .‬از این داوطلبان‪ ،‬شماری مثل پسرداییام‪ ،‬برای خواندن‬
‫دعا به معبد رفتند و بعد عازم جبهه شدند‪.‬‬
‫بیشتر مردم از جنگ متنفر بودند‪ .‬بااینحال‪ ،‬عدهای با داشتن نوعی غرور ملی‬
‫کامیکازهها را ستایش میکردند‪ .‬من در دنیای کودکانهام معنی کامیکازه را‬
‫نمیدانستم‪ .‬بزرگترها برای هم تعریف میکردند که آنها خلبانهایی هستند که‬
‫با هواپیما خودشان را به کشتیها و ناوچههای امریکایی در دریا و اقیانوس آرام‬
‫میکوبند‪.‬‬

‫‪ ،Kamikaze .38‬به معنی «طوفان خدا»‪ ،‬لقبی که ژاپنیها برای داوطلبان مرگ برای انجام‬
‫دادن عملیاتهای انتحاری برگزیده بودند‪.‬‬
‫‪23/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫هرکس بهشکلی باید به جبهه کمک میکرد‪ .‬شماری از زنان موهایشان را‬
‫بریدند‪ 39‬و به هم بافتند و از آن طنابی به طول هفتاد متر و ضخامت سی سانتیمتر‬
‫ساختند تا جنگجویان ژاپنی در نیروی دریایی از آن برای بستن کشتی استفاده‬
‫کنند‪ .‬من و دانشآموزان مقطع ابتدایی هم سهمی برای کمک به جبهه داشتیم که‬
‫از سر اجبار بود‪ .‬ما را به صحرا بردند؛ صحرا و زمینهای کشاورزی که از هجوم‬
‫ملخها در امان نمانده بودند و ما باید تا میتوانستیم ملخ زنده میگرفتیم و داخل‬
‫کیسه میکردیم‪.‬‬
‫دانشآموزان‪ ،‬چه دختر چه پسر‪ ،‬با بیمیلی این کار را میکردند و دلیل‬
‫کارشان را نمیدانستند‪ .‬یکی از همکالسیهایم از زبان پدرش شنیده بود که این‬
‫ملخها را خشک میکنند و با پودر آن چیزی شبیه به نان میپزند و به جبهه‬
‫میفرستند؛ جبههای که قربانیانِ بسیاری میگرفت از نظامیها و غیرنظامیها؛ و‬
‫پسردایی و پسرعمة من دو تن از این قربانیان بودند که در جبهههای جنگ کشته‬
‫شدند‪.‬‬
‫هنوز اَشیا بمباران نشده بود‪ .‬اگرچه پدر و برادرم به ما سر میزدند‪ ،‬دوست‬
‫داشتیم به شهرمان برگردیم‪ .‬بااینحال‪ ،‬کالس دوم و سوم ابتدایی را در روستا‬
‫خواندم‪ .‬در آن روزهای دوری و دلهره‪ ،‬میدیدم که گاهی هواپیماهایی غولپیکر‬
‫از فراز آسمان به طرف شهرهای نزدیک مثل اُساکا‪ ،‬کوبه‪ ،‬و هیروشیما میرفتند و‬
‫زمینهای کشاورزی و خانههای چوبی و بندرگاهها را با بمبهایشان به آتش‬
‫میکشیدند و نابود میکردند‪.‬‬
‫مواد غذایی و برنج در شهرها کم بود و بسیاری برای تأمین مایحتاج خود از‬
‫جمله برنج به روستاها میرفتند‪.‬‬
‫روزها بهسختی میگذشت‪ .‬تابستان داغ ‪ 1946‬میالدی رسید؛ من و چند نفر از‬

‫‪ .39‬عکس این موهای بافتهشده در موزة «یوشوکان» در شهر توکیو موجود است‪ .‬ـ نویسنده‬
‫‪24/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫دوستانم برای ماهیگیری به ساحل رودخانه رفته بودیم‪ .‬وقتی برگشتیم‪ ،‬قیافة همة‬
‫اعضای خانواده گرفته و درهم بود‪ .‬خبری را از رادیو شنیده بودند‪« :‬هیروشیما در‬
‫کمتر از یک دقیقه در آتش سوخت و خاکستر شد‪ ».‬هیچ کس نمیدانست بمب‬
‫اتم چیست و چه میکند؟ مردمی که کیلومترها از هیروشیما فاصله داشتند آن روز‬
‫‪40‬‬
‫طلوع خورشید را دو بار دیدند‪.‬‬
‫چهار روز بعد‪ ،‬خبر مشابه دیگری رسید‪« :‬شهر ناکازاکی هم‪ ،‬مثل هیروشیما‪ ،‬با‬
‫یک بمب سوخت و خاکستر شد‪».‬‬
‫با انفجار هیروشیما و ناکازاکی‪ ،‬ترس و وحشت مثل هیوال بر جان همه پنجه‬
‫زد‪ .‬ما با هیروشیما فاصلة زیادی نداشتیم‪ .‬حاال باید یا ما به اَشیا میرفتیم تا پدر و‬
‫برادرم تنها نمانند یا آنها باید به روستا میآمدند که اگر قرار بود بمیریم‪ ،‬همه با‬

‫‪ .40‬انفجار بمب اتمی در هیروشیما ده برابر نورانیتر از خورشید نور ساطع کرد‪ .‬امریکاییها‬
‫برای بمب اتمی هیروشیما نام «پسر کوچک» (‪ )Little boy‬و برای بمب اتمی‪ ،‬که روی‬
‫ناکازاکی انداختند‪ ،‬نام «مرد چاق» (‪ )Fat man‬را انتخاب کردند‪ .‬پسر کوچک فقط سه متر‬
‫طول داشت و چهار تُن وزن‪ ،‬با یک فروند بمبافکن ب ‪ 29‬موسوم به ‪ Engolagay‬از آن‬
‫سوی اقیانوس آرام حمل شد و در ساعت هشت و پانزده دقیقة صبح روز ششم اوت‬
‫‪ 1945‬در نقطه ‪ T‬در کانون مرکزی هیروشیما و ارتفاع ‪574‬متری زمینـ بهعلت تأثیر‬
‫تخریبی بیشترـ منفجر شد‪ .‬محتوای داخل شکم پسر کوچک شصت کیلوگرم اورانیوم‬
‫‪ 235‬بود که برابر بیستهزار تُن تیانتی قدرت داشت و با انفجار آن ترکیب سه انرژی‬
‫گرما‪ ،‬باد‪ ،‬و اشعه با زبانه کشیدن چند میلیون درجة سانتیگراد آتش تا شعاع دوکیلومتری‬
‫هر چیزی را ذوب کرد و تا پنجکیلومتری همة خانهها را سوزاند‪ .‬پسر کوچک هشتادهزار‬
‫نفر را جزغاله کرد و صدهزار نفر را در معرض تشعشعات خود قرار داد که بیشترشان تا‬
‫پایان سال ‪ 1951‬مردند‪ .‬ژاپنیها بازماندگان قلیل این فاجعه را «هیپاکوشا» مینامند‪ .‬ـ‬
‫نویسنده‬
‫‪25/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫هم بمیریم‪ .‬مادر و خواهرانم در کشوقوس ماندن در روستا یا برگشتن به اَشیا‬


‫بودند که مادربزرگم همه را جمع کرد‪ .‬قرار بود خبر مهمی را رادیو از زبان‬
‫امپراتور به مردم بگوید‪ .‬دور رادیو نشستیم و به صدای امپراتور هیروهیتو‪ ،‬که تا‬
‫آن زمان صدایش را نشنیده بودیم‪ ،‬گوش کردیم‪ .‬امپراتور با زبان رسمی و‬
‫کالسیک ژاپنی سخن گفت و پایان حضور ژاپن در جنگ جهانی دوم را اعالم‬
‫کرد‪ .‬این سخنان به معنی تسلیم شدن امپراتور در مقابل خواست امریکا و‬
‫متحدانشـ بعد از بمباران هیروشیما و ناکازاکیـ بود‪ .‬سخنانی که بسیاری از‬
‫ژاپنیهای متعصب‪ ،‬که برای امپراتور مرتبة خدایی قائل بودند‪ ،‬جگرسوز و حتی‬
‫تحملناپذیر بود‪ .‬شماری از مردان به نشانة وفاداری به امپراتور به شیوة سنتی‬
‫«هاراگیری» با شمشیر شکم خود را پاره کردند‪ .‬شنیدم شماری از زنان و دختران‬
‫جوان‪ ،‬برای اینکه به دست امریکاییها نیفتند‪ ،‬به داخل غاری در دل یک کوه‬
‫‪41‬‬
‫رفتند و دستهجمعی خودکشی کردند‪.‬‬
‫امریکاییها از اینکه به خاطر نابودی هیروشیما و ناکازاکی کینه و خشم را در‬
‫چهرة ژاپنیها میدیدند توجیهی فریبکارانه برای افکار عمومی مردم ساختند و از‬
‫شیرینی پایان جنگ سخن گفتند و سعی کردند تلخی بمباران اتمی هیروشیما و‬
‫ناکازاکی را در شیرینی پایان جنگ پنهان کنند و همة گناهها را به گردن امپراتور‬
‫انداختند و گفتند اگر از بمب اتم استفاده نمیشد‪ ،‬امپراتور هیروهیتو هرگز تسلیم‬
‫نمیشد و جنگ جهانی دوم پایان نمییافت‪ .‬مردم به این توجیهات بیاعتنایی‬
‫کردند‪ ،‬اما از سویی خوشحال بودند که جنگ به پایان رسیده است و میتوانند‬
‫خانههایشان را از نو بسازند‪.‬‬

‫‪ .41‬خودکشی دختران و زنان در جزیرة اُکیناوا در جنوبیترین جزایر ژاپن اتفاق افتاد و‬
‫یادبودی به نام «هیمهیوری» به یاد آنان ساخته شد‪ .‬امروزه‪ ،‬امریکاییها در این جزیره‬
‫حضور دارند‪.‬‬
‫‪26/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫تکلیف خانوادة ما هم معلوم بود‪ .‬همة ما میتوانستیم به اَشیا‪ ،‬که کمتر از کوبه‬
‫بمباران شده بود‪ ،‬برگردیم‪ ،‬اما خالهام‪ ،‬به خاطر دلبستگی به من‪ ،‬اصرار داشت تا‬
‫مدتی همچنان در روستا بمانم؛ باالخره‪ ،‬مادرم را راضی کرد‪ .‬مادر و مادربزرگم‬
‫با خواهرانم به اَشیا برگشتند و من تا قبل از شروع سال تحصیلی کنار او ماندم‪.‬‬
‫‪27/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫سه‬
‫جنگ تمام شده بود و مردم مهاجر و آواره از روستا و شهرهای کوچک به‬
‫شهرهای بزرگ برمیگشتند‪ .‬بعد از مدتی‪ ،‬من هم به خانوادهام در اَشیا ملحق شدم‬
‫و سر کالس چهارم در مدرسة شهرم نشستم‪ .‬درس در شهر سختتر و‬
‫سختگیرانهتر از روستا بود و من‪ ،‬که دو سالی در روستا پُز شهری بودن داده بودم‬
‫و پشتم باد خورده بود‪ ،‬میترسیدم کم بیاورم‪ .‬هیبت و جوان بودن معلم کالس‬
‫چهارم‪ ،‬خانم کیمورا‪ ،42‬این ترس را افزون میکرد‪ .‬همیشه از او میترسیدم‪ .‬زنگ‬
‫علوم میگفت‪« :‬هر دانشآموزی باید سؤالی برای جلسة بعد مطرح کند که من‬
‫نگفته باشم‪ ».‬این روش همه را به تکاپوی تحقیق و پرسش میانداخت و اگر کسی‬
‫سؤالی آماده نکرده بود‪ ،‬خانم کیمورا از کالس بیرونش میکرد و به او میگفت‪:‬‬
‫«توی راهرو بمان تا بقیه تو را ببینند‪».‬‬
‫از بختم‪ ،‬جلسة بعد از من پرسید‪« :‬کونیکو‪ ،‬تو چه سؤالی آماده کردهای؟» و‬
‫من‪ ،‬که خودم را برای سؤال آماده نکرده بودم و هنوز در حالوهوای فرهنگ‬
‫زندگی در روستا بودم‪ ،‬به ذهنم رسید بپرسم‪« :‬چرا خروس تخم نمیگذارد؟!» با‬
‫شنیدن این سؤال لبخندی روی صورت همیشه اخمکردة خانم کیمورا نشست و از‬
‫تنبیه در راهرو صرفنظر کرد‪.‬‬

‫‪42. Kimura‬‬
‫‪28/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫در کالس چهارم‪ ،‬بیش از گذشته از جنگ میشنیدیم و قیافههای امریکاییها‬


‫را‪ ،‬که تا پیش از پایان جنگ در ذهنمان ساخته بودیم که داخل هواپیماهای‬
‫غولپیکر ب ‪ 29‬مینشستند و بر سرمان بمب میریختند‪ ،‬حاال روی زمین میدیدیم‬
‫که توی واگنهای قطارـ ترامواـ کنار ژاپنیها مینشینند و با غرور به سیگار‬
‫برگشان پک میزنند یا مثل فاتحان سوار بر خودروهای نظامی در خیابانها جابهجا‬
‫میشوند‪ .‬آنها اولین کاری که کردند این بود که نگذاشتند اجساد جزغالهشده‬
‫در هیروشیما و ناکازاکی روی زمین بماند و با کمک نظامیهای شکستخوردة‬
‫ژاپنی همة اجساد و چوبهای سوختة خانهها را جمع کردند تا تصویر این خیانت‬
‫تاریخی در اذهان مردم ژاپن کمرنگ شود و بعد‪ ،‬انحالل ارتش را طی بیانیهای‬
‫اعالم کردند‪ .‬بسیاری از پسرها خوشحال بودند که دیگر به سربازی نمیروند‪.‬‬
‫نظامیهای امریکایی از هر خیابانی که رد میشدند با دیدن جماعتی از بچهها‬
‫میایستادند‪ ،‬لبخند میزدند‪ ،‬و مشتهایشان را پُر از شکالت و آدامس میکردند‬
‫و بهطرف بچهها میریختند‪ .‬بچهها از سر و کول هم باال میرفتند و شکالتها و‬
‫آدامسها را از دست هم میقاپیدند و ما و همة دختربچههای ژاپنی‪ ،‬که تا آن زمان‬
‫شکالت و آدامس نخورده بودیم‪ ،‬با این هدیه ذائقهمان شیرین میشد‪.‬‬
‫امریکاییها در مقابل تنفروشی به دختران جوان پول میدادند‪ .‬از آن زمان‪،‬‬
‫روسپیگری در میان دختران یک شغل شد؛ شغلی که اخالق سنتی و عفاف‬
‫خانوادگی را از بین برد‪ .‬فحشا ارمغان اجتماعی غربی بود که در شهرهای ما عادی‬
‫شد‪ .‬روسپیها پیراهن قرمز میپوشیدند؛ همان رنگی که من از کودکی دوست‬
‫داشتم‪ .‬ولی پدرم‪ ،‬پس از بدنام شدن این رنگ‪ ،‬هرگز اجازه نداد پیراهن قرمز‬
‫بپوشم؛ حتی کیمونوی قرمزی را که قبالً دوست داشتم برای همیشه توی صندوق‬
‫گذاشتیم‪ .‬اما‪ ،‬برخالف گذشته‪ ،‬اجازه میداد بیشتر با دخترعمهام‪ ،‬یوشیکو‪ ،‬و دو‬
‫‪29/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫نفر از دوستان کالس چهارمیام‪ ،‬شیگمی‪ 43‬و ساناا‪ ،‬باشم‪ .‬حتی اجازه میداد با‬
‫یک معلم خصوصی‪ ،‬که جوانی مورد اعتماد بود‪ ،‬به کوهنوردی برویم‪ .‬اما سفارش‬
‫میکرد که هر جا نظامیِ امریکایی دیدیم نزدیکش نشویم‪.‬‬
‫شیگمی و ساناا دخترانی بانشاط و عالقهمند به طبیعت و کوه بودند‪ .‬تا فرصت‬
‫پیدا میکردیم به کوهستان جنگلی و مرتفع مشرف به شهر میرفتیم و از آن باال‬
‫شهر و دریا را تماشا میکردیم‪ .‬عکس یادگاری میگرفتیم و مثل آهو از میان‬
‫درختان و روی تختهسنگها میدویدیم و حسابی عرق میکردیم و فرز و چابک‬
‫از کوه که پایین میآمدیم‪ ،‬نوبت بازی روی دیوار میشد‪ .‬پیادهروی شیبداری‬
‫در کنار یک دیوار یک متر و نیمی قرار داشت‪ .‬عرض دیوار ده سانت بود و ما‪،‬‬
‫مثل بندبازها‪ ،‬دستهایمان را برای حفظ تعادل باز میکردیم و بهآهستگی روی‬
‫دیوار باریک و شیبدار راه میرفتیم‪ .‬با این بازی‪ ،‬خستگی کوهنوردی از تنمان‬
‫تا حدی خارج میشد و سرحال و بانشاط به خانة یکی میرفتیم‪ .‬مایل بودم بیشتر‬
‫به خانة ساناا بروم‪ .‬به خاطر اینکه خواهر بزرگ او دوستی داشت که هنرپیشه بود‬
‫و من دوست داشتم در آینده هنرپیشه شوم‪ .‬این هنرپیشة جوان وقتی اشتیاق مرا‬
‫برای بازیگری میدید‪ ،‬آتش اشتیاقم را شعلهورتر میکرد و میگفت‪« :‬بیا هنرپیشه‬

‫‪ .43‬شیگمی تاکه اوچی (دوست)‪« :‬کونیکو یامامورا دوست دوران کودکیام بود‪ .‬با او و ساناا‬
‫نیشیزاوا همیشه در مدرسه‪ ،‬خانه‪ ،‬و کوه با هم بودیم‪ .‬کونیکو دختری کمحرف و ساکت‬
‫بود‪ ،‬اما اراده ای قوی داشت‪ .‬از کالس ششم‪ ،‬ما از اَشیا به اُساکا رفتیم و از او سالها‬
‫بیخبر ماندم تا دوازده سال پیش که در جشن هفتادسالگی با چهارده نفر از همکالسیهای‬
‫آن سالها یک جا جمع شدیم‪ .‬جای کونیکو در جمع ما خالی بود‪ .‬مجلهای آوردند که‬
‫دربارة کونیکو نوشته بود‪ .‬سرنوشتْ او را به ایران برده بود و ما از او به نیکی یاد کردیم‪.‬‬
‫(مصاحبة الکترونیکی با شیگمی تاکه اوچی‪)1398/6/17 ،‬‬
‫‪30/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫‪44‬‬
‫شو‪ .‬من کمکت میکنم‪».‬‬
‫معلم کالس پنجم و ششم ما آقای توچیاو شد؛ معلمی با عینکی تهاستکانی که‬
‫وقتی به من نگاه میکرد‪ ،‬گردی چشمش را دوبرابر میدیدم و این ترس وقتی‬
‫بیشتر میشد که از پنجرة کالس نور روی عینکش میافتاد و برق آن دلم را‬
‫میریخت‪ .‬برخالفِ این عینک و این قیافه‪ ،‬برخوردی نرم و مهربان با دانشآموزان‬
‫داشت‪ .‬درسم خوب بود و مدرسهمان بزرگ بود‪ .‬یک مدرسة سیمانی با یک‬
‫محوطة فراخ که استعدادهای ورزشی در رشتههایی مثل ژیمناستیک‪ ،‬کوهنوردی‪،‬‬
‫و دومیدانی رشد میکرد‪ .‬من و چند نفر همیشه در چند رشتة ورزشی سرآمد بودیم‬
‫و در میان این رشتهها در دومیدانی امتیازم در سرعت از بقیه بیشتر بود‪ .‬آنقدر‬
‫مدرسه مشغولمان میکرد که نمیدانستیم چطور زمان میگذرد‪ .‬هر روز صبح و‬
‫بعدازظهر در مدرسه بودیم‪ .‬ظهر ناهار را مدرسه میداد و بعدازظهر کالسها تا‬
‫ساعت سه ادامه مییافت‪ .‬گاهی از طرف مدرسه خانوادهها را دعوت میکردند‪.‬‬
‫خانوادهها ناهار را در کنار دانشآموزان میخوردند و به تماشای ورزش‬
‫بچههایشان مینشستند‪.‬‬
‫در مدرسه وقتِ خالی نداشتیم‪ .‬هر روز‪ ،‬بعد از تمام شدن درس‪ ،‬کارمان نظافت‬
‫و تمیز کردن مدرسه‪ ،‬کالسها‪ ،‬و محوطه بود و یکی از دانشآموزان کالس باالتر‬
‫مسئول ارزیابی و دادنِ نمره میشد‪ .‬تقریباً‪ ،‬همه نمرة خوب میگرفتند و‬
‫دانشآموزان در این کار با هم رقابت میکردند‪.‬‬
‫با اتمام کالس ششم‪ ،‬مقطع ابتدایی پایان یافت و باید به مقطع سهسالة راهنمایی‬
‫میرفتم‪ .‬روز آخر کالس ششم روز اشکها و لبخندها بود‪ .‬همة دانشآموزان در‬
‫مراسمی با نظم خاص مقابل معلمان ایستادند و این سرود را یکصدا خواندند‪:‬‬

‫‪ .44‬این هنرپیشه را شصت سال بعد در سریال تلویزیونی سالهای دور از خانه دیدم که‬
‫نقش پیری «اوشین» را بازی میکرد‪.‬‬
‫‪31/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫از زحمات و مقام واالی معلم سپاسگزارم‪ /‬از ورود به این مدرسه‬
‫تاکنون سالها گذشت‪ /‬ولی روزها خیلی زود گذشت‪ /‬امروز روز جدایی‬
‫است‪ ،‬خداحافظ ‪ /...‬پیوند با دوستان صمیمی را بعد از فارغالتحصیلی هم‬
‫هرگز فراموش نخواهم کرد‪ /‬ما بزرگ شدیم و عضو یک جامعه شدیم‪/‬‬
‫به سوی موفقیت تالش میکنیم‪ /‬امروز روز جدایی است‪ ،‬خداحاف ‪...‬‬
‫‪45‬‬ ‫ظ‪.‬‬

‫‪‬‬

‫در اَشیا‪ ،‬سه مدرسة راهنمایی وجود داشت‪ .‬پدرم اسم مرا در مدرسهای که به‬
‫منزل ما نزدیکتر بود نوشت‪.‬‬
‫شیگمی و ساناا از اَشیا به شهر دیگری رفته بودند و از این جهت ناراحت بودم‬
‫و احساس تنهایی میکردم‪ .‬اما خیلی زود در مدرسة جدید دوستان جدیدی پیدا‬
‫کردم‪ .‬از درس خواندن و مطالعه لذت میبردم‪ .‬به غیر از درسهای ریاضی‪،‬‬
‫نقاشی‪ ،‬موسیقی‪ ،‬ورزش‪ ،‬و اجتماعی‪ ،‬درسهای تازهای مثل علوم‪ ،‬تاریخ‪ ،‬جغرافیا‪،‬‬
‫فیزیک‪ ،‬شیمی‪ ،‬و هندسه اضافه شده بود‪ .‬من به تاریخ عالقهمند بودم و هر چه‬
‫بزرگتر میشدم موضوعات تازهای از جنگ‪ ،‬بهویژه بمباران هیروشیما و‬
‫ناکازاکی‪ ،‬به گوشم میخورد‪ .‬یکی از آنها قصة غمانگیز ساداکو‪ 46‬بود‪ .‬من با‬
‫بقیة همکالسیها برای زنده ماندن یاد ساداکو دُرناهای کاغذی درست میکردیم‪.‬‬
‫ساداکو دختری نوجوان از اهالی هیروشیما بود که براثر عوارض بمب اتم‪ ،‬مثل‬
‫بسیاری از مردم که از شهر هیروشیما دور بودند‪ ،‬در معرض تشعشعات هستهای‬
‫قرار گرفت و به بیماری سرطان مبتال شد‪ .‬آن روزها دوستان او تصمیم گرفتند‬

‫‪ .45‬این سرود را نهفقط در مقطع ابتدایی‪ ،‬بلکه در پایان مقطع راهنمایی‪ ،‬دبیرستان‪ ،‬و دانشگاه‬
‫میخواندیم‪.‬‬
‫‪46. Sadako‬‬
‫‪32/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫برای بهبودی و سالمت او هزار دُرنای کاغذی بسازند‪ .‬بر اساس یک اعتقاد‬
‫قدیمی‪ ،‬اگر برای سالمت و طول عمر یک بیمار هزار دُرنای کاغذی ساخته شود‪،‬‬
‫او زنده میماند‪ .‬دوستان و همکالسیهای ساداکو فقط ‪ 675‬دُرنا ساخته بودند که‬
‫‪47‬‬
‫او تسلیم مرگ شد‪.‬‬
‫با آشنایی از عمق فاجعة بمباران هیروشیما و ناکازاکی‪ ،‬دیگر شکالت‬
‫امریکاییها برایم شیرین نبود‪ .‬آنها ژاپنیها را مردمی خنگ و شایستة تحقیر‬
‫میدانستند و من‪ ،‬کونیکو‪ ،‬فرزند وطن‪ ،‬از این تحقیرها میسوختم‪ .‬درست مثل آن‬
‫دخترکان معصومی که در آتش «پسر کوچک» و «مرد چاق» سوختند‪ .‬امریکاییها‬
‫برای دختران همسنوسال من رشتة ورزشی بیسبال را آوردند‪ ،‬ولی من و بسیاری‬
‫از دختران ژاپنی با رشتة مشابه سنتی آن‪« ،‬هانهتسوکی» (بدمینتون ژاپنی)‪ ،‬خودمان‬
‫را مشغول میکردیم‪ .‬آنها تالش میکردند در همة امور از قانون اساسی تا قوانین‬
‫نظامیگری و حتی محتوای درسهایی مثل تاریخ اعمالنظر کنند‪ .‬ولی ما در‬
‫سرودهای مدرسه آنقدر مرثیة هیروشیما را میخواندیم که مظلومیت هشتادهزار‬
‫نفر سوختة بیگناه را هرگز فراموش نکنیم‪ ،‬این مرثیه را‪:‬‬
‫دنیا هنوز او را به یاد دارد‪ /‬به یاد دارد که آنجا‪ ،‬هیروشیما‪ ،‬وجود‬
‫داشته است‪ /‬پرندة آهنین را به سمت هیروشیما پرواز بده‪ /‬و بار خود ـ‬
‫«پسر کوچک» ـ را خالی کن‪ /‬و آن کلمة جادویی را به هیروشیما بگو‪.‬‬
‫در مقطع راهنمایی‪ ،‬برخی معلمها روحیة ملیگرایی و وطندوستی بسیار زیادی‬
‫داشتند و در کنار درس باورهای خود را با بیان شعر‪ ،‬موسیقی‪ ،‬و تئاتر به‬
‫دانشآموزان انتقال میدادند‪ .‬معلم ما‪ ،‬آقای کانبارا‪ ،‬ارتشی خشک و متعصبی بود‬

‫‪ .47‬در فرهنگ سنتی ژاپن‪ ،‬دُرنا و الکپشت نماد طوالنی بودن عمر هستند‪ .‬پس از بمباران‬
‫هیروشیما و ناکازاکی‪ ،‬ساختن دُرنای کاغذی نماد صلح و دوستی برای کودکان شده و به‬
‫مرزهایی فراتر از ژاپن‪ ،‬از جمله ایران‪ ،‬رسیده است‪.‬‬
‫‪33/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫که از غریبهها‪ ،‬چه امریکاییها‪ ،‬چه چینیها‪ ،‬و چه کرهایها‪ ،‬بدش میآمد‪ .‬آقای‬
‫کانبارا من و پنج نفر دیگر را برای تئاتر انتخاب کرد‪ .‬ما چند نفر نقش‬
‫خدمتگزارهای امپراتور چین را بازی میکردیم‪ .‬اما بیشتر از بازی‪ ،‬کارمان در‬
‫پشت صحنه خنده و بازیگوشی بود‪ .‬وقتی روی صحنه میآمدیم‪ ،‬فقط جلوی‬
‫امپراتور راه میرفتیم و به شیوة چینیها احترام میگذاشتیم و با گرفتن دو کف‬
‫دست در مقابل صورت عقبعقب میرفتیم و از صحنه خارج میشدیم‪ .‬اگرچه‬
‫این قصه برگرفته از یک روایت قدیمی چینی بود‪ ،‬معلم ما میخواست بهنوعی‬
‫برتری سنتهای ژاپنی را در مقابل سنتهای چینی به رخ بکشد‪ .‬البته‪ ،‬ما‬
‫میدانستیم ارتش ژاپن در جنگ با چینیها رفتار وحشتناکی‪ ،‬مثل «سر بریدن»‪،‬‬
‫داشته و چینیها از ما به این دلیل دلگیرند‪ .‬اما معلم ارتشی‪ ،‬که اتفاقاً در چین هم‬
‫زندگی کرده بود‪ ،‬از چینیها متنفر بود‪ .‬آقای کانبارا دستِ بزن هم داشت‪.‬‬
‫پسرهایی را که درس بلد نبودند زیر مشت و لگد میگرفت‪ .‬ما هم از او‬
‫میترسیدیم‪ ،‬اما دخترها را نمیزد و با ما‪ ،‬که گروه تئاتر بودیم‪ ،‬نرم و مهربان بود‪.‬‬
‫همین نرمی‪ ،‬جسارت ما را تحریک میکرد که سربهسر پسرها بگذاریم‪ .‬من‬
‫شیطانتر از بقیه بودم‪ .‬درِ کالس کشویی بود‪ .‬وقتی معلم وارد میشد‪ ،‬همه به‬
‫احترام او میایستادیم‪ .‬وقتی مطمئن بودم معلم سر کالس نمیآید‪ ،‬تختهپاککن‬
‫را باالی در میگذاشتم‪ .‬اولین پسری که وارد میشد تختهپاککن میافتاد روی‬
‫سرش و ما ریز میخندیدیم‪.‬‬
‫مدرسة راهنمایی ما کنار راهآهن بود‪ .‬قطارها میآمدند و میرفتند‪.‬‬
‫سروصدایشان تا دقیقهای حواس شاگردها و حتی معلم را پرت میکرد‪ .‬باالخره‪،‬‬
‫مدرسه جابهجا شد؛ اما چه جابهجاشدنی‪ .‬گفتند هر دانشآموز باید میز و‬
‫صندلیهای خودش را با دست حمل کند و تا مدرسة جدید‪ ،‬که دور از راهآهن‬
‫بود‪ ،‬ببرد‪ .‬این کار تنبیه نبود‪ .‬یک تالش همگانی بود که بچهها راحت آن را انجام‬
‫‪34/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫دادند و ما به مدرسة جدید رفتیم؛ اگرچه این مدرسه از منزل ما دور بود‪.‬‬
‫سال آخر مقطع راهنمایی‪ ،‬که به سن بلوغ رسیده بودم‪ ،‬یکی از همکالسیهای‬
‫پسر به من عالقهمند شد‪ .‬احساس خاصی به او نداشتم‪ ،‬اما بیمحلی هم نکردم‪ .‬تا‬
‫اینکه کارت تبریکی به مناسبت یک عید از طریق پُست به خانه فرستاد‪ .‬پدرم‬
‫کارت تبریک را دید؛ او میدانست ارسال کارت تبریک مقدمة دوستی و بعداً‬
‫ازدواج یک پسر با دختر است‪ .‬من از کارت بیخبر بودم‪ ،‬اما قیافة برافروخته و‬
‫نگاه معنیدار پدر نشان میداد که از من عصبانی است‪ .‬او نمیخواست هیچگونه‬
‫رابطهای با هیچ پسری داشته باشم‪ .‬کارت تبریک را نشانم داد و با تندی پرسید‪:‬‬
‫«این چیست؟!» گفتم‪« :‬من از این موضوع بیخبرم‪ .‬فقط میدانم پسرها از این‬
‫کارتها زیاد برای دخترها میفرستند‪».‬‬
‫پدرم پذیرفت که از ارسال کارت بیاطالع بودهام و عصبانیتش فروکش کرد‪.‬‬
‫من هم جواب کارت تبریک را ندادم تا مقطع راهنمایی تمام شد‪ .‬دوباره جمع‬
‫شدیم و آن سرود خاطرهانگیز خداحافظی را با شوق و حسرت خواندیم‪.‬‬
‫در روزهای تعطیلی‪ ،‬پس از دورة راهنمایی‪ ،‬پیرزنی در همسایگی ما مُرد‪ .‬پیرزن‬
‫مستأجر بود و کسی را نداشت‪ .‬با خانواده جنازة پیرزن را تشییع کردیم‪ .‬طبق سنت‬
‫بوداییها‪ ،‬پیرزن را توی کورهای گذاشتند تا جنازهاش را بسوزانند‪ .‬درِ کوره را‬
‫بستند‪ ،‬اما‪ ،‬از سر کنجکاوی‪ ،‬من از یک دریچه به بدن‪ ،‬که میان شعلهها‬
‫میسوخت‪ ،‬دزدکی نگاه کردم‪ .‬حالم دگرگون شد و آرزو کردم هیچگاه نسوزم‬
‫و شاهد سوخته شدن هیچ جنازهای نباشم‪.‬‬
‫مدتی بعد‪ ،‬مادربزرگ مهربانم‪ ،‬ماتسو‪ ،‬که همسنوسال پیرزن بود‪ ،‬مُرد‪ .‬خیلی‬
‫غصه خوردم‪ .‬اما هرگز به مراسم تشییع او نرفتم‪ .‬دوست داشتم همیشه او را با آن‬
‫سیمای مهربان و صمیمی در خاطرم داشته باشم‪.‬‬

‫‪‬‬
‫‪35/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫دبیرستانْ دنیای دیگری بود‪ .‬شهرمان فقط یک دبیرستان داشت؛ مدرسهای‬


‫نزدیک راهآهن به نام کن ریتسو اَشیا کوتوگاکو‪ .48‬فاصلة خانة ما با دبیرستان زیاد‬
‫بود و من پیاده میرفتم‪ .‬آنجا احساس آزادی عمل بیشتری داشتم‪ .‬تقریباً همیشه‬
‫دانشآموزان مقطع راهنماییـ دختر و پسرـ آنجا درس میخواندند و باید رشتة‬
‫تحصیلیمان را انتخاب میکردیم‪ .‬ریاضیام خوب بود و رشتة ریاضی را انتخاب‬
‫کردم‪.‬‬
‫شیمی و انگلیسی هم به درسهایمان اضافه شده بود و بعضی روزها تا ساعت‬
‫سهونیم سر کالس بودیم‪ .‬از ظهر تا غروب هم باید در یک رشتة ورزشی یا هنری‬
‫فعالیت میکردیم‪ .‬در میان پسران فوتبال و در میان دختران تنیس ژاپنی در مدرسة‬
‫ما سطح باالیی داشت و برای برگزاری مسابقات سراسری تمرینها بیشتر شد‪ .‬من‬
‫با یک گروه از دختران برای پختن غذا تا شب در مدرسه میماندم‪ .‬مدرسه‬
‫آشپزخانه داشت‪ .‬غذایشان را میپختیم و بعد از شام به خانه برمیگشتیم‪ .‬پدرم این‬
‫شرایط را برنمیتافت‪ .‬میگفت نباید دیر به خانه بیایی‪ .‬اما چارهای نداشت و تسلیم‬
‫برنامة مدرسه شد‪ .‬از لحاظ درس‪ ،‬وضعیتم نسبت به قبل بهتر شد‪ .‬از درس خواندن‬
‫لذت میبردم‪ .‬در درس تاریخ‪ ،‬از کامیکازههای ژاپنی یاد میشد‪ .‬میگفتند آنها‬
‫داوطلبان مرگ بودند و کشتة راه امپراتور شدند‪ .‬اما پدرم با احساس افتخار از آنان‬
‫یاد میکرد‪ .‬حس ناسیونالیستی عجیبی داشت و از غیر ژاپنیها بیزار بود‪ .‬اتفاقاً یک‬
‫پسر کرهای‪ ،‬از فوتبالیستهای برجستة دبیرستان به نام ری‪ ،‬عاشق من شد‪ .‬من هم‬
‫به او عالقهمند شدم‪ ،‬اما با شناختی که از دیدگاه پدرم از دورة راهنمایی داشتم‪،‬‬
‫نظر او برایم مهم بود و سعی کردم به رأی او احترام بگذارم‪ .‬این جوان کرهای با‬
‫سنتهای ما آشنا بود و میدانست باید در یک مراسم عید کارت تبریکی به‬
‫خانهمان پُست کند‪ .‬همین کار را هم کرد و کارت را پدرم دید‪ .‬بزرگ شده بودم‪،‬‬

‫‪48. Ken Ritso Ashia Kotogakko‬‬


‫‪36/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫از عشق و عالقة ری اظهار بیاطالعی نکردم‪ .‬پدرم مثل دفعة قبل عصبانی نشد و‬
‫سرم داد نکشید‪ ،‬ولی همان را گفت که انتظارش را داشتم‪« :‬من از کرهای و چینی‬
‫و امریکایی و هر مرد خارجی متنفرم‪ ».‬با این جواب‪ ،‬پیِ موضوع را نگرفتم و سرد‬
‫شدم‪ .‬ری هم این احساس را بی هیچ توضیحی از جانب من در برخوردها فهمید‬
‫و گالیهای نکرد‪.‬‬
‫دورة دبیرستان هم با فرازونشیبهایش تمام شد‪ .‬روز آخر‪ ،‬دانشآموزان به‬
‫همان روش دورة ابتدایی و راهنمایی جمع شدند؛ دختران و پسران‪ ،‬معلمان و‬
‫مسئوالن مدرسه‪ .‬و سرود خاطرهانگیز را با شوق و حسرت خواندیم‪ .‬سرود تشکر‬
‫و خداحافظی از مدرسه‪ ،‬معلم‪ ،‬و همکالسیها‪.‬‬

‫‪‬‬
‫‪37/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫چهار‬
‫اول ژانویة هر سال معادل با نوروز بود‪ .‬باید برای ورود سال نو آماده میشدیم و‬
‫این آمادگی از خانهتکانی و تمیز کردن بیرون و داخل خانه شروع میشد‪ .‬با خواهر‬
‫بزرگترم‪ ،‬اتسوکو‪ ،‬و خواهر کوچکترم‪ ،‬سواِکو‪ ،‬حصیرهای ضخیم را‪ ،‬که کف‬
‫اتاقها را پوشانده بودند‪ ،‬یکییکی درمیآوردیم و با چوب میزدیم خاکشان‬
‫دربیاید‪ .‬کاغذهای در و پنجرة اتاقها را هم عوض میکردیم و بعد‪ ،‬با پدر‪ ،‬مادر‪،‬‬
‫برادر‪ ،‬و خواهرانم به معبد شینتو میرفتیم و دعا میخواندیم‪ .‬مثل گذشته‪ ،‬در محیط‬
‫معبد شیطنت نمیکردم‪ .‬برای سالمتی پدر و مادرم و سربلندی کشورم و‬
‫نیکفرجامی خودم و خواهرانم و برادرم دعا میکردم‪ .‬ده روز بعد‪ ،‬سالروز تولدم‬
‫بود و من هجدهساله شده بودم‪ .‬دیگر پدرم توی پاکت اُتوشی داما‪ 49‬یا همان عیدی‬
‫به ما نمیداد‪ .‬در عوض‪ ،‬گوشم درست مثل ایام کودکی از صدای ناقوس‬
‫جویانوکانه‪ 50‬سیر نمیشد‪ .‬این ناقوس در چند دقیقه به آغاز سال نو ‪ 108‬مرتبه‬
‫نواخته میشد تا ‪ 108‬هوس زمینی را از انسان دور کند و جان او را پاکتر گرداند‪.‬‬
‫تصمیم گرفتم مهارتهایم را کاملتر کنم؛ مهارتهایی که یک دختر ژاپنی‬
‫قبل از ازدواج باید پیدا میکرد‪ .‬آشپزیام بد نبود‪ .‬چای سبز و گلآرایی را هم‬

‫‪49. Otoshi dama‬‬


‫‪50. Joya no kane‬‬
‫‪38/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫خوب بلد بودم‪ .‬باید خیاطی را هم میآموختم‪ .‬دستیابی به این مهارتها نشانة‬
‫تربیت صحیح خانواده بهویژه مادر در پایبند کردن دختر به سنتهای ژاپنی بود‪.‬‬
‫در کنار این فنون سنتی‪ ،‬حرکات و نشست و برخاست‪ ،‬مثل آداب پوشیدن کیمونو‬
‫و دو زانو نشستن و احترام کردن به بزرگترها را‪ ،‬که نتیجة آن تواضع بود‪ ،‬از‬
‫کودکی از مادرم آموخته بودم‪ .‬احترام و توجه به دختر در آموزههای سنتی ما‬
‫حرمت خاصی داشت‪ .‬روز سوم مارس برای دخترها هیناماتسوری‪ 51‬گرفته میشد‪.‬‬
‫در این جشن‪ ،‬مردم در خانههایشان جایگاهی چندطبقه به رنگ قرمز میساختند و‬
‫عروسکهای تزیینی مخصوص دختران را به ترتیبی پلکانی میچیدند و برای‬
‫سالمتی و خوشبختی دختران دعا میکردند‪ .‬این جشن برایم از کودکی تا نوجوانی‬
‫لذتبخش بود‪ .‬درست مثل جشن شکوفههای گیالس که موسم آن یکی دو ماه‬
‫بعد از جشن تولدم و بعد از جشن عروسکها بود‪ .‬گویی این شکوفهها به استقبال‬
‫تولد من آمدهاند‪ .‬این شکوفهها روی درختان گیالس باالی سرمان را به رنگ‬
‫سفید و صورتی پوشاندهاند و من و خانودهام را به تماشای این همه زیبایی دعوت‬
‫میکنند‪ .‬به غیر از سالهای جنگ‪ ،‬هرساله به محلی خوشآبوهوا و پُر از درختان‬
‫گیالس میرفتیم‪ .‬محو تماشای شکوفهها میشدیم و پای درختان با خواهرانم‬
‫تنیس ژاپنی بازی میکردیم‪.‬‬
‫تابستان‪ ،‬پس از اخذ دیپلم‪ ،‬وقتی به پدر و مادرم گفتم بنا دارم به آموزشگاه‬
‫خیاطی بروم خوشحال شدند‪ .‬به آموزشگاه بزرگی در شهر رفتم که مدیر آنجا‪،‬‬
‫تاناکاچیو‪ ،52‬یکی از طراحانِ لباسِ همسرِ امپراتورِ ژاپن بود‪ .‬او به حدی در این‬
‫حرفه شهره شده بود که از شهرهای دیگر ژاپن برای آموزش به این آموزشگاه‬
‫میآمدند‪ .‬درست یک سال آموزش خیاطی دیدم و دست به برش و دوختم خوب‬

‫‪51. Hinamatsuri‬‬
‫‪52. Takanachiyo‬‬
‫‪39/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫شد‪.‬‬
‫پس از گرفتن مدرک خیاطی‪ ،‬تصمیم گرفتم در رشتة زبان انگلیسی درس‬
‫بخوانم‪ .‬درس خواندن بیشتر از آموزشهای سنتی روح بیقرارم را آرام میکرد‪.‬‬
‫در فاصلة نزدیک به اَشیا‪ ،‬در شهر نیشینومیا‪ ،53‬دانشکدة زبان انگلیسی برجستهای‬
‫بود‪ .‬آنجا ثبتنام کردم و تا دو سال مسیر نیمساعتة اَشیا به نیشینومیا را میرفتم و‬
‫میآمدم و همزمان ماشیننویسی به زبان انگلیسی را هم یاد گرفتم و در‬
‫بیستسالگی فوقدیپلم گرفتم‪ .‬حاال میتوانستم به دنبال کاری که دوست داشتم‬
‫بروم‪ .‬بچه که بودم‪ ،‬دوست داشتم هنرپیشه شوم‪ .‬آن روزها پدرم بدجوری توی‬
‫ذوقم زد و گفت‪« :‬کسی که میخواهد هنرپیشه شود باید خوشگل باشد‪ ».‬با این‬
‫مخالفت آشکار‪ ،‬دیگر به فکرم نزد که دنبال کار چه بازیگری و غیر آن بروم‪ ،‬اما‬
‫میتوانستم کاری که پدرم را راضی میکرد انتخاب کنم‪ .‬به همین منظور‪ ،‬به‬
‫آموزشگاه زبان انگلیسی در شهر کوبه رفتم تا آنچه را که قبالً در دانشکدة زبان‬
‫انگلیسی نیشینومیا فراگرفته بودم تقویت کنم‪ .‬آنجا تعدادی دختر و پسر غیر ژاپنی‬
‫انگلیسی میخواندند‪.‬‬
‫آن روز‪ ،‬آن روز فراموشنشدنی که مسیر زندگیام را تغییر داد؛ جوانی قدبلند‬
‫و سفیدپوست‪ ،‬با موهای مجعد‪ ،‬را دیدم که شکل و شمایل ژاپنی نداشت و بیرون‬
‫کالس در یک گوشه داشت حرکات عجیب و ناآشنایی انجام میداد‪ .‬دو کف‬
‫دستش را جلوی صورتش گرفته بود و زیر لب به زبانی که نمیفهمیدم چیزهایی‬
‫میگفت‪ .‬گاهی‪ ،‬مثل ما‪ ،‬تا کمر خم میشد و گاهی پیشانی روی زمین‬
‫میگذاشت‪ .‬اما‪ ،‬برخالف ما‪ ،‬مقابلش کسی نبود‪ .‬او برای چه کسی و به احترام چه‬
‫کسی اینگونه میایستاد و خم میشد؟!‬
‫بعد از این کار‪ ،‬پارچهای را که رویش این حرکات را انجام میداد جمع کرد‪.‬‬

‫‪53. Nishinomiya‬‬
‫‪40/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫به داخل اتاقی که ما بودیم آمد و در میان آن جمع نگاهش‪ ،‬یک آن‪ ،‬به نگاه من‬
‫گره خورد؛ نگاهی نجیب و گرم که برق آن جایی در قلبم نشست‪ .‬من خیلی زود‬
‫سرم را پایین انداختم‪ .‬او هم نجیبانه نگاهش را از من گرفت و به انگلیسی شروع‬
‫کرد به صحبت کردن با همراه ژاپنیاش‪.‬‬
‫ساعتی گذشت‪ .‬هنوز تصویر نگاهش در دلم بود و نمیدانستم که او بیشتر از‬
‫من گرم این دیدار است‪ .‬او برای همراهی با دوست ژاپنیاش به آموزشگاه آمده‬
‫بود و من برای کار‪ .‬اما گویی هر دو فراموش کرده بودیم برای چه آمده بودیم‪.‬‬
‫فقط میدیدم آن دو آهسته و درگوشی با هم صحبت میکنند‪ .‬چه میدانستم‬
‫دربارة من با هم حرف میزدند‪ .‬دقایقی بعد‪ ،‬دوست ژاپنی آن مرد مرا صدا کرد‬
‫و‪ ،‬طوری که دیگران متوجه نشوند‪ ،‬گفت‪« :‬این دوست من یک تاجر ایرانی است‬
‫که قبالً در هند زندگی و کار میکرده و مدتی است که در شهر کوبه در کار‬
‫تجارت منسوجات و چای بین ژاپن و ایران است و دوست دارد با شما ازدواج‬
‫کند‪».‬‬
‫از شنیدن آن پیشنهاد‪ ،‬در آن زمان کوتاه آشنایی‪ ،‬آن هم فقط با یک نگاه‪،‬‬
‫متعجب شدم و جا خوردم؛ اما درست شنیده بودم‪ .‬او در اولین برخورد و فقط با‬
‫یک نگاه و بدون هیچ گفتوگویی‪ ،‬با واسطة دوستش‪ ،‬از من خواستگاری‬
‫میکرد‪ .‬برای لحظهای درماندم چه بگویم‪ .‬هنوز داشتم به آن حرکات عجیب و‬
‫غریبش فکر میکردم و به آن نگاه نافذ که تا ته قلبم نشست‪ .‬او به دنبال یک دختر‬
‫ژاپنی برای ازدواج میگشت و دست تقدیر مرا سر راه او گذاشته بود‪ .‬هنوز واسطة‬
‫ژاپنی منتظر و معطل جواب من بود‪ .‬هیچ چیزی به فکرم نرسید‪ .‬او‪ ،‬به تعبیر خودش‪،‬‬
‫عاشق من شده بود و من هم از ادب و سادگی و سیمای او خوشم آمده بود‪ .‬آن‬
‫لحظه فقط توانستم بگویم‪« :‬ایشان باید با پدرم صحبت کند!» پدری که جوابش را‬
‫میدانستم و بارها از او شنیده بودم که از هرچه خارجی است بدش میآید‪.‬‬
‫‪41/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫واسطة ژاپنی رفت و پیغام من را به آن مرد ایرانی داد و تا برگردد‪ ،‬به فکر افتادم‬
‫که بپرسم‪« :‬این آقا چرا توی آن اتاق‪ ،‬تک و تنها‪ ،‬خم و راست میشد؟!» که‬
‫واسطة ژاپنی برگشت و آدرس منزل ما را خواست‪ .‬این رفت و برگشت او بهقدری‬
‫زود اتفاق افتاد که سؤالم یادم رفت‪ .‬نشانی منزلمان را دادم‪ .‬وقتی خداحافظی‬
‫کردم‪ ،‬فقط یک بار دیگر به هم نگاه کردیم و از هم جدا شدیم‪.‬‬
‫توی قطار‪ ،‬در مسیر برگشت‪ ،‬هنوز تصویر مرد ایرانی مقابلم بود و به این فکر‬
‫میکردم که آیا او میتواند از سدّ محکم پدرم عبور کند؟ آیا او هم مثل آن‬
‫همکالسی کرهای‪ ،‬که فقط یک کارت تبریک فرستاده بود‪ ،‬بیمحل میشود؟ آیا‬
‫بهتر نیست موضوع را اول به مادر یا خواهر بزرگترم بگویم تا آنها شرایط را‬
‫هموارتر کنند؟ آیا طرح این موضوع در خانهای که خواهر بزرگتر با پنج سال‬
‫فاصلة سنی هنوز ازدواج نکرده کاری اخالقی و صحیح است؟‬
‫غرق در این افکار آشفته بودم و آشوب بر ذهنم پنجه انداخته بود‪ .‬تا آن زمان‬
‫احساسی اینگونه به یک پسر نداشتم‪ ،‬آن هم فقط با یک نگاه؛ و آنقدر فکر و‬
‫ذهنم مشغول این دیدار شد که نفهمیدم قطار به ایستگاه پایانی رسیده است و‬
‫متصدی قطار میگوید‪« :‬خانم‪ ،‬پیاده شو‪».‬‬
‫وقتی به خانه رسیدم‪ ،‬احساس میکردم صورتم سرخ و برافروخته شده است‪.‬‬
‫یکراست به اتاقم رفتم و حرفی با کسی نزدم‪ .‬نقشة کرة زمین را‪ ،‬که به شکل‬
‫توپ گرد بود‪ ،‬از باالی قفسة کتابهایم برداشتم‪ .‬از دوران راهنمایی این کرة‬
‫کاغذی را داشتم‪ .‬هیچوقت به آنسوتر از ژاپن نگاه نمیکردم‪ .‬جنگ جهانی دوم‬
‫که شروع شد عالقهمند شدم بدانم امریکا کجاست و با نام کشورهای اروپایی‬
‫متعدد متخاصم با ژاپن آشنا شدم‪ .‬اما این بار سراغ جایی میگشتم که حتی اسمش‬
‫را نشنیده بودم‪ .‬کره را چرخاندم و چشم گرداندم تا چشمم روی کشوری به نام‬
‫ایران متوقف شد‪.‬‬
‫‪42/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫روی کرة کاغذی ژاپن در شرقیترین نقطة قارة آسیا بود و ایران در غربیترین‬
‫نقطة آن‪ .‬اما اینها برای من مهم نبود‪ .‬اتفاقی در قلبم افتاده بود که نمیخواستم آن‬
‫اتفاق را نادیده بگیرم‪.‬‬
‫دفعة بعد‪ ،‬با یکی از دوستان دورة دبیرستان‪ ،‬دختری به نام آدادچی‪ ،‬به‬
‫آموزشگاه زبان رفتیم‪ ،‬به این امید که شاید دوباره آن مرد ایرانی را ببینم‪ .‬سر ظهر‬
‫بود و از شانسم همانجا بود؛ در همان اتاق مجاور و باز هم داشت آن حرکات خم‬
‫شدن و ایستادن و نشستن را انجام میداد‪ .‬تا ما را دید‪ ،‬نشاطی در چهرهاش دوید‪.‬‬
‫با خوشرویی به ژاپنی سالم گفت‪« :‬کن نیچیوا‪ ».‬دوست همراه ژاپنیاش هم آنجا‬
‫بود‪ .‬ما هم‪ ،‬من و دوستم‪ ،‬سالم کردیم‪ .‬مرد ایرانی دستهایش را به حالت ادب‬
‫روی پاهایش صاف کرد‪ .‬معلوم بود نمیخواهد با ما دست بدهد‪ .‬خجالت کشیدم‬
‫حرفی بزنم‪ .‬سرم پایین بود‪ .‬به جای من‪ ،‬دوستم‪ ،‬آدادچی‪ ،‬سر صحبت را باز کرد‬
‫و به مرد ایرانی گفت‪« :‬کونیکو دوست من یه سؤال دارد؟» مرد ایرانی با شوق و‬
‫آمادگی گفت‪« :‬هر سؤالی دارید بفرمایید‪ ».‬شاید فکر کرد دربارة خواستگاری‬
‫میخواهم سؤالی بپرسم‪ .‬آدادچی گفت‪« :‬کونیکو میخواهد بداند که حرکات‬
‫دیروز و امروز شما برای چیست؟» مرد ایرانی با زبان انگلیسی روان توضیح داد که‬
‫«من مسلمانم و روزی پنج مرتبه نماز میخوانم‪ .‬نمازْ صحبت کردن با خدای‬
‫یکتاست‪ ».‬این آغاز گفتوگو بود و بعد که میل مرا برای شنیدن بیشتر دید‪،‬‬
‫خودش را معرفی کرد‪« :‬اسم من اسداهلل بابایی است‪ .‬در سال ‪ 1929‬میالدی [‪1203‬‬
‫هجری شمسی] در شهری به نام یزد در ایران به دنیا آمدهام‪ .‬از کودکی به هند‬
‫رفتم‪ .‬در هند با برادر بزرگم رستوران غذاخوری داشتیم‪ .‬همانجا درس هم خواندم‬
‫و انگلیسی یاد گرفتم‪ .‬چون انگلیسیام خوب بود‪ ،‬به کشورهای مختلف از جمله‬
‫ژاپن برای واردات و صادرات سفر کردم و مدتی است در کوبه و یک شرکت‬
‫هندی کار میکنم‪ .‬پدر و مادرم زنده نیستند‪ .‬ما سه خواهر و شش برادریم‪ .‬پدرم‬
‫‪43/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫سه مرتبه ازدواج کرده بود‪ ،‬ولی همزمان دو تا زن نداشت‪ .‬بعد از فوت هر همسری‪،‬‬
‫ازدواج مجدد میکرد‪ .‬تصمیم گرفتم در ژاپن متأهل شوم‪ ،‬چون ‪ »...‬و ادامه نداد‪.‬‬
‫من زبانم به سخن گفتن مثل مرد ایرانی باز نمیشد‪ .‬دوباره تأکید کردم باید‬
‫موافقت پدرم گرفته شود و برگشتیم‪.‬‬
‫روز بعد‪ ،‬واسطة ژاپنیِ سروزباندار‪ ،‬که سخنگوی آقای بابایی بود‪ ،‬به خانة ما‬
‫آمد‪ .‬من در خانه نبودم‪ .‬او برای پدر‪ ،‬مادر‪ ،‬برادر‪ ،‬و خواهرانم از تمدن ایران و‬
‫مسلمان بودن آقای بابایی و اخالق خوبش و سالمت او در گفتار و کردار و‬
‫عالقهاش به ژاپن تعریف کرده بود‪.‬‬
‫پدرم خیلی توضیح نداده بود و‪ ،‬همانطور که پیشبینی میکردم‪ ،‬گفته بود‪:‬‬
‫«ما نمیدانیم ایران کجاست و اصوالً به خارجیها نظر خوبی نداریم‪ ».‬مرد ژاپنی‬
‫ناامیدانه و دست خالی برگشته بود و جواب منفی پدرم را به آقای بابایی منتقل‬
‫کرده بود‪ .‬نمیدانم چگونه موضوع خواستگاری به حسابدار بخش بازرگانی‬
‫خارجی در اُساکا رسیده بود‪ .‬این خانم حسابدار یک زن میانسال ژاپنی بود که با‬
‫خارجیها کار میکرد و به خاطر شناخت کاملی که از آقای بابایی داشت‪،‬‬
‫احساس کرده بود باید آستین باال بزند و از طرف آقای بابایی برای راضی کردن‬
‫پدرم به خانة ما بیاید‪.‬‬
‫من از آمدن او بیاطالع بودم و هنگام غروب‪ ،‬وقتی به خانه رسیدم‪ ،‬این زن در‬
‫حال خارج شدن از خانة ما بود‪ .‬همانجا بیرون خانه و از زبان او ماجرا را شنیدم‪.‬‬
‫از برخورد گرم زن ژاپنی میتوانستم حدس بزنم که حتی او نیز از پاکدستی و‬
‫اخالق پسندیدة مرد ایرانی در کسبوکار و تجارت برای خانوادهام گفته است‪.‬‬
‫برایم آرزوی خوشبختی کرد و اطمینان داد آقای بابایی انسان قابل اعتمادی است‪.‬‬
‫همین که پا به اتاق گذاشتم‪ ،‬برادرم‪ ،‬هیداکی‪ ،‬با توپ پُر به سراغم آمد و‪،‬‬
‫درحالیکه پدر و مادرم میشنیدند‪ ،‬سرم داد زد و با صدای بلند گفت‪« :‬تو هیچ‬
‫‪44/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫میفهمی زندگی با یک مسلمان چه سختیهایی دارد؟! آنها هر گوشتی‬


‫نمیخورند! شراب نمیخورند! اصالً تو میدانی ایران کجای دنیاست که‬
‫میخواهی خاک آبا و اجدادیت را به خاطرش ترک کنی؟!» هیداکی رگ غیرت‬
‫برادریاش میجوشید و صورتش مثل کوره سرخ شده بود‪ .‬بغض کردم و رفتم‬
‫توی اتاقم؛ همانجا که اتسوکو نشسته بود و با غیظ و غضب نگاهم میکرد‪.‬‬
‫ناامیدی و دلتنگی بر سرم آوار شد‪ .‬دوست داشتم از خانه بیرون میزدم و صاف‬
‫میرفتم مقابل شرکت مرد ایرانی و از او خواهش میکردم درِ خانة ما را نزند و‬
‫مرا فراموش کند‪.‬‬
‫میخواستم خلوتی پیدا کنم و پنهانی اشک بریزم‪ .‬خواهر بزرگترم‪ ،‬اتسوکو‪،‬‬
‫سکوت کوتاهی کرد و یکباره با تندی و عصبانیت گفت‪« :‬تو میخواهی آبروی‬
‫ما را ببری‪ .‬ما ژاپنی هستیم و نمیتوانیم با بیگانهها وصلت کنیم‪ ».‬با او یکی به دو‬
‫نکردم‪ .‬احترامش را نگه داشتم و حرفی نزدم‪ .‬اما از درون داشتم ویران میشدم‪.‬‬
‫روز بعد‪ ،‬پدر و مادرم گفتند‪« :‬کونیکو‪ ،‬بهتر است که مدتی بروی پیش خالهات‬
‫و آنجا زندگی کنی‪».‬‬
‫باز هم حرفی نزدم‪ .‬پیدا بود همة اعضای خانواده میخواهند با تبعید من هوای‬
‫دوستی این جوان ایرانی را از سرم دور کنند‪.‬‬
‫‪54‬‬
‫به تصمیمشان احترام گذاشتم و عازم استان یاماگوچی شدم‪ .‬خالهام پس از‬
‫جنگ از روستایی در حوالی ساندا‪ 55‬به یاماگوچی‪ ،‬که به اَشیا دور بود‪ ،‬رفته بود‪.‬‬
‫من را که دید خوشحال شد و با اینکه ازدواج کرده بود و مثل گذشته با هم صمیمی‬
‫بودیم‪ ،‬سعی کردم حرفی از عشق و عاشقی نزنم‪ .‬هر روز بیشتر از روز قبل به جوان‬
‫ایرانی فکر میکردم‪ .‬برخالف آنچه خانوادهام میپنداشتند که بعد از یک ماه‬

‫‪54. Yamaguchi‬‬
‫‪55. Sanda‬‬
‫‪45/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫دوری هوای ازدواج از فکرم پریده است‪ ،‬یاد او هر روز در دلم بیشتر میشد‪ .‬آخر‬
‫ماه‪ ،‬پدر و مادرم‪ ،‬با این خوشباوری که من مرد ایرانی را فراموش کردهام‪ ،‬به‬
‫خالهام پیغام دادند که «کونیکو را برگردان به خانه‪».‬‬
‫از خالة مهربان و مهماننواز خداحافظی کردم و به ایستگاه قطار رفتم‪ .‬توی‬
‫قطار دلم گرفته بود؛ هم از دوری خاله‪ ،‬هم از دیدن خانوادهای که در چشمشان‬
‫تصویر دختری را داشتم که میخواهد بیآبرویشان کند‪ ،‬هم از ندیدن مردی که‬
‫با دو دیدار انگار سالها بود او را میشناختم و به او ایمان داشتم‪ .‬در این افکار‬
‫بودم که قطار از ایستگاه یاماگوچی دور شد و در بین راه در ایستگاه شهر کوبه‬
‫توقف کرد‪ .‬تعدادی مسافر پیاده و تعدادی سوار شدند‪ .‬سرم را که باال آوردم‪ ،‬قلبم‬
‫ریخت‪ .‬جانم به تپش درآمد‪ .‬بهتزده و متحیر فقط نگاه میکردم‪ .‬باورم نمیشد‪.‬‬
‫جوان ایرانی‪ ،‬به شکل کامالً اتفاقی‪ ،‬بدون هماهنگی و آگاهی از حضور من‪ ،‬وارد‬
‫کوپة قطار شد و جلوی من ایستاد و سالم داد و لبخندی شیرین حوالهام کرد و‬
‫گفت‪« :‬خانم یامامورا‪ ،‬قسمت را میبینی‪ ،‬ما باز به هم رسیدهایم‪ .‬من شک ندارم‬
‫که در این اتفاق پیشبینینشده دلیلی وجود دارد‪».‬‬
‫اینها را به انگلیسی گفت و من پیشنهاد دادم‪ ،‬با وجود شنیدن جواب منفی از‬
‫پدرم‪ ،‬یک بار دیگر خودش به خواستگاری بیاید‪ .‬پذیرفت و قرار شد چند روز‬
‫بعد شخصاً به منزل ما بیاید‪.‬‬
‫وقتی وارد خانه شدم‪ ،‬خودم را سرد و بیتفاوت نشان دادم‪ .‬به مادرم گفتم که‬
‫طی این مدت پیش خاله‪ ،‬آنچه را قبالً از مراسم چای سنتی و گلآرایی آموخته‬
‫بودم‪ ،‬تمرین کردهام‪ .‬مادرم خوشحال شد‪ .‬برادرم‪ ،‬هیداکی‪ ،‬هم از اینکه با یک‬
‫مسلمان ایرانی وصلت نکرده بودم خوشحال بود‪ .‬برای تنبّه من گفت‪« :‬من دربارة‬
‫مسلمانها تحقیق کردهام‪ .‬آنها میتوانند طبق مقررات دینیشان تا چهار همسر‬
‫داشته باشند‪ .‬خوب شد که پدر جوابش کرد‪».‬‬
‫‪46/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫بیهیچ شناختی از آقای بابایی‪ ،‬یقین داشتم تاکنون هیچ زنی نداشته و بیش از‬
‫یک همسر اختیار نمیکند؛ این را در صداقت گفتارش خوانده بودم‪.‬‬
‫باالخره‪ ،‬آن لحظات پُر از تشویش و اضطراب فرارسید‪ .‬مرد ایرانی همراه‬
‫همکار ژاپنیاش به خانة ما آمد‪ .‬من هم خانه بودم‪ ،‬اما از هیبت و غیرت پدرم رفتم‬
‫توی اتاق خودم‪ .‬در را بستم و فالگوش ایستادم‪ .‬مرد ایرانی به زبان ژاپنی سالم‬
‫داد و همراه ژاپنیاش حرفهای او را از انگلیسی به ژاپنی ترجمه کرد‪ .‬پدر‪ ،‬مادر‪،‬‬
‫و برادرم فقط گوش میکردند‪ .‬مرد ایرانی میگفت‪« :‬من دختر شما را دوست دارم‬
‫و قول میدهم خوشبختش کنم و همیشه به او وفادار باشم‪ ».‬پدر و مادرم حرفی‬
‫نزدند‪ .‬آقای بابایی ادامه داد‪« :‬کار من تجارت بین ژاپن و ایران است‪ ،‬اما بعد از‬
‫ازدواج تا یک سال یا بیشتر در ژاپن میمانم تا بچة اولمان به دنیا بیاید و شما نوهتان‬
‫را ببینید و بعد اگر دخترتان راضی بود‪ ،‬به ایران میرویم‪».‬‬
‫این نوع گفتوگو ادامه پیدا کرد‪ .‬صدایشان را میشنیدم‪ .‬پدرم نرمتر از همیشه‬
‫سخن میگفت‪ .‬به نظر میرسید‪ ،‬بعد از این رفتوآمدها و سماجت مرد ایرانی و‬
‫حرف زدنهای صادقانهاش‪ ،‬پدرم تسلیم خواستة او شده است و با این ازدواج‬
‫موافق است‪ .‬مرد ایرانی «بله» را گرفت و سرخوش و راضی از خانة ما رفت‪ ،‬اما من‬
‫ماندم با انبوهی از سؤاالت تشویشآمیز‪ .‬احساس متفاوتی با گذشته پیدا کردم؛‬
‫احساسی که تا آن لحظه نداشتم‪ .‬فکر کردم یعنی راستی راستی باید از وطن و‬
‫خانوادهام پس از یک سال جدا شوم و برای همیشه به جایی در غرب آسیا بروم؟!‬
‫در این افکار بودم که پدرم صدایم کرد و گفت‪« :‬کونیکو‪ ،‬زندگی و آیندة تو‬
‫دست خودت است‪ .‬من و مادرت میدانیم این عشق چشم و دلت را بسته و‬
‫نصیحتها را نمیشنوی‪ .‬من هم به این علت راضی شدم‪ .‬اما بدان‪ ،‬اگر به خانة این‬
‫مرد رفتی‪ ،‬باید هر وضعیتی را تحمل کنی‪ .‬فکر نکن که میتوانی دوباره به این‬
‫خانه برگردی؛ روزی که با این مرد ازدواج کردی‪ ،‬باید تا آخر عمرت با او بمانی‬
‫‪47/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫و اگر از او جدا شدی‪ ،‬اجازه نداری به این خانه برگردی‪ ».‬شنیدن این سخنان تند‬
‫دلم را شکست‪ .‬تصمیمم را گرفته بودم با مرد ایرانی زندگی کنم‪ .‬سرم را پایین‬
‫انداختم تا بغضم را پنهان کنم‪ .‬مادرم نگاه مهربانی به من داشت و نسبتاً با این‬
‫وصلت موافق بود‪ ،‬اما همة اعضای خانواده این تصمیم را نوعی بدعت و شاید‬
‫طغیان علیه فرهنگ و سنتهای ریشهدار ژاپنی میدانستند‪ .‬خانوادهام بودایی بودند‬
‫و این مرد مسلمان بود‪ .‬او تصمیم داشت پس از یک سال من را به ایران ببرد و این‬
‫یعنی خداحافظی با خانواده‪ ،‬اقوام‪ ،‬و سرزمین مادری و آبا و اجدادیام‪.‬‬
‫عشق مرد ایرانی و تحقیر از سوی خانواده دو نیروی متخاصم در وجودم بود‪.‬‬
‫دیگر راه برگشتی به خانواده نبود؛ و اگر هم بود‪ ،‬تصمیمم را گرفته بودم با مرد‬
‫ایرانی زندگی کنم‪ ،‬در هر جا و در هر شرایطی؛ حتی اگر هویتم از یک دختر‬
‫ژاپنی به یک زن ایرانی تغییر میکرد‪.‬‬

‫آقای بابایی روز ‪ 10‬ژانویه را برای تاریخ عقد انتخاب کرد؛ تصادفی بود یا‬
‫انتخابی‪ ،‬نمیدانم‪ .‬هرچه بود او میدانست تاریخ تولد من ‪ 10‬ژانویه است‪ .‬باید به‬
‫سفارت ایران در توکیو میرفتیم تا از دو ملیت ژاپنی یا ایرانی‪ ،‬برای دریافت‬
‫گذرنامه‪ ،‬یکی را انتخاب کنیم‪ .‬آقای بابایی دو کلمة فارسیـ «خانم» و «آقا»ـ به‬
‫من یاد داده بود و با این دو کلمه همدیگر را صدا میکردیم‪ .‬پرسید‪« :‬خانم‪ ،‬کدام‬
‫ملیت را انتخاب میکنی؟» گفتم‪« :‬آقا‪ ،‬هرچه شما بگویی؟» او هم گفت‪« :‬به صالح‬
‫شماست که ملیت ایرانی را برای رفتوآمد به ژاپن انتخاب کنی‪ ،‬اینجوری‬
‫دردسرش کمتر است‪ ».‬گفتم‪« :‬چشم‪».‬‬
‫تاریخ عقدمان در ‪ 10‬ژانویة ‪( 1959‬شنبه‪ 20 ،‬دی ‪ 1337‬شمسی) در سفارت‬
‫ایران در توکیو‪ ،‬با ملیت ایرانی‪ ،‬برای من ثبت شد و بالفاصله به شهر کوبه‪ ،‬محل‬
‫زندگی آقای بابایی‪ ،‬رفتیم‪ .‬آنجا اولین مسجد مسلمانان در سال ‪ 1935‬بنا شده بود‬
‫‪48/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫و به دلیل استحکامش‪ ،‬با وجود بمباران شدید شهر کوبه در سالهای پایانی جنگ‬
‫جهانی دوم‪ ،‬سرپا مانده بود‪ .‬قرار شد توی آن مسجد به هم مَحرم شویم‪ .‬چند نفر‬
‫از دوستان ژاپنی و هندی و ترکیهای و سوری آقای بابایی هم در مسجد حاضر‬
‫شدند‪ .‬آنها یک گروه مسلمان از کشورهای مختلف بودند که مرکز فعالیتشان‬
‫مسجد کوبه بود‪ .‬همانجا توی مسجد آقای بابایی کاغذی به من داد که آن را‬
‫بخوانم و تمرین کنم و تأکید کرد هنگام عقد حتماً باید این جمالت را به عربی‬
‫بگویم‪« :‬اشهد ان ال اله الّا اهلل‪ ،‬اشهد ان محمد رسولاهلل‪ ،‬اشهد ان علیاً ولیاهلل‪».‬‬
‫روز عقد یک دست لباس کیمونوی صورتی پُر از گلهای قرمز پوشیدم؛‬
‫پوششی خوشگل و سنتی که آقای بابایی خیلی پسندید‪ .‬چشم از من برنمیداشت‪.‬‬
‫پرسید‪« :‬کیمونو پوششی برای روی سر ندارد؟» گفتم‪« :‬نه‪ ،‬مثالً چه پوششی؟!»‬
‫گفت‪« :‬چیزی که موهای سر را بپوشاند‪».‬‬
‫هنوز نمیدانستم یک زن مسلمان باید موهای سرش را از نامحرم بپوشاند‪ .‬گمان‬
‫من این بود کیمونو را با پوشش روی سر بیشتر دوست دارد و مثل کسی که معمای‬
‫بزرگی را حل کرده باشد‪ ،‬به یاد تسوناکاکوشی‪ 56‬افتادم؛ همان کاله چهارگوش‬
‫و زیبایی که تعدادی از نوعروسان ژاپنی روی سر میگذاشتند‪ .‬اول متعجب شدم‬
‫که مرد ایرانی چقدر با فرهنگ ریشهدار و سنتی ما ژاپنیها آشناست و متعجبتر‬
‫از اینکه او چه فکری کرده که میخواهد شاخ عروس را بشکند‪ .‬آخر در باور‬
‫کهن ژاپنیها‪ ،‬این کاله نماد شکستن شاخ طغیان و نافرمانی نوعروس است و زن‬
‫ژاپنی‪ ،‬که مظهر اطاعت از شوهر است‪ ،‬بهتر است این کاله را در مراسم عقد و‬
‫عروسی بپوشد‪ .‬با این پیشزمینة ذهنی‪ ،‬خندهکنان گفتم‪« :‬آقا‪ ،‬من که مطیع شما‬
‫هستم‪ ،‬چه نیازی به گذاشتن کاله تسوناکاکوشی بر سر است؟» حاال او متعجب‬
‫شد‪ .‬اما به سبب هوش و دقت بسیار زیادی که داشت‪ ،‬حدس زد من موضوع را‬

‫‪ ،Tsunokakushi .56‬در زبان ژاپنی به معنی پوشاندن شاخ است‪.‬‬


‫‪49/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫نگرفتهام و نخواست بیشتر در اشتباه بمانم‪ .‬گفت‪« :‬همینطور خیلی هم خوب‬


‫است‪».‬‬
‫و فقط از من خواست آن سه جملة عربی را که روی کاغذ نوشته بودم به زبان‬
‫بیاورم‪ .‬من هم کاغذ را مقابلم گذاشتم و با لهجة ژاپنی کلمات عربی «شهادتین» را‬
‫بهسختی ادا کردم‪.‬‬
‫من از مهریه و رسم و آداب ایرانیها و مسمانها بیخبر بودم‪ .‬همسر هندی‬
‫دوست آقای بابایی‪ ،‬که مسلمان بود‪ ،‬گفت‪« :‬رسم این است که شوهر قبل از‬
‫ازدواج حلقه یا جواهراتی به عروس بدهد‪ .‬هدیهای بهعنوان مهریه‪ ،‬که نشان مهر‬
‫و عالقة مرد به زن است‪ ،‬از او بخواهد‪ .‬حاال تو چیزی از آقای بابایی بخواه‪».‬‬
‫گفتم‪« :‬نمیدانم چه باید بخواهم‪ .‬آقا خودش بگوید چقدر من را دوست دارد‪».‬‬
‫آقای بابایی گفت‪« :‬شما حتی اگر هلیکوپتر هم از من بخواهی‪ ،‬من اگر بپذیرم‪،‬‬
‫وظیفه دارم آن را تهیه کنم‪».‬‬
‫از این مثال خندهام گرفت و گفتم‪« :‬واقعاً هلیکوپتر میخری؟!» گفت‪« :‬اگر‬
‫‪57‬‬
‫تو بخواهی‪ ،‬میخرم‪».‬‬
‫همسرِ دوست هندی‪ ،‬که دید بحث به اینجا کشیده‪ ،‬گفت‪« :‬خانم یامامورا‪ ،‬شما‬
‫مثالً چند تا سکه طال بخواه‪ ،‬مثالً پنج تا خوب است‪ ».‬مجلس عقد به شیوة ایرانی‬
‫و طبق آیین اسالم برایم جذاب و پُرسرور بود‪ .‬تنها غصهام این بود که چرا هیچ‬
‫یک از اعضای خانوادهام در مراسم عقدم نیستند‪ .‬از این رو‪ ،‬بهنوعی احساس‬
‫غریبانهای داشتم‪ .‬در گام بعد‪ ،‬باید ازدواج را در شهرداری ثبت میکردیم‪ .‬آقای‬
‫بابایی رستورانی را در کوبه انتخاب کرد که ظرفیت خوبی برای پذیرایی داشت‪.‬‬

‫‪ .57‬سالها بعد که آقای بابایی حال خوبی نداشت‪ ،‬گاهی او را به شوخی اذیت میکردم و‬
‫میگفتم‪« :‬آن هلیکوپتر مهریه چه شد پس؟!» آقای بابایی هم میگفت‪« :‬من حرفی ندارم‪،‬‬
‫میخرم‪ ،‬ولی کجا بگذاریمش؟!»‬
‫‪50/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫آنجا‪ ،‬برخالف مجلس عقد‪ ،‬خانوادهام همگی آمدند‪ .‬دوستان مسلمان آقای بابایی‬
‫و همکاران شرکتیاش‪ ،‬که تعدادشان کم نبود‪ ،‬آمدند و غربتِ مراسمِ عقد جای‬
‫خود را به شلوغی این مراسم گرم داد‪ .‬روز بعد هم به خانة آقای بابایی رفتم و‬
‫زندگی مشترکمان را در یک واحد آپارتمان اجارهای در شهر کوبه‪ ،‬خیابان‬
‫یاماموتودوری‪ ،‬محلة ایکوتاکو‪ ،‬پالک ‪ 77‬آغاز کردیم‪.‬‬
‫مهمترین نکته در آغاز زندگی مشترکمان شاید نحوة ارتباط کالمی بود‪.‬‬
‫همسرم از زبان ژاپنی در همین حد بلد بود که از بلندگوی قطار هنگام توقف در‬
‫ایستگاهی شنیده بود‪« :‬وسایل خود را جا نگذارید‪ 58».‬که گاهی آن را بهشوخی‬
‫تکرار میکرد‪ .‬یا در مواجهه با همکاران و همسایگان فقط از این سه کلمه استفاده‬
‫میکرد‪« :‬سالم»‪« ،59‬خداحافظ»‪ ،60‬و «متشکرم»‪ 61.‬من هم که از زبان فارسی دو‬
‫کلمة «آقا» و «خانم» را آموخته بودم‪ .‬اینجا بود که زبان انگلیسی به دادمان رسید‪.‬‬
‫البته او به انگلیسی تسلط بسیار زیادی داشت و من هم در مکالمات روزمره و‬
‫ارتباطات معمول اجتماعی مشکلی نداشتم‪ .‬اما سخن که از مباحثات عادی و‬
‫روزمره فراتر میرفت و به دیدگاههای اعتقادی و هستیشناسی میرسید‪ ،‬مغزم‬
‫تعطیل میشد‪ .‬آقای بابایی راهحل را در آموزش زبان فارسی دید؛ اینکه برایم‬
‫کتابهای آموزش ابتدایی فارسی تهیه کند‪ .‬ولی فرصتِ الزم برای یاددهی بهطور‬
‫جدی نداشت‪ .‬صبح زود میرفت به شرکت و شب برمیگشت و من هم‪ ،‬که به‬
‫انگلیسی حرفهایم را میگفتم‪ ،‬همین امر باعث سستی در یادگیری زودهنگام‬
‫زبان فارسی شد‪.‬‬

‫‪( Owasure mono nai you .58‬اُواسورِ مونو نایی یو)‬


‫‪( Kon nichiwa .59‬کن نیچیوا)‬
‫‪( Sayonora .60‬سایونارا)‬
‫‪( Arigato .61‬آریگاتو)‬
‫‪51/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫هر روز که میگذشت خودم را وابستهتر به او میدیدم و چشم به راه بودم از‬
‫سر کار بیاید و با هم بیشتر صحبت کنیم‪ .‬یک شب‪ ،‬وقتی شام را در رستورانی‬
‫کنار بندرگاه کوبه خوردیم‪ ،‬نگاهی به کشتیها و قایقهایی که کنار ساحل‬
‫مسافران را پیاده میکردند کرد و گفت‪« :‬خانم‪ ،‬من برای رسیدن به اینجا مسیری‬
‫سخت و طوالنی را طی کردهام‪ .‬دوست داری ماجرای زندگیام را بشنوی؟» با‬
‫ذوقزدگی گفتم‪« :‬بله‪ ،‬خیلی دوست دارم‪ .‬البته‪ ،‬در اولین دیدار گفتی که از بچگی‬
‫رفتهای هند‪ .‬ولی نگفتی چرا رفتی و اصالً چه شد که به ژاپن آمدی؟!»‬
‫شوق شنیدن را که در من دید‪ ،‬مثل یک قصهگو‪ ،‬آرام و بااحساس‪ ،‬قصة‬
‫زندگیاش را یکنفس برایم اینگونه تعریف کرد‪« :‬ششساله بودم که پدر و‬
‫برادرهایم تصمیم گرفتند از ایران بروند به هند‪ .‬چون شهر ما‪ ،‬یزد‪ ،‬شهری کویری‬
‫بود‪ ،‬خشکسالی آمد‪ .‬حکومت رضاشاه هم به مردم خیلی سخت میگرفت‪ .‬ما‬
‫خانوادهای مذهبی بودیم‪ ،‬اما بهزور چادر را از سر زنان و دختران مسلمان‬
‫برمیداشتند‪ .‬ما شش برادر بودیم که سوار کشتی شدیم تا از بندرعباس به بندر‬
‫بمبئی برویم‪ .‬وقتی سوار شدیم‪ ،‬پدرم‪ ،‬آهسته‪ ،‬جوری که مأموران بازرسی بلیت‬
‫متوجه نشوند‪ ،‬گفت‪‘ :‬بچهها کوچیک شین‪ ،‬چون از بچههای کمسنوسال پول‬
‫بلیت کمتری میگیرن‪ ‘.‬پس از چند روز به بمبئی رسیدیم‪ .‬از شادی و شور‪ ،‬هرچه‬
‫از شناسنامه و گذرنامه داشتیم ریختیم توی دریا؛ چون بنای پدرمان این بود که‬
‫برای همیشه در هند بمانیم‪ 62.‬وقتی پا به اسکله گذاشتیم‪ ،‬بهقدری شلوغ بود که‬
‫برادر کوچکترم‪ ،‬نورمحمد‪ ،‬که پنجساله بود‪ ،‬گم شد و هیچگاه پیدا نشد‪ .‬با اندوهِ‬

‫‪ .62‬سلمان بابایی (فرزند)‪« :‬علت اینکه نام خانوادگی پدر من و عموهایم فرق دارد به‬
‫ماجرای ریختن شناسنامهها و گذرنامهها در دریا برمیگردد‪ .‬زیرا پدر و عموهایم وقتی به‬
‫ایران برگشتند هریک از نو شناسنامه گرفتند با نام خانوادگیهای متفاوت مثل بابایی‪،‬‬
‫چاووشپور‪ ،‬ظاهرزاده‪ ،‬و پاکدامن‪( ».‬مصاحبة حضوری‪ ،‬کواالالمپور‪)1398/9/20 ،‬‬
‫‪52/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫گم کردن نورمحمد‪ ،‬به شهر رفتیم‪ .‬دو تا از برادران بزرگترم قبالً به هند آمده‬
‫بودند و در آنجا رستوران داشتند‪ .‬ما کوچکترها‪ ،‬بهعنوان کارگر رستوران‪ ،‬شروع‬
‫به کار کردیم‪ .‬آن روزها در فاصلة بین جنگ جهانی اول و دوم بود و مردم هند با‬
‫سختی زندگی میکردند‪ ،‬اما عادت داشتند در رستورانها و بیرون از خانه غذا‬
‫بخورند‪ .‬به همین علت‪ ،‬کاروبارمان حسابی گرفت‪ .‬مثل یک کارگر تماموقت از‬
‫صبح زود تا پنج عصر کار میکردم‪ .‬وقتی هفتساله شدم‪ ،‬برادر بزرگم‪ ،‬که‬
‫صاحب رستوران بود‪ ،‬اسمم را در کالس شبانه نوشت‪ .‬هر شب از سر کالس‬
‫درس‪ ،‬خسته و کوفته‪ ،‬به رستوران برمیگشتم و دوباره کار میکردم و چون‬
‫چراغهای رستوران خاموش بود‪ ،‬مجبور بودم برای درس خواندن زیر چراغ‬
‫پیادهروها بنشینم و گاهی توی همان خیابان خوابم میبرد‪ ،‬درست مثل هندیهای‬
‫تنگدستی که در سرما و گرما کنار خیابان میخوابیدند‪ .‬با این وضع‪ ،‬دوازده سال‬
‫را گذراندم تا دیپلم گرفتم‪ .‬البته‪ ،‬تمام قصه این نبود‪ .‬با گذشت زمان‪ ،‬وضعم‬
‫روزبهروز بهتر شد‪ .‬انگلیسی را از فارسی بهتر حرف میزدم‪ .‬به همین دلیل‪ ،‬به‬
‫مدت شش ماه به کارخانة کرهسازی یکی از فامیلها در حیدرآباد هند رفتم و بعد‬
‫از آن با پولی که جمع کرده بودم به تهران برگشتم‪ .‬اینجا تازه اول راه بود‪ .‬در‬
‫تهران با یکی از برادرانم توافق کردیم او پول حواله کند و من از سریالنکا به تهران‬
‫چای بفرستم‪ .‬دو سال در کلمبو بودم و بعد برای وارد کردن چای از کلمبو به‬
‫شانگهای چین رفتم و رسماً تاجر چای شدم‪ .‬اما این کار اقناعم نکرد و رشتة‬
‫شغلیام را از واردات چای به خرید منسوجات از شرق آسیا تغییر دادم‪ .‬اول از‬
‫تایوان شروع کردم و بعد به مدت یک سال همین کار را در امریکا ادامه دادم و‬
‫شنیدم مردم ایران به منسوجات ژاپن عالقة بیشتری دارند‪ .‬به ژاپن رفتم و به شهر‬
‫کوبه و تا حاال که ده سال است در ژاپن زندگی میکنم و رسیدم به شما و ‪»...‬‬
‫صحبت آقا به اینجا که رسید قطع شد‪ .‬به یادم آمد وقتی در اولین دیدار خودش‬
‫‪53/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫را معرفی کرد‪ ،‬آنجا هم وقتی به آشنایی با من رسید‪ ،‬حرفش را ناتمام گذاشت‪.‬‬
‫آیا او عمداً سخنش را کامل نمیکرد؟! اصالً چرا نمیخواست از دلیل انتخاب من‬
‫بهعنوان یک دختر بودایی ژاپنی حرفی بزند؟! حاال آنقدر با او خودی شده بودم‬
‫که بتوانم سؤالم را بیپرده بپرسم‪ .‬گفتم‪« :‬شما که در چند کشور رفتوآمد داشتید‪،‬‬
‫چرا از ژاپن زن گرفتی و چرا من را انتخاب کردی؟!» تبسم معناداری کرد‪ .‬با‬
‫زرنگی پرسید‪« :‬به نظر شما‪ ،‬چرا این انتخاب اتفاق افتاده؟!» گفتم‪« :‬شما انتخاب‬
‫کردید‪ ،‬من باید پاسخ بدهم؟!»‬
‫گفت‪« :‬دوازده سال پیش با یک دختر چینی آشنا شدم‪ .‬تصمیم گرفتیم با هم‬
‫ازدواج کنیم‪ ،‬اما او‪ ،‬با وجود عالقهاش به من‪ ،‬دین اسالم را نپذیرفت و من که‬
‫پایبند به قواعد شرعیام‪ ،‬حاضر به ازدواج نشدم؛ بعد از این اتفاق از خدا خواستم‬
‫چنین اتفاقی دیگر برایم تکرار نشود؛ مگر اینکه در دل همسر آیندهام‪ ،‬اگر‬
‫غیرمسلمان است‪ ،‬اول نور ایمان بتابد و بعد عشق و عالقه به من‪».‬‬
‫و ادامه داد‪« :‬ما در تعالیم دینی و بهویژه در احادیث معصومین ویژگیهایی از‬
‫یک همسر خوب داریم که من این ویژگیها را به دلیل همسرداری خوب در زنان‬
‫ژاپنی بیشتر از جاهای دیگر دیدهام‪ .‬اما اینکه چرا شما را انتخاب کردم‪ ،‬حتماً تقدیر‬
‫الهی بود‪».‬‬
‫گفتم‪« :‬من که نمیفهمم تقدیر الهی یعنی چه‪ .‬میپرسم از میان همة دختران‬
‫ژاپنی که توی این چند سال دیده بودی چرا من را پسندیدی؟!» گفت‪« :‬آینده نشان‬
‫میدهد که در انتخابم اشتباه نکردهام‪».‬‬
‫این جوابی نبود که من میخواستم‪ .‬اسم آینده را که آورد‪ ،‬یاد یک ترانة‬
‫امریکایی افتادم که همیشه آن را زیر لب زمزمه میکردم‪ .‬بخشی از ترانه را خواندم‪:‬‬
‫«آینده روی هواست‪ ».‬انتظار چنین پاسخی را نداشت‪ .‬اخم توی صورتش نشست‬
‫و انگار از جوابم خوشش نیامد و من برای اینکه سوءتفاهم نشود‪ ،‬این ترانه را‬
‫‪54/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫بهطور کامل خواندم‪« :‬وقتی یک دختربچه بودم‪ ،‬از مادرم میپرسیدم‪ :‬من به کجا‬
‫خواهم رسید؟ آیا زیبا خواهم شد؟ آیا پولدار خواهم شد؟ و او به من پاسخ میداد‪:‬‬
‫‪63‬‬
‫آینده روی هواست‪ ،‬هر اتفاقی قرار باشد بیفتد خواهد افتاد‪».‬‬
‫این ترانه را که خواندم‪ ،‬چروک صورتش باز شد و لبخندزنان گفت‪« :‬جوابش‬
‫اینها نیست‪ ،‬اصالً آینده روی هوا نیست‪ .‬آینده همین حاالست؛ همین حاال که‬
‫من تو را از ته دل دوست دارم‪ ،‬خانم‪».‬‬
‫از شنیدن این کلمات احساسی به من دست داد که پیش از آن تجربه نکرده‬
‫بودم‪ .‬ما با زبانی غیر از زبان مادریمان با هم صحبت میکردیم‪ ،‬اما‪ ،‬در پس این‬
‫کلمههای ساده و صمیمی‪ ،‬عمق صداقت او را میفهمیدم‪ .‬و این همان چیزی بود‬
‫که من از مرد زندگیام انتظار داشتم‪.‬‬
‫همسرم برای آموزش هیچ کاری تعجیلی نداشت؛ صبور بود و باحوصله‪ .‬این‬
‫شکیبایی در یاد دادن آداب و اعمال دین اسالم هم وجود داشت‪ .‬سعی میکرد با‬
‫صبوری و خونسردی و بهتدریج مرا با اسالم آشنا کند‪ .‬برای من‪ ،‬مهمتر از عقیدة‬
‫او‪ ،‬خود او و اعمال و رفتار و صداقتش بود‪ .‬اصالً تمام محبت من برای پذیرش‬
‫دین اسالم او بود؛ او که هرچه زمان میگذشت بهشدت شیفتهاش میشدم‪.‬‬
‫مهربانی‪ ،‬ادب‪ ،‬تواضع‪ ،‬و احترام و اظهار عشق به همسر در او موج میزد‪ .‬من‬
‫ترکیب این فضایل انسانی پسندیده را حاصل عمل به اسالم میدیدم و سپس مشتاق‬
‫میشدم بیشتر و بیشتر از اسالم بشنوم و بیاموزم‪.‬‬
‫به یاد دارم روزی از فلسفة نماز پرسیدم‪ .‬در جوابم‪ ،‬او از صحبت کردن با خدا‬
‫و نحوة ارتباط با خالق هستی حرف زد و گفت‪« :‬نماز سخن گفتن مخلوق با خالق‬

‫‪ .63‬نام این ترانة معروف )‪ Que Será, Será (Whatever Will Be, Will Be‬است‪ .‬جِی‬
‫لیوینگستُن و رِی ِاوَنز نخستین بار آن را در ‪ 1956‬سرودند و در فیلم مردی که زیاد‬
‫میدانست‪ ،‬اثر آلفرد هیچکاک‪ ،‬معرفی شد‪ .‬ـ نویسنده‬
‫‪55/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫یکتاست‪ ».‬این برای من‪ ،‬که در آیین شینتو به خدایان متعدد معتقد بودم‪ ،‬حرف‬
‫تازهای بود‪ .‬به هر کسی که میخواستیم احترام کنیم‪ ،‬در مقابلش تعظیم میکردیم‪،‬‬
‫اما آقای بابایی گفت‪« :‬رکوع و سجده در مقابل خالق هستی شکرگزاری در مقابل‬
‫نعمتی است که خالق در همة امور به ما بخشیده‪ .‬همة انسانها مخلوقاند و ما نباید‬
‫به کسانی که نعمتی به ما ندادهاند و خود بندة خدا هستند تعظیم کنیم‪ .‬تعظیم در‬
‫مقابل خدا فروتنی میآورد و تکبّر را از بین میبرد و انسان خود را کمتر از قطرهای‬
‫در اقیانوس بیکران هستی میبیند‪».‬‬
‫او میگفت‪« :‬ما آفریده شدهایم که با عمل به دستورهای دینی حیات طیّبه داشته‬
‫باشیم و صراط مستقیم را بشناسیم و برای رسیدن به سعادت در دنیا و آخرت باید‬
‫با فرمانهای الهی‪ ،‬که به شکل قرآن از طریق جبرئیل به پیامبر اسالم‪ ،‬حضرت‬
‫محمد(ص)‪ ،‬وحی شده آشنا بشویم و به آنها عمل کنیم‪ .‬دروازة ورود به این راه‬
‫روشنْ اقامة نماز است‪».‬‬
‫فهمیده بودم «نماز» همان کاری است که در اولین دیدار در آموزشگاه زبان‬
‫انگلیسی از او دیده بودم؛ همان کار سؤالبرانگیز که بی آنکه بدانم چیست مرا‬
‫غرق در آرامش مردِ زندگیام کرد‪ .‬حاال دوست داشتم از نماز بیشتر بدانم و اصالً‬
‫نماز بخوانم! وقت نماز که میشد‪ ،‬وضو میگرفت و من نگاهش میکردم‪ .‬رو به‬
‫قبله میایستاد‪ ،‬میگفت‪« :‬خانم جانم‪ ،‬نیاز نیست خیلی خودت را اذیت کنی که با‬
‫زحمت یاد بگیری‪ ،‬من که نماز میخوانم‪ ،‬پشت سر من بایست و حرکاتم را انجام‬
‫بده؛ اینجوری یواشیواش یاد میگیری‪ ».‬و بهراستی این تنها راه آموزش نماز‬
‫برای من میتوانست باشد که در تلفظ و فهم کلمات عربی عاجز بودم‪.‬‬
‫به حرف او گوش کردم و با اینکه برایم رکوع و سجود و قنوت کاری تقلیدی‬
‫و تکراری بود‪ ،‬رفتهرفته با کلمههایی که در این حالتها باید میگفتم آشنا شدم‬
‫و بعد با معانیشان و با آن حال فروتنی و تواضع را که او میگفت در حال خودم‬
‫‪56/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫مییافتم‪.‬‬
‫یک ماه بعد از ازدواج‪ ،‬آقا گفت‪« :‬خانم‪ ،‬رسم ما این است که بعد از ازدواج‬
‫سفری به اسم ماه عسل داشته باشیم‪ ».‬پرسیدم‪« :‬کجا؟» گفت‪« :‬جزیرة کیوشو‪ 64‬و‬
‫شهر ناکازاکی‪».65‬‬
‫نام ناکازاکی برای هر ژاپنی در سالهای پس از جنگ معادل بمب اتمی و‬
‫ویرانی بود‪ .‬پرسیدم‪« :‬مگر از ناکازاکی جایی مانده که دیدن داشته باشد؟»‬
‫گفت‪« :‬نمیگویم تا خودت ببینی‪ ».‬و چون از سفر با کشتی خوشش میآمد‪،‬‬
‫ترتیبی داد با یک تور گردشگری با کشتی از کوبه به ناکازاکی برویم‪.‬‬
‫ناکازاکی و جزیرة کیوشو در مجاورت آتشفشانها و چشمههای آب گرم‬
‫زیباتر از تصور من بود‪ .‬گرچه نمیتوانستم آنچه را که به خاطر بمباران اتمی بر‬
‫ناکازاکی گذشته بود فراموش کنم‪ ،‬برای زوجهای جوانی مثل ما در ماه عسل آنجا‬
‫بهشت گردشگری بود‪ .‬آقای بابایی میگفت‪« :‬در اینجا‪ ،‬مسیحیان زیادی حضور‬
‫داشتهاند و از طریق تبلیغاتِ راهبان و کشیشانِ اسپانیایی ژاپنیها با تعالیم دین‬
‫حضرت مسیح(ع) آشنا شدهاند‪ .‬به همین علت‪ ،‬اینجا‪ ،‬در ناکازاکی‪ ،‬مسیحی و کلیسا‬
‫زیاد است‪».‬‬
‫من هم در کودکی در اَشیا یک کلیسا دیده بودم‪ .‬برای او تعریف کردم که‬
‫«پنجرة خانة ما مشرف به کوچهای بود که به کلیسا میرسید‪ .‬بچه بودم و چیزی از‬
‫مسیحیت نمیدانستم‪ .‬اما هر یکشنبه‪ ،‬از پشت پنجره میدیدم زنی مسیحی از کوچة‬
‫ما رد میشود و به کلیسا میرود‪ .‬دختر این پیرزن دوست من بود‪ .‬در خانة آنها‬
‫انجیل را دیده بودم‪ .‬زن مهربانی بود که گاهی سطرهایی از انجیل را برایم میخواند‬
‫و معنا میکرد‪».‬‬

‫‪64. Kyushu‬‬
‫‪65. Nagasaki‬‬
‫‪57/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫با گفتن این خاطره‪ ،‬آقای بابایی به قرآن اشاره کرد و از ویژگیهای آن گفت‬
‫و از اینکه در قرآن به حضرت مسیح اشاره میشود‪ .‬حضرت مسیح میگوید که‬
‫بعد از من پیامبر دیگری به نام حضرت محمد(ص)‪ ،‬بهعنوان آخرین فرستادة خدا‪،‬‬
‫خواهد آمد‪.‬‬
‫بعد از این مسافرت خاطرهانگیز‪ ،‬آقای بابایی برای کار شرکتیاش به‬
‫هنگکنگ سفر کرد‪ .‬آنجا شرکتی بود متعلق به برادر دوست هندیاش؛ همان‬
‫دوست هندی مسلمان که خانمش به من مسائلی مربوط به مهریه آموخته بود‪.‬‬
‫قبل از سفر‪ ،‬آقای بابایی گفت‪« :‬هنگکنگ جواهرآالت خوبی دارد‪ .‬اگر‬
‫میخواهی‪ ،‬برایت بخرم‪ ».‬من خیلی به جواهرات عالقه نداشتم و ندارم‪ .‬دوست‬
‫هندیام گفت‪« :‬خرید سرویس جواهرات رسم است؛ از آقای بابابی بخواه برایت‬
‫بخرد!»‬
‫آقای بابایی هم سنگ تمام گذاشت‪ .‬یک سرویس کامل از جواهرات سنگی‬
‫سبزرنگ «یشم» شامل گردنبند‪ ،‬گوشواره‪ ،‬و دستبند‪ ،‬که در چین معروف بود‪،‬‬
‫برایم آورد‪.‬‬
‫این خرید باعث شد آقای بابایی از من بخواهد با او به هنگکنگ سفر کنم‪.‬‬
‫هنگکنگ شکل بندرگاه داشت؛ شهری پُر از قایق که شانه به شانة هم‪ ،‬کنار‬
‫اسکله‪ ،‬پهلو گرفته بودند‪ .‬در شهر کیفی برایم خریده بود که من از آن خوشم‬
‫نمیآمد‪ .‬نه به شکل مستقیم‪ ،‬اما طوری به او فهماندم از این کیف خوشم نمیآید‪.‬‬
‫کنار اسکله‪ ،‬وقت سوار شدن به قایق‪ ،‬باید از نردبانی باال میرفتیم‪ .‬من جلوتر از‬
‫آقای بابایی از نردبان باال رفتم که کیف از دستم دررفت و افتاد توی آب و آقای‬
‫بابایی خندهکنان گفت‪« :‬کیف را دوست نداشتی؛ حق داشتی بندازیاش توی‬
‫دریا!»‬
‫گفتم‪« :‬درست است که کیف را دوست نداشتم‪ ،‬اما اتفاقی از دستم دررفت و‬
‫‪58/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫افتاد توی دریا‪ ».‬در جواب شنیدم‪« :‬همان بهتر که افتاد‪ .‬هر روز چشمهای بادامی‬
‫تو میافتاد به کیف و چون دوستش نداشتی‪ ،‬اذیت میشدی‪».‬‬
‫دو کلمة «چشمبادامی» برایم نامأنوس و بیمعنا بود‪ ،‬اما چون با حالت قشنگ‬
‫ترکیب شده بود‪ ،‬حدس زدم در فرهنگ ایرانیها معنی خوبی باید داشته باشد‪.‬‬
‫بااینحال‪ ،‬پرسیدم‪« :‬چشمبادامی یعنی چه؟!»‬
‫این بار آقای بابایی بلند خندید و خندهاش کش آمد و در همان حال گفت‪:‬‬
‫«ایرانیها نژاد ژاپنیها را به چشمبادامی توصیف میکنند‪ .‬آدمهایی که در نگاه‬
‫اول شبیه به هم هستند‪ ،‬اما شما خانم چشمهایت برای من با بقیه فرق میکند‪ ».‬با‬
‫هیجان پرسیدم‪« :‬چه فرقی؟!»‬
‫ذوقزدگی را در صدایم حس کرد و گفت‪« :‬چشمها هم مثل بادامها طعمهای‬
‫متفاوتی دارند؛ بعضی از بادامها تلخ و بعضی شیریناند‪ .‬بعضی از چشمها هم‬
‫شورند‪ .‬اما چشم شما نه شور است نه تلخ‪ .‬این تفاوت شما با بقیه است که من در‬
‫نگاه اول به چشم تو فهمیدم‪ ،‬خانم جان!»‬
‫آقا این دلبری را به زبان انگلیسی شمرده شمرده گفت و تنها کلمة فارسی او‬
‫«خانم جان» بود‪ .‬با کلمة «خانم» آشنا بودم‪ ،‬اما کلمة «جان» به گوشم نخورده بود‬
‫و برایم بیمعنی بود‪ .‬پرسیدم‪« :‬جان یعنی چی؟» و انگار قصة دلبری را بخواهد با‬
‫این کلمه کامل کند گفت‪« :‬جان یعنی همة دلخوشی من‪ ،‬همة دارایی من‪ ،‬همة‬
‫زندگی من‪ ».‬این تعابیر را که شنیدم‪ ،‬صورتم سرخ شد و دیگر سکوت کردم‪ .‬با‬
‫وجود زندگی آکنده از عشق و محبت با آقا و با وجود فاصلة سنی دهساله‪ ،‬خیلی‬
‫دلتنگ پدر و مادر و برادر و خواهرانم نمیشدم‪ .‬مادرم گاهی به خانة ما سر میزد‪،‬‬
‫اما پدرم‪ ،‬که از اساس با این ازدواج مخالف بود‪ ،‬حتی یک بار هم به خانة ما نیامد‪.‬‬
‫آقای بابایی تشویقم میکرد‪ ،‬بهدلیل حق پدر و مادر‪ ،‬موظفیم به آنها سر بزنیم و‬
‫هرازگاهی به اَشیا میرفتیم‪ .‬خواهرانم‪ ،‬اتسوکو و سواکو‪ ،‬خیلی سردتر از برادرم‪،‬‬
‫‪59/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫هیداکی‪ ،‬بودند و هنوز نمیتوانستند ازدواج من با یک خارجی مسلمان را بپذیرند‪.‬‬


‫در مقابل سردی خانوادهام‪ ،‬گرمی زندگی با آقای بابایی اندوه درونیام را مثل‬
‫برف آب میکرد‪ .‬همکالمیاش شیرین و امیدآفرین بود و با حرارت از روز‬
‫آشناییمان تعریف میکرد؛ از همان روزی که مرا دید و‪ ،‬به گفتة خودش‪ ،‬مسیر‬
‫زندگیاش عوض شد و همیشه حرفهای تازه داشت و حتی اسم فارسی هم برایم‬
‫انتخاب کرده بود؛ اسم خوشآهنگ «سبا»‪.‬‬
‫میگفت‪« :‬سبا نام یک قوم در قرآن‪ ،‬انجیل‪ ،‬و تورات است‪ .‬این قوم‬
‫خورشیدپرست بودند و ملکهای به نام بلقیس بر آنان فرمانروایی میکرد‪ .‬حضرت‬
‫سلیمان او را به پرستش خدای یکتا دعوت کرد و ملکه تسلیم رأی سلیمان شد و‬
‫با او ازدواج کرد‪ .‬حاال من سلیمانم و تو ملکة سبا و اگر خداوند فرزند دختری به‬
‫ما داد‪ ،‬اسمش را بلقیس میگذاریم‪ ».‬پرسیدم‪« :‬اگر بچهمان پسر شد؟» گفت‪:‬‬
‫«سلمان‪ ».‬و من که با این تلفظها آشنا نبودم‪ ،‬گفتم‪« :‬سلمان؟! سلیمان؟! مگر این‬
‫دو تا با هم فرقی دارند؟!» گفت‪« :‬سلمان اولین ایرانی است که دین اسالم را‬
‫پذیرفت‪».‬‬
‫این گفتوگوها مرا به دنیایی تازه‪ ،‬ناآشنا‪ ،‬و جذاب برد‪ .‬عجلة بیشتری برای‬
‫یادگیری فرهنگ ایرانی و آیین و آداب اسالمی داشتم‪ ،‬اما او عجلهای نداشت‪.‬‬
‫همین شیوة یاددهی باعث میشد بیشتر روی گفتههای او فکر کنم‪.‬‬
‫طنز و شوخیهای شیرین و بجای او هم در جا انداختن اندیشههایش جایگاه‬
‫خاصی داشت‪ .‬اگرچه هرگز دیدگاههایش را به من تحمیل نمیکرد‪ ،‬هنرمندانه و‬
‫با طنز‪ ،‬حرف خودش را میزد‪ .‬هنوز خاطرة کاله تسوناکاکوشی در ذهنش خانه‬
‫کرده بود و سربهسرم میگذاشت و از آن برداشتِ دوگانة او و من از کاله و شاخ‬
‫میگفت و میخندیدیم‪ .‬من هم سعی میکردم شوخی را نمک زندگی کنم و به‬
‫حد اعتدال سربهسر او میگذاشتم‪ .‬وقتی از اطاعتپذیری زنان ژاپنی حرف میزد‬
‫‪60/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫و از ازدواج با من اظهار رضایت میکرد‪ ،‬میگفتم‪« :‬خواب دیدهای خیر باشد‪ .‬من‬
‫مسلمان شدهام و فقط در مقابل خدای یکتا تعظیم میکنم!»‬
‫یکی از مسائل روزانة ما در زندگی مشترک ذائقههای متفاوت در نوع غذا بود‪.‬‬
‫ما به غذاهای دریایی و گیاهی بیشتر عادت داشتیم و آقای بابایی ذائقههای متفاوت‬
‫داشت‪ .‬کمکم مرا با غذاهای ایرانی آشنا کرد‪ .‬استداللش این بود که اگر به ایران‬
‫برویم‪ ،‬یکدفعه سبک غذایی من عوض میشود و مشکالتی برایم پیش میآید‪.‬‬
‫بنابراین‪ ،‬خودش دست به کار شد و از سر کار که میآمد‪ ،‬میرفت آشپزخانه و‬
‫میگفت‪« :‬خانم‪ ،‬شما فقط به دست من نگاه کن‪ ».‬و غذاهایی که بیشتر خورشت‬
‫بود یا با برنج کتة ژاپنی ترکیب میشد درست میکرد؛ خیلی خوشمزه و‬
‫دلچسب؛ گویی سالهاست زیر دست یک آشپز حرفهای کار کرده است‪.‬‬
‫میپرسیدم‪« :‬شما کجا اینقدر خوب آشپزی را یاد گرفتهای؟!» میگفت‪« :‬وقتی‬
‫توی هند کار میکردم مجرد بودم‪ .‬غذای هندی هم تند بود‪ .‬ناچار شدم آشپزی‬
‫کنم‪ ».‬کمکم ذائقهام هم تغییر کرد و به غیر از خانة پدرم سعی میکردم جایی‬
‫‪66‬‬
‫غذای ژاپنی نخورم‪ .‬آقای بابایی در توکیو همکاری جوان به اسم آقای ناکاتا‬
‫داشت‪ .‬بیشترین رفتوآمد در میان دوستان ژاپنیاش با او بود‪ .‬این کارمند جوان‬
‫صاحب شرکت واردات و صادرات بود؛ یک ژاپنی متمول که تحتتأثیر شوهرم‬
‫بود‪ .‬ژاپنیها کمتر میهمان را به منزل خود دعوت میکنند و ترجیح میدهند در‬
‫رستوران از میهمان خود پذیرایی کنند‪ ،‬اما حسن رفتار و معاشرت خوب آقای‬
‫بابایی باعث شد او هم به سنت ایرانی میهمان را به خانه ببرد‪.‬‬
‫در میان دوستان هندی هم‪ ،‬با خانوادة بارما‪ ،67‬که مسلمان بودند‪ ،‬بیش از بقیه‬
‫رفتوآمد داشتیم‪ .‬به پیشنهاد خانم بارما‪ ،‬مدتی لباس هندی‪« ،‬ساری»‪ ،‬پوشیدم‪ .‬آقا‬

‫‪66. Nakata‬‬
‫‪67. Barma‬‬
‫‪61/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫هم من را با لباس ساری میپسندید‪ .‬گاهی هم به میهمانیهای بزرگ میرفتیم‪.‬‬


‫وقتی آقای بابایی میدید روی بعضی از میزها مشروب چیدهاند‪ ،‬میز ما را از بقیه‬
‫جدا میکرد‪ .‬وقتی علتش را میپرسیدم‪ ،‬میگفت‪« :‬آنها مشروب میخورند و ما‬
‫نمیتوانیم سر یک سفره با هم بنشینیم‪ ».‬او از انجام این کار اِبایی نداشت و بر سر‬
‫اصول اعتقادیاش محکم و استوار بود و اگر وقت نماز میشد و اتاقی برای‬
‫خواندن نماز پیدا نمیکرد‪ ،‬یک گوشة رستوران یا حتی توی خیابان سجادهاش را‬
‫پهن میکرد و نماز میخواند‪ .‬جدیت او در عبادت انگیزهای شد در من برای‬
‫پوشیدن روسری‪ .‬یک روز عکس خودم را با یک روسری نقاشی کردم و به او‬
‫نشان دادم‪ .‬خوشحال شد‪ .‬روز بعد برایم چند تا روسری خرید و از آن به بعد بدون‬
‫روسری از خانه بیرون نیامدم‪ .‬او مرا در انجام دادن فرایض دینی مجبور نمیکرد‬
‫تا خودم یکییکی با مفاهیم و روح آنها آشنا بشوم‪ .‬میگفت‪« :‬پیامبر برای ارائة‬
‫فضیلتهای اخالقی به پیامبری برگزیده شد‪ ».‬آقای بابایی خودش الگوی انجام‬
‫دادن این اخالقیات شده بود‪ .‬جدیت‪ ،‬خوشرویی‪ ،‬خوشاخالقی‪ ،‬و مداومت او‬
‫مثل آهنربا مردم را به طرف خودش میکشاند و حتی توانست با این روش بعضی‬
‫از دوستان ژاپنیاش‪ ،‬مثل آقای سوادا‪ ،‬را‪ ،‬که قبالً مسلمان شده بود‪ ،‬تحتتأثیر قرار‬
‫دهد‪.‬‬
‫روزی مادرم به خانة ما آمده بود‪ .‬وقتی میآمد‪ ،‬به احترامش غذای ژاپنی‬
‫درست میکردم‪ .‬بوی غذا که به دماغم رسید‪ ،‬حالم به هم خورد‪ .‬گفت‪« :‬کونیکو‪،‬‬
‫تو میخواهی مادر بشوی‪ ،‬از خودت و بچهات مراقبت کن‪ ».‬و با خوشحالی رفت‬
‫که به پدر و سایر اعضای خانواده خبر بدهد‪.‬‬
‫غروب‪ ،‬شوهرم به خانه آمد‪ .‬بی مقدمه گفتم‪« :‬سلمان یا بلیقس؟» اول جا خورد‪،‬‬
‫بعد ذوقزده شد و دست آخر مثل پروانه دورم چرخید و گفت‪« :‬هرچه خدا هدیه‬
‫کند خوب است!»‬
‫‪62/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫از روز بعد‪ ،‬زودتر به خانه میآمد و‪ ،‬غیر از آشپزی‪ ،‬همة کارهای خانه را انجام‬
‫میداد‪ .‬یکی دو بار به خانة پدرم رفتم‪ .‬آنها هم خوشحال شدند‪ ،‬اما از اینکه روی‬
‫سرم پارچهای میدیدند‪ ،‬احساس خوبی نداشتند و نمیخواستند مرا با این سر و‬
‫شکل کنار همسایهها ببینند‪ .‬وقتی دیدم مایة اذیت آنها هستم‪ ،‬دیگر به خانة پدرم‬
‫نرفتم‪ .‬خانم بارما‪ ،‬مثل یک مادر‪ ،‬به من سر میزد و گاهی میهمان او میشدم و از‬
‫تنهایی درمیآمدم‪ .‬با هم به بیمارستان «پَرموآ»‪ ،‬که نزدیک خانه بود‪ ،‬میرفتیم؛‬
‫یک بیمارستان با همة امکانات که بیشتر برای خارجیهای مقیم کوبه بود‪.‬‬
‫آقای بابایی به پدر و مادرم قول داده بود تا وقتی بچهدار نشدهایم در ژاپن‬
‫میمانیم و به محض به دنیا آمدن اولین بچه به ایران میرویم‪ .‬پس باید خودم را‬
‫برای یک هجرتِ شاید همیشگی آماده میکردم‪.‬‬
‫تا زمان به دنیا آمدن فرزندم‪ ،‬جنسیت او را نمیدانستیم‪ .‬اما آقای بابایی‬
‫میگفت‪« :‬احساس درونی به من میگوید فرزند اولمان پسر است؛ همان پسری‬
‫که اسمش را سلمان خواهیم گذاشت‪».‬‬
‫یک روز که مادرم میهمانمان بود‪ ،‬درد زایمان سراغم آمد‪ .‬او و آقای بابایی و‬
‫خانم هندی مرا به همان بیمارستان پرموا بردند و در شب تولد حضرت مسیح‪ ،‬یعنی‬
‫سوم دیماه ‪ ،1338‬پسرم به دنیا آمد‪ .‬همانجا توی بیمارستان عکس فرزند را‬
‫گرفتند و اسمش را‪ ،‬که آقا به مسئول بخش گفته بود‪ ،‬روی کاغذی نوشتند و‬
‫همراه عکس به من دادند‪ .‬توی اتاق همین که چشم آقا به نوزاد افتاد‪ ،‬اول مادرم‬
‫را بغل کرد و بوسید‪ .‬مادرم با چنین سنتی آشنا نبود‪ .‬خیلی ترسید‪ .‬بعد آقا پیشانی‬
‫من و سلمان را بوسید و در گوش راست و چپ سلمان دقایقی بهآهستگی چیزی‬
‫گفت که بعدها فهمیدم اذان و اقامه است‪ .‬به دنیا آمدن سلمان باعث ارتباط بیشتر‬
‫و آشتی دوبارة خانوادهام با ما شد‪ .‬خواهرانم‪ ،‬اتسوکو و سواکو‪ ،‬و برادرم‪ ،‬هیداکی‪،‬‬
‫به دیدنم آمدند و از اینکه خاله و دایی شده بودند خوشحال بودند‪ .‬پدرم هم با‬
‫‪63/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫دیدن نوه مطمئن شده بود زندگی خوبی خواهم داشت و تندخویی در رفتارش‬
‫کمرنگتر شد‪ .‬وقتی دلتنگ میشدیم‪ ،‬سلمان را حاضر میکردیم و با قطار از‬
‫کوبه به اَشیا میرفتیم‪ .‬اعضای خانوادهام سلمان را بغل میکردند و به قیافهاش با‬
‫دقت نگاه میکردند‪ .‬در نگاهشان میخواندم از اینکه سلمان از لحاظ چشم و ابرو‬
‫شبیه ژاپنیهاست خوشحالاند‪ .‬وقتی برمیگشتیم‪ ،‬همین موضوع دستمایة‬
‫گفتوگوی من و آقا میشد‪ .‬او میگفت‪« :‬سلمان پسر است و شبیه به من‪ ».‬و من‬
‫جواب میدادم‪« :‬سلمان اسمش ایرانی است‪ ،‬اما قیافهاش داد میزند که ژاپنی‬
‫است‪ ».‬این نوع گفتوگو و نظر دادن پیرامون قیافة بچه میان همسایههای ژاپنیها‬
‫هم بود‪ .‬توی آپارتمانی که زندگی میکردیم‪ ،‬معموالً‪ ،‬همسایهها میآمدند و‬
‫سلمان را بغل میکردند و میگفتند‪« :‬بچة خوشگل و بامزهای است؛ چشم و ابروش‬
‫شبیه به ماست و بینیاش شبیه ایرانیها‪».‬‬
‫به نظرم درست میگفتند‪ .‬بینی بیشتر نوزادان ژاپنی پهن بود‪ ،‬اما سلمان اینگونه‬
‫نبود‪.‬‬
‫من نوعروسی ‪23‬ساله بودم و هیچگونه آمادگی برای بچهداری نداشتم و هیچ‬
‫کاری بلد نبودم‪ .‬آقا خودش کهنة بچه را هر روز میشست و یک دیگ آب‬
‫جوش درست میکرد و کهنهها را پس از شستن توی دیگ میجوشاند و بعد‬
‫خشک میکرد‪ .‬فقط من بچه را شیر میدادم و سر وقت همراه خانم هندی‪ ،‬بارما‪،‬‬
‫برای واکسن زدن به بیمارستان میرفتیم‪ .‬وقتی سلمان دهماهه شد‪ ،‬آقا‪ ،‬که از قبل‬
‫خانوادهام را آماده کرده بود‪ ،‬گفت‪« :‬بچه از آب و گل درآمده و حاال میتوانیم‬
‫به ایران برگردیم‪».‬‬

‫‪‬‬
‫‪64/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫پنج‬
‫من نماز میخواندم و ذکرهای نماز را دستوپاشکسته میگفتم‪ .‬آقا دوست داشت‬
‫به جای روسری چادر بپوشم و از طریق نامه از زنبرادرش در ایران نحوة دوختن‬
‫چادر را پرسیدم و برای من توضیح داد‪ .‬آنچه از چادر میفهمیدم به شکل نقاشی‬
‫کشیدم و همان پارچهای را که آقا خریده بود خودم بر اساس همان نقاشی دوختم‪.‬‬
‫اول که خودم را توی آینه دیدم متعجب شدم‪ ،‬اما قیافهام با چادر در چشم و دل‬
‫آقا زیبا و دلنشین بود‪ .‬این را از لبخندی که مرتب به لبش مینشست میفهمیدم‪.‬‬
‫وقتی سلمان را بغل میکردم‪ ،‬پوشیدن چادر مصیبت بود؛ چادر از دستم رها‬
‫میشد‪ ،‬میسرید و میافتاد‪ .‬آقا خم به ابرو نمیآورد و چادر را از روی زمین‬
‫برمیداشت‪ ،‬میتکاند‪ ،‬و مهربانانه میگفت‪« :‬چیزی نیست؛ عادت میکنی‪ ».‬ولی‬
‫افتادن چادر یکی دو بار نبود‪ .‬کالفهام کرد‪ .‬برای اینکه چادر ثابت بماند‪ ،‬طرحی‬
‫به ذهنم آمد‪ .‬روبانی به اندازة دور صورتم دوختم‪ ،‬به این ترتیب چادر محکم شد‬
‫و دیگر نمیافتاد و سلمان هم زیر چادر توی بغلم شیر میخورد‪.‬‬
‫زندگی بیستماهه با آقا به قدری عاشقانه و آکنده از محبت گذشته بود که‬
‫ذرهای برای این سفر تاریخی تردید به دل راه ندادم و گفتم‪« :‬هرجا شما بروی‬
‫میآیم‪ ».‬و بدون اینکه من از وسیلة سفر سؤالی پرسیده باشم‪ ،‬گفت‪« :‬میتوانیم با‬
‫هواپیما از توکیو به تهران برویم و زود به مقصد برسیم‪ .‬اما من آرزو داشتم بعد از‬
‫‪65/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫ازدواج یک سفر دریایی طوالنی داشته باشم و قصدم این است که در این سفر‬
‫کشور به کشور شما را با دوستانم آشنا کنم‪».‬‬
‫روز سفر فرارسید؛ روزی پاییزی و دلگیر که طبیعت زیبای کوبه خزانزده بود‬
‫و باد تندی میوزید و حتماً دریا هم طوفانی بود‪.‬‬
‫آن روز‪ ،‬بیهیچ کالمی دلم گرفته بود‪ .‬اما به روی خودم نمیآوردم و با سلمان‬
‫مشغول بودم‪ .‬آقا به همة اعضای خانوادهام روز و ساعت سفر و نشانی بندرگاه را‬
‫گفته بود و چشمانتظار بودم‪.‬‬
‫مادر و خواهرانم و دو نفر از همکالسیهای دوران دبیرستانم برای بدرقه تا‬
‫بندرگاه آمدند‪ .‬خبری از پدر و برادرم نبود‪ .‬بغضی گلویم را میفشرد‪ ،‬ولی‬
‫نخواستم این اندوه درونی در صورتم هویدا شود و سعی میکردم خودم را‬
‫خوشحال و سرحال و آمادة سفر نشان بدهم‪ .‬حتی از مادرم نپرسیدم چرا پدر و‬
‫برادرم برای بدرقه نیامدهاند‪ .‬مادرم هم اشارهای به این موضوع نکرد‪ .‬آقا به مادرم‬
‫قول داد هر بار فرصت مناسبی پیدا کند‪ ،‬برای دیدن خانواده به ژاپن خواهیم آمد‪.‬‬
‫از مادر و خواهرانم خواست آنها هم‪ ،‬در صورت امکان‪ ،‬به ایران بیایند‪ .‬شاید همة‬
‫اعضای خانواده و دوستانم انتظار چنین روزی را داشتند‪ ،‬ولی پوشش چادر پیش‬
‫از سفر برایشان غیرمنتظره بود‪.‬‬
‫وقت خداحافظی‪ ،‬هم به شیوة ایرانیها مادر و خواهرانم را بغل کردم و بوسیدم‬
‫هم به روش ژاپنیها به آنها احترام گذاشتم‪ .‬مادرم بغض کرده بود‪ ،‬اما سعی کرد‬
‫بر احساسش غلبه کند‪ .‬من هم احساسی شبیه به او داشتم و هر دو نمیخواستیم‬
‫تصویر غمباری از وداع در خاطرمان بماند‪ .‬سوار کشتی نهچندان بزرگی شدیم که‬
‫از بندر کوبه به هنگکنگ میرفت و قبل از جدا شدن کشتی از بندرگاه‪ ،‬آقا‬
‫دوربین عکاسیاش را رو به مادر و خواهران و دوستانم گرفت‪ .‬آنها هم دستی به‬
‫نشان خداحافظی تکان دادند و یک عکس ماندگار گرفتیم؛ عکسی که در دلم‬
‫‪66/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫حک شد‪ .‬سوت کشتی بلند شد و از لنگرگاه فاصله گرفت و چشم من همچنان به‬
‫اسکله بود و دستهایی که همچنان تکان میخوردند تا جایی که آنها از نظرم‬
‫محو شدند‪ .‬تماشایشان میکردم تا اینکه خودم را داخل کشتی در امواج دریای‬
‫ژاپن دیدم‪ .‬ترکیبی از اندوه و امید در وجودم جاری بود و فقط میتوانستم با صبر‬
‫از اندوه به امید و آرزو برسم‪ .‬آرزوهایی که از کودکی از همان لحظهای که کنار‬
‫ساحل بیکرانه و دریای آبی افق آسمان را دیدم‪ ،‬مرا به دنیای رؤیاها میبرد و‬
‫حاال داشتم رؤیاهایم را زندگی میکردم و از سرزمین آفتاب تابان دور میشدم‪.‬‬
‫دیگر هیچ جلوهای از بندرگاهِ شهر دیده نمیشد‪ .‬ما وسط دریا بودیم و باالی‬
‫سرمان آسمانی گرفته که در گوشه گوشة آن ابرهای سیاه و کبود بارانزا جابهجا‬
‫میشدند‪ .‬وقتی نگاهم به نوزادم میافتاد یا طنین آرام صدای آقا را میشنیدم‪ ،‬اندوه‬
‫جای خود را به امید میداد؛ امیدی که از اندیشة تکرار آن شعر انگلیسی دخترانه‪،‬‬
‫که روزی برای آقا خواندم‪ ،‬جدایم میکرد و نه آیندة خود را در هوا که در کنار‬
‫مرد آرزوهایم و نوزاد لطیفتر از گلم میدیدم‪.‬‬
‫دو سه ساعت از کوبه دور نشده بودیم که رعد و برق به جان آسمان افتاد‪ .‬دریا‬
‫متالطم شد و موجها به سینة کشتی خوردند و آن را باال و پایین کردند‪ .‬یک آن‬
‫سرم گیج رفت و چشمانم تار شد‪ .‬از بچگی وقتی در اَشیا با دختر همسایهمان‪،‬‬
‫یوشیکو‪ ،‬تاببازی میکردیم‪ ،‬سرگیجه میگرفتم و حالم بد میشد‪ .‬باال آوردم و‬
‫عُق زدم‪ .‬آقا بچه را گرفت و یک گوشة خلوت و دنج مرا نشاند‪ .‬کمی آرام شدم‪.‬‬
‫گفت‪« :‬دفعة قبل که با کشتی رفتیم به ناکازاکی حالت به هم نخورد‪ .‬خُب داشتیم‬
‫میرفتیم ماه عسل‪ ،‬حاال هم قول میدهم این سفر برایت شیرینتر از ماه عسل بشود‪.‬‬
‫فقط حوصله و صبر داشته باش‪ ،‬سبا‪».‬‬
‫با اینکه از مدتها پیش اسم سبا را برایم انتخاب کرده بود‪ ،‬اولین بار آنجا‪،‬‬
‫توی کشتی‪ ،‬وقتی که از سرزمین مادریام دور شده بودم‪ ،‬سبا صدایم کرد‪ .‬شاید‬
‫‪67/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫فهمیده بود درونم غوغاست‪ .‬باید با حقیقت زندگی کنار میآمدم و به راهی که‬
‫انتخاب کرده بودم ایمان میآوردم‪ .‬باید میپذیرفتم دیگر کونیکو یامامورا با‬
‫مذهب شینتو نیستم‪ .‬سبا باباییام‪ ،‬همسر اسداهلل بابایی‪ ،‬تاجر ایرانی که عاشق او‬
‫شدم و این عشق مرا با دین اسالم آشنا کرد‪ .‬با او ازدواج کردم و پس از بیست ماه‬
‫با یک فرزند تصمیم به ترک وطن برای همیشه گرفتم‪ .‬پس باید به خاطر او و‬
‫سلمان سختیهای زندگی و دوری از خانوادهام را میپذیرفتم‪ .‬برعکسِ دل ناآرام‬
‫من‪ ،‬آقا یک گوشه نشست و توی دفتر شخصیاش نامه و یادداشتهای روزانه‬
‫نوشت و بعد در کمال آرامش قرآن خواند‪ .‬گاهی‪ ،‬ترجمة آیات را به زبان ساده‬
‫به انگلیسی برایم اینگونه میگفت‪« :‬این آیه را همیشه در سفر میخوانم؛ اتفاقاً‬
‫مربوط به حال ما کشتیسوارهاست‪ .‬قرآن میفرماید‪ :‬تعدادی از بندگان خدا وقتی‬
‫سوار بر کشتی میشوند و گرفتار گرداب و خطر دریا و سختی امواج و بال‬
‫میگردند از ته دل خدا را صدا میزنند و غیر او را فراموش میکنند‪ .‬اما وقتی‬
‫خداوند آنان را نجات میدهد و به خشکی میرساند باز خدا را فراموش‬
‫‪68‬‬
‫میکنند‪».‬‬
‫شب شد‪ .‬شام را در کنار سایر مسافران در رستورانِ کشتی خوردیم‪ .‬باران قطع‬
‫شده بود و میتوانستیم روی عرشه کنار بقیة مسافران به شب و دریا نگاه کنیم‪.‬‬
‫نورافکنهای کشتی روی آب افتاده بود و امواج سهمگین را نشان میداد‪ .‬همهجا‬
‫از زمین و آسمان تاریک بود الّا آنچه در شعاع این نور از دریا به چشم میآمد و‬
‫هول و هراس را به دل ما میانداخت و من به مفهوم آیهای که آقا ساعتی پیش‬
‫برایم خوانده بود فکر میکردم‪ .‬شب اول‪ ،‬خواب آرامی داشتیم‪ .‬پس از نماز صبح‬

‫‪ . 68‬فاذا رکبوا فی الفلک دعوا اهلل المخلصین له الدین فلما نجاهم الی البر اذاهم یشرکون‪.‬‬
‫(عنکبوت‪)65 /‬‬
‫‪68/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫و با طلوع آفتاب‪ ،‬حالم از این رو به آن رو شد‪ .‬سلمان بازی میکرد‪ .‬با چند مسافر‬
‫همکالم شدیم و گذر زمان را نفهمیدیم‪ .‬پس از دو روز عبور از دریای ژاپن و‬
‫دریای شرقی چین به ساحل هنگکنگ رسیدیم‪ .‬آقا آنجا را مثل کوبه میشناخت‪.‬‬
‫یک روز در خانة یکی از دوستانش در هنگکنگ ماندیم‪.‬‬
‫روز سوم‪ ،‬به مقصد بمبئی سوار کشتی «کوئین الیزابت» شدیم؛ یک کشتی‬
‫مسافربری بزرگ که دور دنیا را میگشت و برای مسافران دریایی شناختهشده بود‪.‬‬
‫محیط آن با وجود چند رستوران و سینما با کشتی قبلی متفاوت بود‪ .‬پس از سه‬
‫روز‪ ،‬توقفی چندساعته در بندرگاه کشور سنگاپور داشتیم و پس از سه ساعت‬
‫دوباره سوار کوئین الیزابت شدیم و به اقیانوس هند رسیدیم‪ .‬امواج اقیانوس به پهنة‬
‫فوالدی کشتی نمیرسید و آن را تکان نمیداد‪ .‬گویی با قطار از کوبه به اَشیا‬
‫میرفتیم‪ .‬همسفران هم بیشترشان مسلمان هندی بودند‪ .‬سلمان اذیت نمیکرد‪ .‬من‬
‫با خیلیها همصحبت شدم و گذر شبانهروز در عبور از دریای جنوب شرقی چین‬
‫تا اقیانوس هند را نفهمیدم‪ .‬در بمبئی‪ ،‬دوستان آقای بابایی و بستگان او‪ ،‬مثل دو تا‬
‫از برادرانش‪ ،‬سالها مقیم بودند و حاال منتظر که پس از ده روز سفر دریایی مدتی‬
‫میزبان ما باشند‪ .‬در بندرگاه‪ ،‬یکی از برادران آقای بابایی و همسرش به استقبال ما‬
‫آمدند‪ .‬آنها خیلی خوشبرخورد و گرم نشان میدادند و از اینکه یک زن مسلمان‬
‫به خانوادهشان اضافه شده بود مثل پروانه به دور ما میگشتند‪ .‬از آمدن ما خوشحال‬
‫بودند و اصرار میکردند که مدتی در بمبئی بمانیم‪.‬‬
‫خانة برادرِ آقای بابایی در قلب شهر نزدیک یک بنای قدیمی دوطبقة چوبی با‬
‫معماری هندی قرار داشت‪ .‬طبقة پایین این بنای دیدنی رستوران برادر آقای بابایی‬
‫بود با انواع غذاهای هندی‪ ،‬پاکستانی‪ ،‬و ایرانی‪.‬‬
‫برای من دیدن هند با مردم خونگرم‪ ،‬خیابانهای شلوغ‪ ،‬و عبور مارپیچِ‬
‫‪69/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫سهچرخههای موتوری ریکشا‪ 69‬از میان هم جذاب بود‪ .‬پس از دو سه روز‪ ،‬آقای‬
‫بابایی بلیت کشتی بمبئی به کراچی را نشان داد و عازم بندر کراچی پاکستان شدیم‪.‬‬
‫مسیر بمبئی به کراچی را هم طی دو روز سفر دریایی با کشتی گذراندیم‪ .‬دیگر‬
‫سوار کشتی شدن و جابهجایی و دیدن مسافرهای جورواجور و خوردن غذا در‬
‫عرشة کشتی برایم عادی شده بود‪ .‬وقتی به کراچی رسیدیم‪ ،‬هوای آلوده بیمارم‬
‫کرد‪ .‬سرفه میکردم و سرگیجه داشتم و درست مثل آغاز سفر دچار تهوع شدم‪.‬‬
‫دو روز در کراچی‪ ،‬منزل یکی از دوستان آقای بابایی دارو خوردم‪ .‬در این دو روز‬
‫نتوانستم از شیر خودم به سلمان بدهم‪ .‬نحسی و بیقراری میکرد‪ .‬کمی خسته و‬
‫کالفه شده بودم‪ .‬سناریوی تکراری دو سه روز سفر دریایی و اقامت دو روز در‬
‫یک کشور حاال به چهارده روز رسیده بود و هنوز نمیدانستم مقصد بعدی کدام‬
‫کشور است‪ .‬آقا گفت‪« :‬فاصلة زیادی تا جنوب ایران نمانده و آخر سفر است‪».‬‬
‫سکوت کردم‪ .‬سوار یک کشتی متوسط شدیم و دو روز از ساحل کراچی در‬
‫اقیانوس هند تا دریای عمان‪ ،‬تنگة هرمز‪ ،‬و خلیج فارس آمدیم و به بندر آبادان‬
‫رسیدیم‪ .‬پا به خشکی آبادان که گذاشتیم‪ ،‬آقا گفت‪« :‬به ایران خوش آمدید‪ ،‬سبا‬
‫خانم‪».‬‬
‫آبادان پاییز مطبوع و هوایی نه گرم و نه سرد داشت‪ .‬هوایی در نهایت اعتدال‬
‫و از لحاظ ساختمانهای لب ساحل شبیه اَشیا بود‪ .‬شهری بهظاهر ثروتمند‪ ،‬در کنار‬
‫رودخانهای بزرگ متصل به دریا‪ ،‬با خانههای شیکِ دو سه طبقه‪ ،‬سفالی شیبدار‬
‫لب آب‪ ،‬و پاالیشگاهی که از همان لب بندر پیدا بود و انبوهی از درختان نخل که‬
‫تا آن زمان این نوع درخت را ندیده بودم‪ .‬توقفی کوتاه در آبادان داشتیم‪ .‬آقا سری‬
‫به شرکت نفت آبادان زد‪ .‬بیشتر کارکنان نفت آبادان انگلیسی بلد بودند‪ .‬طبعاً‬
‫آبادان با این جلوة زیبا و هوای خوب و مردم خونگرم جای خوبی برای توقف‬

‫‪69. Ryshka‬‬
‫‪70/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫دو سه روزه بود‪ ،‬اما آقا گفت‪« :‬میرویم اهواز‪ ،‬خیلی دیدنی است‪ .‬فاصلة زیادی‬
‫هم با آبادان ندارد‪».‬‬
‫یک سواری دربست گرفتیم‪ .‬پس از دو ساعت به اهواز رسیدیم‪ .‬این شهر اولین‬
‫مکان در این سفر دورودراز بود که کسی به استقبال ما نیامد و جایی برای‬
‫استراحت نداشتیم‪ .‬رودخانة کارونْ شهر را به دو قسمت تقسیم میکرد‪ .‬از روی‬
‫پل فلزی کارون عبور کردیم و در هتلی نزدیک رودخانه جا گرفتیم‪ .‬دو شب در‬
‫اهواز بودیم؛ شبهای زیبایی داشت‪ .‬خستگی که از تنمان به در شد‪ ،‬به ایستگاه‬
‫قطار رفتیم‪ .‬قطارها به کیفیت قطارهای ما در ژاپن نبود‪ ،‬اما‪ ،‬پس از این همه سوار‬
‫شدن با چند کشتی و پیمودن دریا و اقیانوسها‪ ،‬حس خوبی میداد‪.‬‬
‫هرچه به تهران نزدیکتر میشدیم آقا پُرانرژیتر میشد‪ .‬صبح روز بعد‪ ،‬به‬
‫تهران رسیدیم‪ .‬تهران همان بود که آقا مختصری از آن را برایم توصیف کرده بود؛‬
‫شهری شلوغ‪ ،‬پُررفتوآمد‪ ،‬و نامنظم‪ ،‬اما بهتر از بمبئی‪ .‬مردمی داشت با لباسهای‬
‫جوراجور‪ ،‬از حجاب با چادر تا روسری و از زنان بیحجاب و نیمهبرهنه حتی در‬
‫هوای سرد پاییز و ایستگاه راهآهنی که نظم هیچکدام از شهرهای ژاپن را نداشت‪.‬‬
‫بیرونِ راهآهن پُر از گاریهای چوبی با اسب بود‪ .‬در میان خیابان هم عدهای پشت‬
‫االغ بار میوه جابهجا میکردند؛ صحنهای که برایم جالب بود و هرگز در ژاپن‬
‫ندیده بودم‪ .‬آنجا برادر آقای بابایی با ماشین منتظرمان بود تا به منزلشان در شمال‬
‫غرب تهران‪ ،‬در منطقهای به اسم شهرآرا‪ ،‬برویم‪ .‬در مسیر از توی ماشین رهگذران‪،‬‬
‫ماشینها‪ ،‬دوچرخهها‪ ،‬موتورها‪ ،‬و درشکهها را خوب تماشا میکردم‪ .‬شهر در دامنة‬
‫کوهی بلند و طوالنی جا خوش کرده بود‪ .‬در همین شهر باید آیندة زندگیام رقم‬
‫میخورد‪ .‬در سمت راست‪ ،‬در دوردستها‪ ،‬کوهی مخروطیشکل و پوشیده از‬
‫برف تا سینة ابرها قد کشیده بود‪ .‬آقا گفت‪« :‬آن کوه دماوند است‪ ،‬بلندترین کوه‬
‫‪71/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫ایران و بلندترین قلة آتشفشانی آسیا‪ ».‬دماوند تصویر کوه فوجییاما‪ 70‬را برای من‬
‫که عاشق کوه و طبیعت و صحرا بودم تازه کرد؛ برای من که هنوز به اسم خانمِ‬
‫یامامورا‪ 71‬به این و آن معرفی میشدم‪ .‬کوه و طبیعت همیشه و همهجا دیدنی بود‪.‬‬
‫هرچه از راهآهن دور میشدیم‪ ،‬جلوة ساختمانها امروزیتر میشد‪ .‬تا به جایی‬
‫رسیدیم که خیابان «دریان نو» نام داشت‪ .‬جاریام‪ ،‬که کمی از من بزرگتر بود‪،‬‬
‫برایم آغوش باز کرد و به فارسی چیزی گفت که نفهمیدم‪ .‬خودش و شوهرش‪،‬‬
‫برادر آقای بابایی‪ ،‬ساکهایمان را به طبقة باالی خانهشان بردند؛ آنجا منزل موقت‬
‫ما بود‪ .‬در طبقة پایین برادر آقای بابایی با سه فرزندش زندگی میکرد‪ .‬از همان‬
‫روز ورود با سلمان مشغول بازی شدند‪ .‬آقا یکی دو روز در خانه پیش من و سلمان‬
‫ماند تا کمی با جاری و بچههایش و حتی همسایهها آشنا شدم و بعد رفت‪.‬‬
‫آقا در بازار تهران جایی به اسم «سهراه حاج حسن» شغل بازرگانی داشت‪ .‬از‬
‫ژاپن منسوجات و ظروف مثل بشقاب و از هند چایی و ادویهجات وارد میکرد‪.‬‬
‫برادرش هم همکارش بود‪ .‬برادر آقای بابایی همان کسی بود که به آقا بعد از‬
‫ازدواج با من گفته بود‪« :‬زیره به کرمان بردهی‪ ،‬اسداهلل؟» وقتی آقا حرف برادرش‬
‫را برایم نقل کرد‪ ،‬نمیدانست از این حرف دلم میگیرد وگرنه نمیگفت‪ .‬بی آنکه‬
‫با ضربالمثلهای فارسی آشنا باشم‪ ،‬از شنیدن این ضربالمثل کمی به من‬
‫برخورد‪ .‬آقا خواست زهر این حرف گزنده و تلخ را یکجوری بگیرد‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫«فقط یک شوخی ایرانی بود و برادرم منظوری نداشت‪ ».‬به روی خودم نیاوردم‪.‬‬
‫راستش استنباط من از این حرف این بود که از من خوششان نیامده‪ ،‬ولی حقیقت‬
‫این بود که آنها مثل پروانه دورم میگشتند و سعی میکردند از اینکه زندگی در‬
‫غربت را با انتخاب وطن و مذهب دیگری انتخاب کردهام پشیمان نشوم‪ .‬من غذا‬

‫‪70. Mount Fuji‬‬


‫‪ .71‬یاما به معنی کوه و مورا به معنی روستا است‪.‬‬
‫‪72/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫نمیپختم‪ .‬هر وعده از صبحانه‪ ،‬ناهار‪ ،‬و شام را جاریام حاضر میکرد و تالش‬
‫میکرد میزبان مهربان و باسخاوتی برای من باشد‪ .‬انگلیسی بلد نبود و با هم با زبان‬
‫ایما و اشاره صحبت میکردیم‪ .‬ما هم مثل میهمان میرفتیم و مینشستیم سر سفره‪.‬‬
‫با این همه لطف و ابراز محبت‪ ،‬دوست داشتم خودم غذا بپزم‪ ،‬اما بلد نبودم‪ .‬آقا‬
‫هم که در ژاپن غذای ایرانی میپخت‪ ،‬یکسره سر کار بود‪ .‬به همین دلیل خانمی‬
‫که برای خانة برادرش حکم کلفت را داشت کمککار من شد‪ .‬او زنی میانسال‬
‫و باسلیقه بود که جزئی از خانوادة ما به حساب میآمد‪ .‬پختن شام و ناهار هم با او‬
‫بود؛ یک کدبانوی تمامعیار که انواع خورشتها را میپخت که من بیشتر آنها‬
‫را با آشپزی آقا در ژاپن خورده بودم‪.‬‬
‫اولین بار که آبگوشت درست کرد مات و متحیر ماندم؛ بهخصوص کوبیدنِ‬
‫نخود و گوشت و دنبه و گوجه با گوشتکوب کاری عجیب و غریب به نظرم‬
‫میآمد‪ .‬اگرچه از قبل خودم را به همه نوع غذای ایرانی عادت داده بودم‪ ،‬این‬
‫یکی با همة آنها از حیث پختوپز و مزه و طعم متفاوت بود‪ .‬اسم این خانم‬
‫«فتحی» بود که من با کلمهای که آقا صدایم میزد‪ ،‬او را صدا میزدم «خانم»‪.‬‬
‫خانم فتحی فهمیده بود که باردارم‪ .‬آقا هم سفارش ویژه کرده بود‪.‬‬
‫نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم‪ .‬آقا به او حقوق ماهیانه هم میداد‪ .‬او هم‬
‫مرا سبا خانم خطاب میکرد و بقیة حرفهایمان را با ایما و اشاره میزدیم‪ .‬به غیر‬
‫از خانم فتحی‪ ،‬پسر جوانی که در دفتر شرکت آقا کار میکرد کارهای خرید خانه‬
‫را انجام میداد‪ .‬با وجود این دو نفر‪ ،‬فرصت برای دیدن عجایب کوچه و بازار زیاد‬
‫داشتیم‪ .‬گاهی با آقا به مسجد میرفتیم و گاهی به بازار‪.‬‬
‫روزی جاریام با اشاره به من فهماند در ایران تازهعروسها را به آرایشگاه‬
‫میبرند‪ .‬تا آن روز آرایشگاه نرفته بودم‪ .‬با او به آرایشگاهی زنانه رفتیم‪ .‬صورتم را‬
‫نخ انداختند‪ .‬این کار برای من خیلی عجیب و غریب بود‪ .‬خودم را توی آینه دیدم‪.‬‬
‫‪73/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫بهتر از قبل به نظر میرسیدم؛ اگرچه این کار برایم نوعی شکنجه بود‪ .‬با شوق و‬
‫ذوق فراوان با جاریام به خانه برگشتیم‪ .‬آقا از سر کار آمد‪ .‬مثالً‪ ،‬مثل نوعروسهای‬
‫ایرانی ترگلورگل شده بودم و باید خوشش میآمد‪ ،‬اما اخم کرد؛ گرچه پیش‬
‫جاریام و برادرش چیزی نگفت‪ .‬بعداً از او پرسیدم‪« :‬شما این کار را دوست‬
‫نداری؟» گفت‪« :‬سبا جان‪ ،‬شما همینطور قشنگ هستی‪ .‬من از آرایش کردن زنها‬
‫و حتی عروسها خوشم نمیآید‪ ».‬من هم گوش کردم و دفعات بعد که جاریام‬
‫گفت‪ ،‬طوری که به او برنخورد‪ ،‬نپذیرفتم‪ .‬آقا و سلمان همة زندگیام بودند‪.‬‬
‫نمیخواستم آقا سر سوزنی از من برنجد‪ .‬گاهی غصه را توی دلم میخوردم‪ ،‬اما‬
‫برای او درددل نمیکردم‪ .‬زیاد هم دلتنگ خانوادهام در ژاپن نبودم‪ .‬شاید این‬
‫ویژگی شرقی من بود که‪ ،‬برخالف ایرانیها‪ ،‬احساساتم را بروز نمیدادم‪ .‬گاهی‬
‫یاد گذشتهها بهویژه روزهای خوب زندگی با مادربزرگم‪ ،‬ماتسو‪ ،‬و بازی با دوست‬
‫دوران کودکیام‪ ،‬یوشیکو‪ ،‬و میزبانی دوسالة خالهام در دوران جنگ جهانی دوم‬
‫میافتادم‪ .‬میرفتم سراغ آلبوم عکسهایم یا صندوق شخصیام را باز میکردم و‬
‫توی خانه لباس کیمونو میپوشیدم‪ .‬تنها چیزی که برایم دلگیر بود غروب تهران‬
‫و قیافة کوههای بلند و بیدرخت شمال آن بود‪ .‬کوههای باالی خانة ما در اَشیا پُر‬
‫از درخت بود‪ .‬تا قبل از آمدن به ایران فکر میکردم هر کوهی مثل کوهستان‬
‫روکّو پُر از جنگل و سبزه است‪ .‬اما کوه البرز خشک و بیدرخت نشان میداد‪.‬‬
‫یکی دو بار هم با آقا به کوه رفتم‪ ،‬اما‪ ،‬با وجود عالقهام‪ ،‬چنگی به دل نمیزد‪.‬‬
‫برعکس کوهستان‪ ،‬بازار و گشتوگذار در خیابان برایم دنیای دیگری بود‪ .‬این‬
‫شکل که چند گوسفند را درسته روی چنگک توی قصابی ببرند و بفروشند در‬
‫ژاپن وجود نداشت‪ .‬اوایل از قصاب و کارش و قیافهاش با آن لباس چربش‬
‫میترسیدم‪ .‬بعداً‪ ،‬نهتنها نمیترسیدم که برایم سرگرمی خوبی بود‪ .‬بازار ترهبار و‬
‫میوهفروشی هم با ژاپن از حیث نوع میوه متفاوت بود‪ .‬اینکه یک نفر چند هندوانه‬
‫‪74/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫بخرد یا جعبه جعبه سیب و پرتقال را به خانه ببرد تعجببرانگیز بود‪ .‬زنگ صدای‬
‫میوهفروشها که میوههایشان را بار االغ میکردند و به کوچهها میآوردند هم‬
‫همیشه کنجکاویام را برمیانگیخت‪ .‬یک بار همین صداها از کوچه آمد‪ .‬از پشت‬
‫پنجره نگاه کردم؛ خبری از بار میوه روی االغ نبود‪ .‬همسایهمان همان جلوی خانه‬
‫لحافهای خانهاش را پهن کرده بود و پیرمردی با وسیلهای چوبی شبیه به کمان‬
‫به جان لحاف افتاده و پنبههای آن را میزد‪ .‬در ژاپن‪ ،‬در همان سالها پنبه را با‬
‫ماشین و دستگاه مخصوص میزدند‪ .‬صدای ونگونگ کمان و وسیلة چوبی که‬
‫پیرمرد به کمان میزد مثل یک فیلم برایم دیدنی بود و آهنگ منظم صدای کمان‬
‫تداعی یک موسیقی را داشت تا وسیلهای برای ریزریز کردن پنبههای درشت‪.‬‬
‫هنوز چند ماهی از آمدنمان به ایران نگذشته بود و سلمان بغلی بود و شیر‬
‫میخورد که آقا تصمیم گرفت از منزل برادرش برویم‪ .‬نه او و نه من نمیخواستیم‬
‫اسباب زحمت آنان شویم‪ .‬آقا واحدی از یک مجتمع آپارتمانی در شهرآرا خرید‬
‫و همین استقالل موجب شد وسایل زندگی کامل را تهیه کنیم و نیازی هم به‬
‫کلفت و نوکر نداشتیم‪ .‬در همسایگی ما‪ ،‬خلبانی ایرانی با همسر امریکاییاش‬
‫زندگی میکرد‪ .‬کمی آن طرفتر‪ ،‬خانة یک مرد ایرانی با همسر آلمانیاش بود‬
‫که مسلمان شده بود‪ ،‬اما حجاب نداشت‪ .‬با آنها به انگلیسی گاهی گفتوگو‬
‫میکردم و از تنهایی درمیآمدم‪ .‬سلمان هم از آبوگل درآمده بود و جلوی‬
‫پنجره یا بالکن اتاق مینشست و بیرون را تماشا میکرد‪ .‬یک بار هم از بالکن افتاد‬
‫‪72‬‬
‫توی کوچه‪.‬‬

‫‪ .72‬سلمان بابایی‪« :‬تصویری کمرنگ از آپارتمان آجری و قدیمی شهرآرا در حافظهام مانده‪.‬‬
‫ما طبقة اول بودیم و من از بالکن به بیابان شنی روبهرو نگاه میکردم که گویی انتهای آن‬
‫یک پادگان نظامی بود‪ .‬گاهی نظامیان سوار بر اسب میآمدند و به حالت رژه از جلوی‬
‫خانة ما رد میشدند‪ .‬خانة ما در طبقة اول بود و وقتی سواران عبور میکردند‪ ،‬من در‬
‫‪75/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫مدتی بعد‪ ،‬سری به اقوام آقا در شهر یزد زدیم‪ .‬خواهرانش بغلم میکردند و‬
‫میبوسیدند و اظهار خوشحالی میکردند‪ .‬من هم سعی میکردم با نگاه گرم پاسخ‬
‫محبتشان را بدهم‪ .‬آقا حرفهایشان را برایم ترجمه میکرد و میگفت به خاطر‬
‫مسلمان شدنم خوشحالاند و تبریک میگویند‪ .‬تا چند روز میهمانشان بودم‪ .‬یزد‬
‫را نشانم دادند‪ .‬اگرچه کالمشان را نمیفهمیدم‪ ،‬صفا‪ ،‬سادگی‪ ،‬و صمیمیت را در‬
‫نگاه تکتکشان میخواندم‪ .‬حتی این سادگی را در خانه و زندگیشان حس‬
‫میکردم‪ .‬همه جای شهر برایم دیدنی بود؛ از مساجد تا موزهها و بادگیرها و‬
‫قناتها‪ .‬خواستم احساسم را برای آقا بیان کنم‪ ،‬گفتم‪« :‬از امروز اگر کسی از من‬
‫پرسید کجایی هستی؟ میگویم یزدی‪ ».‬آقا نگاهی که رنگ خشنودی داشت به‬
‫من کرد؛ یک نگاه گرم و گفت‪« :‬ما هم همیشه و همه جا به یزدی بودن خودمان‬
‫میبالیم‪ ».‬و این خاطره را تعریف کرد‪« :‬قبل از آشنایی با شما‪ ،‬وقتی توی ژاپن‬
‫بودم‪ ،‬سفارت ایران از ایرانیان مقیم ژاپن خواست برای استقبال از شاه به فرودگاه‬
‫توکیو بیایند‪ .‬ما هم رفتیم‪ .‬ما را جلوی هواپیما به صف کردند و شاه آمد و‬
‫یکییکی به استقبالکنندگان دست داد‪ .‬به من که رسید‪ ،‬پرسید‪’ :‬شما اهل‬
‫کجایی؟‘ گفتم‪‘ :‬یزدیام‪ ’.‬پرسید‪‘ :‬چرا ما هر جای دنیا میرویم‪ ،‬یزدیها هم‬
‫هستند؟’ گفتم‪‘ :‬یزدیها سفیران خوبی برای معرفی ایراناند‪ ’.‬شاه حرفی نزد و‬
‫رفت‪».‬‬
‫از آقا پرسیدم‪« :‬شاه در ایران چگونه انتخاب میشود؟» گفت‪« :‬سلطنت موروثی‬
‫است و از پدر به فرزند به ارث میرسد‪ ».‬و نخواست بیشتر از این توضیح بدهد‪،‬‬
‫اما لحن او در پاسخْ گویای حقیقت تلخی بود‪.‬‬

‫تخیل کودکانهام این سواران را همارتفاع با خانه میدیدم و باالخره هیجان کودکی کار‬
‫دستم داد و از سهمتری توی کوچه افتادم‪ .‬اما به خیر گذشت‪ .‬مادرم خیلی ترسیده بود‪».‬‬
‫(مصاحبة حضوری‪ ،‬کواالالمپور‪)1398/9/5 ،‬‬
76/ Immigrant du pays du soleil.


‫‪77/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫شش‬
‫در ژاپن‪ ،‬شنیده بودم که خانم و آقای بارما شیعة هفتامامیاند و حاال آقا میگفت‬
‫ما شیعة دوازدهامامی هستیم و برای من اینها یک عدد بود‪ .‬آقا اسامی دوازده امام‬
‫را به انگلیسی روی کاغذ نوشت و گفت به زیارت امام هشتم میرویم‪ .‬از امام اول‪،‬‬
‫حضرت علی(ع)‪ ،‬تا امام دوازدهم‪ ،‬امام مهدی‪ ،‬را با القابشان توصیف کرد و گفت‪:‬‬
‫«بیشتر امامان ما به خاطر اقامة عدل و صیانت از دین خدا به شهادت رسیدهاند‪».‬‬
‫اسامی دوازده امام را که آقا برشمرد‪ ،‬گفتم‪« :‬از میان امامان شیعه‪ ،‬اسم امام حسین‬
‫را شنیدهام‪ ».‬با تعجب پرسید‪« :‬کجا؟ کی؟»‬
‫گفتم‪« :‬دبیرستان که بودم‪ ،‬داشتم فرهنگ لغتی‪ 73‬را که به زبان ژاپنی بود ورق‬
‫میزدم که به اسم کربال برخورد کردم‪ .‬کربال کلمهای نامأنوس بود که ذهنم را‬
‫درگیر کرد؛ کربال کجاست؟! توضیح جلوی کلمه را خواندم‪ .‬دقیق یادم نیست‪،‬‬
‫ولی نوشته بود در سرزمین عراق جایی به نام کربالست که نزدیک ‪ 1400‬سال‬
‫پیش در آنجا جنگ نابرابری اتفاق افتاده که یک طرف آن امام حسین و طرف‬
‫مقابل لشکری با هزاران نفر بوده و ماجرایی غمانگیز اتفاق میافتد و به کشته شدن‬
‫امام حسین‪ ،‬خانواده‪ ،‬و یاران او منجر میشود‪».‬‬
‫اسم امام حسین را که آوردم و به استناد فرهنگ لغات ژاپنی از حادثة کربال‬
‫این مختصر را گفتم‪ ،‬آقا بغض کرد و اشک توی چشمانش نشست؛‪ .‬اگرچه فهم‬
‫این موضوع که گریه بر حادثهای که ‪ 1400‬سال از آن گذشته برایم گنگ و‬
‫نامفهوم بود‪.‬‬
‫وقتی دانستم امام رضا تنها امامی است که مدفن او در ایران است‪ ،‬به دیدنش‬

‫‪ .73‬نام این فرهنگ لغت ژاپنی ‪ »hyakka jiten‬است که در مقالهای با نام «داستان غمانگیز‬
‫کربالـ ‪ »no karubara higeki‬آمده است‪.‬‬
‫‪78/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫مشتاقتر شدم‪ .‬هیچ تصویری از آنچه آقا از آن با نام «حرم» یاد میکرد نداشتم‪.‬‬
‫زیارتگاهی که من از کودکی تا بیستسالگی دیده بودم معبد شینتو بود با آن‬
‫دروازة چوبی رفیع که «توری» نام داشت و میگفتند که خدا از این دروازه عبور‬
‫میکند‪ .‬اما حرمی که آقا میگفت زیارتگاه یک امام بود که شناختن او مرا به‬
‫شناختن خدا میرساند‪.‬‬
‫بچهای در بغل و بچهای در شکم داشتم که خودم را در مقابل گنبدی طالیی‬
‫دیدم‪ .‬نزدیکتر که شدیم‪ ،‬آقا گفت‪« :‬برای ورود به حرم باید اول اجازه بگیریم‪».‬‬
‫پرسیدم‪« :‬از کی؟!» گفت‪« :‬از آقا امام رضا‪».‬‬
‫کلمة «آقا» تا آن روز معادل همسرم بود‪ ،‬اما با این جواب مفهوم تازهای از «آقا»‬
‫در ذهنم آمد‪ :‬امام رضا‪.‬‬
‫خودش دعایی را به عربی خواند و من گوش کردم و چیزی نفهمیدم و سلمان‬
‫را‪ ،‬که مثل من از دیدن این همه کبوتر دور یک حوض بزرگ متعجب شده بود‪،‬‬
‫بغل کرد تا من چادرم را راحتتر بگیرم‪ .‬به جایی رسیدیم که مسیر ورود زنان از‬
‫مردان جدا میشد‪ .‬از بیرون جایی را که مرقد امام بود نشان داد و گفت‪« :‬برو‬
‫داخل‪ ،‬دو رکعت نماز مثل نماز صبح بخوان و از امام حاجتی بخواه و زیارتش کن‬
‫و بیرون بیا‪».‬‬
‫وارد حرم شدم‪ .‬گوشهای دو رکعت نماز خواندم‪ .‬مدتی بود که نیازی به تقلید‬
‫حرکات نماز نداشتم و ذکرها را حفظ کرده بودم و با معنی آن تا حدی آشنا شده‬
‫بودم‪ .‬بعد از نماز‪ ،‬به حرم نزدیکتر شدم‪ .‬بیشتر به قیافه و صورت آدمها نگاه‬
‫میکردم تا محیط حرم‪ .‬آدمهایی که گریان بودند و بیاعتنا به دوروبرشان یا نماز‬
‫میخواندند یا دعا میکردند یا دست به گویهای گرد مُشبّک میکشیدند و به‬
‫صورتشان میمالیدند و من با چشمانی پُر از شگفتی میخواستم داخل آن مشبّکها‬
‫را ببینم‪ .‬اما از فشار و ازدحام جمعیت بهخاطر بچهام ترسیدم و جلوتر نرفتم‪ .‬سر‬
‫‪79/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫وقت به جایی که قرار داشتیم برگشتم‪.‬‬


‫آقا گفته بود جسم امام در میان ما نیست‪ ،‬اما روح او بر هستی سیطره دارد‪ .‬امام‬
‫مثل چراغی است که در میان تاریکی زندگی ما روشن شده و پرتو نور او راه خدا‬
‫را نشان میدهد‪ .‬پس از امام حاجتی بخواه‪.‬‬
‫من خدا‪ ،‬اسالم‪ ،‬و امام را بهخاطر باور قلبی که به شوهرم داشتم پذیرفته بودم‪.‬‬
‫کف دست راستم را مثل ایرانیها روی قلبم گذاشتم‪ ،‬زل زدم به ضریح و آهسته‬
‫گفتم‪« :‬امام هشتم‪ ،‬سالم‪ ».‬و از امام رضا خواستم که نور ایمان را بر قلبم بتاباند‪.‬‬
‫وقتی از مشهد برگشتیم‪ ،‬حس خوبی داشتم؛ حسی مثل سبکی و پرواز یا حس‬
‫تشنهای که در بیابانی برهوت به یک چشمة زالل رسیده است‪.‬‬
‫تا مدتی در حالوهوای حرم بودم و تصویر مردم در صحن حرم مقابل چشمم‬
‫بود‪ .‬باید با فرهنگ و تاریخ ایران بهتر آشنا میشدم و زبان فارسی را با واژگان‬
‫بیشتری یاد میگرفتم تا درک عمیقتری از ایران و اسالم پیدا میکردم‪ .‬در آن‬
‫روزها‪ ،‬نکاتی از زایمان تا بچهداری را در فرهنگ ایران و ایرانی یاد گرفتم‪ .‬بیشتر‬
‫نوزادانِ مادرانِ ایرانی را‪ ،‬که سطح زندگی متوسط به پایینی داشتند‪ ،‬فردی به نام‬
‫«قابله» به دنیا میآورد‪ .‬این زایمانها در خانه بود و بیشتر برای خانوادههایی بود که‬
‫خیلی سنتی و احیاناً دستتنگ بودند‪ .‬قابله در ژاپن هم در گذشتهها وجود داشت‪،‬‬
‫اما من سلمان را در بیمارستان به دنیا آورده بودم‪ .‬حاال در اینجا که آقا همة اسباب‬
‫راحتی را در شهرآرا برایم فراهم کرده بود‪ ،‬حتماً فرزند دومم را در بیمارستان به‬
‫دنیا میآوردم‪ .‬وضع مالیمان خوب بود‪ .‬آقا درآمد زیادی داشت‪ .‬یک بار رفتیم‬
‫کفش بخریم‪ ،‬چون فارسی بلد نبودم‪ ،‬بعد از انتخاب و خرید کفش زمستانی‪ ،‬آقا‬
‫گفت‪« :‬یک کفش تابستانی هم بخر‪ ».‬گشتیم و یک کفش تابستانی مناسب پیدا‬
‫کردیم و خریدیم‪ .‬کمی جلوتر رفتیم‪ ،‬جلوی یک مغازة دیگر ایستاد و گفت‪:‬‬
‫«یکی دیگر هم بخر‪ ،‬زمستانی یا تابستانی‪ ،‬هر کدام که دوست داری‪ ».‬سومی را‬
‫‪80/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫هم انتخاب کردم و سرخوش و دلگرم شدم که چنین شوهر دستودلبازی دارم‪.‬‬
‫به خانه که آمدیم‪ ،‬از او تشکر کردم و گفتم‪« :‬ما در ژاپن عادت نداریم سه تا‬
‫کفش همزمان بخریم‪ ».‬صادقانه گفت که میخواسته دیگر برای خرید نیاید و با‬
‫یک بار بازار آمدن خیال من و خودش را راحت کند‪ .‬حتم داشتم اگر برای خودش‬
‫بود‪ ،‬هیچوقت همزمان دو تا کفش نمیخرید‪ .‬واقعاً دستودلباز بود در خرج‬
‫کردن‪ ،‬اما بریز و بپاش نداشت و اصالً پول و امکانات زندگیاش حساب و کتاب‬
‫داشت‪ .‬همة داشتههایش را توی یک دفتری مینوشت‪ .‬یکپنجم پول و مخارج‬
‫اضافیاش را بهعنوان «خمس» کنار میگذاشت؛ کاری که من فلسفة آن را‬
‫نمیدانستم‪.‬‬
‫آقا وقت زایمان‪ ،‬به پیشنهاد یک دوست یزدی‪ ،‬مرا به بیمارستانی در خیابان‬
‫تخت جمشید‪ 74‬برد‪ .‬وقتی صدای اذان صبح میآمد‪ ،‬صدای نوزادم را شنیدم؛‬
‫دختری که از پیش آقا نام «بلقیس» را برایش انتخاب کرده بود‪ .‬آن روز ‪ 28‬بهمن‬
‫‪ 1339‬بود‪ .‬بلقیس که به دنیا آمد‪ ،‬شوهرم گفت‪« :‬دوست دارم به جای آقا مرا به‬
‫اسم کوچکم‪ ،‬اسداهلل‪ ،‬صدا کنی‪ ».‬تلفظ اسداهلل برایم سخت بود‪ .‬یکی دو بار گفتم‪.‬‬
‫خندید و گفت‪« :‬اگرچه آقا برازندة امامان معصوم ماست‪ ،‬هر جور شما راحتی‬
‫خانم‪».‬‬
‫آقا خوشحال بود که فرزند دوممان دختر است و خوشحالتر از اینکه او در‬
‫بامداد ماه رمضان وقت اذان صبح به دنیا آمد و این نشانة خوبی بود‪.‬‬
‫تروخشک کردن دو بچة پشت سر هم در ‪23‬سالگی برای من کار آسانی نبود‪.‬‬
‫هر دو را شیر میدادم‪ .‬هر دو را بغل میکردم‪ .‬یک بار هر دو با هم گریه کردند‪.‬‬
‫هر کاری کردم‪ ،‬آرام نشدند‪ .‬خانم کاربین هم رفته بود و نمیدانستم چه کار کنم‪.‬‬
‫درمانده شدم و یک گوشه نشستم و با بچهها گریه کردم‪ .‬اما همین که آقا از در‬

‫‪ .74‬خیابان طالقانی فعلی‬


‫‪81/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫وارد شد‪ ،‬اشکهایم را پاک کردم و با دیدن چهرة خندان او رنج بچهداری از‬
‫یادم رفت‪ .‬بچهها هم آرام شدند‪ .‬عادت به گالیه یا بیان سختی زندگی نداشتم‪.‬‬
‫حتی زورکی خندیدم‪ ،‬اما آقا انگار صدای کلماتی را که از ذهنم گذشته بود شنید‬
‫و گفت‪« :‬خانم‪ ،‬من شرمندة شما هستم‪ .‬میدانم روزهای سختی را میگذرانی‪ ،‬اما‬
‫چشم به هم بزنی میگذرد و این تلخیها روزی شیرین میشود‪ .‬خدا هم وعده‬
‫داده که به صابران اجر عظیم میدهد‪ .‬من هم سعی میکنم از سر کار زودتر بیایم‪».‬‬
‫لبخندی ساختگی زدم و گفتم‪« :‬بلقیس شبیه من است یا شما؟» خندة شیرینی‬
‫کرد و گفت‪« :‬صد البته شبیه شماست‪».‬‬
‫روزها و شبها از پی هم میگذشت و من با نسخة صبوری که آقا برایم تجویز‬
‫کرده بود با مشکالت بچهداری کنار آمدم و بهمرور با زندگی در ایران آشناتر‬
‫شدم و مباحث اعتقادی را عمیقتر از گذشته به واسطة گفتارهای آقا یاد گرفتم‪.‬‬
‫او قطبنمای زندگیام بود و جهت را نشان میداد‪ .‬مهمترین نکتهای که در این‬
‫سالها از او آموخته بودم این بود که در مکتب اسالم زندگی با مرگ تمام‬
‫نمیشود‪ .‬خداوند با آفرینش انسان میخواهد او را امتحان کند و این دنیا مکان‬
‫آزمایش و امتحان است که نتیجة آن در آخرت به انسان‪ ،‬چه مؤمن‪ ،‬چه کافر‪ ،‬چه‬
‫مُشرک داده میشود‪ .‬آقا ترجمة چند آیه را برایم گفت و از من خواست آنها را‬
‫حفظ کنم؛ این آیهها را‪« :‬هر کس به اندازة حتی یک ذره کار خوب کند پاداش‬
‫آن را میگیرد و هر کسی به اندازة یک مثقال هم کار ناپسند انجام بدهد نتیجهاش‬
‫را خواهد دید‪ 75.‬در آفرینش ما حکمتی بوده و بیهوده آفریده نشدهایم‪ 76.‬ما به‬
‫اشکال مختلف مورد آزمایش قرار میگیریم و باید در این آزمایشها صبر پیشه‬

‫‪ .75‬فمن یعمل مثقال ذرّة خیرا یره‪ .‬و من یعمل مثقال ذرّة شرّا یره‪( .‬زلزال‪)7 /‬‬
‫‪ .76‬أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً وَ أَنَّکُمْ إِلَیْنا ال تُرْجَعُونَ‪( .‬مؤمنون‪)115 /‬‬
‫‪82/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫‪77‬‬
‫کنیم و حتماً به سوی خدا بازخواهیم گشت‪».‬‬
‫بعد از بیان این آیههای قرآنی از زبان آقا‪ ،‬با حکمتهایی از نهجالبالغه و‬
‫کلمات حضرت علی(ع) آشنا شدم‪ .‬شخصیت امام اول شیعیان در حکومتداری و‬
‫عدالتمحوری و سادهزیستی دنیای تازهای بود که پیش رویم گشوده شد و ذهنم‬
‫را با مفاهیم تازهای از زندگی‪ ،‬عدالت‪ ،‬و حکومت آشنا کرد‪.‬‬
‫سال ‪ 1342‬سالی پُرالتهاب برای جامعة ایران و آغاز یک راه طوالنی برای‬
‫مبارزة مردم با حکومت شاه بود‪ .‬آقا گاهی از نهجالبالغه که سخن میگفت‪،‬‬
‫اشارهای به بیعدالتی و فساد در حکومت شاه میکرد‪ .‬او مقلّد امام خمینی بود و‬
‫رسالة احکام او را در خانه داشت و میگفت‪« :‬از نظر این حکومت ظالم‪ ،‬داشتن‬
‫رسالة آقای خمینی در هر خانهای جرم است‪».‬‬
‫مفهوم سیاست هم‪ ،‬مثل بسیاری دیگر از مفاهیم دیگر برای من‪ ،‬موضوعی‬
‫ناآشنا و دیرهضم بود‪ .‬بااینحال‪ ،‬عالقه داشتم از زبان آقا از اخبار سیاسی بااطالع‬
‫باشم‪.‬‬
‫روز ‪ 15‬خرداد ‪ 1342‬گذشت و شب فرارسید‪ .‬آقا به خانه نیامد‪ .‬تا آن زمان‬
‫پیش نیامده بود بیخبر شب به خانه نیاید‪ .‬نگران شدم‪ .‬چادرم را سر کردم و دست‬
‫سلمان و بلقیس را گرفتم و خواستم به خانة برادرش‪ ،‬که چند کوچه آنطرفتر‬
‫بود‪ ،‬بروم؛ شاید خبری بگیرم که همان جلوی خانه متوقف شدم‪ .‬همسایة خارجی‬
‫پرسید‪« :‬این وقت شب با این بچهها کجا؟!» گفتم‪« :‬شوهرم به خانه نیامده‪ ،‬نگرانم‪».‬‬
‫گفت‪« :‬برگرد همان توی خانه و بیرون نرو‪ ».‬پرسیدم‪« :‬چرا؟! مگر اتفاقی افتاده؟!»‬
‫گفت‪« :‬خطرناک است‪ ،‬فقط همین‪».‬‬

‫‪ .77‬وَلَنَبْلُوَنَّکُم بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِین*‬
‫الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُصِیبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ‪( .‬بقره‪ 155 /‬و ‪)156‬‬
‫‪83/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫این را گفت و رفت و دلشورة من بیشتر شد‪ .‬تلفن هم نبود که خبر بگیرم‪.‬‬
‫نگران‪ ،‬با دو بچه‪ ،‬توی اتاق نشستم که سر شب صدای در بلند شد‪ .‬یکی از دوستان‬
‫بازاری آقا آمد و گفت‪« :‬بازار شلوغ شده‪ ،‬بازاریها تظاهرات کردهاند و آقای‬
‫بابایی امشب نمیتواده بیاید‪ .‬نگران نباش‪ ».‬این را جوری به من فهماند و رفت و‬
‫من تا صبح خواب به چشمم نیامد‪.‬‬
‫صبح روز بعد‪ ،‬آقا آمد و گفت‪« :‬دیروز جرقة اعتراض علیه حکومت شاه در‬
‫ایران زده شد‪ .‬حکومت مردم را به گلوله بست و مرجع تقلید ما را دستگیر کرد‪.‬‬
‫اما این ظلم پایدار نخواهد بود‪ ،‬چون آقای خمینی فرمود‪‘ :‬سربازان من در‬
‫‪78‬‬
‫گهوارهها هستند‪»’.‬‬
‫در تبوتاب آن روزهای پُر از التهاب‪ ،‬آقا تصمیم گرفت از شهرآرا برویم‪ .‬او‬
‫به دنبال محیطی مذهبی بود و به همین علت منطقة کوکاکوال در شرق تهران را‪،‬‬
‫که بافتی مذهبیتر داشت‪ ،‬انتخاب کرد و خانهای ساخت؛ خانهای بزرگ با حیاطی‬
‫زیبا و پُردرخت و حوضی در وسط آن که ماهیهای قرمزش مرا به عالم کودکی‬
‫میبرد‪ .‬همة کارهای آقا روی حساب بود و میدانست برای من که از یک محیط‬
‫کوچک در ژاپن به این خانة بزرگ آمدهام چقدر این حیاط فراخ و دلگشا‬
‫نشاطآور و پُرجذبه است‪.‬‬

‫‪ .78‬سلمان بابایی‪« :‬من سهساله بودم که فاجعة خرداد ‪ 1342‬اتفاق افتاد‪ .‬بعدها که بزرگتر‬
‫شدم‪ ،‬پدرم تعریف کرد که آن روز مأموران امنیتی و نظامی حکومت شاه مردم معترض را‬
‫از بازار بهگونهای تحت فشار گذاشتند که ناچار شدیم داخل مسجد جمع شویم‪ .‬مأموران‬
‫همة درها را بستند و شروع کردند به تیراندازی به طرف مردم‪ .‬هرکسی به سمتی‬
‫میگریخت‪ .‬من یک گوشه زیر نیمکتی پنهان شدم و در فرصتی مناسب به سمت یکی از‬
‫درها‪ ،‬که نیمهباز بود‪ ،‬دویدم و از معرکه جان سالم به در بردم‪( ».‬مصاحبة حضوری‪،‬‬
‫کواالالمپور‪)1398/9/10 ،‬‬
‫‪84/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫چند ماه بعد‪ ،‬در ‪ 26‬بهمن ‪ 1342‬فرزند سوممان در بیمارستانی در پیچ شمیران‬
‫به دنیا آمد؛ یک پسر آرام و خوشسیما و دوستداشتنی که آقا از من خواست‬
‫نامی را پیشنهاد بدهم‪ .‬من هم نام محمد را به خاطر عشق و ارادت به پیامبر بزرگ‬
‫اسالم برگزیدم‪ .‬محمد قیافهای میانه داشت‪ ،‬گاهی آیینة تمامنمای آقا میشد و‬
‫گاهی من خودم را در چشمان مشرقیاش میدیدم‪ .‬آقا‪ ،‬برخالف کنجکاوی و‬
‫پرسش برای پیدا کردن شباهت در دو فرزند قبلی‪ ،‬تشابه سیمای محمد برایش مهم‬
‫نبود‪ .‬قنداقهاش را میگرفت و میچرخاند و میگفت‪« :‬این بچه یکی از همان‬
‫سربازهای در گهواره است که مرجع تقلیدمان نوید آمدنشان را داد‪».‬‬
‫محمد در فضای سرد ماه دی به دنیا آمد‪ .‬اما آمدنش کانون خانه را گرم و‬
‫پُرنشاط کرد‪ .‬سلمان چهارساله و بلقیس سهساله هم با او بازی میکردند‪ .‬آقا که‬
‫میدید تروخشک کردن سه بچه و آشپزی همزمان برای من طاقتفرساست‪ ،‬خانم‬
‫میانسالی را برای کمک آورد و سرم تا حدی خلوت شد‪.‬‬
‫یک روز‪ ،‬سرشار از روحیه و دلخوشی به زندگی‪ ،‬نامهای به پدر و مادر و‬
‫برادرم‪ ،‬که تازه زن گرفته بود‪ ،‬نوشتم‪ .‬گفتم شوهرم مرد خوبی است و من از‬
‫زندگیام راضیام و اینجا در ایران با شوهر و سه فرزندم روزگار خوب و‬
‫بیدغدغهای را میگذرانیم و گفتم که در فرصت مناسب با بچهها سری به شما‬
‫خواهیم زد و عکس سلمان‪ ،‬بلقیس‪ ،‬و محمد را برایشان با پُست فرستادم‪.‬‬
‫آقا معتقد بود اگر در خانهای صوت قرآن بلند شود‪ ،‬آرامش و معنویت بر آن‬
‫خانواده حاکم میشود‪ .‬خودش با صوت بلند قرآن میخواند و من و بچهها دورش‬
‫حلقه میزدیم و گوش میکردیم‪ .‬از صوت قرآن لذتی تجربهنشده به جانم‬
‫مینشست‪ .‬بچهها هم گوش میکردند و آقا میدانست آنان مفاهیم را مثل من‬
‫خوب نمیفهمند‪ ،‬اما میخواند تا گوشها به آهنگ و موسیقی قرآن عادت کنند‪.‬‬
‫‪85/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫البته‪ ،‬برای یادگیری بچهها پاداش و جایزه هم در نظر میگرفت‪ 79.‬پاداش من لذت‬
‫اُنس با قرآن بود‪ .‬یک بار سورة «حجرات» را خواند و به این آیه رسید‪« :‬یا ایها‬
‫الذین آمنوا ال ترفعوا اصواتکم فوق صوت النبی»‪ 80‬و برایم معنی کرد و نمیدانم‬
‫چرا از میان همة آیاتی که تا آن روز شنیده بودم این آیه شیفتهام کرد‪ .‬با اینکه‬
‫هنوز فارسی بلد نبودم‪ ،‬آیه و معنی آن را حفظ کردم‪ .‬آقا که اشتیاقم را برای‬
‫فراگیری قرآن دید‪ ،‬گفت‪« :‬آنچه از کودکی تا جوانی نگذاشت پای من در هند‬
‫بلغزد انس با قرآن از طریق آشنایی با شیخ اسماعیل‪ ،‬امام مسجد بیندی بازار‪ ،‬در‬
‫بمبئی بود‪ .‬شیخ پسردایی مادرم بود‪ .‬پیرمردی خوشاخالق‪ ،‬مهربان‪ ،‬و اهل قرآن‬
‫که لذت شنیدن سخنان او را با هیچ لذتی در دیار غربت عوض نمیکردم‪ .‬از آنجا‬
‫فهمیدم که مسجد بهترین جا برای یادگیری مفاهیم قرآنی است‪».‬‬
‫در فاصلهای نهچندان نزدیک‪ ،‬مسجد «مسلم بن عقیل» قرار داشت‪ .‬اسم امام‬
‫جماعت مسجد محمدعلی موحدی کرمانی بود و مرامش دوستی با نمازگزاران‪.‬‬
‫آقا از طریق یک روحانی‪ ،‬به نام آقای الهوتی‪ ،‬که از مرتبطان با امام خمینی بود‪،‬‬
‫به آقای موحدی کرمانی معرفی شده بود و ارادتی عمیق و دوسویه به هم پیدا‬
‫کرده بودند و گویی با هم برادر و بلکه نزدیکتر از دو برادرند‪ ،‬اصالً با هم صیغة‬

‫‪ .79‬بلقیس بابایی (دختر)‪« :‬پدر در هیچ برنامهای برای ما اجباری نداشت‪ ،‬اما محیط را به‬
‫شکلی جذاب میکرد که با شوق دوست داشتیم که وقتی قرآن میخواند کنارش بنشینیم‪.‬‬
‫حتی گاهی پسرعموهایم از هند به خانة ما میآمدند‪ ،‬باز پدرم برنامههای آموزشی بهویژه‬
‫یادگیری قرآن و دعا را برای ما داشت‪ .‬جایزه هم تعیین میکرد و میداد‪( ».‬مصاحبة تلفنی‪،‬‬
‫تهران‪)1397/5/18 ،‬‬
‫‪ .80‬ای کسانی که ایمان آوردهاید [هنگام سخن گفتن با رسول خدا] صدایتان را از صدای‬
‫او باالتر نبرید‪( .‬حجرات‪)2 /‬‬
‫‪86/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫‪81‬‬
‫برادری خواندند‪.‬‬
‫در سال ‪ 1345‬سلمان به کالس اول در مدرسة علوی رفت و بلقیس هم‪ ،‬با اینکه‬
‫یک سال کوچکتر بود‪ ،‬همان سال پای درس کالس اول نشست‪ .‬درواقع‪ ،‬من‬
‫هم کالس اول ابتدایی در یادگیری زبان فارسی محسوب میشدم‪ ،‬زیرا با سلمان‬
‫و بلقیس هر شب مشقهایمان را مرور میکردیم‪ 82.‬من برای بچهها نقاشی حیوانات‬

‫‪ .81‬آیتاهلل موحدی کرمانی‪« :‬من در سال ‪ 1348‬به دعوت شهید باهنر به تهران آمدم و با‬
‫متمرکز کردن فعالیتهای خود در مسجد مسلم بن عقیل در شرق تهران این مسجد به‬
‫یکی از پایگاههای اصلی مبارزان ناحیة شرق تهران علیه رژیم ستمشاهی تبدل شد‪ .‬مسجد‬
‫مسلم بن عقیل با منزل آقای بابایی فاصلة زیادی نداشت‪ .‬ایشان مرتب به مسجد میآمدند‬
‫و بهنوعی اهل جماعت بود‪ .‬ویژگی بارزی که از ایشان به خاطر دارم دست بازشان برای‬
‫کمک به محرومان بود‪ .‬عجیب بود برایم که وقتی فرد نیازمندِ مستحقی به من مراجعه‬
‫میکرد تا به ایشان میگفتم کمک میکرد‪ .‬یک بار به یادم ندارم فرد نیازمندی را معرفی‬
‫کرده باشم و ایشان کمک نکرده باشد‪ .‬حتی یک بار فردی نیاز خود را در قالب نامه برای‬
‫من نوشته بود و یادم هست باالی نامه هم نوشته بود یا غیاثالمستغیثین‪ .‬آقای بابایی آن‬
‫زمان (سالها قبل از انقالب بود) مبلغی حدود سیصد هزار تومان کمک کرد‪ .‬خدا رحمت‬
‫کند مرحوم الهوتی را‪ ،‬آقای بابایی قبل از من با ایشان دوست بود‪ .‬مرحوم الهوتی هم‬
‫برای من از همین خصیصة ایشان تعریف کرده بود‪( ».‬مصاحبة حضوری با آیتاهلل موحدی‬
‫کرمانی‪ ،‬تهران‪ 27 ،‬آذر ‪)1397‬‬
‫‪ .82‬بلقیس بابایی‪« :‬در دوران بچگی ما‪ ،‬پدر و مادر با هم انگلیسی صحبت میکردند‪ .‬من و‬
‫برادرم‪ ،‬سلمان‪ ،‬انگلیسی را در خانه میشنیدیم‪ ،‬اما خیلی خوب صحبت نمیکردیم‪ .‬پدر‬
‫با من و سلمان فارسی صحبت میکرد و با مادر به انگلیسی‪ ،‬چون فارسی بلد نبود‪ .‬ما‬
‫تقریباً دوزبانه شده بودیم بهصورتیکه نه به زبان فارسی درست صحبت میکردیم نه به‬
‫انگلیسی‪ .‬من یک سال از سلمان کوچکتر بودم‪ ،‬اما با هم به مدرسه و کالس اول رفتیم‬
‫‪87/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫و اشیا را میکشیدم و آنها خوششان میآمد و گاهی از روی دست من‬


‫میکشیدند‪ .‬اشعار فارسی را به خاطر موسیقیشان زودتر حفظ میشدم و مثل‬
‫کودکان میخواندم و سلمان و بلقیس هم تکرار میکردند‪« :‬ما گلهای خندانیم‪/‬‬
‫فرزندان ایرانیم‪ /‬ما سرزمین خود را‪ /‬مانند جان میدانیم‪ /‬ما باید دانا باشیم‪ /‬هشیار‬
‫و بینا باشیم‪ /‬از بهر حفظ میهن‪ /‬باید توانا باشیم‪».‬‬
‫وقتی شور خواندن میگرفتم‪ ،‬کلمات را کجومعوج ادا میکردم و سلمان و‬
‫بلقیس‪ ،‬که در فهم زبان فارسی از من جلوتر بودند‪ ،‬میخندیدند و از خندة آنان‬
‫میفهمیدم دستهگل به آب دادهام‪ .‬بااینحال‪ ،‬من مادر بودم و در عین نابلدی قصة‬
‫فارسی میخواندم تا بخوابند‪.‬‬
‫مدرسة علوی در منطقهای کامالً مذهبی بود که از ابتدا روی بنیة فکری و‬
‫اعتقادی بچهها کار میکرد‪ .‬من و سلمان با هم‪ ،‬درست مثل دو دانشآموز‪،‬‬
‫کتابهای کالس اول را میخواندیم‪ .‬همین که فارسی من بهتر شد‪ ،‬پای ثابت‬
‫یکی از جلسات قرآنی شدم و چون آقا تأکید کرده بود پیش از ساعت چهار‪ ،‬قبل‬
‫از آمدن بچهها از مدرسه‪ ،‬به خانه برگردم‪ ،‬گاهی کالس قرآن را ترک میکردم‬
‫که مایة تعجب معلم قرآن و سایر خانمها میشد‪ .‬یک روز خانم معلم جلسة قرآن‬
‫با اشاره به من گفت‪« :‬خانمها‪ ،‬همة ما باید نظم و انضباط و اطاعت از همسر را از‬
‫این خانم بابایی یاد بگیریم‪ ،‬چون آقای بابایی به ایشان گفتهاند قبل از ساعت چهار‬
‫خانه باش‪ ،‬حتی جلسة قرآن را برای پیروی از خواستة شوهرش ترک میکند‪».‬‬
‫آقا در همة امور دینی معلم من و فرزندانم بود‪ .‬با حالل و حرام آشنایمان‬
‫میکرد و احکام را یادمان میداد‪ .‬من هم آنچه از قصههای پیامبران یاد گرفته بودم‬

‫و با پشتکار و عالقهای که مادرم به زبان فارسی داشت‪ ،‬او هم مثل دانشآموزان کالس‬
‫اول کتابهای ما را میخواند و کمکم فارسی یاد گرفت‪ .‬به یاد دارم که کلمة ‘گوزن’ را‬
‫‘گو’ ‘زن’ میخواند و سلمان و من میخندیدیم‪( ».‬مصاحبة تلفنی‪ ،‬تهران‪)1397/5/18 ،‬‬
‫‪88/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫برایش تکرار میکردم تا با زوایای تازهای از قصص قرآنی آشنا شوم‪ .‬از قصة‬
‫حضرت آدم و حوا و رانده شدنشان از بهشت تا رسیدن حضرت محمد(ص) به مرتبة‬
‫پیامبری و شنیدن آیات خدا در غار حرا و البته احسنالقصص قرآن یعنی قصة‬
‫حضرت یوسف و فرازونشیبهای زندگیاش از افتادن به چاه تا رسیدن به عزیزی‬
‫مصر را دوست داشتم و از این میان با قصة سلیمان نبی و سبا از پیش آشناتر بودم‬
‫و حاال طعم شیرین آیات خدا را بیشتر و بهتر میچشیدم‪ .‬همان روزها به شوهرم‬
‫گفتم‪« :‬انگار قصة سلیمان و سبا قصة زندگی من است‪ .‬من بهواسطة تو مسلمان‬
‫شدم‪ .‬آنگونه که ملکة سبا توسط حضرت سلیمان موحد شد‪ .‬اگر اجازه بدهی‪ ،‬به‬
‫جای آقا شما را ‘سلیمان’ صدا کنم‪ ».‬خندید و گفت‪« :‬همان آقا بهتر است‪ ،‬چون‬
‫اسداهلل لقب موالی ما‪ ،‬آقا علی(ع)‪ ،‬است‪».‬‬
‫این هنر تربیت دینی او بود که وقتی من شیفتة شخصیت دینی پیامبر اسالم شدم‪،‬‬
‫مرا به سمت آشنایی با شخصیت علی(ع) سوق داد و گفت‪« :‬رسول خدا فرمود که‬
‫من شهر علم هستم و علی در حکم دروازة آن است‪ ،‬پس هر کس که بخواهد‬
‫‪83‬‬
‫وارد این شهر شود‪ ،‬اول باید از درِ آن وارد شود‪».‬‬
‫بعدها فهمیدم الگوی تمامعیار او در زندگی آموزههای حضرت علی(ع) است‪.‬‬
‫آقا از دروغ و غیبت متنفر بود و اگر کسی را مرتکب این دو صفت ناپسند میدید‪،‬‬
‫تذکر میداد‪ .‬همین سختگیری باعث شد که بچهها هم از کودکی درستکاری‬
‫و راستگویی پیشه کنند‪ .‬به یاد دارم در حیاط خانه باغچهای پُر از درختهای‬
‫متنوع داشتیم‪ .‬تابستان بود و درخت هلو خیلی میوه داده بود‪ .‬بلقیس‪ ،‬که پنج سال‬
‫بیشتر نداشت‪ ،‬از سر شیطنت تا جایی که دستش میرسید هلوهای روی درخت را‬
‫با ناخن خراش انداخت‪ .‬وقتی پدرش از سر کار آمد‪ ،‬چشمش به هلوهای زخمی‬

‫‪ .83‬اشاره به حدیث نبوی‪« :‬انا مدینة العلم و علی بابها ‪ »...‬ـ نویسنده‬
‫‪89/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫افتاد و پرسید‪« :‬کی این کار را کرده؟» بلقیس بدون ترس گفت‪« :‬من!» آقا اولش‬
‫عصبانی شد‪ ،‬بعد گفت‪« :‬چون راستش را گفتی‪ ،‬تنبیهت نمیکنم‪ ».‬از آن موقع در‬
‫ذهن بلقیس ماند که اگر همیشه حرف راست بزند‪ ،‬اتفاقی برایش نمیافتد‪.‬‬
‫اما حکایت محمد حکایت دیگری بود‪ .‬وقتی دست و پایش به راه رفتن باز‬
‫شد‪ ،‬قدر سلمان و بلقیس را بیشتر دانستم‪ .‬پایش یکجا بند نمیشد‪ .‬ناآرام و‬
‫بازیگوش بود و سربهسر من میگذاشت‪ .‬میدانست من از کِرم میترسم؛ اتفاقاً‬
‫توی حیاط خانه درخت انگوری بود که کرمهای بزرگ و سبزرنگی به اندازة یک‬
‫بند انگشت داشت‪ .‬کرمها را میگرفت و به آنها نخ میبست تا روی موزائیکها‬
‫راه بروند‪ .‬یک روز به من گفت‪« :‬مامان‪ ،‬میخواهم یک چیزی به تو هدیه بدهم‪،‬‬
‫دستت را باز کن!»‬
‫من هم بیخبر از ماجرا‪ ،‬با سادگی دستم را باز کردم و او از توی مشتش کرم‬
‫را گذاشت کف دست من‪ .‬جیغ کشیدم و ترسیدم‪ .‬دست و پایم به رعشه افتاد‪.‬‬
‫انگار دلش سوخت‪ .‬با او دعوا نکردم و خیالش راحت بود حتی چقلی او نزد‬
‫‪84‬‬
‫پدرش نخواهم کرد‪.‬‬
‫محمد هم مثل برادرش‪ ،‬سلمان‪ ،‬به مدرسة علوی میرفت‪ .‬درسش خوب و‬
‫باهوش بود‪ .‬اما در شیطنت دست و پای سلمان و بلقیس را میبست‪ .‬عاشق کاله‬
‫بود از هر نوعش؛ کاله پلیس‪ ،‬کاله سرباز‪ ،‬کاله پسرانة آفتابگیر و بیشتر کاله‬
‫سربازی را روی سر کوچکش میگذاشت و با انگشتش مثالً اسلحه میساخت و‬
‫نصف بدنش را از الی درِ نیمهباز آشپزخانه بیرون میآورد و با دهنش صدا‬

‫‪ .84‬بلقیس بابایی‪« :‬مادرم‪ ،‬برخالف پدرم‪ ،‬که جذبه و هیبت داشت‪ ،‬اصالً اهل تنبیه و کتک‬
‫زدن نبود‪ .‬خیلی آرام و بامحبت با من و برادرانم برخورد میکرد‪ .‬حتی گاهی که بین ما‬
‫دعوا میشد‪ ،‬خیلی دخالت نمیکرد و عصبانی نمیشد‪( ».‬مصاحبة تلفنی‪ ،‬تهران‪،‬‬
‫‪)1397/5/24‬‬
‫‪90/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫درمیآورد؛ تَقتَق و به سمت من شلیک میکرد‪ .‬میخندیدم و دست روی بازویم‬


‫میگذاشتم و زورکی ناله میکردم‪ .‬مثل برق و باد میدوید‪ .‬جایی را که فکر‬
‫میکرد با گلولة داغ سوراخ کرده با دهن فوت میکرد تا خنک شود و نسوزم و‬
‫درد نکشم‪ .‬من هم میبوسیدمش و بازی به شکل دیگری ادامه پیدا میکرد‪ .‬حتم ًا‬
‫آقا از این روحیة ماجراجویی محمد خوشش میآمد که برایش کاله و اسباببازی‬
‫اسلحه میخرید‪.‬‬
‫محمد به مسجد هم عالقه داشت‪ .‬به سن تکلیف نرسیده بود که با سلمان و‬
‫پدرش به مسجد میرفت‪ .‬مسجد بنیة اعتقادی و اخالقی بچهها را قوی میکرد‪،‬‬
‫اما‪ ،‬درعینحال‪ ،‬نوجوانی و بچگی همیشه خالی از شیطنت نبود‪ .‬گاهی دست به‬
‫دست هم میدادند و حتی بلقیس را هم به بازی میگرفتند و من کودکی خودم را‬
‫در آیینة اعمال آنها میدیدم‪.‬‬
‫روزی برای خرید رفته بودم بازار‪ .‬بچهها در خانه بودند‪ .‬وقتی برگشتم‪ ،‬هرقدر‬
‫سر چرخاندم خبری از آنها نبود‪ .‬همة اتاقها‪ ،‬توی حیاط و داخل کمدها را گشتم‪.‬‬
‫نبودند و نگران شدم‪ .‬فقط یک جا را نگشته بودم؛ زیر یک میز که فکر کردم جای‬
‫نشستن نیست‪ .‬پای میز خم شدم‪ ،‬همانجا بودند‪ .‬سهنفری زیر میز سفرهای پهن‬
‫کرده بودند و بیصدا مشغول خوردن نان و پنیر و انگور بودند‪ .‬دیدنشان‪ ،‬مثل‬
‫باران‪ ،‬نگرانی را از دلم شست‪ .‬مهربانانه کنارشان نشستم و علت این کار را پرسیدم‪.‬‬
‫گفتند کارگرانی را مشغول کار در خیابان دیدهاند و خواستهاند ادای آنان را‬
‫درآورند‪.‬‬
‫یک بار هم از بیرون آمدم‪ ،‬باز غیبشان زده بود‪ .‬صاف رفتم به طرف میز‪ ،‬اما‬
‫زیر میز نبودند‪ .‬باز هم اتاقها را گشتم‪ ،‬اما مثل دفعة قبل نگران نبودم‪ .‬مطمئن بودم‬
‫سهنفری جایی پنهان شدهاند‪ .‬ایندفعه توی حمام نشسته بودند و تشتی پُر از آب‬
‫کرده و ماهیهای داخل فریزر را ریخته بودند داخلش و با انگشت به دم آنها‬
‫‪91/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫میزدند که مثالً زنده شوند‪.‬‬


‫سلمان و بلقیس که کالس اول را خواندند‪ ،‬آقا فرصت را مناسب دید که برای‬
‫دیدن خانوادة من به ژاپن سفر کنیم‪ .‬تابستان بود‪ .‬آقا‪ ،‬با وجود عالقه به سفر دریایی‪،‬‬
‫نمیخواست به خاطر سلمان و بلقیس و محمد‪ ،‬با کشتی سفر کنیم‪ .‬بلیت هواپیما‬
‫گرفت و چون پرواز مستقیم نبود‪ ،‬با چند پرواز به کراچی‪ ،‬بانکوک‪ ،‬هنگکنگ‪،‬‬
‫سئول‪ ،‬و فرودگاه «هانه دا» توکیو رفتیم و پس از هفت سال دوری از زادگاهم به‬
‫ژاپن رسیدم‪ .‬بچهها کوچک بودند و چندان عالقهای به سفر‪ ،‬آن هم سفری‬
‫اینچنین دور و طاقتفرسا‪ ،‬نداشتند‪.‬‬
‫در اولین دیدار‪ ،‬پدر و مادر‪ ،‬برادر‪ ،‬و حتی خواهرم از دیدن من و بچههایم‬
‫ذوقزده شدند‪ .‬خانة ما در اَشیا همان ساختمان دوطبقة چوبی پای کوهستان بود‪.‬‬
‫برادرم‪ ،‬هیداکی‪ ،‬ازدواج کرده بود و توی همان خانه زندگی میکرد‪ .‬خستگی راه‬
‫طوالنی که از تن بچهها خارج شد‪ ،‬با پدربزرگ و مادربزرگشان گرم گرفتند‪.‬‬
‫اگرچه در ارتباط و سخن گفتن مشکل داشتند‪.‬‬
‫تا چند روز اَشیا بودیم و بعد به خانة خواهر بزرگم که ازدواج کرده بود و از‬
‫اَشیا رفته بود سر زدیم‪ .‬او هم‪ ،‬برخالف گذشته‪ ،‬تحویلم گرفت و حتی میدانست‬
‫مسلمانها هر گوشتی را نمیخورند و گوشت باید حالل باشد‪ ،‬آن روز برای ما‬
‫غذای خوشمزه و دلخواه ژاپنیها‪« ،‬سوشی »‪ ، 85‬پخت‪ .‬بچهها با ذوقزدگی به‬
‫سوشی نگاه میکردند و میگفتند‪« :‬مامان‪ ،‬اینکه دلمة خودمونه‪ ».‬گرفتن حلقههای‬
‫دوسانتی سوشی با دو چوب‪ ،‬که حکم قاشق و چنگال داشت‪ ،‬برایشان مشکل بود‪،‬‬
‫اما خوردند و به ذائقة هر سهشان خوش آمد‪.‬‬

‫‪ ،Sushi .85‬نه با برگ مو که با نوعی جلبک دریایی درست میشود و محتوای داخل این‬
‫جلبک برنج‪ ،‬قارچ‪ ،‬تخممرغ‪ ،‬و اسفناج است که به شکل گرد و دراز درمیآید و با کارد‬
‫به حلقههای دوسانتی قطعهقطعه میشود‪.‬‬
‫‪92/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫سفر دهروزه به ژاپن در کنار خانوادهام زود گذشت‪ .‬به نظر میرسید همة‬
‫اعضای خانوادهام بیشتر از قبل داماد ایرانیشان را پذیرفتهاند و نسبت به من هم‬
‫کدورتشان ظاهراً برطرف شده است‪ 86.‬آنها با ایران و ایرانی بهتر آشنا شده بودند‬
‫و حقایق بیشتری از زندگی اسالمی و فرهنگ ایرانی میفهمیدند‪ .‬دیگر‪ ،‬طعنة‬
‫کسانی که هفت سال پیش گفته بودند «دخترتان‪ ،‬کونیکو‪ ،‬با االغ به ایران رفت»‬
‫دلشان را نمیشکست‪ .‬حتی پدر و مادرم دوست داشتند که بیایند و ایران را از‬
‫نزدیک ببینند؛ همان ایرانی که من با وجود ده روز دوری دلتنگش شده بودم‪.‬‬
‫دلتنگ محلة کوکاکوال و مسجد مسلم بن عقیل و صدای اذان صبح هر روز‬
‫اذانگو و دلتنگ جلسات قرآن خانمها و تشنة شنیدن صوت رحمانی و آرامبخش‬
‫قرآن و مناجات سحری ماه رمضان‪.‬‬

‫‪‬‬

‫‪ .86‬سلمان بایایی‪« :‬ما بچه بودیم و خانوادة مادرم در آن سفر برخورد گرم و مهربانانهای با‬
‫ما داشتند‪ .‬بعدها‪ ،‬بزرگتر که شدیم‪ ،‬از زبان پدرم شنیدیم که مادر به خاطر ازدواج با او‬
‫سختی زیادی کشید و خانوادهاش او را یک شورشی میدانستند که به مذهب و سنتهای‬
‫ژاپنی پشت پا زده‪ ،‬لذا او را طرد کردند و تا مدتها دلشان با او صاف نشد‪( ».‬مصاحبة‬
‫حضوری‪ ،‬کواالالمپور‪)1398/9/5 ،‬‬
‫‪93/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫هفت‬
‫آقا دوست داشت خانهمان در همسایگی مسجد باشد‪ .‬در نزدیکی مسجدی به اسم‬
‫«انصارالحسین» در خیابان پنجم نیروی هوایی خانهای خرید؛ خانهباغچهای مفرح‬
‫و نشاطآور که وقتی آقا از سر کار و بچهها از مدرسه میآمدند گلستان میشد‪.‬‬
‫سلمان در دبیرستان درس میخواند‪ ،‬بلقیس در دورة راهنمایی‪ ،‬و محمد در‬
‫مقطع ابتدایی‪ .‬بلقیس در کنار درس مونس من بود و بیشتر با کارهای دستی و‬
‫هنری ژاپنی‪ ،‬که به او آموخته بودم‪ ،‬خودش را سرگرم میکرد‪.‬‬
‫بچهها که بزرگتر شدند‪ ،‬شیطنتشان کم شد؛ حتی محمد که از آن دو‬
‫بازیگوشتر بود آرام شد‪ .‬در هیچ چیز بهانهگیر نبود‪ .‬سادگی را دوست داشت و‬
‫همیشه لباس سفید یا خاکستری میپوشید‪ .‬کسی لباس رنگارنگ تنش ندید‪.‬‬
‫مدرسه از آنها خواسته بود موهای سرشان را کوتاه نگه دارند‪ .‬با اینکه بزرگتر‬
‫شده بود‪ ،‬موهایش مثل یک بچهمحصل کوتاه بود و همیشه کفش کتانی سفید‬
‫میپوشید و تا کفشش پاره نمیشد‪ ،‬کفش دیگری نمیپوشید‪ .‬همة کفشهای پارة‬
‫او را نگه میداشتم‪ 87.‬نجابت‪ ،‬دیانت‪ ،‬و سادگی محمد مرا به یاد آن جملة تاریخی‬

‫‪ .87‬سلمان بابایی‪« :‬محمد با آن سن کم اصالً اهل مد و لباسهای رنگارنگ نبود‪ .‬ما با هم‬
‫به مدرسة علوی می رفتیم‪ .‬مدرسه از مقطع ابتدایی روی کوتاه بودن موهای سر و‬
‫‪94/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫امام خمینی در سال ‪ 1342‬میانداخت و به این فکر میکردم آیا محمد من یکی‬
‫از سربازانی است که نوید آمدنشان را داده است؟ وقتی صدای اذان از بلندگوی‬
‫مسجد میآمد با سلمان به مسجد میرفت‪ .‬این خصلت خوب‪ ،‬بیشک‪ ،‬تحتتأثیر‬
‫پدرش بود‪ .‬آقا از همان روزهای نخست آمدن به محلة نیروی هوایی سعی کرد‬
‫که اگر خانه هست‪ ،‬نمازها را به جماعت در مسجد پشت سر آیتاهلل حمیدی‬
‫بخواند‪ .‬این پایبندی به نماز اول وقت نهتنها برای خانواده‪ ،‬که برای همة اهالی‬
‫‪88‬‬
‫محل‪ ،‬سرمشق بود‪.‬‬
‫از سال ‪ 1355‬به بعد‪ ،‬مخالفت با حکومت شاه در مساجد و دانشگاهها فراگیرتر‬
‫و علنیتر شد‪ .‬محمد در مسجد انصارالحسین فعالیت مذهبی و اجتماعیاش بیشتر‬

‫سادهپوشی تأکید داشت‪ .‬این موضوع برای او یک عادت همیشگی شد که محمد را از بقیه‬
‫متفاوت میکرد‪( ».‬مصاحبة تلفنی‪)1397/5/24 ،‬‬
‫‪ .88‬مصیب محمدی (پدر شهید و یکی از نمازگزاران مسجد)‪« :‬آقای بابایی نماز صبح‪ ،‬ظهر‪،‬‬
‫و مغربش در مسجد ترک نمیشد و در هر نماز یک جای مسجد مینشست؛ یک بار از‬
‫او پرسیدم‪‘ :‬چرا آنقدر جایت را عوض میکنی؟!’ گفت‪‘ :‬میخواهم در روز قیامت‬
‫جایجای این مسجد و تمام آجرهایش گواهی بدهند که من اینجا نماز خواندهام‪»’.‬‬
‫(مصاحبة حضوری‪)1397/9/15 ،‬‬
‫محمدرضا مزینی (از نمازگزاران مسجد)‪« :‬آقای بابایی برای من تعریف کرد که من از‬
‫سن کم به خارج از کشور رفتم‪ .‬تنها چیزی که من را در آنجا حفظ کرد و یاری رساند‬
‫نماز بود‪ .‬مواقعی پیش آمد یک دست لباس بیشتر نداشتم‪ ،‬به خاطر نماز خواندن تالش‬
‫میکردم لباسم را تمیز نگه دارم‪( ».‬مصاحبة حضوری‪)1397/9/15 ،‬‬
‫مهدی هوشمند (یکی دیگر از نمازگزاران مسجد)‪« :‬آقای بابایی برای اقامة نماز صبح‬
‫چنان مقید بود که به ما میگفت‪‘ :‬اگر روزی برای نماز نیامدم‪ ،‬بدانید که یا به مرگ موقت‬
‫(خواب) رفتهام یا به مرگ دائم‪ .‬البته یادتان نرود برایم فاتحهای بخوانید‪( »’.‬مصاحبة‬
‫حضوری‪)1397/9/15 ،‬‬
‫‪95/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫شد‪ .‬آقا همچنان پایگاه حمایتی مالی برای انقالبیون بود و رفتوآمد آنان به منزل‬
‫ما بیشتر شد تا آنجا که خانة ما پاتوق پنهان انقالبیون مسلمان شد‪ .‬هر صبح جمعه‪،‬‬
‫مراسم دعای ندبه در منزل ما برگزار میشد و بعد از دعا‪ ،‬مجلس سخنرانی بود‪ .‬در‬
‫بیشتر این سخنرانیها تعریضی به استبداد و فساد دستگاه حکومتی زده میشد و‬
‫روحانیون مبارزی چون آقایان محمدعلی موحدی کرمانی‪ ،‬اکبر هاشمی‬
‫رفسنجانی‪ ،‬امامی کاشانی‪ ،‬و الهوتی میهمانمان بودند و گاهی آقا خودش‬
‫صبحانهای هندی از ترکیب گوشت چرخکرده با سیر و ادویههای تند میپخت‪.‬‬
‫سنگک تازه هم میخرید و میگفت‪« :‬این غذا را هندیها بدون قاشق و چنگال‬
‫میخوردند‪ .‬قاشق و چنگال غذا را بیمزه میکند‪ ».‬طبیعی بود این نوع غذا خوردن‬
‫اتفاقات بامزهای به دنبال داشته باشد‪ .‬یک بار آقا سراسیمه آمد توی آشپزخانه و‬
‫گفت‪« :‬سبا‪ ،‬قاشق و چنگال بده!» گفتم‪« :‬شما که گفتید قاشق و چنگال‬
‫نمیخواهد‪ ».‬خندید و گفت‪« :‬آقای امامی کاشانی میگوید خوردنِ غذای تند و‬
‫تیز هندی بدون قاشق از شکنجة ساواک سختتر است!»‬
‫آمدن روحانیون به خانة ما باعث شد بچهها هم کمکم بینش انقالبی پیدا کنند‪.‬‬
‫محمد نوجوان بود‪ ،‬اما دوست داشت لباس روحانیت به تن کند‪ .‬گاهی با چادر من‬
‫عمامه درست میکرد و روی سر میگذاشت و روی مبل‪ ،‬به جای منبر‪ ،‬مینشست‪.‬‬
‫من و بلقیس پامنبریاش میشدیم و برایمان سخنرانی میکرد‪ .‬ما هم برایش‬
‫صلوات میفرستادیم‪ .‬وقتی میدید مجلس جدی شده‪ ،‬میپرید پایین و میرفت از‬
‫‪89‬‬
‫کمد «نانچیکو» را برمیداشت و من و بلقیس هم فرار میکردیم‪.‬‬

‫‪ .89‬بلقیس بابایی‪« :‬محمد به ورزشهای رزمی شرقی مثل جودو و کاراته و کونگفو عالقه‬
‫داشت‪ .‬خانه که میآمد‪ ،‬برای ما نمایش میداد‪ .‬دلهرهآورتر از همه وسیلهای به نام نانچیکو‬
‫بود با دو دستة چوبی که با یک زنجیر به هم متصل شده بود‪ .‬نانچیکو که میکشید‪ ،‬به من‬
‫‪96/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫برخالف محمد‪ ،‬سلمان عاقل و سربهزیر بود و به خاطر نبوغ و خالقیت باالیی‬
‫که در دروس عملی‪ ،‬بهویژه شیمی و فیزیک‪ ،‬داشت‪ ،‬طبقة دوم خانه‪ ،‬اتاقی را که‬
‫به پشتبام راه داشت‪ ،‬در اختیارش گذاشتیم و آنجا را آزمایشگاه شیمی کرد و‬
‫یک سری جزوات و کتابهایی داشت که گاهی در همان اتاق کوچک‬
‫آزمایشگاهی دوستانش را جمع میکرد و به آنها میداد‪.‬‬
‫سلمان از همان ایام کودکی در مدرسه و در مقطع ابتدایی عشق ساختن موشک‬
‫را داشت‪ .‬همان زمان معلمش به من گفت‪« :‬پسر شما روی پشتبام مدرسه موشک‬
‫آزمایش میکند‪ ».‬آن زمان من نمیدانستم که منظور از موشکی که معلم گفته‬
‫چیست و چه شکلی دارد‪ .‬اما وقتی نبوغ او را در درست کردن یک آزمایشگاه‬
‫خانگی میدیدم‪ ،‬دلم روشن بود که او آیندة درخشانی در محیطهای علمی و فنی‬
‫‪90‬‬
‫خواهد داشت‪.‬‬
‫در سال ‪ 1356‬دومین سفرمان به ژاپن برای دیدن خانواده اتفاق افتاد‪ .‬بچهها‪،‬‬
‫برخالف دفعة قبل‪ ،‬از رفتن به سفر استقبال کردند؛ سفری که با پرواز از تهران به‬
‫بمبئی آغاز شد و بعد از چند روز اقامت در بمبئی و میزبانی گرم برادرشوهرم به‬
‫هنگکنگ رفتیم و دو سه روز هم میهمان دوست هنگکنگی آقا شدیم و از آنجا‬

‫و مامان به چشم حریف تمرینی نگاه میکرد‪ .‬چوبها را از چپ و راست با سرعت و‬


‫مهارت دست به دست میکرد و دور ما میچرخید‪( ».‬مصاحبة حضوری‪)1398 ،‬‬
‫‪ .90‬سلمان بابایی‪« :‬پدر و مادرم با روحیات و عالقة من آشنا بودند و دستم را برای فعالیت‬
‫علمی حتی در خانه باز گذاشتند و اتاقی را که به بام راه داشت به آزمایشگاه شیمی تبدیل‬
‫کردم که پای بسیاری از دوستانم به آنجا باز شد‪ .‬محمد هم همانجا میآمد و نزدیکیهای‬
‫انقالب مواد منفجره مثل چاشنی درست میکرد‪ .‬یکی دو بار هم در آن اتاق انفجار رخ‬
‫داد که به خیر گذشت‪( ».‬مصاحبة تلفنی‪)1397/5/24 ،‬‬
‫‪97/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫‪91‬‬
‫به ژاپن پرواز کردیم‪ .‬این مسیر متنوع برای بچهها لذتبخش بود‪.‬‬
‫برای بچهها این سفر یکهفتهای از مرتبة پیشین دیدنیتر بود‪ .‬آنها بزرگتر‬
‫شده بودند و راحتتر با پدر و مادر و برادرم و خواهر بزرگم ارتباط برقرار‬
‫میکردند؛ ارتباطی صمیمانه و مهربانانه که این چنین هم انتظار میرفت‪ .‬اما خبر‬
‫فوت شوهر خواهر کوچکم‪ ،‬سواکو‪ ،‬و نیامدن او به اَشیا شیرینی سفر را تلخ کرد‪.‬‬
‫شنیدم شوهرش برای نجات کسی که در حال غرق شدن در دریا بوده توی آب‬
‫رفته و خودش هم غرق شده است‪ .‬مادرم میگفت‪« :‬مرگ شوهر سواکو باعث‬
‫افسردگی و انزوای او شده؛ به همین دلیل‪ ،‬حال و حوصلة دیدن ما را ندارد‪».‬‬
‫تصمیم گرفتم‪ ،‬مثل دفعة قبل‪ ،‬من با بچهها به دیدن او برویم‪ .‬شاید این پا پیش‬
‫گذاشتن ما‪ ،‬باعث انبساط روحی او میشد‪ .‬به شهر ایتامی‪ 92‬رفتیم‪ .‬همزمان‪ ،‬یکی‬
‫از دوستانش آنجا بود‪ .‬من با حجاب بودم‪ .‬وقتی مرا به دوستش معرفی کرد‪،‬‬
‫خجالت کشید که بگوید کونیکو‪ ،‬خواهر بزرگ من‪ ،‬است‪ .‬گفت‪« :‬ایشان دوست‬
‫من هستند‪ ».‬دلم شکست‪ .‬فروریختم‪ .‬باورم نمیشد پس از این همه سال هنوز‬
‫مسلمان شدن من باعث شرمندگی او شده باشد‪ .‬شاید قبل از این دیدار و به خاطر‬
‫فوت همسرش به او حق میدادم برای دیدن ما به اَشیا نیاید‪ ،‬اما اینگونه معرفی‬
‫برایم قابل تحمل نبود‪ .‬آن روز در کمال سردی و بیاحساسی گذشت‪ .‬خودش هم‬
‫فهمید که شاید این آخرین دیدار من با او باشد‪ .‬وقت خداحافظی گفتم‪« :‬سواکو‪،‬‬
‫نمیخواهم از این سفر خاطرة تلخی در ذهن بچههایم باقی بماند‪ .‬به ایران که‬

‫‪ .91‬بلقیس بابایی‪« :‬یک بار وقتی که اول دبستان بودم و یک بار هم وقتی راهنمایی درس‬
‫میخواندم‪ ،‬به ژاپن رفتیم‪ .‬پدرم شرایطی فراهم میکرد که مادرم حتماً چند سال یک بار‬
‫به دیدن پدر و مادرش برود‪ .‬در این سفر توقفهای چندروزهای در بمبئی و هنگکنگ‬
‫داشتیم که برایمان جالب بود‪( ».‬مصاحبة تلفنی‪)1397/5/18 ،‬‬
‫‪92. Itami‬‬
‫‪98/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫برگشتم‪ ،‬برایت نامهای مینویسم و حرف دلم را آنجا میزنم‪».‬‬


‫روزهای آخر سفر دل و دماغ ماندن در ژاپن را نداشتم و بچهها دوست داشتند‬
‫دیدنیهای ژاپن را ببینند‪ .‬اول سری به دبیرستانی که درس خوانده بودم زدیم‪.‬‬
‫بعضی از همکالسیهایم معلم شده بودند‪ ،‬ولی مدیر مدرسه همان مدیر دوران ما‬
‫‪93‬‬
‫بود که خیلی پیر شده بود‪.‬‬
‫از اَشیا به شهر نارا‪ 94‬نزدیکی اُساکا رفتیم‪ .‬نارا خالصهای از تمدن کهن ژاپن در‬
‫قالب موزه‪ ،‬معبد و نیایشگاه و بناهای کهن و محیط زیستی امن برای آهوان رها‬
‫در پارک بود‪ 95.‬آهوان‪ ،‬در کمال آرامش‪ ،‬میان گردشگران میچرخیدند‪ .‬سلمان‬
‫و محمد کنارشان مینشستند و عکس میگرفتند و دست روی سر و صورت‬
‫آهوان میکشیدند‪ .‬من با دوربین آقا لحظه لحظة این صحنهها را شکار میکردم و‬
‫برایم روشن بود این آخرین سفر خانوادگی ما به ژاپن خواهد بود‪.‬‬
‫از پارک جنگلی آهوان سری به دو معبد تودایجی‪ 96‬و هوریوجی‪ 97‬زدیم‪ .‬در‬
‫معبد زیبای تودایجی مجسمهای برنزی قرار داشت‪ .‬این مجسمه بهقدری بزرگ‬

‫‪ .93‬سلمان بابایی‪« :‬عجیبترین و جالبترین موضوع در بازدید از دبیرستان این بود که در‬
‫دفتر دبیرستان عکس چهار نفر نصب شده بود که هر کدام سی سال مدیر مدرسه بودند‬
‫و این برایمان جالب بود؛ یعنی هر سی سال یک نفر‪( ».‬مصاحبة حضوری‪ ،‬کواالالمپور‪،‬‬
‫‪)1398/9/5‬‬
‫‪94. Nara‬‬
‫‪ .95‬شهر نارا در مجاورت استان کیوتو‪ ،‬پایتخت قدیمی کشور ژاپن‪ ،‬بین سالهای ‪ 710‬و‬
‫‪ 784‬میالدی‪ ،‬قرار دارد‪ .‬نارا به ژاپنی به معنی تخت ساختهشده است‪ .‬شماری از نیایشگاهها‬
‫و آثار کهن نارا بهعنوان میراث جهانی در یونسکو به ثبت رسیده است‪( .‬دانشنامة آزاد‬
‫ژاپن)‬
‫‪96. Todai-ji‬‬
‫‪97. Horyugi‬‬
‫‪99/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫بود که مردم از سوراخ بزرگ بینی مجسمه عبور میکردند و معتقد بودند که این‬
‫کار برایشان شادمانی میآورد‪ .‬معبد هوریوجی هم با طبقات پنجگانة چوبی‪،‬‬
‫بهعنوان قدیمیترین میراث کهن بهجامانده از بناهای چوبی در ژاپن‪ ،‬برای بچهها‬
‫جالب بود‪ .‬آنجا توضیح دادم این بنای چوبی بلند خانة یک شاهزاده در قرن هفتم‬
‫میالدی بوده است‪ ،‬اما بیشتر از این دو موزه‪ ،‬موزة آثار کهن ژاپن برای بچهها‬
‫حرفهای بیشتری داشت‪ ،‬زیرا آنجا یک ظرف سفالی ایرانی از متون قدیم‬
‫جلوهگری میکرد‪.‬‬
‫روز آخر‪ ،‬به پدر و مادرم گفتم‪« :‬من دیگر به ژاپن نمیآیم‪ ».‬و علتش را نگفتم‪.‬‬
‫وقتی پرسیدند‪« :‬چرا؟!» گفتم‪« :‬نوبت شماست‪ .‬ایندفعه باید شما به ایران بیایید‪».‬‬
‫پدر و مادرم با خوشرویی قول دادند در فرصت مناسب به ایران بیایند‪.‬‬

‫‪‬‬

‫تهران از آغاز سال ‪ 1357‬آبستن حوادث تازهای بود‪ .‬انقالبیون یکی پس از‬
‫دیگری دستگیر‪ ،‬زندانی‪ ،‬شکنجه‪ ،‬یا اعدام میشدند‪ .‬روزی نبود خبری از یک‬
‫حادثه از زبان آقا نشنوم‪ .‬تقریباً همة روحانیون مرتبط در جلسة دعای ندبه دستگیر‬
‫شده یا در تبعید بودند‪ .‬زدوخورد با ساواک ابعاد گستردهای پیدا کرده بود‪.‬‬
‫منطقة ما نقطة مرکزی حادثهها در تهران به شمار میآمد و بیشتر خانوادهها‬
‫اسالمی و ضدرژیم بودند و ستاد نیروی هوایی‪ ،‬بهعنوان اولین مرکز نظامی‬
‫ضدحکومتی‪ ،‬نزدیکی ما بود و هر روز خبرهایی میرسید‪ .‬اعتراض و اعتصاب‬
‫افسران و همافران به بقیة نظامیها جسارت میداد و مردم گوش به فرمان امام برای‬
‫ریختن به خیابانها لحظهشماری میکردند‪ .‬محمد و سلمان از مسجد انصارالحسین‬
‫اعالمیههای امام را‪ ،‬که از پاریس میرسید‪ ،‬به خانه میآوردند‪ .‬ما آنها را در اتاق‬
‫کوچکی باالی پشتبام پنهان و هر بار به شکل مخفیانه تعدادی از آنها را تقسیم‬
‫‪100/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫میکردیم‪.‬‬
‫یک شب تا صبح در پشتبام شعار «مرگ بر شاه» و «درود بر خمینی» دادیم‪.‬‬
‫بعد از نماز صبح‪ ،‬ساواکیها آمدند و بهشدت در را کوبیدند که باز کنیم‪ .‬آقا‪ ،‬در‬
‫کمال خونسردی‪ ،‬ما را به آرامش دعوت کرد و گفت‪« :‬نترسید‪ ،‬هیچ اتفاقی‬
‫نمیافتد‪ ».‬و خودش رفت و در را باز کرد‪ .‬از پشت پنجره دیدم پنج نظامی با عجله‬
‫داخل آمدند‪ .‬یکیشان‪ ،‬که چوب به دست داشت‪ ،‬جلوتر دوید و با پوتین وارد‬
‫اتاقها شد‪ .‬آنها‪ ،‬درحالیکه دشنام میدادند‪ ،‬همهجا را به هم ریختند تا به کتابخانه‬
‫رسیدند؛ کتابخانهای پُر از کتب دینی‪ ،‬قرآن‪ ،‬نهجالبالغه‪ ،‬مفاتیح‪ .‬هرکدام را که‬
‫برمیداشتند ورق میزدند و بعد به یک طرف پرت میکردند‪ .‬معلوم بود به دنبال‬
‫اعالمیهاند‪ .‬حتی داخل لولة بخاریها را گشتند‪ .‬قلب من بهشدت میکوبید‪ .‬ترسیده‬
‫بودم‪ .‬اگر اعالمیهها را در اتاق پشتبام پیدا میکردند‪ ،‬کارمان تمام بود‪.‬‬
‫آقا با آرامی گفت‪« :‬شما خستهاید‪ ،‬بنشینید برایتان چای بیاورم‪ ».‬یکیشان با‬
‫لگد به سینی چای زد‪ ،‬اما آقا باز هم عصبانی نشد‪ .‬همان فرد با صورتی برافروخته‬
‫و غضبناک آمد توی صورت آقا و پرسید‪« :‬چرا شما این همه قرآن دارید؟ چرا؟!»‬
‫یکدفعه غیرتم جوشید و به جای آقا جواب دادم‪« :‬مگر داشتن قرآن جرم است؟!»‬
‫با همان تندی جواب داد‪« :‬اینها همه قرآن نیستند؛ تفسیر قرآناند‪ .‬داشتن تفسیر‬
‫قرآن جرم است‪».‬‬
‫زدم به سیم آخر و با تندی پرسیدم‪« :‬شما چرا مردمی را که قرآن میخوانند و‬
‫شعار میدهند میکُشید؟!»‬
‫یکیشان‪ ،‬که کمتر عصبی بود‪ ،‬گفت‪« :‬ما در خیابانها فقط تیر هوایی شلیک‬
‫میکنیم‪».‬‬
‫جدیت و صراحت من آقا را متعجب کرد‪ ،‬زیرا ادامه دادم‪« :‬این چه تیر هوایی‬
‫است که مردم کوچه و خیابان را به خاک و خون میکشاند؟»‬
‫‪101/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫تا آمدند جواب بدهند‪ ،‬آقا خطاب به من گفت‪« :‬خانم‪ ،‬تیر هوایی کسی را‬
‫نمیکشد!» و با این اشاره از من خواست یکیبهدو نکنم‪.‬‬
‫آن شب به خیر گذشت و تازه فهمیدیم آنها چند نظامی و سرباز بودند و هیچ‬
‫یک ساواکی نبودند که اگر ساواکی بودند‪ ،‬به قول آقا‪ ،‬کارمان با کرامالکاتبین‬
‫بود‪.‬‬
‫چند روز بعد‪ ،‬یکی از آن پنج نفر که سرباز بود درِ خانه را زد‪ .‬این بار برای به‬
‫هم ریختن خانه نیامده بود‪ .‬انگار حرفهای آن روز من وجدان خفتهاش را بیدار‬
‫کرده بود و چون فطرت پاکی داشت‪ ،‬آمده بود اظهار ندامت کند‪ .‬من دوباره‬
‫موعظهاش کردم و او سرش را پایین انداخت و گفت‪« :‬ما سربازان و تعداد زیادی‬
‫از ارتشیان نمیخواهیم رو به مردم اسلحه بگیریم‪ .‬تیر هوایی میزنیم‪ ،‬اما جان‬
‫خودمان از ناحیة تعدادی از سران خودفروختة ارتش در خطر است‪».‬‬
‫گفتم‪« :‬شما هم مثل فرزند من هستی‪ ،‬به آغوش مردم برگرد‪ ».‬گفت‪:‬‬
‫«میخواهم خطای آن روزم را جبران کنم‪ ».‬و به پیتهای نفتی که گوشة حیاط‬
‫بود اشاره کرد و گفت‪« :‬نفت کم است‪ .‬شرکت نفت اعتصاب کرده و میدانم‬
‫شما هم مثل بقیة مردم برای تهیة نفت زمستانی مشکل دارید‪ .‬اجازه بدهید برایتان‬
‫نفت بیاورم‪».‬‬
‫تشکر کردم و گفتم‪« :‬ما با بقیة مردم فرقی نداریم‪ .‬اگر به همه رسید‪ ،‬به ما هم‬
‫میرسد‪ .‬خدا بزرگ است‪».‬‬
‫اواخر تابستان‪ ،‬صدای اعتراضات از پشتبامها به داخل کوچهها و خیابانها‬
‫رسید‪ .‬مردم‪ ،‬گروهگروه‪ ،‬از زن و مرد و پیر و جوان‪ ،‬به خیابان میآمدند و علیه‬
‫حکومت شعار میدادند و با آمدن نیروهای نظامی میگریختند‪.‬‬
‫من و دخترم بیعالقه به سازمان مجاهدین نبودیم و در راهپیماییها به دنبال‬
‫آرم و پرچم آنان حرکت میکردیم‪ .‬هنوز ریشة تفکر التقاطی آنان‪ ،‬که روکشی‬
‫‪102/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫از اسالم و ماهیتی مارکسیستی داشت‪ ،‬برایمان رو نشده بود ‪ 98.‬شوری‬


‫وصفناشدنی داشتیم و حتی خودمان را برای شهادت آماده کرده بودیم و کف‬
‫دستمان آدرس منزل و اسممان را مینوشتیم که اگر تیر خوردیم و شهید شدیم‪،‬‬
‫ما را مثل بسیاری از شهدا بهعنوان مجهولالهویه دفن نکنند و به خانوادهمان خبر‬
‫برسد‪ .‬در همان ایام‪ ،‬آقای موحدی کرمانی دستگیر شده بود و او را به کالنتری‬
‫برده بودند‪ .‬با جماعتی از مردان و زنان بهقدری جلوی کالنتری شعار دادیم که‬
‫مجبور شدند‪ ،‬برای رهایی از شعارها‪ ،‬ایشان را آزاد کنند‪.‬‬
‫با روی کار آمدن ژنرال پیر ازهاری‪ ،‬اعتراض مردمی اوج گرفت‪ .‬شبها از‬
‫پشتبامها صدای اعتراض بلند میشد‪ .‬با بچهها میرفتیم پشتبام و «اهلل اکبر‪،‬‬
‫خمینی رهبر» میگفتیم‪ .‬شنیدم ازهاری گفته بود‪« :‬اینها مردم نیستند‪ .‬این صدای‬

‫‪ .98‬سازمان مجاهدین خلق را سه نفر از فارغالتحصیالن دانشگاه تهران (محمد حنیفنژاد‪،‬‬


‫علیاصغر بدیعزادگان‪ ،‬و سعید محسن) در شهریور ‪ 1344‬پایهگذاری کردند‪ .‬مجاهدین‬
‫عملیات خود را در مرداد ‪ 1350‬آغاز کردند‪ .‬در شهریور همان سال دهها تن از رهبران و‬
‫اعضای سازمان دستگیر و نُه تن از آنها در فروردین و خرداد ‪ 1351‬اعدام شدند‪ .‬احمد‬
‫رضایی‪ ،‬از اعضای باقیماندة کادر مرکزی‪ ،‬به بازسازی و سازماندهی گروه خود پرداخت‬
‫و نام «سازمان مجاهدین خلق ایران» را بر این گروه‪ ،‬که تا آن زمان نامی نداشت‪ ،‬نهاد‪.‬‬
‫وی نیز در دی ‪ 1350‬ضمن درگیری خیابانی با مأموران ساواک کشته شد‪ .‬از ‪ 1352‬گرایش‬
‫به مارکسیسم در سازمان شدت گرفت‪ .‬بقایای سازمان به رهبری تقی شهرام‪ ،‬بهرام آرام‪،‬‬
‫و وحید افراخته‪ ،‬سازمان را از تشکیالتی مذهبی به گروهی کمونیستی متحول کرد‪ .‬این‬
‫امر مشکالت بسیاری در داخل و بیرون برای مجاهدین ایجاد کرد و به مخالفت اعضای‬
‫مسلمان از جمله شریف واقفی و صمدیه لباف و نهایت ًا قتل آنها انجامید‪ .‬سرانجام‪ ،‬در‬
‫مهر ‪ ،1354‬کمیتة مرکزی سازمان در بیانیهای تغییر مواضع ایدئولوژیک خود را از اسالم‬
‫به مارکسیسم اعالم کرد‪( .‬از دانشنامة دانشگستر‪ ،‬با تلخیص)‬
‫‪103/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫نوار است و با بلندگوهایی که عدهای پشتبامها نصب کردهاند پخش میشود‪».‬‬


‫همان روزها از ساعت نُه شب شهر خاموش میشد و کمکم برای جلوگیری از‬
‫رفتوآمد مردم حکومت نظامی اعالم شد‪ .‬دیگر از غروب حتی به مسجد هم‬
‫نمیتوانستیم برویم‪ .‬بیشتر روزها‪ ،‬از خیابانها صدای تیراندازی میآمد‪ .‬گاهی از‬
‫گاز اشکآور برای متفرق کردن مردم استفاده میشد‪ .‬وقتی بوی تند گاز با‬
‫اکسیژن هوا قاتی میشد‪ ،‬باد آن را تا کوچة ما میآورد‪ .‬مردم جلوی خانهها و‬
‫کوچهها آتش روشن میکردند و صورتشان را جلوی آتش میگرفتند تا از شدتِ‬
‫سوزشِ چشمها کم شود‪ .‬سلمان و محمد بیشتر از ما گاز اشکآور میخوردند‪،‬‬
‫چون همیشه در کانون درگیریها بودند!‬
‫یک روز آقا‪ ،‬که خود پیگیر وضع مشکالت خانوادههای زندانیان سیاسی از‬
‫جهت مالی بود‪ ،‬گفت‪« :‬سبا‪ ،‬بچهها رو آماده کن چند روز برویم به باغ و از محیط‬
‫تهران دور شویم‪ .‬حکومت نظامی شاه به دنبال کشتار مردم بیگناه است‪».‬‬
‫صبح روز هفدهم شهریور‪ ،‬وقتی از خیابان نیروی هوایی قصد رفتن به باغ‬
‫دماوند را داشتیم‪ ،‬مردم برای یک راهپیمایی عظیم از کوچهپسکوچهها به خیابان‬
‫اصلی میآمدند تا در میدان ژاله اجتماع کنند‪ .‬به آقا گفتم‪« :‬برگردیم و به این مردم‬
‫ملحق شویم‪ ».‬بچهها هم با من همنظر بودند‪ ،‬اما آقا گفت‪« :‬محل اجتماع مردم به‬
‫خانة ما نزدیک است‪ .‬شرایط خوبی نیست‪ ،‬امروز برویم دماوند‪ ،‬فردا برمیگردیم‪».‬‬
‫گویی که تقدیر نبود یکی از صدها شهید آن روز باشیم که از زمین و آسمان‬
‫با رگبار گلولهها در خون خود غلتیدند‪.‬‬
‫خبر این کشتار عمومی زود پیچید‪ .‬پای ماندن در دماوند را نداشتیم‪ .‬دلمان با‬
‫مردم انقالبی بود‪ .‬حتی نخواستیم تا صبح بمانیم‪ .‬سوار ماشین شدیم و هنگام غروب‬
‫برگشتیم‪ .‬رادیو روشن بود و نخستوزیر داشت کشتار مردم در میدان ژاله را‬
‫توجیه میکرد‪ .‬همان شب‪ ،‬وقتی به شرق تهران رسیدیم‪ ،‬صدای تیر میآمد‪ .‬آن‬
‫‪104/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫شب تا صبح خواب به چشممان نیامد‪ .‬صبح روز بعد‪ ،‬به خیابان رفتیم و دیدیم‬
‫مأموران حکومتی داشتند لختههای خون را از کف آسفالتها پاک میکردند و‬
‫میشستند‪ .‬من با بلقیس بودم‪ ،‬به صف تظاهرات مردمی که مثل سیل جاری بود‬
‫پیوستیم؛ درحالیکه همچنان صدای تیراندازی از دور و نزدیک میآمد‪ ،‬صدای‬
‫مردم بلندتر از گلولهها بود‪ .‬فریادی که همة ما را با خود همراه کرد که بگوییم‪:‬‬
‫«قسم به خون شهدا‪ ،‬شاه تو را میکشیم‪».‬‬
‫از آن روز میدان ژاله «میدان شهدا» نام گرفت و خون شهدا حرکتی توفنده‬
‫ساخت که طومار حکومت شاهنشاهی را در هم پیچید و روزهای زوال آن را‬
‫نزدیک کرد‪ .‬از میان شهدای ‪ 17‬شهریور‪ ،‬خانمی را میشناختم که در جلسه با او‬
‫آشنا شده بودم‪ .‬جلسههای قرآن همچنان ادامه داشت و خانم معلم آن روزها آیاتی‬
‫را شرح و تفسیر میکرد که از مرتبة شهدا سخن میگفت و از اینکه شهدا نمردهاند‬
‫‪99‬‬
‫و همواره «عند ربهم یرزقوناند»‪.‬‬
‫در فهم این مضامینِ زنده بودن شهدا و روزی خوردن آنان پیش خدا با همة‬
‫باوری که به قرآن پیدا کرده بودم قدری متحیر و درمانده بودم‪.‬‬
‫بعد از چند ماه پُر از خون و خطر و شهادت هزاران نفر از مردم که بیسالح‬
‫فقط با یک مشت گرهکرده و یک سینة پُرحرارت مقابل گلولهها میایستادند‪ ،‬خبر‬
‫رسید امام خمینی فرموده من به تهران خواهم رفت و اگر قرار است خطری متوجه‬
‫من باشد‪ ،‬ترجیح میدهم کنار برادرانم در ایران باشم‪.‬‬
‫با پخش این خبر از طریق اعالمیه‪ ،‬ولولهای در ایران بهپا شد و روز دوازدهم‬
‫بهمن‪ ،‬در زمستانی که بوی بهار داشت‪ ،‬هواپیمای امام در فرودگاه مهرآباد نشست‪.‬‬

‫‪« .99‬وال تحسبن الذین قتلوا فی سبیل اهلل امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون‪ :».‬مپندارید کسانی‬
‫که در راه خدا کشته شدهاند مردهاند‪ ،‬بلکه آنان زندهاند و نزد پروردگارشان روزی‬
‫میخورند‪( .‬آل عمران‪)169 /‬‬
‫‪105/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫من از عمق جان مشتاق دیدن سیمای امام بودم‪ .‬او را از تلویزیون در فرودگاه‬
‫مهرآباد‪ ،‬وقتی از پلههای هواپیما پایین میآمد‪ ،‬دیدم‪ .‬نورانیت‪ ،‬وقار‪ ،‬و آرامش او‬
‫مجذوبم کرد‪ .‬با بلقیس حاضر شدیم خودمان را به بهشت زهرا برسانیم‪ .‬امام از‬
‫فرودگاه مستقیم به گلزار شهدای بهشت زهرا رفته بود‪ .‬مسیری را با ماشین رفتیم‪.‬‬
‫اما از جایی ماشین نتوانست جلوتر برود‪ .‬چارهای نبود‪ .‬پیاده شدیم و به خیابانهایی‬
‫که به بهشت زهرا میرسید به شوق دیدار دویدیم‪ .‬گاه میایستادیم و خستگی به‬
‫در میکردیم‪ .‬آنقدر راه رفتیم که کف پایم تاول زد و یک انگشت پایم که به‬
‫کفش میگرفت خونمرده شد‪ .‬فقط ما این راه را پیاده نمیرفتیم‪ ،‬جمعیت از هر‬
‫طرف به محلی که امام سخنرانی میکرد میرفتند‪ .‬دیگر نفسم از خستگی باال‬
‫نمیآمد‪ .‬در آن هوای زمستانی خیس عرق بودم‪ .‬بلقیس هم مثل من بود‪ ،‬اما حرفی‬
‫نمیزد‪ .‬به نزدیکی بهشت زهرا که رسیدیم‪ ،‬عدهای داشتند با موتور و ماشین و‬
‫پیاده برمیگشتند‪ .‬روی یک بلندی رفتم‪ .‬مراسم تمام شده بود‪ .‬مردمی را دیدم که‬
‫مثل یک موج بلند‪ ،‬که از دریای متالطم برخیزد‪ ،‬به طرف ما میآمدند‪ .‬رفتن‬
‫بیفایده بود‪ .‬امام را ندیده بودیم و دلشکسته تصمیم گرفتیم که برگردیم‪ ،‬اما‬
‫وسیله نبود‪ .‬مقداری پیاده آمدیم‪ .‬دیگر پای راه رفتن نداشتیم‪ .‬یک پیکان جلوی‬
‫ما ترمز کرد و سوار شدیم‪ .‬رانندهای بود با یک صورت گرد و گوشتی و سبیل‬
‫مارکسیستی؛ درست شبیه خسرو گلسرخی که محاکمهاش را در تلویزیون در‬
‫دادگاه شاهنشاهی دیده بودم‪ 100.‬اتفاقاً او هم مارکسیست بود‪ .‬من و دخترم را که‬

‫‪ .100‬خسرو گلسرخی‪ ،‬فعال سیاسی و شاعر ایرانی‪ ،‬که در ‪ 1322‬در رشت زاده شد‪ .‬پس از‬
‫تحصیالت ابتدایی و متوسطه‪ ،‬به روزنامهنگاری پرداخت و به تکاپوهای سیاسی و‬
‫اجتماعی توجه نشان داد‪ .‬از منظر آرمانهای اجتماعی و سیاسی چپ شعر سرود و تحلیل‬
‫و مقالة ادبی نوشت‪ .‬در سحرگاه بیستونهم بهمن ‪ 1352‬به جرم شرکت در طرح ترور‬
‫خانوادة شاه اعدام شد‪( .‬دانشنامة دانشگستر)‬
‫‪106/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫با چادر دید‪ ،‬در مسیر شروع به بحث سیاسی کرد و در البهالی تحلیلهای‬
‫سیاسیاش چند بار به روحانیت بدوبیراه گفت‪ .‬سعی کردم با او بحث نکنم‪ .‬من و‬
‫بلقیس کمی از او ترسیده بودیم‪ .‬به جای مناسبی رسیدیم‪ .‬تشکر کردم و گفتم‪:‬‬
‫«همینجا زحمت را کم میکنیم‪».‬‬
‫پیاده شدیم‪ .‬باز هم مسافت زیادی را پیاده آمدیم‪ .‬آن روز از آقا و پسرانم‬
‫بیخبر بودم‪ .‬آنها هم به بهشت زهرا رفته بودند و موفق به دیدن امام شده بودند‪.‬‬
‫روز بعد خبر گرفتیم امام در مدرسة علوی مستقر شدهاند و مردم برای دیدنش‬
‫به خیابان ایران میروند‪ .‬مدرسة علوی همان جایی بود که بچههایم درس‬
‫میخواندند‪ .‬کوچهپسکوچههای طوالنی و جمعیت چسبیده به هم مردم نشان‬
‫میداد باید ساعتی فشار جمعیت را تحمل کنیم و از مقابل امام‪ ،‬که طبقة باالی‬
‫مدرسه ایستاده بود و برای مردم دست تکان میداد‪ ،‬با شعار «درود بر خمینی‬
‫بتشکن» و ذکر صلوات عبور کردیم‪.‬‬
‫روز بعد‪ ،‬سرخوش از شیرینی این دیدار‪ ،‬با بلقیس به مدرسه رفتیم و به صف‬
‫نزدیکتری که در محوطة مدرسه بود نزدیک شدیم‪ .‬طرفداران سازمان مجاهدین‪،‬‬
‫در کنار روحانیونی که تعدادی از آنها را میشناختم‪ ،‬داخل محوطه بودند‪ .‬بلقیس‬
‫دوستان زیادی داشت که طرفدار سازمان مجاهدین بودند‪ .‬آنها بهظاهر کنار‬
‫روحانیون ایستاده بودند‪ ،‬اما روحانیت و حتی امام را مرتجع و سدّ راه انقالب‬
‫میدانستند‪ .‬من و بلقیس با وجود آشنایی که با بعضی از آنها داشتیم از آنها‬
‫فاصله گرفتیم‪.‬‬
‫وقتی به خانه برگشتم‪ ،‬آنچه از عشق مردم به امام دیده بودم با فارسی‬
‫دستوپاشکسته برای آقا توصیف کردم‪ .‬نژاد ما بهگونهای بود که از نقل یک‬
‫واقعه‪ ،‬برخالف ایرانیها‪ ،‬چندان احساساتی نمیشد‪ ،‬اما آن روز درحالیکه اشک‬
‫در چشمانم حلقه زده بود‪ ،‬از امام برای شوهرم تعریف کردم و گفتم دوست داشتم‬
‫‪107/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫من هم یکی از آن جماعت پاسدارانی باشم که جلوی امام ایستاده بودند که اگر‬
‫ساواکیها تیراندازی کردند‪ ،‬تیر به من بخورد‪ .‬اتفاقاً‪ ،‬آقا گفت چند نفر از آنان‪،‬‬
‫از جمله آقای میرزایی دماوندی‪ ،‬که پاسداری از جان امام را بر عهده گرفتهاند‪ ،‬از‬
‫دوستان انقالبی او هستند‪.‬‬
‫من هم برای او و فرزندانم مقایسههایی بین شرایط سیاسی ژاپن پس از بمباران‬
‫هیروشیما و ناکازاکی با شرایط ایران کردم و گفتم همانگونه که امروز مستشاران‬
‫امریکایی باالی سر ارتش شاهنشاهی هستند و بر آنان آقایی میکنند‪ ،‬پس از جنگ‬
‫جهانی دوم امریکاییها به همین شکل باالی سر مردم ما چوب تنبیه گرفتند و به‬
‫خیال خودشان آقایی کردند‪ .‬من در دبیرستان درس میخواندم‪ ،‬اما در دانشگاهها‬
‫مخالفت با حضور امریکاییها بیشتر بود‪ .‬اتفاقاً در سفر نیکسون‪ ،‬رئیسجمهور‬
‫امریکا‪ ،‬به توکیو‪ ،‬دانشجویان دانشگاه توکیو علیه او تظاهرات کردند‪ .‬ژاپنیها حتی‬
‫حق نداشتند برای حراست از مرزهای خود ارتش داشته باشند‪ .‬این را امریکاییها‬
‫خواسته بودند‪ .‬پلیس ژاپن هم با امر و نهی امریکاییها اداره میشد‪ .‬آن روز در‬
‫حین تظاهرات دانشجویان علیه نیکسون‪ ،‬شماری از دانشجویان کشته شدند که‬
‫یکی از آنان دوست من بود‪ .‬حاال که من امروزِ ایران را با دیروزِ ژاپن مقایسه‬
‫میکنم‪ ،‬فکر میکنم اگر شما اینگونه مقتدرانه مقابل امریکا ایستادهاید‪ ،‬به خاطر‬
‫رهبری امام خمینی است‪ .‬به اینجا که رسیدم‪ ،‬آقا که بهموقع شوخی را چاشنی‬
‫جدیت میکرد‪ ،‬پرسید‪« :‬با این خاطرهای که از ژاپن تعریف کردی‪ ،‬حاال‬
‫میفرمایی ما باید چه کار کنیم‪ ،‬خانم؟!»‬
‫گفتم‪« :‬همه با هم تالش کنیم این امریکاییهای زورگو و فخرفروش را از این‬
‫کشور بریزیم بیرون‪».‬‬
‫انگار حرف دل آقا را زده باشم‪ ،‬آهی بیصدا کشید و گفت‪« :‬ملت ما سالها‬
‫چشم به راه این روزها بودند و حاال که امریکاییها و شاه را از در بیرون کردهایم‪،‬‬
‫‪108/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫نمیگذاریم از پنجره وارد بشوند‪».‬‬

‫‪‬‬

‫از روز ‪ 19‬بهمن جنگ خیابانی دیگر یکطرفه نبود‪ .‬همافران و افسران نیروی‬
‫هوایی به صفِ مردم پیوسته بودند و من از پشتبام خانه میدیدم انقالبیون مسلمان‬
‫نیروی هوایی‪ ،‬که نمیخواستند مقابل مردم بایستند‪ ،‬در خیابان نیروی هوایی به‬
‫مردم اسلحه میدادند و خودشان هم در کنار مردم با نیروهای گارد شاهنشاهی‪،‬‬
‫که آخرین ارتشیهای وفادار به شاه بودند‪ ،‬میجنگیدند‪.‬‬
‫فقط صدای تیراندازی میآمد و ساعتی چند بار آمبوالنسها‪ ،‬آژیرکشان‪،‬‬
‫مجروحان را از محل درگیری به بیمارستانها میبردند‪.‬‬
‫بعدازظهر ‪ 19‬بهمن‪ ،‬درگیری به کوچههای دوروبر ما رسید‪ .‬صدای رگبار‬
‫شیشههای خانه را میلرزاند‪ .‬آقا بیرون بود و من و بچهها توی حیاط با رنده کردن‬
‫صابون و ریختن آن توی شیشة حاوی بنزین و گذاشتن یک تکه پارچه روی درِ‬
‫بطری به جای فتیله وسیلهای اشتعالزا به نام «کوکتل مولوتوف» درست میکردیم‪.‬‬
‫بطریهای کوکتل مولوتوف که مرتب میشد‪ ،‬جوانان میآمدند آنها را دست به‬
‫دست میکردند تا به انقالبیونی که با تانکها درگیر بودند برسانند؛ فقط ما نبودیم‬
‫که خانة خود را مرکز پشتیبانی کرده بودیم‪ ،‬بیشتر هممسجدیها و اهالی محله‬
‫همین کار را میکردند‪ .‬گاهی سلمان و محمد غیبشان میزد و به بهانة رساندن‬
‫کوکتل مولوتوف به نقطة درگیری میرفتند‪.‬‬
‫در روزهای بیستم و بیستویکم درگیریها با شدت بیشتری ادامه یافت‪ .‬شرق‬
‫تهران‪ ،‬از میدان شهدا تا همة خیابانهای منتهی به آن میدان‪ ،‬منطقة جنگی شده بود‬
‫و بسیاری از اتفاقات در شعاع دید ما بود‪ .‬هر ساعت خبر میرسید که پادگانی یا‬
‫مرکزی دولتی و نظامی سقوط کرد و به دست مردم افتاد‪.‬‬
‫‪109/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫طی این دو روز‪ ،‬آقا‪ ،‬سلمان‪ ،‬و محمد از صبح بیرون میرفتند و شبـ در‬
‫شرایطی که من خودم را برای شنیدن خبر شهادت آنان آماده کرده بودمـ‬
‫برمیگشتند‪ .‬بعدها فهمیدم نیروهای کالنتری سلمان و محمد را دستگیر کرده‬
‫بودند‪ .‬اما آنها تا مدتها به من نگفتند‪.‬‬
‫روز ‪ 22‬بهمن‪ ،‬از شدت درگیری‪ ،‬حتی نمیتوانستیم بهراحتی روی پشتبام‬
‫راه برویم‪ .‬گاهی مثل یک چریک به حالت خمیده از گوشة پشتبام به طرف‬
‫دیگر میرفتیم‪ .‬بلقیس کنارم بود‪ .‬سرِ نترسی داشت‪ .‬گاهی که تیرها وزوزکنان از‬
‫باالی سرمان رد میشدند گوشة مانتواش را میکشیدم و میگفتم‪« :‬برویم پایین‪».‬‬
‫پایین هر کاری از دستمان برمیآمد انجام میدادیم‪ .‬ملحفة سفید و پارچة آماده‬
‫میگذاشتیم که به بیمارستانها برای بستن زخمها ببرند‪.‬‬
‫ساعت چهار و نیم بعدازظهر پیام دادند امام فرموده همة مردم بریزند توی‬
‫خیابانها و حکومت نظامی را بشکنند‪ .‬با شنیدن این خبر از خانه بیرون زدیم‪ .‬مهم‬
‫نبود کدام طرف و به کجا میرویم‪ .‬فقط میدویدیم و باز به جاهایی که فکر‬
‫میکردیم صدای تیراندازی بیشتر میآید میرفتیم‪ .‬از همه جا بوی باروت و‬
‫الستیک سوخته میآمد و صدای آژیر آمبوالنسها کم شده بود‪ .‬خبر رسید‬
‫پادگان جمشیدیه سقوط کرده است‪ .‬مراکز نظامی یکییکی به دست جوانان‬
‫انقالبی میافتاد و من احساس غرور میکردم‪.‬‬
‫ایرانی نبودم‪ .‬از خاور دور‪ ،‬از سرزمین خورشید تابان‪ ،‬آمده بودم‪ .‬اما غرور‬
‫شکستهشدهام در هیروشیما و ناکازاکی را اینجاـ هزاران کیلومتر دورتر از سرزمین‬
‫مادریامـ بازیافتم‪.‬‬

‫‪‬‬

‫از فردای انقالب‪ ،‬آقا دستم را بازتر گذاشت تا هر کجا دوست داشتم فعالیت‬
‫‪110/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫کنم‪ .‬اگرچه چادر میپوشیدم‪ ،‬قیافهام داد میزد که ژاپنیام‪ .‬کافی بود یک جمله‬
‫حرف بزنم تا طرف مقابل بفهمد ایرانی نیستم و خیلیها هویت مرا در جایی از‬
‫شرق آسیا مثل چین‪ ،‬کره‪ ،‬و شاید ژاپن میدانستند‪ .‬در سخن گفتن ناشی بودم‪ ،‬اما‬
‫در کارهای هنری چیرهدست و توانا‪.‬‬
‫اولین جایی که هنر نقاشی و کاردستیام برایشان جالب آمد مدرسة رفاه بود‪.‬‬
‫بعد از رفتن امام از مدرسة رفاه به قم‪ ،‬همکار مدرسة رفاه در آموزش امور هنری‬
‫شدم‪ .‬بلقیس هم از طریق یکی از دوستانش با نهادی تازهتأسیس به نام «حوزة هنر‬
‫و اندیشة اسالمی» مرتبط شد و پدرش از من خواست با او همراه شوم و کارهای‬
‫نقاشی من و اوریگامی بلقیس خیلی در چشم و دل مدیران و هنرمندان جا باز‬
‫‪101‬‬
‫کرد‪.‬‬
‫مدتی بعد‪ ،‬گروهی از بخش خارجی وزارت ارشاد آمدند و از من خواستند‬
‫برای ترجمة چهار پنج روزنامة ژاپنی با آنان همکاری کنم‪ .‬این دو کار‪ ،‬چهار روز‬
‫از یک هفتة مرا پُر میکرد‪.‬‬
‫هرجا که احساس نیاز میشد قدم خیر برمیداشتم‪ .‬همان ایام گفتند امام فرموده‬
‫مردم برای برداشتن محصولِ برزمینماندة کشاورزان کمک کنند‪ .‬فصل برداشت‬

‫‪ .101‬بلقیس بابایی‪« :‬پدرم‪ ،‬بهدلیل اختالط دختران و پسران در محیطهای مختلف در پیش‬
‫از انقالب‪ ،‬راضی نبود من حتی به دانشگاه بروم‪ .‬این اختالط بعد از پیروزی انقالب در‬
‫سالهای ‪ 1357‬و ‪ 1358‬وجود داشت؛ لذا اگر قرار بود من با مادرم با نهادی همکاری‬
‫هنری داشته باشیم‪ ،‬شرطش این بود که با هم برویم‪ .‬در قضیة رفتن به حوزة هنری‪ ،‬مامان‬
‫همراه من شد‪ ،‬اما وقتی مسئوالن به چیرهدستی او در نقاشی پی بردند‪ ،‬من همراه او به‬
‫حساب آمدم‪ .‬نقاشیهای او تبدیل به پوستر میشد‪ .‬معروفترین پوسترهای برگرفته از‬
‫نقاشی او پوستر آمدن امام در ‪ 12‬بهمن سال ‪ 1357‬و گریة امام در سوگ شهید مطهری‬
‫در سال ‪ 1358‬بود‪( ».‬مصاحبة حضوری‪)1398/9/18 ،‬‬
‫‪111/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫گندم و نخود بود و ما با گروهی از خانمها به ورامین رفتیم و دستم با داس گره‬
‫خورد‪ .‬آنجا خوشههای زرد گندم را با لذت میچیدم و به خارهایی که به دستم‬
‫میرفت بیاهمیت بودم‪ .‬عدهای از خانمها بلد نبودند و میترسیدم صدای اعتراض‬
‫کشاورزان بلند شود و به آنها میگفتم‪« :‬چیدن گندم سخت است؛ شما نخود‬
‫بچینید‪».‬‬
‫آن روزها‪ ،‬شمار زیادی از زنان را‪ ،‬که پیش از انقالب اسالمی در خانههای‬
‫فساد کار میکردند‪ ،‬در ساختمان بزرگی مقابل صداوسیما جا دادند تا اول برای‬
‫آنها کالسهای اخالق‪ ،‬احکام و قرآن‪ ،‬و بعد امور هنری دایر شود‪ .‬آنجا هم‬
‫بهعنوان معلم نقاشی و امور هنری معرفی شدم‪ .‬دلم برای دختران و زنان جوان‬
‫میسوخت که از شهرهای مختلف بهگونهای به دام باندهای بزرگ فحشا افتاده‬
‫بودند و بعضی از آنها احساس شرمساری داشتند‪ .‬البته‪ ،‬کم نبودند کسانی که از‬
‫ما بدشان میآمد و از انقالب متنفر بودند و حتی یکیشان قرآن را پاره کرد‪ .‬وقتی‬
‫فهمید من ژاپنیام‪ ،‬گفت‪« :‬چقدر بدبخت شدی که به ایران آمدی و مجبوری آن‬
‫پارچة سیاه‪ ،‬چادر‪ ،‬را روی سرت بیندازی‪ ».‬آنها مسخرهمان میکردند‪ ،‬اما کمکم‬
‫حسن برخورد معلمها و شنیدن کالم حق عصبانیتشان را کم کرد تا جایی که از‬
‫گذشتههای خود نادم شدند و بعد از مدتی به جامعه برگشتند‪.‬‬
‫سال ‪ ،1358‬سالی پُر از بحران بود‪ .‬مرتب‪ ،‬روزنامهها را میخواندم‪ .‬تیتر همة‬
‫روزنامهها جنگ در کُردستان با تحریک گروههای مسلح چپ بود که علمِ‬
‫خودمختاری بلند کرده و شهر پاوه و سنندج را به محاصره درآورده بودند‪ .‬آنها‪،‬‬
‫مدتی بعد‪ ،‬با سازماندهی در جنگلهای شمال‪ ،‬به آمل حمله کردند‪ .‬در‬
‫ترکمنصحرا همین غائله با تحریک دهقانان شروع شد و با هدف تجزیة مناطق‬
‫ترکمننشین ادامه یافت‪ .‬امریکاییها هم‪ ،‬که با پیروزی انقالب منافعشان را از‬
‫دست داده بودند‪ ،‬از طریق دشت طبس حملة نظامی کردند که نافرجام ماند و‬
‫‪112/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫مدتی بعد خلبانان وابسته به حکومت پهلوی کودتایی را با هدف براندازی نظام در‬
‫پایگاه هوایی شهید نوژة همدان شروع کردند که اگر یکی از این چند ماجرا به‬
‫نتیجه میرسید‪ ،‬نظام نوپای اسالمی سرنگون میشد‪.‬‬
‫مردم‪ ،‬از زن و مرد‪ ،‬برای مقابله با اینگونه حوادث احساس وظیفه میکردند‪.‬‬
‫چون امام خمینی از مردم بهویژه جوانان خواسته بود برای مقابله با بحرانها «بسیج»‬
‫شوند‪ .‬برای عضویت در بسیج‪ ،‬فراگیری آموزشهای نظامی ضروری بود‪ .‬من هم‬
‫با تعدادی از خانمها برای آموزش نظامی در سوم اردیبهشت ‪ 1359‬عازم‬
‫اردوگاهی در منطقة لشکرک شدم‪ .‬چند پاسدار جوان مربیمان بودند‪ .‬اول از‬
‫نظامجمع شروع کردند‪ ،‬بعد سینهخیز رفتیم‪ .‬از زیر سیمخاردارهایی که به فاصلة‬
‫نیممتری زمین فرش شده بودند با چادر یا مانتو عبور کردیم‪ .‬سختی کار به اینجا‬
‫ختم نمیشد؛ پاسداران بیکار نمیماندند‪ .‬باالی سرمان تیر مشقی میزدند؛‬
‫صدایش رعبآور بود‪ .‬سعی میکردم کم نیاورم‪ .‬حتی حاضر نبودم چادر را کنار‬
‫بگذارم و با مانتو سینهخیز بروم‪ .‬مربیان میگفتند‪« :‬چادر گیر میکند به سیمخاردار‬
‫و جلوی دست و پایت را میگیرد‪ ،‬با مانتو سینهخیز برو‪ ».‬اما برای من چادر با همة‬
‫سختیاش آرامشبخش بود‪ .‬چادر را از عمق باور و اعتقادم دوست داشتم‪ .‬در‬
‫اثنای یکی از همین سینهخیز رفتنها‪ ،‬که به آن خیز سهثانیه میگفتند‪ ،‬افتادم توی‬
‫یک شیب تند و تعادلم را از دست دادم‪ .‬دست و پایم زخمی شد‪ .‬باز هم خودم را‬
‫خونسرد نشان دادم‪ .‬حتی دست و پای خونمرده و سیاهشده را به همدورهایهایم‬
‫نشان ندادم‪.‬‬
‫نوع دیگر آموزش‪ ،‬آمادگی و سرعت عمل در زدن ماسک بود‪ .‬مربیان‬
‫خودشان ماسک ضدگاز میزدند و پس از شمارش تا عدد ده‪ ،‬میان ما گاز‬
‫اشکآور میانداختند‪ .‬اگر دیر میجنبیدیم‪ ،‬بوی گاز ته حلقمان را میگرفت و‬
‫چشمانمان از شدت ریزش اشک از حدقه بیرون میزد‪ .‬طعم تیز گاز اشکآور را‬
‫‪113/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫بارها در تظاهرات خیابانی چشیده بودم و در آنجا نگذاشتم حتی یک بار اشکم‬
‫درآید‪.‬‬
‫بعد از آموزشهای سنگین نظامی و باز کردن و بستن انواع سالحها‪ ،‬نوبت‬
‫میدان تیر شد؛ آن هم تیراندازی با اسلحة ژ ‪ 3‬که با چکاندن هر ماشه یک لگد‬
‫حوالة کتف یا گردنمان میشد‪ .‬باوجوداین‪ ،‬امتیاز من در نشانهروی در زدن تیر‬
‫توی سیبل خیلی خوب بود و مربیان از خانمهای تحت آموزش میخواستند که‬
‫برایم صلوات بفرستند‪.‬‬
‫وقتی آموزش نظامی به پایان رسید‪ ،‬کارت پایان دوره به ما دادند که روی آن‬
‫نوشته شده بود‪« :‬کونیکو یامامورا‪ ،‬متولد ژاپن‪ ،‬عضو ستاد بسیج ملی‪ ،‬تاریخ‬
‫عضویت‪»1359/2/9 :‬‬
‫سپس‪ ،‬به بیمارستانی در جنوب تهران رفتم تا آموزشهای امداد و نجات در‬
‫شرایط بحران را بیاموزم‪ .‬آقای دکتر فیاضبخش‪ 102‬آموزش بهداری میداد‪ .‬او را‬
‫قبالً در مدرسة علوی دیده بودم؛ یک پزشک مؤمن و انقالبی که مثل آقا در‬
‫کارهای خیر پیشقدم بود‪ .‬آنجا در کسوت مربی بود‪ .‬بعد از آموزشهای‬
‫آتلبندی‪ ،‬آمپولزنی‪ ،‬و بستن زخمهای سطحی‪ ،‬دستور داد یک پتو و دو تا اسلحة‬
‫ژ ‪ 3‬آوردند و پرسید‪« :‬چه کسی میتواند با این سه وسیله یک برانکارد برای حمل‬
‫مجروح بسازد؟» دستم را باال گرفتم و دست به کار شدم‪ .‬اسلحهها را به یک طرف‬
‫پتو بستم و طرف مقابل پتو را با ژ ‪ 3‬دیگر بستم؛ شد یک برانکارد‪ .‬از این نوع‬
‫کارهای ابتکاری ضرورتی در آموزشها زیاد انجام دادیم و با آن آموزشهای‬

‫‪ .102‬دکتر محمدرضا فیاضبخش (متولد ‪ 1316‬در تهران)‪ ،‬پزشک ایرانی‪ .‬او بهعنوان اولین‬
‫رئیس سازمان بهزیستی کشور در دولت شهید محمدعلی رجایی منصوب شد و در هفتم‬
‫تیر ‪ 1360‬در حادثة تروریستی انفجار دفتر حزب جمهوری اسالمی به دست عوامل نفوذی‬
‫سازمان مجاهدین خلق به شهادت رسید‪ .‬ـ نویسنده‬
‫‪114/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫نظامی و این آموزشهای بهداری احساس یک چریک را پیدا کردم؛ یک چریک‬


‫چهلساله!‬
‫آن روز وقتی خوشحال و سربلند از گذراندن آن دورههای آموزشی به‬
‫گذشتهام و روزهای کنونیام فکر کردم‪ ،‬قیافة نگران پدر و مادرم در ژاپن از‬
‫خاطرم گذشت‪ .‬شاید در این اندیشه بودم که اگر آنان فیلم این دورههای آموزشی‬
‫را ببینند چه میگویند؟!‬
‫تابستان بود؛ تابستان داغ ‪ 1359‬و کمتر از دو سال از پیروزی انقالب‬
‫میگذشت‪ .‬پدر و مادرم قول داده بودند برای دیدن ما به ایران بیایند‪ .‬نامه هم دادند‬
‫که میآیند‪ .‬منتظرشان بودیم‪ ،‬اما نیامدند‪ .‬باز هم آقا آیهای از قرآن را برایم خواند‬
‫و گفت‪« :‬سبا جان‪ ،‬وظیفة توست که نهایت نرمی را مقابل پدر و مادرت داشته‬
‫باشی و با آنها با فروتنی رفتار کنی و تا میتوانی قطع رَحَم نکنی‪ 103.‬پس حاال که‬
‫آنها نمیتوانند به ایران بیایند‪ ،‬ما به ژاپن برویم‪».‬‬
‫گفتم‪« :‬من با نامة گالیهآمیزی که به سواکو نوشتم و جواب تندی که او داده‬
‫دیگر نمیتوانم به ژاپن بروم‪ ».‬آقا از راه دیگری وارد شد و گفت‪« :‬من برای امور‬
‫کاری به ژاپن میروم‪ ،‬با من و به خاطر من بیا‪ .‬خودمان دونفره میرویم‪ ،‬بدون‬
‫بچهها‪».‬‬
‫‪104‬‬
‫سلمان از سال ‪ 1357‬در دانشگاه شریف درس میخواند ‪ .‬محمد هم‬

‫‪ .103‬شاید این آیه را برایم خواند‪« :‬واحفض لهما جناح ذّل من الرحمه و قل رب ارحمهما کما‬
‫ربیانی صغیرا»‪ :‬پیش پدر و مادر بالهای فروتنی و محبت را با تواضع بگستران و بگو‪،‬‬
‫خدایا‪ ،‬تو به پدر و مادر من رحم و شفقت نما؛ آنگونه که آن دو در کودکی در حق من‬
‫مهربانی کردند‪( .‬اسرا‪)24 /‬‬
‫‪ .104‬سلمان بابایی‪« :‬من در کنکور سال ‪ 1357‬با رتبة ‪ 120‬در رشتة مکانیک دانشگاه صنعتی‬
‫آریامهر (شریف) پذیرفته شدم و در همان سال قرار شد دانشجویان دانشگاه شریف به‬
‫‪115/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫دبیرستانی بود و در حال سپری کردن تعطیالت تابستانی‪ .‬به نظر میرسید بهانهای‬
‫برای ماندن نداشته باشم‪ .‬پذیرفتم و اول قرار شد با پرواز از تهران به بمبئی برویم‪.‬‬
‫ظهر روز سیویکم شهریور ‪ 1359‬بود که به بمبئی رسیدیم؛ مثل دفعات قبل‬
‫میهمان برادر آقا شدیم‪ .‬شب‪ ،‬تلویزیون خبر داد عراق از زمین و هوا و دریا به‬
‫مرزهای جنوبی و غربی ایران حمله کرده و شروع این حمله با بمباران پنج فرودگاه‬
‫از جمله فرودگاه مهرآباد تهران بوده است‪.‬‬
‫خبر شروع جنگ‪ ،‬که هیچ کس احتمال وقوعش را نمیداد‪ ،‬بُهت همه را‬
‫برانگیخت‪ .‬از طرفی‪ ،‬دغدغة برگشتن به تهران را داشتیم و نگران بچهها بودیم؛ از‬
‫طرفی‪ ،‬به پدر و مادرم خبر داده بودیم به دیدنشان میرویم و اصالً اگر میخواستیم‬
‫به تهران برگردیم‪ ،‬باند فرودگاه مهرآباد تخریب و تعطیل شده بود‪ .‬راهی غیر از‬
‫رفتن به ژاپن نداشتیم‪ .‬برای رفتن به ژاپن هم به مشکل برخوردیم و بهناچار برای‬
‫پیدا کردن یک راه به مسکو رفتیم‪ .‬آنجا تصمیم گرفتیم به ایران برگردیم‪ ،‬اما هیچ‬
‫پروازی نبود‪ .‬دلشورهمان بیشتر شد و التهابمان برای بازگشت به ایران بیشتر‪ .‬چند‬
‫ساعت توی فرودگاه مسکو بودیم‪ .‬پروازی به فرانسه میرفت‪ .‬آقا گفت‪« :‬از فرانسه‬
‫راحتتر میشود به تهران برگشت‪ ».‬با امید بازگشت به ایران‪ ،‬به پاریس رفتیم‪ ،‬اما‬
‫وضعیت پاریس هم بهتر از مسکو نبود‪ .‬خبر وقوع جنگ در ایران همة پروازها را‬
‫از همة شرکتها لغو کرده بود‪ .‬از پاریس با یک پرواز عازم ترکیه شدیم‪ .‬میگفتند‬
‫هفتهای یک پرواز از استانبول به یکی از شهرهای ایران انجام میشود‪ .‬در استانبول‪،‬‬
‫سه روز معطل شدیم‪ .‬پرواز هم انجام نشد‪ .‬فقط از تلویزیون اخبار شدت گرفتن‬
‫جنگ را میشنیدیم‪ .‬تشویش و اضطراب رهایمان نمیکرد‪ .‬آقا گفت‪« :‬حاال که‬

‫دالیلی در دانشگاه صنعتی اصفهان ادامه تحصیل دهند‪ .‬در سال ‪ 1358‬دانشگاه صنعتی‬
‫شریف باز شد‪ ،‬دو ترم آنجا خواندم تا سال ‪ 1359‬انقالب فرهنگی پیش آمد و بعد جنگ‬
‫اتفاق افتاد و دانشگاه رسماً تعطیل شد‪( ».‬مصاحبة حضوری‪ ،‬کواالالمپور‪)1398/5/28 ،‬‬
‫‪116/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫همة راههای هوایی بسته شده‪ ،‬از راه زمینی به ایران برمیگردیم‪ ».‬روز بعد اتوبوسی‬
‫پیدا کردیم که مسافران مضطربی مثل ما را میخواست به تهران ببرد‪ .‬معطل‬
‫نکردیم و از مرز بازرگان به ایران برگشتیم‪.‬‬
‫یکی دو ماه از شروع جنگ تحمیلی میگذشت‪ .‬تهران حالت جنگی به خود‬
‫گرفته بود‪ .‬سلمان تهران نبود‪ .‬با وجود تعطیلی دانشگاه‪ ،‬در اصفهان مانده بود و‬
‫فکر میکردیم هنوز آنجاست؛ اما به جبهه رفته بود‪ .‬سلمان اهل مشورت با من‬
‫نبود‪ .‬اگر کاری را درست تشخیص میداد‪ ،‬انجام میداد‪ .‬اگرچه از من هم نظر‬
‫میگرفت‪ ،‬بههیچوجه برای دفاع از کشور در مقابله با متجاوزان مانعش‬
‫‪105‬‬
‫نمیشدم‪.‬‬

‫‪ .105‬سلمان بابایی‪« :‬به اتفاق دو نفر از دوستان دانشجو‪ ،‬احمد زرگر و مجتبی طباطبایی‪ ،‬از‬
‫طریق ستاد جبهه و جنگ دانشگاه صنعتی اصفهان یک معرفینامه نوشتیم و خودمان را‬
‫معرفی کردیم به سپاه اهواز که در استانداری اهواز مستقر بود‪ .‬ما را از آنجا به یکی از‬
‫پایگاههای محل استقرار بسیجیها بردند تا به آنها کمکهای درسی بدهیم و از درس‬
‫عقب نیفتند‪ .‬بیشتر بسیجیها دبیرستانی یا سال آخر بودند‪ .‬تقریباً ماه دی و بهمن بود‪ .‬بعد‬
‫که عملیات فتحالمبین در روزهای اول عید شروع شد‪ ،‬ما را از بسیج اهواز به پادگان‬
‫دوکوهه فرستادند‪ .‬در پادگان فولیآباد اهواز مستقر شدیم و دو روز قبل از عملیات‬
‫فتحالمبین به دوکوهه اعزام شدیم و از آنجا به منطقهای میان نیروهای عراقی به نام تیشکن‬
‫هلیبرن رفتیم و با شروع عملیات به طرف مرز عینخوش (جبهة شمالی دشت عباس در‬
‫منطقة جنوبی استان ایالم) حرکت کردیم که عراقیها بهدلیل عملیات در جبهة شوش و‬
‫دشت عباس از ترس محاصره به طرف مرز عقبنشینی کردند و ما تا مرز عینخوش‬
‫پیشروی کردیم و تا پایان عملیات آنجا مستقر بودیم و سپس بازگشتیم‪ .‬یک ماه پس از‬
‫بازگشت‪ ،‬دوباره برای شرکت در عملیات بیتالمقدس به اهواز رفتیم که بهدلیل عدم‬
‫سازماندهی در مبدأ و حضور چندین برابری داوطلبان برای اعزام به خط موفق نشدیم و‬
‫‪117/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫‪‬‬

‫پس از دو هفته بازگشتیم‪ .‬چون بنده یکی دو طرح مرتبط با جبهه را در جهاد دانشگاهی‬
‫و جهاد سازندگی پیگیری میکردم‪ ،‬برادرم از من خواست که ایشان وظیفة جبهه رفتن را‬
‫به عهده بگیرد و بنده به طرحها برسم‪( ».‬مصاحبة تلفنی‪)1397/5/24 ،‬‬
‫‪118/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫هشت‬
‫خبرهای نگرانکنندهای از جبههها میرسید‪ .‬شهرهای مرزی یکی پس از دیگری‬
‫سقوط میکرد و به دست دشمن میافتاد‪ .‬مردم در شهرهای دور از جنگ‪ ،‬مثل‬
‫تهران‪ ،‬در تکاپوی کمک به جبههها بودند و بسیاری از جوانان داوطلبانه به جبهه‬
‫میرفتند‪ .‬محمد بیشتر اوقات را خارج از خانه در بسیج مسجد محل و مدرسه‬
‫میگذراند‪ .‬بلقیس مثل گذشته مونس تنهاییام بود و رابطة ما فراتر از مادر و دختر‬
‫مثل دو دوست شده بود‪ .‬اصالً خودم را در آیینة اخالق و رفتار او میدیدم‪ .‬درست‬
‫سنوسال حاالی او بودم که با پدرش آشنا شدم و دست تقدیر مرا از دورترین‬
‫نقطة قارة آسیا به ایران آورد‪ .‬حاال برای او هم خواستگار آمده بود؛ خواستگاری‬
‫که غریبه نبود‪ .‬برادر بزرگِ آقا بلقیس را برای پسرش خواستگاری کرد‪.‬‬
‫پسرعموی بلقیس برای انجام دادن خدمت سربازی از هند به ایران آمده بود و در‬
‫روزهای تعطیلی یا مرخصی به خانة ما میآمد‪ .‬با ما سر یک سفره مینشست و‬
‫شبها در اتاق آزمایشگاه سلمان میخوابید‪ .‬همة اعضای خانواده شناخت خوبی‬
‫از او داشتیم و از این پیشنهاد استقبال کردیم‪ .‬با اینکه در ژاپن ازدواج پسرعمو با‬
‫دخترعمو مرسوم نبود‪ ،‬وقتی آقا و بلقیس پذیرفتند من هم به تبع آنها و به خاطر‬
‫صداقت و چشمپاکی این جوان قبول کردم‪ .‬مراسم عقد ساده گرفته شد؛ درست‬
‫شبیه مراسم عقد خودم در کوبه؛ با این تفاوت که‪ ،‬برخالف عقد غریبانة من‪ ،‬اینجا‬
‫خانوادة داماد همه بودند و مادر داماد با اهدای یک سرویس کامل طال به بلقیس‪،‬‬
‫که از هند خریده بود‪ ،‬سنگ تمام گذاشت‪ .‬نکتهای که در ازدواج همة ایرانیها‬
‫برای من پندآموز بود دادن یک جلد قرآن در مهریه بود‪ .‬آقا میگفت قرآن نسخة‬
‫زندگی و نقشة رسیدن به سعادت است که باید به آیات آن عمل کرد و خودش‬
‫فهم بسیار زیادی از مفاهیم قرآن داشت و بچهها را جمع میکرد و چند آیه‬
‫میخواند و معنای آن را میگفت‪ .‬روزی به آیات جهاد در راه خدا رسید و گفت‪:‬‬
‫‪119/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫«جهاد در راه خدا هم با دادن جان است هم با بخشیدن مال‪ ».‬این آیه روی من اثر‬
‫عجیبی گذاشت‪ .‬بالفاصله‪ ،‬پنج سکهای را که بهعنوان مهریه از او گرفته بودم‬
‫برگرداندم و گفتم‪« :‬نیازی به این طالها ندارم‪ ،‬اگر میخواهی به جبهه بده یا در‬
‫راه خدا هرطور که صالح میدانی خرج کن‪ ».‬بلقیس هم سرویس گرانبهای‬
‫طالیش را‪ ،‬که شامل گردنبند‪ ،‬گوشواره‪ ،‬دستبند‪ ،‬و النگو بود‪ ،‬با همان جعبهاش‬
‫برای پشتیبانی از رزمندگان هدیه کرد‪ .‬آقا گفته بود این کمکها اگر از روی‬
‫اخالص باشد‪ ،‬پیش خدا ارزشمند است‪ 106.‬من و بلقیس هم سعی کردیم این‬
‫کمکها از چشم مردم و آشنایان پنهان بماند‪ ،‬اما محمد خبردار شد و از این‬
‫موضوع محملی برای سربهسر گذاشتن من پیدا کرد و گفت‪« :‬دادن مال در راه‬
‫خدا خیلی خوب است‪ ،‬ولی دادن جان مزة دیگری دارد که باید چشید!» میگفتم‪:‬‬
‫«منظورت چیست پسرم؟!» میگفت‪« :‬منظورم این است که من عمودی میروم‬
‫جبهه و افقی برمیگردم‪».‬‬
‫محمد با مایة طنز و شوخی حرفش را میزد تا دل من‪ ،‬که مادر بودم‪ ،‬نلرزد‪.‬‬
‫او‪ ،‬با وجود سن کم‪ ،‬ایمان بسیار زیادی داشت‪ .‬وقتی قرآن را به سبک عبدالباسط‬
‫و منشاوی‪ 107‬میخواند مجذوب صدای او میشدم و حالم خوب میشد‪ .‬گاهی‬
‫آیات مربوط به شهادت در راه خدا را میخواند و میخواست به من بفهماند خودم‬

‫‪ .106‬مهدی هوشمند (از نمازگزاران مسجد)‪« :‬آقای حاج حسین طاهری‪ ،‬پدر شهید و از‬
‫نمازگزاران مسجد و دوست صمیمی آقای بابایی‪ ،‬که بهنوعی دست راست ایشان بود‪،‬‬
‫تعریف میکرد زمان جنگ همراه آقای کاشفی (پدر شهید و از نمازگزاران مسجد) و آقای‬
‫بابایی رفتیم مجلس نزد آقای رفسنجانی‪ .‬آنجا آقای بابایی بیست میلیون تومان برای کمک‬
‫به جبهه به ایشان داد‪ .‬با این پول‪ ،‬آن زمان میشد پنج تا خانة سیصدمتری در نیروی هوایی‬
‫خرید‪( ».‬مصاحبة حضوری‪)1397/9/15 ،‬‬
‫‪ .107‬دو تن از قاریان مشهور مصری که در قرائت قرآن صاحب سبکاند‪ .‬ـ نویسنده‬
‫‪120/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫را برای روزی که او نیست آماده کنم‪ .‬آرام و قرار نداشت‪ .‬میگفتم‪« :‬سن تو برای‬
‫جنگیدن کم است‪ ».‬میگفت‪« :‬خیلیها کمسنوسالتر از من به جبهه رفتهاند‪».‬‬
‫میگفتم‪« :‬دَرست را بخوان و دیپلم بگیر و بعد جبهه برو‪ ».‬جواب میداد‪« :‬مدرسه‪،‬‬
‫درس‪ ،‬و دانشگاه‪ ،‬همه توی جبهه است‪ .‬جبهه دانشگاه الهی است‪ ».‬میدیدم برای‬
‫هر حرفی پاسخی دارد‪ .‬از او میخواستم بماند تا سلمان از جبهه برگردد‪ ،‬بعد برود‪.‬‬
‫میگفت‪« :‬توی جبهه دو برادر‪ ،‬سه برادر‪ ،‬پدر و پسر که با هم و در کنار هم با‬
‫دشمن میجنگند بسیارند‪ ».‬مستأصل میشدم و میگفتم‪« :‬یعنی برای رفتن به جبهه‬
‫اجازه از پدر و مادر شرط نیست؟!» خندهکنان میگفت‪« :‬از حاج آقا حمیدی‪،‬‬
‫امامجماعت مسجد‪ ،‬همین سؤال شما را پرسیدم‪ .‬ایشان‪ ،‬که فرزند خودش توی‬
‫جبهه شهید شده‪ ،‬گفت رضایت والدین شرط رفتن به جبهه نیست‪ ،‬اما سعی کن‬
‫راضیشان کنی‪ ».‬دیگر سکوت میکردم‪ .‬دستم را میبوسید و میگفت‪« :‬قربان تو‬
‫مادر رنجکشیدهم بروم‪ ».‬و میرفت به آزمایشگاه شیمی سلمان و با مواد شیمیایی‬
‫که از خیابان ناصرخسرو خریده بود مواد منفجره میساخت و سعی میکرد روی‬
‫پشتبام و جلوی چشم من امتحان نکند‪ .‬فقط یک بار دیدم که سرانگشتانش‬
‫‪108‬‬
‫سوخته؛ اما به روی خودم نیاوردم‪.‬‬
‫گاهی با خانمهای جلسات قرآن برای دلجویی به منزل خانوادة شهدا سرکشی‬
‫میکردیم‪ .‬من آیاتی را که محمد خوانده بود حفظ شده بودم و برای خانوادة‬
‫شهدا از مقام و مرتبة شهیدشان پیش خدا سخن میگفتم‪ .‬گاهی هم برای بستهبندی‬

‫‪ .108‬سلمان بابایی‪« :‬محمد سر پُرشوری داشت‪ .‬توی اتاق من چاشنی و سهراهی و بمب‬
‫دستی میساخت و میبرد پشت فرودگاه دوشانتپه و آنجا منفجر میکرد که صدایش‬
‫می آمد‪ .‬یک بار هم از مدرسه به پدرم پیغام داده بودند به پسرتان بگویید مواد انفجاری‬
‫سر کالس و توی مدرسه نیاورد‪ .‬آن روز مواد توی جیبش ترکیده و شلوارش سوخته‬
‫بود‪( ».‬مصاحبة حضوری‪ ،‬کواالالمپور‪)1398/9/5 ،‬‬
‫‪121/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫کمکهای مردمی به مسجد انصارالحسین میرفتم‪ .‬مسجد محور همة فعالیتها‬


‫برای سازماندهی‪ ،‬آموزش‪ ،‬و حتی اعزام جوانان به جبهه بود‪ .‬یک شب‪ ،‬محمد از‬
‫مسجد به خانه آمد و گفت‪« :‬مامان‪ ،‬یکی از فرماندهان جنگ به مسجد آمد و‬
‫برایمان از اهمیت کار تخریب در جبههها صحبت کرد‪ .‬من هم تصمیم گرفتم اگر‬
‫‪109‬‬
‫به جبهه رفتم‪ ،‬تخریبچی بشوم‪».‬‬
‫من از تخریب و تخریبچی چیزی نمیدانستم‪ .‬جنگ برای من معادل ویرانی‪،‬‬
‫آوارگی‪ ،‬و کشتن مردم بیدفاع بود؛ واقعیت تلخی که در مجاورت بدترین نوع‬
‫آن در کودکی و در فاجعة بمباران اتمی هیروشیما بودم‪ .‬اما در ایران‪ ،‬در جنگی‬
‫که همسایة غربی‪ ،‬عراق‪ ،‬تحمیل کرده بود‪ ،‬مردم از هر قشر با هر سنوسال از روی‬
‫اعتقاد و ایمان به حقانیت راه رزمندگان به جبهه میرفتند یا کمک مادی به جبهه‬
‫میکردند‪ .‬آقا این اقدام خداپسندانه را «جهاد فی سبیلاهلل» مینامید و خودش‬
‫‪110‬‬
‫بیهیاهو و بدون هرگونه خودنمایی به جبههها کمک میکرد‪.‬‬

‫‪ .109‬سردار جعفر جهروتی‪« :‬من فرمانده گردان تخریب لشکر ‪ 27‬محمد رسولاهلل بودم و‬
‫همزمان فرمانده تخریب سپاه ‪ 11‬قدر هم شدم‪ .‬باید سه گردان تخریب را سامان میدادم‪.‬‬
‫لذا‪ ،‬برای جذب نیروی تخریبچی به بیشتر مساجد میرفتم و یکی از آن مساجد مسجد‬
‫انصارالحسین در خیابان پنجم نیروی هوایی بود‪ .‬آنجا از حساسیت کار تخریب و اینکه‬
‫تخریبچی لبة تیز درگیری است سخن گفتم و تعدادی جوان بسیجی جذب تخریب شدند‪».‬‬
‫(مصاحبة حضوری‪)1398/10/10 ،‬‬
‫‪ .110‬سلمان بابایی‪« :‬در یک مورد‪ ،‬رزمندگان در جبهه نیاز به موتور قایق داشتند‪ .‬تحریم‬
‫بودیم و کشوری به ما اینگونه وسایل را که برای جبهه استفاده میشد نمیفروخت‪ .‬پدرم‬
‫با دوستش‪ ،‬آقای ناکاتای‪ ،‬در ژاپن صحبت کرد و با هم به شرکت یاماها رفتند و ‪165‬‬
‫دستگاه موتور قایق و تعداد زیادی لباس غواصی خریدند‪ .‬در مورد دیگری گردانهای‬
‫مهندسی جهاد نیاز به لودر داشتند‪ .‬پدرم‪ ،‬مثل دفعة قبل‪ ،‬پا شد و رفت ژاپن و تعداد زیادی‬
‫‪122/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫سال ‪ ،1360‬فرزند اول بلقیس به دنیا آمد؛ دختری به نام زینب که آمدنش‬
‫کاممان را شیرین کرد‪ .‬نامهای به پدر و مادرم نوشتم و خبر به دنیا آمدن زینب را‬
‫به آنها دادم و حتم داشتم دل ناآرامشان به خاطر رویداد جنگ در ایران با این‬
‫خبر کمی آرام میگیرد‪ .‬هنوز باورم نمیشد مادربزرگ شدهام‪ .‬ذوقزدگی و‬
‫نشاط در همة اعمال و رفتارم پیدا بود‪ .‬محمد باز سراغم آمد و گویی که همه چیز‬
‫را بر وفق مرادش ببیند‪ ،‬گفت‪« :‬مامان جان‪ ،‬دیپلم را که گفتی گرفتم‪ .‬دایی هم که‬
‫شدم‪ .‬حاال مزد مادربزرگ شدن شما این است که با لبخند من را بدرقه کنی‪ ».‬این‬
‫درخواست را آنقدر لطیف و دلنشین مطرح کرد که ناخواسته خندهام گرفت و‬
‫گفتم‪« :‬جایی که خدا اجازه داده بروی‪ ،‬من چه حرفی میتوانم بزنم!» معطل نکرد‪.‬‬
‫سری به مسجد زد و برگشت و ساکش را برداشت‪ .‬هنگام رفتن‪ ،‬فقط سفارشی به‬
‫‪111‬‬
‫بلقیس کرد و به جبهه رفت‪.‬‬
‫محمد همراه لشکر محمد رسولاهلل تهران به جبهة غرب رفته بود و چند روز‬
‫میشد که رادیو مرتب مارش حمله میزد و اخباری دربارة نفوذ رزمندگان ایرانی‬
‫در جبهة سومار به داخل خاک عراق میداد‪ .‬ساکت بودم و حرفی نمیزدم‪ ،‬اما‬
‫دلم نگران محمد بود‪ .‬سلمان آمد و فکر کردم که آمده آرامم کند‪ ،‬اما گفت‪:‬‬
‫«مامان‪ ،‬من هم دارم میروم‪ ».‬نگذاشت بپرسم کجا‪ .‬زود ادامه داد‪« :‬میروم جبهه‬
‫و برمیگردم‪ ،‬چون مادر یکی از بچههای رزمنده نگران پسرش شده و خواب دیده‬

‫لودر کوماتسو خرید‪ .‬سهم او در این معامله‪ 176 ،‬هزار دالر بود که تمام آن را به آقای‬
‫هاشمی رفسنجانی برای کمک به جبهه داد‪( ».‬مصاحبة حضوری‪ ،‬کواالالمپور‪)1398/9/5 ،‬‬
‫‪ .111‬بلقیس بابایی‪« :‬برادر بزرگم‪ ،‬سلمان‪ ،‬و شوهرم از همان سالهای نخست جنگ به جبهه‬
‫میرفتند و این اولین بار بود که محمد عازم جبهه میشد‪ .‬وقت رفتن سفارش کرد که‬
‫زینب را زینبی تربیت کنم‪ .‬این جمله را که گفت‪ ،‬توی دلم خالی شد و با خودم گفتم‬
‫محمد دیگر برنمیگردد‪( ».‬مصاحبة حضوری‪)1398/9/10 ،‬‬
‫‪123/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫که ‪»...‬‬
‫سلمان نگرانی را در صورت من دید و ادامه نداد‪ .‬اما من مادر بودم و میتوانستم‬
‫حدس بزنم آن مادرِ چشمانتظار چه خوابی دیده است‪ .‬گفتم‪« :‬برو خدا پشت و‬
‫‪112‬‬
‫پناهت باشد‪ ».‬و مثل آن مادر خوابدیده منتظر ماندم‪.‬‬
‫هر روز حجلة شهیدی سر کوچه میگذاشتند‪ .‬عدهای از بچهمحلهای محمد‬
‫از جبهه مجروح برگشته بودند و هنوز خبری از محمد نبود‪ .‬دلم که میگرفت‪ ،‬به‬
‫مجلس روضه میرفتم‪ .‬روضه دنیای تازهای پیش رویم میگشود که سبک و آرام‬
‫میشدم‪ .‬باالخره‪ ،‬محمد بعد از یک ماه برگشت و‪ ،‬درحالیکه داغدار از دست‬
‫دادن دوستان شهیدش در جبهه بود‪ ،‬با بیمیلی‪ ،‬در کنکور سراسری سال ‪1361‬‬
‫شرکت کرد‪ .‬شاید این امتحان فقط به خاطر عمل به حرف مادرانة من بود وگرنه‬
‫او در عالم خاک سیر نمیکرد‪ .‬بهقدری کمحرف شده بود که با خودم گفتم جبهه‬
‫چگونه با آن همه توپ و تانک و انفجارها از بچة نوزدهسالة من یک انسان آرام‬
‫و خوشاخالق ساخته است‪ .‬هیچ خبری از شیطنتها و ماجراجوییهای او نبود‪.‬‬
‫بهار ‪ 1362‬رسید‪ .‬همة اعضای خانواده دور سفرة هفتسین جمع شدیم و با هم‬
‫دعای تحویل سال را خواندیم و پای پیام نوروزی امام خمینی نشستیم‪ .‬آقا‪ ،‬به رسم‬

‫‪ .112‬سلمان بابایی‪« :‬دوستی داشتم که مادرش خواب دیده بود پسر دیگرش شهید خواهد‬
‫شد ‪ ...‬و از من خواست با او همراه شوم و به نوبت از تهران تا اسالمآباد غرب‪ ،‬که عقبة‬
‫لشکر بود‪ ،‬رانندگی کردیم تا به پادگانِ اهلل اکبر رسیدیم‪ .‬حدس میزدم من هم برادرم را‬
‫آنجا ببینم‪ .‬خبرشان را گرفتیم‪ .‬گفتند تا ساعتی پیش اینجا بودند و رفتند به سمت سومار‪.‬‬
‫مادرشان گفت که دوباره پرسوجو کنید‪ .‬گشتیم و اتفاق ًا او را که از گردانش جا مانده بود‬
‫پیدا کردیم‪ .‬یک ساعت کنارمان بود و مادرش خوب نگاهش کرد‪ .‬وقتِ برگشتن گفت‬
‫حاال که دیدمش دلم آرام شد‪ .‬آنجا بود که دلم برای مادر خودم سوخت‪( ».‬مصاحبة‬
‫حضوری‪ ،‬کواالالمپور‪)1398/5/9 ،‬‬
‫‪124/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫هر سال‪ ،‬قرآن خواند و به همة بچهها عیدی داد‪ .‬آن روز همة نگاهها به محمد بود‬
‫که قصد داشت دوباره به جبهه برود‪ .‬ایام نوروز بود‪ .‬محمد گفت‪« :‬مامان‪ ،‬یادت‬
‫میآید مدرسه که میرفتم یک روز سرم را اصالح کردی؟!»‬
‫با لبخند و هیجان گفتم‪« :‬بله‪ ،‬خوب یادم هست‪ .‬حتی یادم هست که وقتی‬
‫موهایت کوتاه شد‪ ،‬خودت را توی آیینه دیدی و گفتی اینکه خیلی بد شده!»‬
‫لبخند شیرینی زد و گفت‪« :‬اینقدر بد شده بود که وقتی رفتم مدرسه‪ ،‬گفتند‬
‫از نمرة انضباطت کم میکنیم و من مجبور شدم دوباره بروم سلمانی و چقدر‬
‫آرایشگر غر زد که چرا از اول نیامدی پیش من؟!»‬
‫پرسیدم‪« :‬حاال چه شده که یاد سلمانی کردهای؟!» گفت‪« :‬میخواهم دوباره‬
‫سرم را اصالح کنی‪».‬‬
‫با خندهای که رنگ مهر مادری داشت گفتم‪« :‬باز هم خراب میشود ها!»‬
‫معطل نکرد‪ .‬رفت شانه و قیچی را آورد و داد دستم‪ .‬بغضی راه نفسم را بسته‬
‫بود‪ .‬هم نوازشش میکردم هم موهایش را با قیچی کوتاه میکردم‪ .‬تمام که شد‪،‬‬
‫گفت‪« :‬برای سالمتی تنها مادر شهیدِ ژاپنی صلوات‪ ».‬و خودش بلند صلوات فرستاد‬
‫و از روی صندلی بلند شد و تمامقد مقابلم ایستاد‪ .‬یک آن احساس کردم قدوباالی‬
‫او بلندتر از قبل و قیافهاش هم زیباتر از قبل شده است‪ .‬دلم گواهی داد این پسر را‬
‫دیگر نمیبینم و این آخرین دیدار ماست‪ .‬صبح روز بعد ساکش را برداشت و با‬
‫همة اعضای خانواده خداحافظی کرد و رفت‪.‬‬
‫یک هفته از رفتنش نگذشته بود که از طرف بسیج نامهای به خانه آوردند‪.‬‬
‫دستخط محمد را که باالی آن دیدم آرام شدم‪ .‬نامه را باز کردم‪ ،‬نوشته بود‪« :‬قبالً‬
‫در جبهههای غرب در مناطق کوهستانی بودم‪ ،‬اما حاال به جنوب آمدهام‪ .‬بیابانهایی‬
‫که قدمگاه شهیدان است و هر جای آن نقشی از خون شهیدان را به خود دارد تا‬
‫این کشور به دست متجاوزین نیفتد‪ .‬به خدا دل کندن از این سرزمین مقدس سخت‬
‫‪125/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫است‪».‬‬
‫نامه را چند بار خواندم و اشک ریختم‪ .‬احساس غرور و افتخار در جانم نشست‪.‬‬
‫آقا هم نامه را خواند و گفت‪« :‬محمد راه درستی را انتخاب کرده و ما تسلیم امر‬
‫الهی هستیم‪ ».‬شنیدن این جمله از آقا نشان میداد که او با ایمان و یقین به حقیقت‬
‫جهاد خودش را برای هر پیشامدی آماده کرده است و من هم سعی میکردم با‬
‫خواندن قرآن به مرتبة یقین و آرامش قلبی برسم‪.‬‬
‫چند روز بعد‪ ،‬همة اخبار کشور تحتالشعاع حملة بزرگی در جنوب به نام‬
‫‪113‬‬
‫والفجر ‪ 1‬شد‪.‬‬
‫روز ‪ 24‬فروردین در مدرسة رفاه سر کالس مشغول نقاشی برای دختران‬
‫دانشآموز بودم که یکدفعه حالم دگرگون شد‪ .‬دردی از درونم جوشید‪ ،‬باال‬
‫آمد‪ ،‬بغض کردم و یکباره مثل ابر بهار گریهام گرفت‪ .‬دانشآموزان با تعجب‬
‫نگاهم میکردند‪ .‬خودم هم نمیدانستم چه اتفاقی افتاد که از این رو به آن رو‬
‫شدم‪ .‬بیشتر دانشآموزان فرزندان مسئوالن باالی کشور بودند‪ .‬یکی از آنها پشت‬
‫سرم از کالس بیرون آمد و پرسید‪« :‬خانم بابایی‪ ،‬خدایی نکرده‪ ،‬برای پسرتان‪ ،‬که‬
‫توی جبهه است‪ ،‬اتفاقی افتاده؟!» گفتم‪« :‬خودم هم نمیدانم‪ .‬فقط احساس کردم‬
‫یک لحظه جان از تنم خارج شد‪».‬‬
‫از مدرسه بی هیچ توضیحی به معلمان و دانشآموزان و بدون خداحافظی به‬

‫‪ .113‬سردار جعفر جهروتی‪« :‬بعد از شکست در عملیات والفجر مقدماتی‪ ،‬عملیات والفجر‬
‫‪ 1‬در منطقة شمال غربی فکه تا بلندیهای حمرین در ساعت ‪ 22‬و ‪ 10‬دقیقة ‪ 20‬فروردین‬
‫‪ 1362‬آغاز شد و بخشی از بلندیهای حمرین‪ ،‬چندین روستا در حاشیة رودخانة دویرج‪،‬‬
‫و پاسگاه مرزی پیچانگیزه در این عملیات آزاد شد که در مجموع ‪ 150‬کیلومتر وسعت را‬
‫در بر میگرفت‪ .‬لشکر ما در شرهانی از سه محور عمل کرد‪( ».‬مصاحبة حضوری‪،‬‬
‫‪)1398/10/10‬‬
‫‪126/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫خانه آمدم‪ .‬همه چیز عادی بود‪ .‬سلمان توی آزمایشگاهش مشغول کار بود و‬
‫بلقیس هم با زینب بازی میکرد‪ .‬هنگام عصر آقا آمد‪ .‬رنگِ پریدهام را که دید‪،‬‬
‫گفت‪« :‬خانم‪ ،‬مثل اینکه حال شما خوب نیست!» گفتم‪« :‬االن خوبم‪ .‬ولی سر کالس‬
‫یکدفعه حالم به هم خورد و خودم هم نفهمیدم چرا؟! آیا برای محمد اتفاقی‬
‫افتاده؟!» آقا گفت‪« :‬نه‪».‬‬
‫آقا اهل پنهانکاری نبود‪ .‬اگر خبری داشت‪ ،‬حتماً به من میگفت‪ .‬آن شب او‬
‫و سلمان برای نماز مغرب به مسجد انصارالحسین رفتند و بعد از نماز آقا زودتر از‬
‫شبهای قبل به خانه برگشت؛ صورتش مثل گچ سفید شده بود‪ .‬نمیتوانست‬
‫حرف بزند‪ .‬پرسیدم‪« :‬محمد شهید شده؟!» چشمانش را بست و سرش را پایین‬
‫آورد و من فروریختم و شروع کردم به گریه کردن‪ .‬با گریة من بلقیس هم خبردار‬
‫شد‪ .‬به گریه افتاد‪ .‬اما آقا فقط به یک گوشه خیره شده بود‪ .‬وقتی دید خیلی‬
‫بیقراری میکنم‪ ،‬به حرف آمد‪« :‬محمد امانت خدا پیش ما بود‪ .‬خودش داد و‬
‫خودش گرفت‪ .‬ما هم باید راضی باشیم به رضای خدا‪ ».‬رفتم وضو گرفتم؛‬
‫درحالیکه بیامان اشک میریختم‪ .‬دقایقی بعد سلمان رسید‪ .‬از سکوت و نگاهش‬
‫پیدا بود او هم خبردار شده و من نمیدانستم که اصالً خبر شهادت را او به آقا داده‬
‫‪114‬‬
‫است‪.‬‬

‫‪ .114‬سلمان بابایی‪« :‬بعد از نماز‪ ،‬سر کوچه و جلوی مسجد با سه چهار نفر ایستاده بودیم‬
‫که یک موتورسوار‪ ،‬که لباس سبز سپاه تنش بود‪ ،‬رسید‪ .‬از من پرسید‪‘ :‬آقا شما این آدرس‬
‫رو بلدید؟’ کاغذ را گرفتم و خواندم‪ .‬نوشته بود خیابان پنجم نیروی هوایی ‪ ...‬منزل شهید‬
‫محمد بابایی‪ .‬سکوت کردم‪ .‬سپاهی از واحد تعاون آمده بود که خبر شهادت را به خانواده‬
‫بدهد‪ .‬دوباره پرسید‪‘ :‬آقا‪ ،‬این آدرس رو بلدید؟’ گفتم‪‘ :‬بله‪ .‬آدرس منزل ماست و این‬
‫شهید هم برادر منه‪ ’.‬طرف جا خورد و عذرخواهی کرد و گفت‪’ :‬ببخشید که اینجور‬
‫‪127/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫آن شب شمار زیادی از اهالی محل و نمازگزاران مسجد با امام جماعت به خانة‬
‫ما آمدند‪ .‬شماری از آنها پدر یا مادر شهید بودند‪ 115.‬پیش مادران شهدا گریه‬
‫نمیکردم‪ ،‬اما قلبم به سنگینی یک کوه شده بود‪ .‬از روز بعد مردم و اقوام تا چند‬
‫روز برای تسلیت میآمدند و میرفتند‪ .‬حجلهای با عکس محمد سر کوچه بود که‬
‫هر بار میدیدمش جگرم آتش میگرفت و صحنة وداع در خاطرم زنده میشد‪.‬‬
‫چند روز بعد‪ ،‬تنها توی خانه نشسته بودم که در زدند‪ .‬جلو رفتم و دیدم دو نفر‬
‫سپاهی آمدهاند‪ .‬گفتند‪« :‬این ساک وسایل شخصی محمدآقاست‪ ».‬درِ خانه را بستم‬
‫و همانجا ساک را در بغل گرفتم و نشستم‪ .‬آن را باز کردم؛ عطر و بوی محمد را‬
‫میداد‪ .‬دستخطی با یک قرآن کوچک و یک کتابچه دعا توی آن بود‪ .‬داغم‬
‫تازه شد و مثل مادران شهید ایرانی شروع کردم به سینه زدن‪ .‬شاید تا آن زمان به‬
‫این اندازه خودم را با مصائب حضرت زینب نزدیک ندیده بودم‪ .‬آقا همیشه از‬
‫فلسفة روضهخوانی و سینهزنی برایم میگفت و اشاره به آرامش پس از روضه‬

‫خبردار شدید‪ ’.‬گفتم‪‘ :‬ما آمادگی شنیدن این خبر رو داشتیم‪ .‬شما برو‪ .‬من به پدر و مادرم‬
‫خبر میدم‪( »’.‬مصاحبة حضوری‪ ،‬کواالالمپور‪)1398/9/5 ،‬‬
‫‪ .115‬آیتاهلل حمیدی‪ ،‬امامجماعت مسجد انصارالحسین‪« :‬هیئت امنای مسجد گفتند محمد‬
‫بابایی شهید شده‪ ،‬شما این خبر را به آقای بابایی بدهید‪ .‬ایشان را صدا زدیم‪ .‬یک مقدماتی‬
‫گفتم از جمله اینکه ما همه میمیریم‪ ،‬هیچکس در این دنیا باقی نمیماند؛ خوشا آنان که‬
‫با شهادت به سعادت میرسند و ‪ ...‬اینها را که داشتم میگفتم‪ ،‬ناگهان آقای بابایی پرید‬
‫وسط صحبتم و گفت‪‘ :‬میخوای بگی محمد شهید شده؟ خوشا به سعادتش‪ .‬خداحافظ‬
‫‪ ’...‬وقتی کسی از افراد محل به شهادت میرسید‪ ،‬رسم بود با نمازگزاران به خانة شهید‬
‫میرفتیم‪ .‬به آقای بابایی گفتم شب میخواهیم بیاییم منزل شما‪ .‬چون خیلی آدم مقرراتی‬
‫و منضبطی بود‪ ،‬گفت‪‘ :‬بیایید به شرطی که یک ساعت بیشتر نمونید و فقط تبریکتون رو‬
‫میپذیرم‪ ،‬تسلیتتون رو نه‪( »’.‬مصاحبة حضوری‪)1397/9/13 ،‬‬
‫‪128/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫میکرد‪ .‬واقعاً پس از چند روز کمی آرام شدم‪ .‬فقط در قلبم احساس سنگینی‬
‫داشتم‪ .‬یک هفته بعد‪ ،‬پیکر محمد را با شهیدی دیگر از بچههای محل از جبهه‬
‫آوردند‪ .‬مراسم تشییع از مسجد انصارالحسین و خیابان پنجم نیروی هوایی تا خیابان‬
‫پیروزی با حضور جمع زیادی از مردم شروع شد‪ .‬بیشتر اهالی محل تا بهشت زهرا‬
‫آمدند‪ .‬وقتی میخواستند محمد را توی قبر بگذارند‪ ،‬به صورتش نگاه کردم‪ .‬آرام‬
‫خوابیده بود؛ درست مثل روزهای کودکیاش‪ .‬آقا دستم را گرفت و از او جدایم‬
‫کرد و به کسی که از بنیاد شهید آمده بود گفت روی سنگ قبر محمد بنویسید‪:‬‬
‫«نام مادر‪ :‬کونیکو یامامورا»‪.‬‬
‫تا آن زمان هیچگاه من را با نام ژاپنیام صدا نکرده بود‪ .‬حتم داشتم که‬
‫میخواهد بگوید تو تنها زن ژاپنی در ایران هستی که مادر شهید شدی و این همان‬
‫جملة آخر محمد در دیدار آخر بود‪.‬‬
‫از روز بعد به هرجا که نگاه میکردم نقشی از خاطرات او را میدیدم و دوست‬
‫داشتم همرزمانش را ببینم که اتفاقاً گروهی از آنان پس از پایان عملیات به خانة‬
‫ما آمدند‪ .‬از سلمان شنیده بودم که نزدیکترین دوست محمد جوانی است به نام‬
‫احمد نصرالهی‪ .‬او هم آمده بود‪ .‬قیافة ساکت و غمزدهاش نشان میداد مایل نیست‬
‫از شهادت محمد حرف بزند‪ .‬دوستانش میگفتند پیکر محمد را او به عقب آورده‬
‫است‪ .‬آقا این را که شنید‪ ،‬اصرار کرد که احمد نصرالهی بگوید آن شب چه‬
‫گذشت‪ .‬او هم سرش را پایین انداخت و کمی با بیمیلی صحبت کرد‪« :‬ما در‬
‫منطقة شرهانی بودیم و قبل از حرکت نیروهای پیاده بهعنوان گردان تخریب زودتر‬
‫از بقیه حرکت کردیم تا مینها را خنثی کنیم و برای عبور رزمندگان معبر بزنیم‪.‬‬
‫ظاهراً‪ ،‬دشمن خودش را برای مقابله با ما آماده کرده بود‪ .‬همین که تعدادی از‬
‫مینها را خنثی کردیم‪ ،‬دشمن از تپهماهورهای روبهرو با تیربار شلیک کرد‪ .‬حجم‬
‫آتش آنقدر زیاد بود که چسبیدیم به خاک‪ .‬محمد کنار من بود‪ .‬با کاله آهنیمان‬
‫‪129/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫خاکها را کندیم تا جانپناهی درست کنیم‪ .‬اما زمین سفت بود‪ .‬آتش تیربار و‬
‫خمپارة ‪60‬میلیمتری هم بیوقفه میبارید‪ .‬کاله آهنی را روی سر گذاشتیم که‬
‫بیسیم از عقب پیام داد امکان آمدن نیروهای پیاده نیست‪ .‬شما هم بیایید عقب‪.‬‬
‫یکدفعه دیدم سر محمد خم شد‪ .‬ترکش کالهش را از جلو سوراخ کرده بود و‬
‫خون از پشت سرش میریخت‪ .‬بلند شدم‪ .‬دستم را زیر فانوسقهش انداختم و پیکر‬
‫‪116‬‬
‫بیجان او را تا مسافتی عقب آوردم‪».‬‬
‫وقتی احمد نصرالهی تعریف میکرد‪ ،‬من به اتاق مجاور رفته بودم و اشک‬
‫میریختم‪ .‬حالم به حدی بد شده بود که نمیتوانستم بلند شوم و راه بروم‪ .‬گویی‬
‫پاهایم به زمین میخ شده بود‪ .‬شاید احمد نصرالهی‪ ،‬آن جوان نجیب و متواضع‪،‬‬
‫‪117‬‬
‫میدانست سخنان او با دل من چه میکند که حرف نمیزد‪.‬‬
‫معلمان مدرسة رفاه شنیده بودند حال خوبی ندارم‪ .‬به خانه آمدند و در شرایطی‬
‫که راه رفتن برایم مشکل بود مرا به مدرسه بردند‪ .‬درد جسمی و فشار قلبی رهایم‬
‫نمیکرد‪ .‬تا اینکه شبی در ماه رمضان در عالم خواب دیدم درِ خانه را کسی میزند‪.‬‬
‫با خودم گفتم ما که کسی را دعوت نکرده بودیم؛ این وقت شب چه کسی است؟!‬
‫آقایی که قد رشید و صورت نورانی داشت جلوی در با بچهای در بغل ایستاده بود‪.‬‬
‫گفت‪« :‬این دختر کوچولو‪ ،‬ریحانه‪ ،‬فرزند محمد است‪ ».‬گفتم‪« :‬پسر من مجرد‬
‫بود‪ ».‬گفت‪« :‬پشت سرت را نگاه کن‪ ».‬برگشتم‪ .‬انتظار داشتم اتاقهای خانة‬
‫خودمان را ببینم‪ ،‬اما دشت وسیع و سرسبز و پُردرختی دیدم که از وسط آن یک‬
‫قصر سفید و بلورین باال آمده بود‪ .‬آقا گفت‪« :‬آن قصر خانة پسر شهید شماست‪.‬‬

‫‪ .116‬خاطرة فوق را سلمان بابایی به نقل از احمد نصرالهی نقل کرده است‪ .‬ـ نویسنده‬
‫‪ .117‬احمد نصرالهی همان سال در عملیات خیبر به شهادت رسید و پیکرش روی خاکهای‬
‫جزیرة مجنون باقی ماند‪ .‬ـ نویسنده‬
‫‪130/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫‪118‬‬
‫او زنده است و پیش اولیای خداست‪».‬‬
‫از خواب بلند شدم‪ .‬وضو گرفتم و قرآن را گشودم‪ .‬خدا شاهد است که این‬
‫آیه آمد‪« :‬وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًاۚ بَلْ أَحْیَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُون‪».‬‬
‫آیه بهصراحت میگفت شهدا زندهاند و میهمان سفرة پروردگارند‪ .‬نماز صبح‬
‫را خواندم و دوباره با اشتیاق شروع به خواندن قرآن کردم تا رسیدم به آیهای که‬
‫خطاب «ال تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِی کُنتُمْ تُوعَدُونَ»‪ 119‬داشت‪.‬‬
‫بعد از خواندن این آیات سبک شدم‪ ،‬قلبم به آرامش رسید‪ ،‬درد سراغم نیامد‪،‬‬
‫و ایمانم به عالم غیب به مرتبة یقین رسید‪ .‬دیگر تا یاد محمد میافتادم یا عکسش‬
‫را میدیدم محزون نمیشدم و قرآن میخواندم و امید و افتخار جای غم و اندوه‬
‫را گرفته بود‪ .‬حتی وقتی چند ماه بعد وقتی سلمان خبر قبولی محمد در کنکور‬
‫سراسری و پذیرش در رشتة متالوژی دانشگاه علم و صنعت را داد‪ ،‬ذرهای حسرت‬
‫نخوردم و یادم آمد که میگفت‪« :‬مدرسه و درس و دانشگاه ما جبهه است؛ جبهه‬
‫دانشگاه انسانسازی است‪».‬‬

‫‪‬‬

‫‪ .118‬بلقیس بابایی‪« :‬وقتی مادرم خوابش را تعریف کرد گریهام گرفت‪ .‬نه از خواب او و‬
‫تعریف او‪ ،‬بلکه از خوابی که خودم دیده بودم که شبیه خواب مامان بود‪ .‬من هم محمد‬
‫را با دختربچهای در بغل خواب دیده بودم و پرسیدم‪‘ :‬محمد‪ ،‬این دختر کیه؟’ گفت‪‘ :‬بچة‬
‫منه‪( »’.‬مصاحبة حضوری‪)1398 /9/10 ،‬‬
‫‪« .119‬إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَائِکَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا‬
‫بِالْجَنَّةِ الَّتِی کُنتُمْ تُوعَدُونَ‪».‬‬
‫‪131/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫نُه‬
‫همان پاهایی که تا چند ماه پیش از فرط غم نای راه رفتن نداشت حاال یکجا بند‬
‫نمیشد‪ .‬آقا دستم را باز گذاشته بود که هر نوع فعالیت فرهنگی که دوست دارم‬
‫انجام بدهم و اصراری نداشت بلقیس همراهم باشد‪ 120.‬معلمی در مدرسة رفاه و‬
‫تدریس نقاشی و امور هنری سر جایش بود‪ .‬به دعوت دانشگاه تهران‪ ،‬برای تدریس‬
‫زبان ژاپنی هفتهای سه روز مشغول شدم‪ .‬بخش مطبوعات خارجی وزارت ارشاد‬
‫هم از من دعوت کرد کار ترجمة چهار روزنامة ژاپنی را به عهده بگیرم و در آنجا‬
‫اخبار مربوط به ایران را استخراج کنم‪ .‬تازه‪ ،‬بعد از این سه کار سنگین که عصرها‬
‫آزاد میشدم‪ ،‬به دانشگاه علم و صنعت میرفتم و به نیت محمد و برای کمک به‬
‫رزمندگان در جبهه کمکهای ارسالی مردم را با زنهای دیگر بستهبندی‬
‫میکردم‪ .‬به یاد دارم چند زن روستایی تعدادی تخممرغ فرستاده بودند و روی‬
‫یک کاغذ نوشته بودند‪« :‬شرمندهایم که بیشتر از این چیزی نداریم کمک کنیم‪».‬‬
‫خواندن این جمله حسی از جنس غرور ملی ایرانی به من داد‪ .‬وقتی به خانه‬

‫‪ .120‬بلقیس بابایی‪« :‬پدرم مخالفِ کار کردن مادرم بود‪ .‬بعد از شهادت برادرم‪ ،‬پدرم در این‬
‫زمینه کمی نرمتر شد و گفت االن اجتماع طوری است که شاید شما بتوانید بهعنوان مادر‬
‫شهید مفید باشید و به مادر اجازه میدادند که سر کار بروند‪( ».‬مصاحبة تلفنی‪،‬‬
‫‪)1397/5/18‬‬
‫‪132/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫برگشتم‪ ،‬جواهرات گرانبهای سبزرنگ هنگکنگی را‪ ،‬که آقا ‪ 25‬سال پیش در‬
‫ژاپن به من هدیه داده بود‪ ،‬برای پشتیبانی از جبههها به خانم دستغیب‪ ،‬مدیر مدرسة‬
‫رفاه‪ ،‬دادم و او هم این جواهرات را به آقای هاشمی رفسنجانی‪ ،‬که آن روزها‬
‫رئیس مجلس شورای اسالمی بود‪ ،‬داد‪.‬‬
‫چند روز بعد‪ ،‬از دفتر رئیس مجلس من و آقای بابایی را دعوت کردند‪ .‬آقا از‬
‫قبل با آقای هاشمی آشنا بود و همانجا چکی به مبلغ ده میلیون ین ژاپن برای‬
‫کمک به جبهه به ایشان داد‪ .‬آقای هاشمی هم قرآنی را که به زبان ژاپنی بود به‬
‫من هدیه کرد و آقای هاشمی در خطبههای نماز جمعة تهران به این موضوع اشاره‬
‫‪121‬‬
‫کرد‪.‬‬
‫روزی مشغول ترجمة اخبار روزنامههای ژاپنی بودم که به خبری در مورد‬
‫خودم برخوردم؛ شبیه همان خبری بود که در روزنامههای ایرانی درج شده بود‪.‬‬
‫خوشحال شدم که خبر به ژاپن هم رسیده و احتمال دادم خانوادهام در ژاپن این‬
‫خبر را میشنوند‪ .‬بالفاصله‪ ،‬نامهای به پدر و مادرم نوشتم و در آن به شهادت پسرم‪،‬‬
‫محمد‪ ،‬در جبهة حق علیه باطل اشاره کردم‪ .‬پدرم جواب نامه را نوشت و گفت‪:‬‬
‫«این راهی بود که خودت انتخاب کردی و ما از این اتفاق که برای تو پیش آمد‬
‫متأسفیم‪».‬‬
‫اینگونه پاسخ از پدرم یا هر فرد ژاپنی پاسخی طبیعی بود‪ .‬آنچه از دیدگاه‬
‫پدرم‪ ،‬یعنی از دست دادن محمد‪ ،‬مایة تأسف بود‪ ،‬برای من جای خوشحالی و‬

‫‪ .121‬متن خبر درجشده در روزنامههای مورخ ‪ 1363/2/10‬بدینشرح بود‪« :‬یک زن مسلمان‬


‫ژاپنیاالصل‪ ،‬که تابعیت ایران دارد‪ ،‬در سالگرد شهادت فرزندش‪ ،‬که در جبهههای جنگ‬
‫تحمیلی به شهادت رسیده است‪ ،‬عصر شنبه‪ ،‬با آقای هاشمی رفسنجانی‪ ،‬رئیس مجلس‬
‫شورای اسالمی‪ ،‬دیدار کرد‪ .‬وی در این دیدار چکی به مبلغ ده میلیون ین ژاپن را برای‬
‫کمک به رزمندگان اسالم اهدا کرد و مورد تقدیر رئیس مجلس قرار گرفت‪ ».‬ـ نویسنده‬
‫‪133/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫افتخار داشت‪ .‬در نامة بعدی از آنها دعوت کردم به ایران بیایند‪ ،‬اما گفتند به خاطر‬
‫وقوع جنگ عراق با ایران نمیتوانند بیایند‪ .‬از میان خانوادهام در ژاپن دلم برای‬
‫مادرم بیشتر تنگ شده بود‪ ،‬زیرا او با زندگی من بیشتر از اعضای خانواده کنار‬
‫آمده بود‪.‬‬
‫یک روز سر ظهر‪ ،‬چند نفر از دفتر رئیسجمهور آمدند و گفتند که آیتاهلل‬
‫خامنهای میخواهد‪ ،‬به رسم سرکشی به منزل شهدا‪ ،‬به خانة شما بیایند‪ .‬آقا خیلی‬
‫رک و صریح و مؤدبانه گفت‪« :‬کمتر از نیم ساعت به اذان ظهر باقی مانده و‬
‫نزدیک خانة ما یک مسجد هست‪ .‬تشریف بیاورید و با هم برویم نماز جماعت‬
‫بخوانیم‪ .‬بعد از نماز جماعت در خدمت شما هستیم‪ ».‬سرگروهشان گفت‪:‬‬
‫«رئیسجمهور هم بنا دارند بعد از نماز تشریف بیاورند‪ .‬ما فقط برای هماهنگی‬
‫خدمت شما رسیدیم‪».‬‬
‫کمتر پیش میآمد از آقا انتقاد کنم‪ .‬بسیاری از مردم‪ ،‬مسئوالن‪ ،‬و علما به‬
‫صراحت و بیتعارفی او عادت داشتند‪ 122.‬وقتی آن چند نفر رفتند‪ ،‬گفتم‪« :‬آقا‪ ،‬من‬
‫شرمنده شدم‪ .‬کاش اینطور نمیگفتی!» گفت‪« :‬شرمندگی ندارد‪ .‬وقت نماز‬
‫نزدیک شده و نماز بر هر کاری مقدم است‪».‬‬
‫بعد از نماز‪ ،‬آیتاهلل خامنهای با چند نفر آمدند‪ .‬توی خانه مبل داشتیم‪ ،‬اما ایشان‬
‫روی زمین نشستند و ما هم همگی روی زمین نشستیم‪ .‬من در دبیرستان رفاه معلم‬
‫دخترانشان بودم‪ ،‬اما سکوت کردم‪ .‬آقای بابایی در مورد محمد صحبت کرد و من‬

‫‪ .122‬آیتاهلل موحدی کرمانی‪ ،‬امام جماعت مسجد مسلم بن عقیل‪« :‬آقای بابایی خیلی آدم‬
‫منظم و وقتشناسی بود‪ .‬یک بار که منزلشان دعوت بودم‪ ،‬کمی زودتر رسیدم؛ دیدم بقیة‬
‫دوستانی که دعوت بودند جلوی در هستند‪ .‬پرسیدم‪‘ :‬چرا داخل نمیروید؟’ گفتند‪‘ :‬در‬
‫را باز نمیکند‪ .‬گفته قرارمان ساعت دو بوده‪ ،‬االن ده دقیقه به دو است‪( »’.‬مصاحبة‬
‫حضوری‪)1397/9/27 ،‬‬
‫‪134/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫را هم معرفی کرد و گفت‪« :‬خانم من اصالتاً ژاپنیاند‪».‬‬


‫قدری که گفتوگوی ما ادامه پیدا کرد‪ ،‬زینب‪ ،‬دختر بلقیس‪ ،‬که سهساله بود‪،‬‬
‫آمد و النگوی طالیش را برای کمک به جبهه به آقای خامنهای داد‪.‬‬
‫آقای خامنهای‪ ،‬که صمیمی‪ ،‬مهربان‪ ،‬و با لبخند سخن میگفت‪ ،‬پرسید‪« :‬شما‬
‫که یزدی هستید باید نشانهای از یزد داشته باشید‪ ».‬ما هم در خانه باقلوای یزدی‬
‫داشتیم‪ ،‬جلوی ایشان و بقیة میهمانان گذاشتیم‪ .‬وقت رفتن گفتند‪« :‬شما هم یک‬
‫روز تشریف بیاورید منزل ما‪ ،‬برایتان سیبزمینی و تخممرغ پخته آماده‬
‫‪123‬‬
‫میکنیم‪».‬‬
‫وقتی آقای خامنهای را دیدم‪ ،‬آرزو کردم کاش یک روز امام خمینی را هم‬
‫ببینم‪ .‬این آرزو را در مدرسة رفاه برای یکی از همکاران مطرح کردم‪ .‬او هم با‬
‫ارتباطی که داشت‪ ،‬برای من نوبت مالقات گرفت‪ .‬باورم نمیشد به دیدن امام‬
‫میروم‪ .‬آنچه از دین فهمیده بودم بهتمامی در شخصیت امام جمع شده بود‪ .‬اعمال‬
‫و رفتار او شبیه پیامبران خدا در قرآن بود که توصیفش را خوانده بودم‪ .‬وقتی در‬
‫حسینیة سادة جماران امام را دیدم‪ ،‬اشک شوق در چشمانم حلقه زد‪ .‬امام در ایوان‬
‫نشسته بود و یک عرقچین سفید روی سر و یک پارچة بلند سفید روی پایش‬
‫داشت‪ .‬صورتش مثل آفتاب میدرخشید و با وقار نگاه میکرد‪ .‬چند نفر از خانمها‬
‫صحبت کردند‪ .‬نفر قبل از من‪ ،‬که همسر شهید بود‪ ،‬صحبتش طوالنی شد‪ .‬نوبت‬

‫‪ .123‬سبا بابایی (کونیکو یامامورا)‪« :‬سال ‪ 1398‬پس از ‪ 36‬سال با گروهی از بانوان خدمت‬
‫رهبر انقالب اسالمی رسیدم‪ .‬یکی از حاضران مرا معرفی کرد و گفت که ایشان همسر‬
‫شهید هستند‪ .‬آقا فرمودند که ایشان را میشناسم‪ ،‬مادر شهید هستند نه همسر شهید‪ .‬باور‬
‫نمیکردم که پس از این همه سال خاطرة آن روز در ذهن ایشان باقی مانده باشد‪ .‬در پایان‬
‫دیدار پیشنهاد دادم که خوب است مراسمی مشابه مراسم سالگرد بمباران هیروشیما در‬
‫شهر سردشت همهساله برگزار شود‪».‬‬
‫‪135/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫به من که رسید گلویم خشک شد و ضربان قلبم باال رفت‪ .‬نتوانستم حتی یک کلمه‬
‫حرف بزنم‪ .‬فقط گریه میکردم‪ .‬یکی آنجا مرا به امام معرفی کرد و امام نگاهی به‬
‫من کرد و آرام گفت‪« :‬ایدکم اهلل‪».‬‬
‫وقتی برگشتم‪ ،‬فکر کردم خواب دیدهام‪ .‬برای همکارم قصة دیدار را تعریف‬
‫کردم و حسرت خوردم که نتوانستم با امام صحبت کنم‪ .‬تقاضا کردم دوباره برای‬
‫من وقت مالقات بگیرد‪.‬‬
‫بار دیگر به مالقات امام رفتم‪ .‬احساس کردم در کنار رسول خدا‪ ،‬حضرت‬
‫محمد(ص)‪ ،‬نشستهام‪ .‬امام مثل آفتاب میدرخشید و تماشایش نگاهم را گرم و دلم‬
‫را آرام میکرد‪ .‬برخالف دفعة قبل‪ ،‬راحت حرف زدم و خودم را خوب معرفی‬
‫کردم و گفتم که از ژاپن آمدهام و چند سال است مسلمان شدهام و پسرم سال‬
‫گذشته در جبهه به شهادت رسیده است‪ .‬امام هم‪ ،‬مثل دفعة پیش‪ ،‬با نظری آکنده‬
‫از عنایت‪ ،‬دعایم کرد و گفت‪« :‬خدا شما را تأیید کند و خدا قبول کند‪ ».‬انگار قرار‬
‫بود مزد صبوریام را یک سال پس از شهادت محمد به تمامی بگیرم‪.‬‬
‫هنوز گرم دیدار آیتاهلل خامنهای و امام خمینی بودم که از بعثة حج و زیارت‬
‫دعوتنامهای آمد و مرا بهعنوان مادر شهید به سفر حج دعوت کردند‪ .‬با گروهی‬
‫از زنان در بخش تبلیغات حج فعال شدیم و برای روز برائت از مشرکین برنامهریزی‬
‫کردیم‪ .‬یکی از کارهایمان توزیع عکسها و پیامهای امام دور از چشم پلیس خشن‬
‫عربستان در میان مردم بود‪ .‬یک روز شرطهها با لباس بلند عربی ریختند داخل بعثه‪.‬‬
‫ما هم اعالمیهها و عکسها را داخل پالستیک گذاشتیم و توی سیفون دستشویی‬
‫پنهان کردیم‪ .‬تعدادی از مردم همان روز به خاطر خشونت پلیس زخمی شده بودند‬
‫و پلیس به دنبال تعدادی دیگر تا داخل ساختمان بعثه آمده بود و عکس بزرگ‬
‫امام را‪ ،‬که از پنجره به بیرون آویزان کرده بودیم‪ ،‬پاره کردند و رفتند‪ .‬مسئوالن‬
‫بعثه میدانستند نقاشی من خوب است؛ وسایل نقاشی آوردند و من به جای عکس‬
‫‪136/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫پارهشدة امام عکس دیگری کشیدم‪ .‬شعارها را هم روی پارچه مینوشتیم و با چرخ‬
‫خیاطی میدوختیم تا در مراسم استفاده کنیم‪ .‬برای اجرای مراسم روز عرفه‪ ،‬آرام‬
‫و قرار نداشتیم‪ .‬بیشتر شبها با گروهی سه چهار نفره از خانمها به خانهای نزدیک‬
‫مسجدالحرام میرفتیم و کلمة رمزی را میگفتیم و در را به رویمان باز میکردند‬
‫و از داخل جعبة میوه اعالمیهها را درمیآوردند و ما زیر چادر میگذاشتیم و به‬
‫بعثه میآوردیم‪.‬‬
‫دوست نداشتم ایام حج تمام شود‪ .‬قبل از تشرف به مکه‪ ،‬عکس کعبه را دیده‬
‫بودم‪ ،‬اما این همه انسان را ندیده بودم که به دور مکانی بگردند‪ .‬مردم با عشق و‬
‫عالقه طواف میکردند و این خیلی برای من عجیب بود‪ .‬هر روز خدا را بر نعمت‬
‫پذیرش اسالم شکر میکردم و هر بار در حین طواف دور خانة کعبه محمد را کنار‬
‫خودم میدیدم‪.‬‬
‫بعد از انجام دادن مناسک حج‪ ،‬به مدینه‪ ،‬شهر پیامبر‪ ،‬رفتیم‪ .‬همین که از‬
‫(س)‬
‫اتوبوس پیاده شدم‪ ،‬بیاختیار یاد مصیبتهای حضرت علی(ع) و حضرت زهرا‬
‫افتادم و بغض کردم و اشکهایم سرازیر شد‪ .‬مدینه بیشتر در من تأثیر داشت‪ .‬هر‬
‫روز میرفتم و خانة حضرت زهرا(س) را زیارت میکردم‪ .‬روز آخر‪ ،‬روز وداع‪،‬‬
‫راوی توضیح داد دختر پیامبر آنجا مینشستند و گریه میکردند؛ به این دلیل آن‬
‫مکان «بیتاالحزان» نامیده شده است‪ .‬سخن راوی دلم را آتش زد‪ .‬از نشستن در‬
‫بیتاالحزان سیر نمیشدم و حواسم نبود مدیر کاروان با صدای بلند فریاد میزند‪:‬‬
‫«داریم میرویم‪ ،‬کسی جا نماند‪ ».‬همه رفتند‪ .‬مدیر کاروان تا پای رکاب اتوبوس‬
‫رفت و برگشت و من همانجا نشسته بودم‪ .‬این بار با اخم و لحنی تند گفت‪« :‬شما‬
‫نمیخواهید بیایید‪ .‬فقط شما ماندهاید‪ ».‬به قصد رفتن به فرودگاه و برگشت به ایران‪،‬‬
‫سوار اتوبوس شدم‪ ،‬ولی چشم از بیتاالحزان برنمیداشتم؛ گویی جانم در آنجا‬
‫جا مانده بود‪.‬‬
137/ Immigrant du pays du soleil.


‫‪138/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫ده‬
‫دشمن بعثی در جبهههای جنگ در مقابل رزمندگان توان مقابله نداشت و برای‬
‫شکستن ارادة مردم پشت جبهه شهرهای بزرگ از جمله تهران را بمباران میکرد‪.‬‬
‫عدهای به روستاها و شهرهای کوچک و باغات میرفتند تا از بمباران دشمن در‬
‫امان بمانند‪ .‬اما بیشتر مردم بیدفاع خانه و زندگیشان را با وجود بمبارانهای‬
‫سنگین ترک نمیکردند‪ .‬این بمبارانها مرا به یاد بمباران شهر کوبه میانداخت‪.‬‬
‫آن زمان دختربچهای کمسنوسال بودم و به روستا رفتم‪ .‬اما اینجا همة اعضای‬
‫خانواده مصمم بودند در تهران بمانند‪.‬‬
‫سلمان در کارهای فنی و مهندسی جنگ فعالیت میکرد‪ .‬محمد قبل از رفتن‬
‫به جبهه به او سفارش کرده بود‪« :‬تو با استعداد باالیی که داری میتوانی کارهای‬
‫بزرگی در خدمت به رزمندگان انجام بدهی‪ ».‬و من از محمد شنیدم سلمان در حال‬
‫طراحی اولین نوع پهبادهای جنگی در ایران است‪ .‬من از محمد پرسیدم‪« :‬پهباد‬
‫‪124‬‬
‫دیگر چیست؟!» با خنده جواب داد‪« :‬بعداً صدایش درمیآید‪».‬‬

‫‪ .124‬سلمان بابایی‪« :‬سال ‪ 1363‬توی دانشگاه یک پهباد ساختیم و یک دوربین کتابی زیر‬
‫آن نصب کردیم که میشد با کنترل از راه دور آن را روی اهداف مختلف هدایت کرد و‬
‫آن را فرستادیم روی پادگان الغدیر اصفهان و از روی پادگان عکس گرفتیم و عکسها را‬
‫به آقای رحیم صفوی نشان دادیم و گفتیم اینها تصاویر پادگان شماست‪ .‬با تعجب پرسید‬
‫‪139/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫ف‬
‫سلمان زود جذب صنایع دفاعی شد و من به آقا گفتم‪« :‬من هیچوقت مخال ِ‬
‫جبهه رفتن سلمان نبودم‪ ،‬اما دوست دارم برایش آستین باال بزنم‪ ».‬آقا پرسید‪« :‬کسی‬
‫را سراغ داری؟!» گفتم‪« :‬توی محل خانوادهای را میشناسم که به هیئت میآیند‪،‬‬
‫اهل مسجد و دعا هم هستند‪ .‬دخترِ خانمِ کریمیان‪».‬‬
‫آقا پدر دختر را میشناخت‪ .‬آیتاهلل سیدمحمود طالقانی‪ ،‬اولین امام جمعة‬
‫تهران‪ ،‬دایی خانمش بود‪ .‬به خواستگاری رفتم‪ .‬زهرا خانم آن زمان درس میخواند‬
‫و فاصلة سنیاش با سلمان هم زیاد بود‪ .‬خانوادهاش به او گفته بودند که تو حاال‬
‫باید درس بخوانی‪ .‬بااینحال‪ ،‬پدرش از امام جماعت مسجد‪ ،‬آقای حمیدی‪ ،‬دربارة‬
‫این وصلت پرسیده بود و نمیدانم چه شنیده بود که به ما گفتند بیایید و سلمان و‬
‫‪125‬‬
‫زهرا خانم با هم صحبت کردند و به توافق رسیدند‪.‬‬
‫برای عقد قرار شد خدمت آیتاهلل خامنهای بروند‪ .‬آقا صیغة عقدشان را در‬
‫محل ریاست جمهوری خواند‪ .‬مراسم در اوج سادگی و زیبایی برگزار شد‪ .‬حتی‬
‫برای عروسی هم به حرمت حجلة شهدایی که سر کوچة ما بود و مادران شهدایی‬
‫که در محل زندگی میکردند‪ ،‬مراسمی نگرفتیم‪ .‬خودمان در منزل‪ ،‬بدون فامیل‪،‬‬

‫که چطور گرفتید؟! و قصة پهباد را برایشان توضیح دادیم‪ .‬در گام بعد پهباد را روی مواضع‬
‫عراقیها در هورالهویزه فرستادیم‪ .‬بعثیها‪ ،‬که تا آن زمان چنین پرندهای ندیده بودند‪ ،‬به‬
‫طرفش تیراندازی میکردند‪ .‬بعداً‪ ،‬این هواپیمای بدون سرنشین را در وزارت سپاه کاملتر‬
‫ساختیم‪( ».‬مصاحبة حضوری‪ ،‬کواالالمپور‪)1398/9/5 ،‬‬
‫‪ . 125‬زهرا کریمیان (عروس خانواده)‪« :‬من محصل دبیرستان بودم که خانم بابایی آمد‬
‫خواستگاریام‪ .‬پدرم چندان هم موافق نبود‪ .‬هم سنم کم بود هم درس میخواندم‪ .‬پدرم‬
‫برای کسب تکلیف با حاج آقا حمیدی صحبت کرد‪ .‬ایشان به پدرم گفته بود که اگر من‬
‫دختر داشتم‪ ،‬حتماً به این جوان مؤمن و پاک و رزمنده میدادم‪( ».‬مصاحبة حضوری‪،‬‬
‫کواالالمپور‪)1398/9/5 ،‬‬
‫‪140/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫شامی خوردیم و آقا چند کالمی از یک ازدواج سالم و ساده و ماندگار صحبت‬
‫کرد‪ .‬وقت خداحافظی به زهرا خانم گفت‪« :‬دخترم‪ ،‬من میخواهم دو تا یادگاری‬
‫خوب به شما بدهم که همیشه آنها را داشته باشید‪ :‬یکی اینکه قبل از خواب حتماً‬
‫‪126‬‬
‫با وضو باش؛ دوم اینکه هر شب سه آیه قرآن بخوان و بعد بخواب‪».‬‬
‫سلمان که رفت سر خانه و زندگی خودش‪ ،‬من و آقا تنها شدیم‪ .‬درست مثل‬
‫آن روزهای نخست آشناییمان‪ .‬دوست داشتم مرد بودم و به جبهه میرفتم‪ .‬آقا‬
‫خندهکنان میگفت‪« :‬خانم‪ ،‬از چه ناراحتی؟ شما که سه چهار تا کار داری‪ .‬من هم‬
‫حاضرم بشوم منشی شما‪ ،‬تلفنها را جواب بدهم‪ 127».‬گاهی که تلفن زنگ میزد‪،‬‬
‫برمیداشت و میگفت‪« :‬منشی خانم بابایی هستم‪ ،‬بفرمایید!»‬

‫‪‬‬

‫سال ‪ 1365‬جنگ در جبههها به اوج رسید‪ .‬هر روز دهها شهید میآوردند و‬

‫‪ .126‬زهرا کریمیان‪« :‬من از کودکی در خانهای بزرگ شده بودم که دایی مادرم‪ ،‬آیتاهلل‬
‫طالقانی‪ ،‬رفتوآمد داشت‪ .‬افتخارم این بود که در کودکی عصای آیتاهلل طالقانی را هنگام‬
‫خروج از خانه به دستش میدادم‪ .‬نمیدانم شاید تأثیر دعای خیر او بود که زندگیام با‬
‫خانوادة آقای بابایی پیوند خورد‪ .‬پدرشوهرم از مال دنیا چیزی کم نداشت‪ .‬دهها زوج‬
‫جوان را با کمک مالی خود به خانة بخت فرستاده بود‪ .‬اما آن دو سفارش او برای من‬
‫ماندگارتر از هر هدیهای در این دنیا بود‪( ».‬مصاحبة حضوری‪ ،‬کواالالمپور‪)1398/9/5 ،‬‬
‫‪ .127‬بلقیس بابایی‪« :‬قبل از شهادت محمد‪ ،‬شبهایی که مادر کمی دیر به خانه میرسید‪،‬‬
‫پدرم ناراحت میشد ولی به روی خودش نمیآورد‪ .‬بعدها که سن پدر کمی باال رفت و‬
‫کمتر دنبال کارهای خودشان به بیرون میرفتند و بیشتر به کارهای خانه سرگرم میشدند‪،‬‬
‫وقتی کسی زنگ میزد‪ ،‬مستقیم میگفت من دیگر خانهدار شدهام و همسرم سر کار‬
‫میرود‪ .‬از اینجور شوخیها هم میکردند‪( ».‬مصاحبة تلفنی‪)1397/5/18 ،‬‬
‫‪141/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫مردم تابوت شهدا را زیر بمباران تشییع میکردند‪ .‬دشمن حتی به مردم عراق هم‬
‫رحم نمیکرد و شهر کردنشین حلبچه به شکل وسیع بمباران شیمیایی شد و پنج‬
‫هزار کودک‪ ،‬زن و مرد بیگناه‪ ،‬با استنشاق گاز سیانور و خردل خفه شدند و‬
‫سوختند‪ .‬پخش تصاویر مردم حلبچه از تلویزیون برای من تکرار فاجعة بمباران‬
‫اتمی هیروشیما بود‪.‬‬
‫چند ماه بعد‪ ،‬امریکا‪ ،‬که به شکل پنهانی به صدام کمک میکرد‪ ،‬بهطور مستقیم‬
‫وارد جنگ با ایران شد و یک فروند هواپیمای مسافربری را با ‪ 367‬سرنشین بر فراز‬
‫آسمان خلیج فارس با موشک زد و زخم کینة کهنهام نسبت به امریکا تازه شد‪.‬‬
‫جنگ تحمیلی بی هیچ دستاوردی برای متجاوزان بعثی در تابستان ‪ 1367‬به‬
‫پایان رسید و احساس من‪ ،‬بهعنوان مادر شهید‪ ،‬سرشار از سربلندی و افتخار بود‪.‬‬
‫بیشتر هفتهها به بهشت زهرا میرفتم و سر مزار محمد مینشستم و به عکس باالی‬
‫مزار‪ ،‬که معصومانه نگاهم میکرد‪ ،‬خیره میشدم‪ .‬گاهی با او درددل میکردم‪.‬‬
‫وقتی به خانه برمیگشتم‪ ،‬انتظار میکشیدم هفتة دیگری برسد و به زیارت او بروم‪.‬‬
‫صبح چهاردهم خرداد خبر غیرمنتظرهای از رادیو و تلویزیون پخش شد‪« :‬حال‬
‫امام خوب نیست‪ .‬برای شفای ایشان دعا کنید‪ ».‬با شنیدن این خبر‪ ،‬با آقا به مسجد‬
‫رفتیم و دعای توسل خواندیم‪ .‬با چشمانی اشکبار و قلبی امیدوار به خانه برگشتم‪.‬‬
‫آقا همانجا ماند و تا صبح خواب به چشمانم نیامد‪.‬‬
‫آقا بعد از نماز جماعت صبح برگشت و دیدم چشمانش از گریه سرخ شده و‬
‫دنبال پیراهن سیاهش میگردد‪ .‬دلم ریخت‪ .‬تلویزیون را روشن کردم‪ .‬هر سه شبکه‬
‫فقط قرآن پخش میکردند‪ .‬آقا سرش را توی زانو گرفت و یک گوشه نشست‪.‬‬
‫ساعت هفت صبح اولین خبر را گوینده‪ ،‬آقای حیاتی‪ ،‬با صدایی لرزان و‬
‫بغضآلود‪ ،‬گفت‪« :‬روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر مسلمین جهان به ملکوت‬
‫اعلی پیوست‪ ».‬دیگر نتوانستم بقیة خبر را گوش کنم‪ .‬این تلخترین خبری بود که‬
‫‪142/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫در تمام عمرم شنیده بودم‪ .‬حتی خبر شهادت محمد این اندازه زیرورویم نکرده‬
‫بود‪ .‬بلقیس هم گریهکنان با زینب آمد‪ .‬در کوچه مردم سیاهپوش را میدیدم که‬
‫سر روی شانههای هم میگذاشتند و در آغوش هم گریه میکردند‪ .‬گویی تمام‬
‫ملت یتیم شده بودند‪ .‬امام خمینی نه امپراتور بود نه شاه‪ .‬او رهبری الهی بود که بر‬
‫دلها حکومت میکرد و هیچکس باور نمیکرد روزی در میان ما نباشد‪.‬‬
‫آن شب‪ ،‬با بقیه به مصالی تهران رفتیم‪ .‬پیکر امام را روی یک بلندی داخل‬
‫یک تابوت شیشهای گذاشته بودند و انبوه مردم دور شمع خاموش وجود او حلقه‬
‫زده بودند‪ .‬اطراف مصلی تا چشم کار میکرد پُر از فانوس و شمع بود و مردم تا‬
‫صبح کنار او به دعا‪ ،‬نماز‪ ،‬یا عزاداری مشغول بودند و روز بعد این سیل عظیم‬
‫جمعیت میلیونی به سمت بهشت زهرا روانه شدند‪ .‬من و بلقیس مسافت زیادی را‬
‫پیاده رفتیم و این صحنه چقدر شبیه روزی بود که امام آمد‪ .‬آن روز از سر‬
‫خوشحالی اشک میریختیم و امروز از سر غم!‬
‫بعد از رحلت امام با برگزیده شدن آیتاهلل خامنهای‪ ،‬بهعنوان رهبر انقالب‪ ،‬غم‬
‫فراق امام تا حد زیادی در دلم فروکش کرد‪ .‬خبر فوت پدرم را هم از طریق‬
‫زنبرادرم شنیده بودم‪ ،‬اما از فقدان امام دلشکسته بودم‪ .‬آقا پیشنهاد داد‪« :‬بیا با‬
‫بچهها سری به خانوادهات در ژاپن بزنیم‪ ».‬گفتم‪« :‬میخواهم با دانشجویانم برای‬
‫دیدن مناطق جنگی به جنوب بروم‪ .‬دوست دارم محل شهادت محمد را ببینم‪».‬‬
‫با کاروان راهیان نور پا به سرزمین مقدس جبههها گذاشتم‪ .‬از خرمشهر و‬
‫رودخانة اروند تا طالئیه و فکه؛ یعنی همان جایی را که محمد به شهادت رسیده‬
‫بود زیارت کردم‪ .‬تصویری که از کربال در ذهنم بود در این بیابانهای صاف و‬
‫تشنه میدیدم‪ .‬یک رزمندهـ راوی آنجا برایمان از عملیاتها صحبت میکرد و به‬
‫جایی رسیدیم که چپ و راستمان میدان مین بود و باید از مسیری چهارمتری عبور‬
‫میکردیم‪ .‬دو نوار سفید نشان میداد که فقط این مسیر چهارمتری برای عبور‬
‫‪143/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫پاکسازی شده است‪ .‬رزمندهـ راوی میگفت‪« :‬در زمان جنگ‪ ،‬این معبرها را‬
‫بچههای تخریب میزدند و این مسیرها را باز میکردند‪ ».‬من به کسی نگفتم که‬
‫یکی از آن تخریبچیها پسر من بوده است‪ .‬از من خواستند برای جمع سخنرانی‬
‫کنم‪.‬‬
‫وقتی به تهران آمدم‪ ،‬آقا همان را گفت که من در ذهنم پرورانده بودم‪« :‬بنا دارم‬
‫یک خیریة بزرگ به نام محمد درست کنم یا یک مدرسه و مجتمع آموزشی به‬
‫نامش بسازم‪ .‬نظر شما چیست؟»‬
‫جوابش را با آیهای از قرآن دادم‪« :‬و ما تقدموا النفسکم من خیر تجدوه عند‬
‫‪128‬‬
‫اهلل‪».‬‬
‫آقا حظ کرد و لبخند رضایتی بر لبانش نشست و گفت‪« :‬یک مجتمع تحصیلی‬
‫بزرگ در یزد میسازم که جوانانی مثل محمد تربیت کند‪ ».‬و هزینة ساختن‬
‫آموزشگاهی به مساحت ‪ 1310‬متر مربع زیربنا به نام شهید محمد بابایی را به‬
‫‪129‬‬
‫سازمان نوسازی مدارس شهر یزد پرداخت‪.‬‬
‫من هم دغدغة کار خیر و ثوابی ماندگار مثل آقا داشتم که از دفتر شبکة‬
‫تلویزیونی ‪ NHK130‬ژاپن تماس گرفتند و از من خواستند بهعنوان مترجم با آنان‬
‫همکاری کنم‪ .‬ابتدا چندان تمایلی نشان ندادم‪ .‬کار ترجمه و تدریس روح‬
‫تعالیجویم را اقناع نمیکرد‪ .‬تا اینکه زلزله در شهر بم اتفاق افتاد و صلیب سرخ‬
‫ژاپن گروهی را برای کمک به زلزلهزدگان فرستاد و شبکة ‪ NHK‬دوباره از من‬
‫دعوت به همکاری کرد‪ .‬دو روز از زلزلة عظیم و ویرانگر میگذشت که با سه‬

‫‪ .128‬آنچه از کار خیر برای خود بفرستید در آخرت مزد آن را خواهید گرفت‪( .‬بقره‪)110 /‬‬
‫‪ .129‬این آموزشگاه در سال ‪ 1377‬به بهرهبرداری رسیده است‪.‬‬
‫)‪130. Nippon Hōsō Kyōkai (Japan Broadcasting Corporation‬‬
‫بزرگترین شبکة تلویزیونی نیمهدولتی و نیمهمردمی در ژاپن است‪.‬‬
‫‪144/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫گروه ژاپنی و با یک هواپیمای اختصاصی به شهر بم رفتیم‪ .‬شهر خشتی بم‪ ،‬با آن‬
‫بنای زیبا و تاریخی‪ ،‬با خاک یکی شده بود‪ .‬بسیاری از مردم زیر آوار مانده بودند‬
‫و مردم و گروههای امدادی با هر وسیلهای آنها را از زیر خاک بیرون میکشیدند‪.‬‬
‫ژاپنیها ماهواره آوردند و خبرها را با ترجمة من بهطور مستقیم پوشش دادند‪ .‬تا‬
‫پایان هفتة اول از کشورهای مختلفی برای کمک به زلزلهزدگان آمدند و چندین‬
‫بیمارستان و درمانگاه احداث شد‪ .‬اما همچنان پسلرزهها ادامه داشت و ما مجبور‬
‫بودیم به جای ساختمان داخل چادر زندگی کنیم‪ .‬کار من هر روز برای ترجمه‬
‫بیشتر و سنگینتر میشد و به تیمهای متعدد پزشکی‪ ،‬که از ژاپن آمده بودند‪،‬‬
‫کمک میکردم تا جایی که بسیاری از مردم زلزلهزده فکر میکردند من هم یکی‬
‫از پزشکان ژاپنیام‪ .‬آنان از غنی و فقیر جلوی چادرها صف میکشیدند و من باید‬
‫واسطة ارتباط آنان با پزشکان و پرستاران ژاپنی میشدم‪ .‬دیگر عادت کرده بودم‬
‫مرا هم خانم دکتر صدا بزنند و سرم بهقدری شلوغ شد که تا سه ماه زندگی تهران‬
‫را رها کردم و در بم ماندم تا شرایط زندگی کردن تا حدی به حالت عادی‬
‫بازگشت و من هم به تهران آمدم‪.‬‬
‫بم مقدمة همکاری من با تلویزیون ژاپن شد‪ .‬به موضوعاتی مثل «بیداری‬
‫اسالمی» و «فرهنگ و تمدن ایرانی» عالقهمند بودم و این شبکه هم مستندی به نام‬
‫جادة تمدن در چند کشور از جمله ایران ضبط میکرد‪ .‬بخشِ ایران آن را به‬
‫کارگردان ایرانی‪ ،‬داوود میرباقری‪ ،‬سپرده بودند‪ .‬این بخش مربوط به حملة‬
‫اسکندر به تخت جمشید بود که در منطقة لوشان با حضور صدها سوار جنگی با‬
‫اسب و عرّاده ساخته شد‪ .‬پس از کارگردانی بخشهای مختلف آن‪ ،‬از من و آقای‬
‫میرباقری برای حضور در مراسم افتتاح دعوت کردند و به ژاپن رفتیم‪ .‬یک هفته‬
‫ماندیم و بدون اینکه خانوادهام را ببینم برگشتیم‪.‬‬
‫هنوز از سفر برای آقا تعریف نکرده بودم که تلفن زنگ زد و سفر دیگری این‬
‫‪145/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫بار به مصر پیشنهاد شد‪ .‬دانشگاه تهران من را بهعنوان استاد و خانم محبی‪ ،‬نفر اول‬
‫دانشجویان رشتة زبان ژاپنی‪ ،‬را برای شرکت در مسابقات جهانی زبان ژاپنی به‬
‫میزبانی مصر دعوت کردند‪ .‬در این مسابقات دانشجویان زبان ژاپنی از سراسر‬
‫جهان برای نشان دادن تسلط خود به رقابت میپرداختند‪ .‬تا موضوع سفر به مصر‬
‫را به آقا گفتم‪ ،‬سر شوخی را با بذلهگویی خاص خود باز کرد‪« :‬قبالً به خاطر‬
‫سفرهای زیاد به من میگفتند مارکوپولو‪ ،‬اما باید کمکم بیایم پیش شما شاگردی‬
‫کنم‪».‬‬
‫گفتم‪« :‬اگر شما راضی نباشی‪ ،‬نمیروم‪ ».‬و جوابی داد که دیگر ساکت شدم‪:‬‬
‫«کدام منشی برای رئیسش تعیین تکلیف کرده که من دومیاش باشم؟!»‬
‫سفر مصر مثل سفر ژاپن یک هفته طول کشید‪ .‬نمایندة ایران‪ ،‬خانم محبی‪ ،‬به‬
‫مقام دوم رسید و حجاب من بهعنوان یک زن ژاپنی برای حاضران از سایر کشورها‬
‫سؤالبرانگیز بود‪ .‬روزهای آخر ما را برای دیدن مناطق دیدنی و باستانی مصر‬
‫بردند؛ دیدنی که برای من قصة حضرت موسی و فرعون و داستان یوسف پیامبر را‬
‫تداعی میکرد‪.‬‬
‫روز آخر‪ ،‬در کنار اهرام مصر‪ ،‬قرار شد سوار شتر بشویم‪ .‬بسیاری مثل من تا آن‬
‫روز شتر ندیده بودند‪ .‬بااینحال‪ ،‬برای شترسواری از هم سبقت میگرفتند‪ .‬البته‪،‬‬
‫سوار شدن یک شرط داشت؛ اینکه حتماً یکی از جوانان مصری جلوی کوهان‬
‫شتر بنشیند‪ .‬از میان شرکتکنندگان فقط من به این موضوع تن ندادم و گفتم‪:‬‬
‫«خودم از عهدة سواری بهخوبی برمیآیم‪ ».‬شتری را نشاندند و من با حجاب و‬
‫بدون کمک راهنمای مصری پشتش نشستم‪ .‬شتر یکباره بلند شد‪ .‬عکاسها هم‬
‫عکس میگرفتند‪ .‬شاید انتظار داشتند از باال بیفتم‪ ،‬اما با جسارت تمام هر دو دستم‬
‫را برای نشان دادن مهارتم از روی کوهان برداشتم و باال گرفتم‪ .‬با دیدن این صحنه‪،‬‬
‫همة حضار برایم کف زدند‪ .‬خانم محبی بیشتر از همه به وجد آمد و گفت‪« :‬استاد‬
‫‪146/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫بابایی‪ ،‬در این مسابقات من دوم شدم و شما اول!»‬


‫وقتی به ایران آمدم‪ ،‬این خاطره را برای آقا تعریف کردم و حرفی زد که طی‬
‫‪ 42‬سال زندگی مشترکمان نگفته بود‪« :‬سبا جان‪ ،‬من تو را مسلمان کردم‪ ،‬اما تو با‬
‫رفتارت الگوی یک زن مسلمان ایرانی برای همه شدی‪».‬‬
‫درست شنیده بودم‪ .‬آقا مرا زن مسلمان ایرانی نامید؛ من که هنوز پس از این‬
‫همه سال لهجه و قیافهام داد میزد ایرانی نیستم‪ .‬نمیتوانستم مثل آقا احساس و‬
‫اعتقاد قلبیام را به او بازگو کنم‪ .‬مدتی از ناراحتی قلبی رنج میبرد؛ آن شب‬
‫دعایش کردم و به نیت شفایش نماز خواندم‪.‬‬
‫آقا مدت زیادی بود که سر کار نمیرفت‪ .‬توی خودش بود‪ .‬حتی کار واردات‬
‫قطعات خودرو از ژاپن را با تلفن از خانه انجام میداد و دلش خوش بود که هر‬
‫وعده نماز صبح‪ ،‬ظهر‪ ،‬و مغرب را در مسجد بخواند و با استناد به حدیثی از پیامبر‬
‫اکرم‪ ،‬حضرت محمد(ص)‪ ،‬میگفت‪« :‬ما انشاءاهلل پرچمداران روز قیامت‬
‫هستیم‪ 131».‬گویی به مرتبهای رسیده بود که هیچ دلبستگی به این دنیا نداشت‪ .‬از‬
‫تجمالت گریزان بود و هیچچیز را برای خود نمیخواست‪ .‬برای دیگران خانه‬
‫میساخت‪ ،‬اما وقتی میگفتم‪« :‬گچ سقف اتاق دارد میریزد‪ ».‬میگفت‪« :‬عدة‬
‫زیادی سقفی باالی سرشان ندارند‪ ،‬باید به فکر آنها بود‪ ».‬و بیشتر از گذشته از‬
‫نیازمندان دستگیری میکرد‪ 132.‬همیشه توی جیبش شیرینی یزدی کوچک و‬

‫‪ .131‬اشاره به حدیث نبوی‪ :‬خوشا به حال پرچمداران روز قیامت که پرچمها را به دوش‬
‫گرفته و بر مردم در رفتن به سوى بهشت پیشى میگیرند؛ آنها کسانیاند که در سَحر و‬
‫غیرسَحر به مسجد میشتباند‪( .‬االمانی شیخ صدوق‪ ،‬ص ‪)529‬‬
‫‪ .132‬محمدرضا مزینی از نمازگزاران مسجد‪« :‬من چون معلم بودم در مدرسه شاگردهایی‬
‫داشتیم که خانوادههایشان بیبضاعت بودند‪ .‬در این مواقع‪ ،‬وقتی از آقای بابایی درخواست‬
‫کمک میکردم‪ ،‬کمک بالعوض میکرد‪ .‬همیشه از مبلغی هم که میگفتیم بیشتر میداد‪.‬‬
‫‪147/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫گردی به اسم «حاجی بادامی» داشت‪ .‬وقتی به مسجد میرفت‪ ،‬به کسانی که‬
‫دورش جمع میشدند حاجی بادامی میداد‪ .‬خودش هم میخورد و با وجود‬
‫بیماری قند پرهیز نمیکرد‪ .‬رفتهرفته ناراحتی قلبی هم پیدا کرد و کارش به‬
‫بیمارستان و عمل قلب کشید‪ .‬آقا ستون زندگی من بود و جای خالی پدر‪ ،‬مادر‪،‬‬
‫برادر‪ ،‬و خواهرانم را پُر کرده بود‪ .‬نمیتوانستم ناراحتیاش را ببینم‪ .‬همیشه یک‬
‫ساعت مانده به اذان صبح بیدار میشد‪ ،‬روی صندلیاش مینشست‪ ،‬و نماز شب‬
‫میخواند و بعد چند آیه را خیلی آهسته تالوت میکرد تا وقت اذان شود و برویم‬
‫مسجد‪ .‬آن شب‪ ،‬به عادت معمول برخاست‪ ،‬نماز خواند‪ ،‬و قرآن را مقابلش باز‬
‫کرد‪ .‬گوشم به نجوای آرام او بود که خوابم برد و با صدای اذان مسجد بیدار شدم‪.‬‬
‫تعجب کردم که چرا بیدارم نکرده و چرا به مسجد نرفته‪ .‬به طرفش رفتم‪ .‬سرش‬
‫رو به پایین خم بود و قرآن پیش رویش باز‪ .‬فکر کردم از خستگی خوابش برده‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬االن نماز جماعت شروع میشود‪ ».‬جواب نداد‪ .‬تکانش دادم‪« :‬آقا‪ ،‬آقا‪،‬‬
‫آقاجان! ‪ »...‬که سرش به راست خم شد‪ .‬صورتش سفید و دستانش سرد بود و نفس‬

‫اسکناسهای ن ِو تانخورده را در پاکت نویی میگذاشت و تا مرا در مسجد میدید‪ ،‬با آن‬
‫حالت خاص خودش‪ ،‬به طرف من پرواز میداد و من روی هوا میگرفتمش‪ .‬یادم هست‬
‫یکی از شاگردانم باید عمل حلزون گوش انجام میداد و هزینة عمل آن موقع هفت میلیون‬
‫میشد و خانوادهاش دو و نیم میلیون کم داشتند‪ .‬به ایشان گفتم‪ .‬گفت‪‘ :‬چقدر کم دارند؟’‬
‫گفتم‪‘ :‬حاج آقا‪ ،‬این یکی رقمش خیلی باالست‪ ’.‬من خودم هم باور نمیکردم؛ گرچه از‬
‫گشادهدستی ایشان داستانها شنیده بودم‪ .‬گفتم‪‘ :‬دوونیم میلیون‪ ’.‬گفت‪‘ :‬باشه‪ ’.‬که در یکی‬
‫از همان پاکتها آورد داد‪ .‬وقتی این عمل انجام شد‪ ،‬آمدم به ایشان اطالع بدهم‪ .‬قبل از‬
‫اینکه حرف من را بشنود‪ ،‬مشتی به من زد و گفت‪‘ :‬ببین اگه درست خرج کرده باشی‪،‬‬
‫ثوابش رو با هم نصفیم‪ .‬اگه هم نه‪ ،‬این پول امانت خداست و فردای قیامت باید خودت‬
‫جواب بدی‪( »’.‬مصاحبة حضوری‪)1397/9/15 ،‬‬
‫‪148/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫نمیکشید‪ .‬کسی جز من خانه نبود‪ .‬کنارش نشستم‪ ،‬اشک ریختم‪ ،‬و نماز صبحم‬
‫را درحالیکه گریه امانم نمیداد خواندم‪ .‬فکرم به جایی نمیرسید‪ .‬مانده بودم چه‬
‫کار کنم‪ .‬به سلمان زنگ زدم و گفتم‪« :‬بیا‪ ،‬آقا نشسته‪ ،‬حرف نمیزند‪ ».‬سلمان‬
‫خیلی زود با یکی از دوستانش‪ ،‬که پزشک بود‪ ،‬آمد‪ .‬بلقیس و شوهرش هم خبردار‬
‫شدند و آمدند‪ .‬پزشک نبض و ضربان را گرفت و پلکش را باال داد و گفت‪:‬‬
‫«متأسفانه تمام کرده!» شوهر بلقیس هم رفت و به اهالی مسجد خبر داد‪.‬‬
‫روز تشییع آقا مثل تشییع محمد بود‪ .‬همه آمده بودند‪ .‬پدران و مادران شهدا‪،‬‬
‫اهالی محل و مسجد‪ ،‬و بسیاری از افرادی که آقا از آنها دستگیری کرده بود‪.‬‬
‫مردم بهقدری گل آورده بودند که دورتادور مسجد پُر شد و من تا آن روز این‬
‫همه گل ندیده بودم‪.‬‬

‫‪‬‬

‫دلم گرفته بود‪ .‬سلمان‪ ،‬بلقیس‪ ،‬و نوهها بودند‪ ،‬اما هیچکس برای من جای خالی‬
‫آقا را پُر نمیکرد‪ .‬سفارشهای آخر او بیشتر در گوشم بود که میگفت‪« :‬جادة‬
‫تمدن خوب است‪ ،‬اما جادة ثواب بیانتهاست‪».‬‬
‫اخبار سیاسی هم خیلی داغ شده بود‪ .‬غربیها ایران را به یک اتهام ناروا به‬
‫ساختن سالحهای هستهای متهم میکردند؛ همانها که برای اولین بار بمب اتم را‬
‫روی دو شهر هیروشیما و ناکازاکی انداختند قطعنامه در محکومیت ایران صادر‬
‫میکردند‪ .‬ایرانی که خود قربانی سالحهای کشتار جمعی شیمیایی بود‪ .‬من بسیاری‬
‫از جانبازان شیمیایی را میشناختم و میدیدم که یکییکی مثل شمع خاموش‬
‫میشوند‪ .‬به همین علت‪ ،‬فعالیت جدیدی را در انجمن حمایت از جانبازان شیمیایی‬
‫‪149/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫به پیشنهاد دکتر خاطری‪ 133‬آغاز کردم‪ .‬دکتر از من خواست مترجم یک انجمن‬
‫مردمنهاد ژاپنی به نام «موست» شوم و من فکر کردم معرفی جانبازان شیمیایی به‬
‫ژاپنیها یکی از همان کارهای ثوابی است که مدتها به دنبالش بودهام‪ .‬گروه‬
‫ژاپنی تحت مدیریت خانم دکتر شیزوکو تیسویا اداره میشد؛ پزشک دلسوزی‬
‫که همراه همسرش و گروهی از بازماندگان بمباران اتمی هیروشیما برای اولین بار‬
‫‪134‬‬
‫به تهران آمدند و ما در فرودگاه مهرآباد به استقبالشان رفتیم‪.‬‬
‫آن گروه ژاپنی که از هیروشیما آمده بودند اصالً نمیدانستند جانباز کیست‪.‬‬
‫آنها از مناطقی مثل هیروشیما‪ ،‬که در آنها از سالح هستهای یا شیمیایی استفاده‬
‫شده بود‪ ،‬بازدید میکردند و در زمینة منع استفاده از سالحهای شیمیایی فعالیت‬
‫مینمودند‪ .‬برای منع توسعة سالح هستهای به ایران آمده بودند‪ .‬به آنها گفتیم‪« :‬ما‬
‫سالح هستهای درست نمیکنیم‪ ،‬خودمان جانباز شیمیایی داریم و معتقدیم سالح‬
‫شیمیایی باید در همة دنیا ممنوع بشود؛ همانگونه که سالحهای اتمی باید از بین‬
‫برود‪ ».‬نزدیک بودن دیدگاه ما دلیل دوستیمان شد و ارتباط بین بازماندگان‬
‫بمباران هیروشیما و جانبازان شیمیایی ایران باعث شد بارها گروه ژاپنی به ایران‬

‫‪scew‬‬ ‫‪ .133‬دکتر شهریار خاطری‪ ،‬مدیر امور بینالملل انجمن حمایت از جانبازان شیمیاییـ‬
‫‪ .134‬دکتر شیزوکو تیسویا‪« :‬در سال ‪ 2004‬اولین بار با خانم کونیکو مالقات کردم‪ .‬در‬
‫فرودگاه بهعنوان مترجم از ما استقبال کرد‪ .‬او چادر مشکی سر کرده بود و ابهت داشت‪.‬‬
‫آن زمان دربارة او هیچ اطالعاتی نداشتم‪ .‬مثالً‪ ،‬اولین زن ژاپنی است که با یک فرد ایرانی‬
‫ازدواج کرد‪ ،‬مادر شهید است‪ ،‬و خیلی از ایرانیها ایشان را میشناسند و احساس میکردم‬
‫نهفقط ژاپنیها را بلکه میهمانان خارجی را با گرمی آغوش میگرفت‪( ».‬مصاحبة‬
‫الکترونیکی‪)1398/9/2 ،‬‬
‫‪150/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫بیاید و ما هم با جانبازان و هنرمندان به ژاپن برویم‪ 135.‬دلم میخواست دوستان‬


‫ژاپنیام مثل من حالوت مسلمانی و معارف قرآنی را بچشند و هیچ مُبلغی رساتر‬
‫از اعمال و رفتارم نبود‪ .‬به جرگة مترجمان دانشگاه بینالمللی جامعةالمصطفی‬
‫پیوستم و به قم رفتم‪ .‬پسر آقای سوادا‪ ،‬دوست آقای بابایی‪ ،‬مثل پدرش مسلمان‬
‫شده بود و در قم تحصیل میکرد‪ .‬با او و بسیاری از ژاپنیها کار تبلیغ معارف دینی‬
‫را شروع کردم و کتابی با عنوان هدیههای آسمانی را به ژاپنی ترجمه کردم و با‬
‫همراهی آقای سوادا بخش ترجمة دفتر جامعةالمصطفی را در توکیو فعال کردیم‪.‬‬
‫تا شش ماه در ژاپن بودم و بسیار به یاد خانوادهای بودم که دیگر نبودند‪ .‬زادگاه‬
‫من‪ ،‬اَشیا‪ ،‬در مسیر توکیو به هیروشیما بود‪ .‬میدانستم که از خانوادهام کسی زنده‬
‫نمانده است‪ .‬به اَشیا رفتم و مزار پدر و مادرم را پیدا کردم و برای آمرزششان دعا‬
‫خواندم‪ .‬سری هم به مسجد کوبه زدم‪ .‬عطر حضور آقا همه جا پیچیده بود‪ .‬فصل‬
‫شکوفههای گیالس بود و شکوفههای سفید مرا به باغ خاطرهها میبردند؛ به اولین‬
‫روز دیدار؛ همان روز که به آموزشگاه زبان انگلیسی رفته بودم و مردی ایرانی را‬
‫دیدم که کنج اتاق خم میشد و سجده میکرد‪ .‬آن روز همة حرکات ظاهری او‬
‫در عبادت برایم بیمعنا و حتی سؤالبرانگیز بود‪ ،‬اما حاال لذت نمازی را که او‬
‫میخواند با تمام وجود حس میکردم‪ .‬حتی میدیدم که پس از نماز باز هم نجیبانه‬

‫‪ .135‬دکتر شیزوکو تیسویا‪« :‬بین گروه موست و مجروحان ایرانی با وجود خانم بابایی‬
‫احساس خانوادگی میکردیم‪ .‬هروقت من دربارة مجروحان شیمیایی ایرانی صحبت‬
‫میکردم گریهاش میگرفت‪ .‬حتی در حین ترجمه گریه میکرد‪ .‬من در ایران و در ارتباط‬
‫با او وجود خدا را حس میکردم و زندگی واقعی بدون عشق معنا ندارد‪ .‬موزة شیمیایی‬
‫در جزیرة اکونوشیما و مجروحان شیمیایی ایرانی و گروه موست با گفتههای خانم بابایی‬
‫ما را بیدار کرد‪ .‬من از خدا تشکر میکنم که با خانم بابایی و مجروحان شیمیایی ایرانی و‬
‫گروه موست آشنا شدم‪( ».‬مصاحبة الکترونیکی‪)1398/9/2 ،‬‬
‫‪151/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫لبخند میزند و صدایم میزند‪« :‬خانم» و من فریاد میزنم‪« :‬تمام حجت مسلمانی‬
‫من تو بودی آقا‪ ،‬دلم برای تو و محمد تنگ شده‪».‬‬
‫و او نگاه میکرد و میخندید‪.‬‬
152/ Immigrant du pays du soleil.

‫عکسها و اسناد‬
‫‪153/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫‪ .1‬ژاپن‪ ،‬شهر نیککو (‪ ،)Nikko‬معبد شینتو و دروازة توری؛ جایی شبیه زادگاهم در اَشیا‬

‫‪ .2‬مادرم‪ ،‬آئی‪ ،‬تا پیش از ازدواج تکیهگاه زندگی من در ژاپن بود‪ .‬اَشیا در معبد شینتو‪ ،‬بعد از‬
‫مراسم عروسی برادرم‬

‫‪ .3‬اَشیا‪ ،‬معبد شینتو‪ ،‬در نزدیکی خانة پدری‬

‫‪ .4‬اَشیا‪ ،‬حضور در معبد بعد از مراسم جشن عروسی برادرم‪ ،‬هیداکی‬

‫‪ .5‬برادرم و همسرش در لباس عروسی‪ ،‬روی سر عروس همان کاله سفید پوشش شاخ (تسونا‬
‫کاکوشی) است‬

‫‪ .6‬اَشیا‪ ،‬کالس سوم دبستان‪ ،‬یک ردیف به آخر‪ ،‬سمت راست‪ ،‬نفر هفتم؛ پس از پایان جنگ‬
‫جهانی دوم و بمباران هیروشیما‪ ،‬از ساندا به این مدرسه آمدم‬

‫‪ .7‬نقاشی کالس سوم در ژاپن‬

‫‪ .8‬اَشیا‪ ،‬کالس چهارم دبستان‪ ،‬ردیف آخر‪ ،‬نفر دوم از سمت چپ‬

‫‪ .9‬اَشیا‪ ،‬کالس پنجم دبستان‪ ،‬یک ردیف مانده به آخر‪ ،‬نفر چهارم از سمت راست‬

‫‪ .10‬منزل پدری در اَشیا‪ ،‬از راست‪ ،‬مادرم‪ ،‬خواهر کوچکم‪ ،‬سواکو‪ ،‬خواهر بزرگم‪ ،‬اتسوکو‪ ،‬و‬
‫زن برادرم‬

‫‪ .11‬ژاپن‪ ،‬شهر نیککو‪ ،‬پشت سر دامنة کوه فوجی‪ ،‬بعد از ازدواج با آقا و پذیرش اسالم‬

‫‪ .12‬دریاچة شهر نیککو‪ ،‬در کنار آقای بابایی و دوست ژاپنیاش‪ ،‬آقای ناکاتا‬

‫‪ .13‬وسایل سنتی مخصوص درست کردن مراسم چای‬

‫‪ .14‬لحظة هجرت از بندر کوبة ژاپن تا بندر آبادان در ایران‪ ،‬دوستان قدیمی مدرسة راهنمایی‬
‫و مادرم در انتهای عکس بدرقهام میکنند‬

‫‪ .15‬مسیر دریایی را با کشتی طی دو هفته از ژاپن تا ایران آمدیم‬

‫‪ .16‬مراسم جشن عقد من در رستورانی در کوبه؛ همان مراسمی که پدر و برادرم به نشانة قهر‬
‫نیامدند‬

‫‪ .17‬فرزند اولم‪ ،‬سلمان‪ ،‬در شب میالد حضرت مسیح در کوبه به دنیا آمد‪ ،‬ششماهگی‪1340 ،‬‬
‫‪154/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫‪ .18‬محمد‪ ،‬فرزند سومم‪ ،‬در همان سالی به دنیا آمد که امام خمینی فرمود‪« :‬سربازان من در‬
‫گهوارهاند‪ ،».‬سال ‪ ،1342‬محلة کوکاکوال‪ ،‬تهران‬

‫‪ .19‬تهران‪ ،‬در ‪26‬سالگی سه فرزند داشتم‪ ،‬از چپ محمد‪ ،‬بلقیس‪ ،‬سلمان‬

‫‪ .20‬ژاپن‪ ،‬زادگاهم اَشیا‪ ،‬در کنار مادرم و سه فرزندم‪ ،‬محمد و سلمان (سمت راست) در اولین‬
‫سفرشان به ژاپن‬

‫‪ .21‬تهران‪ ،‬محلة کوکاکوال‪ ،‬محمد در بغل دوست و میهمان ژاپنی آقای بابایی‬

‫‪ .22‬ژاپن‪ ،‬از چپ سلمان‪ ،‬آقا‪ ،‬بلقیس‪ ،‬و محمد؛ این آخرین سفر محمد به ژاپن بود‪1355 ،‬‬

‫‪ .23‬تهران پس از پیروزی انقالب اسالمی‪ ،‬در مدرسة رفاه کارهای طراحی و نقاشی میکردم‪،‬‬
‫طرح به مناسبت ‪ 13‬آبان روز تسخیر النة جاسوسی امریکا‪1358 ،‬‬

‫‪ .24‬طرح به مناسبت میالد حضرت زهرا‪ ،‬سالماهلل علیهما‪1359 ،‬‬

‫‪ .25‬ژاپن‪ ،‬پارک نارا‪ ،‬محمد و سلمان‪1355 ،‬‬

‫‪ .26‬محمد از بازی با آهوان در پارک جنگلی نارا سیر نمیشد‪ ،1355 ،‬آخرین سفر محمد به‬
‫ژاپن‬

‫‪ .27‬با فرزندانم‪ ،‬بلقیس‪ ،‬سلمان‪ ،‬و محمد‪ ،‬فرودگاه قدیمی هانهدا‪ ،‬ژاپن‬

‫‪ .28‬جبهة غرب‪ ،‬سومار‪ ،‬محمد سمت راست‪ ،‬پشت پدافند هوایی‪1361 ،‬‬

‫‪ .29‬محمد از جبهه که میآمد یا مسجد بود یا بسیج یا توی کوه با دوستانش‪ ،‬ارتفاعات شمال‬
‫تهران‪1361 ،‬‬

‫‪ .30‬تشییع پیکر محمد بابایی از مسجد انصارالحسین به سمت بهشت زهرا‪1362 ،‬‬

‫‪ .31‬محمد از آغاز جنگ مرا برای روزی که نیست آماده کرده بود‬

‫‪ .32‬یک سال پس از شهادت محمد‪ ،‬آیتاهلل خامنهای رئیسجمهور به خانة ما آمدند‪ ،‬تهران‪،‬‬
‫‪1363‬‬

‫‪ .33‬تهران‪ ،‬خیابان پنجم نیروی هوایی‪ ،‬همه جا عطر و بوی محمد را به یادم میآورد‪1363 ،‬‬

‫‪ .34‬بریدة روزنامة کمک به جبهههای جنگ‬


‫‪155/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫‪ .35‬میزبانی دوستان ژاپنیام در تهران و اجرای مراسم جشن چای در فرهنگسرای بهمن‪،‬‬
‫‪1366‬‬

‫‪ .36‬سفر به حج تمتع با کاروان «ره یثرب»‪1364 ،‬‬

‫‪ .37‬ژاپن‪ ،‬اَشیا‪ ،‬در کنار مادر و کنار من‪ ،‬همسر سلمان و دخترش‪ ،‬زینب (عروس و نوهام)‪،‬‬
‫سمت چپ برادرم و همسرش‬

‫‪ .38‬بعد از شهادت محمد‪ ،‬فعالیتهای هنری‪ ،‬اجتماعی‪ ،‬دانشگاهی‪ ،‬و رسانهایام بیشتر شد‪،‬‬
‫تهران‪ ،‬معرفی میهمانان ژاپن به رسانة ملی‬

‫‪ .39‬یک روز تعطیل با خانواده در باغ دماوند‬

‫‪ .40‬زیارت اماکن مذهبی از مشهدالرضا تا قبور امامزادهها را آقا خیلی سفارش میکرد‪،‬‬
‫اصفهان‪ ،‬امامزاده شاهزید‬

‫‪ .41‬مصر‪ ،‬بازدید از احرام ثالثه‪1373 ،‬‬

‫‪ .42‬گفتم تنها سوار شتر میشوم و برای اینکه ثابت کنم بلدم‪ ،‬دستانم را باز کردم‪ ،‬مصر‪1373 ،‬‬

‫‪ .43‬آمادة رفتن با گروه صلیب سرخ ژاپن به بم‪1382 ،‬‬

‫‪ .44‬داخل هلیکوپتر همراه گروه امداد از ژاپن‪1382 ،‬‬

‫‪ .45‬بم‪ ،‬بزرگترین شهر خشتی جهان‪ ،‬که در یک زلزله فروریخت‪1382 ،‬‬

‫‪ .46‬تا سه ماه در بم ماندم در کنار گروه پزشکی ژاپن‪1382 ،‬‬

‫‪ .47‬از مترجمی کارم به درمان رسید‪ .‬صدایم میکردند خانم دکتر‪1382 ،‬‬

‫‪ .48‬همکاری در ساخت فیلم جادة تمدن با آقای میرباقری‪ ،‬استان قزوین‪ ،‬لوشان‪1374 ،‬‬

‫‪ .49‬مصر‪ ،‬گروه بینالمللی داوری زبان ژاپنی؛ من از ایران شرکت کردم‬

‫‪ .50‬ژاپن‪ ،‬هیروشیما‪ ،‬سالروز بمباران اتمی‪ ،‬در کنار گروه موست‪ ،‬نفر اول از چپ‪ ،‬دکتر‬
‫شیزوکو تیسویا رئیس گروه‪1391 ،‬‬

‫‪ .51‬ایران‪ ،‬سردشت‪ ،‬بازدید گروه هیروشیما از بازماندگان شیمیایی و حضور در گلزار شهدای‬
‫سردشت‪1394 ،‬‬
‫‪156/‬‬ ‫‪Immigrant du pays du soleil.‬‬

‫‪ .52‬آموزش درنای کاغذی در موزة صلح ایران‪ ،‬تهران‪ ،‬به یاد ساداکو‪ ،‬دختر معصوم بمباران‬
‫اتمی هیروشیما‪1394 ،‬‬

‫‪ .53‬تهران‪ ،‬موزة صلح‪ ،‬همکاری با انجمن حمایت از جانبازان شیمیایی‪1395 ،‬‬

‫‪ .54‬با قرآن مأنوس بوده و هستم؛ کالس قرائت و تفسیر قرآن‪ ،‬در شهر بم‬

‫‪ .55‬شوهرم‪ ،‬آقای بابایی (آقا)‪ ،‬که آشنایی با او زمینة هجرتم را فراهم کرد‪.‬‬

‫‪ .56‬شجرهنامة خانوادگیام؛ فرزندانم‪ ،‬نوههایم‪ ،‬و نتیجههایم‬

Vous aimerez peut-être aussi